عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
مآلکار نقصانهاست هر صاحبکمالی را
اگر ماهتکنند از دست نگذاری هلالی را
رمیدنها ز اوضاع جهان طرز دگر دارد
بهوحشت پیش باید برد ازین صحرا غزالی را
بهبقش نیک وبد روشندلان رادست رد نبود
کف آیینه میچیندگل بیانفعالی را
بساط گفتگو طی کن که در انجام کار آخر
به حکم خامشی پیچیدن است این فرش قالی را
وبال رنج پیری برنتابد صاحب جوهر
چنار آتش زند ناچار دلق کهنهسالی را
درین وادیکهخاک است اعتبار جهل و دانشها
غباری بر هوادان قصر فطرتهای عالی را
به وحدتخانهٔ دل غیر دل چیزی نمیگنجد
براین آیینه جز تهمت مدان نقش مثالی را
اگر خرسندی دل آبیار مزرعت باشد
چوتخم آبله نشو ونماکن پایمالی را
به چنگ اغنیا دامان فقر آسان نمیافتد
که چینی خاکگردد تا شود قابل سفالی را
چه امکان است بیدل منعم از غفلت برون آید
هجوم خواب خرگوش است یکسر شیر قالی را
اگر ماهتکنند از دست نگذاری هلالی را
رمیدنها ز اوضاع جهان طرز دگر دارد
بهوحشت پیش باید برد ازین صحرا غزالی را
بهبقش نیک وبد روشندلان رادست رد نبود
کف آیینه میچیندگل بیانفعالی را
بساط گفتگو طی کن که در انجام کار آخر
به حکم خامشی پیچیدن است این فرش قالی را
وبال رنج پیری برنتابد صاحب جوهر
چنار آتش زند ناچار دلق کهنهسالی را
درین وادیکهخاک است اعتبار جهل و دانشها
غباری بر هوادان قصر فطرتهای عالی را
به وحدتخانهٔ دل غیر دل چیزی نمیگنجد
براین آیینه جز تهمت مدان نقش مثالی را
اگر خرسندی دل آبیار مزرعت باشد
چوتخم آبله نشو ونماکن پایمالی را
به چنگ اغنیا دامان فقر آسان نمیافتد
که چینی خاکگردد تا شود قابل سفالی را
چه امکان است بیدل منعم از غفلت برون آید
هجوم خواب خرگوش است یکسر شیر قالی را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
ندیدم مهربان دلهای از انصاف خالی را
زحیرت برشکست رنگ بستم عجزنالی را
فروغصبح رحمتطالعاست ازروی خوشخویی
زچین برجبهه لعنت میکشد خط بد خصالی را
پر پرواز آتشخانه سوز عافیت باشد
زخاکستر طلبکن را؟ب افسرده بالی را
جهان درگرد پستی منظر جمعیتی دارد
ز عبرت مغربیکن طاق ایوان شمالی را
نظرها ذرهٔ خورشید حسنند، ای حیا رحمی
مگردان محرم آن جلوه آغوش نهالی را
عیان است ازشکست رنگ ما وضع پریشانی
چه لازم شانهکردن طرهٔ آشفته حالی را
خزان اندیشی از فیض بهارت بیخبر دارد
جنون تاراج مستقبل مگردان نقد حالی را
خمستان جنونم لیک ازشرم ضعیفیها
نیاز چشم مستی کردهام بیاعتدالی را
تمیز خوب و زشت از فیض معنی باز میدارد
تماشا مشربی آیینهکن بیانفعالی را
بهاینخجلت کهچشمم دوراز آن درخوننمیبارد
عرق خواهد دمانید از جبینم برشکالی را
سر بیمغز لوح مشق ناخن میسزد بیدل
توان طنبورکردن کاسهٔ از باده خالی را
زحیرت برشکست رنگ بستم عجزنالی را
فروغصبح رحمتطالعاست ازروی خوشخویی
زچین برجبهه لعنت میکشد خط بد خصالی را
پر پرواز آتشخانه سوز عافیت باشد
زخاکستر طلبکن را؟ب افسرده بالی را
جهان درگرد پستی منظر جمعیتی دارد
ز عبرت مغربیکن طاق ایوان شمالی را
نظرها ذرهٔ خورشید حسنند، ای حیا رحمی
مگردان محرم آن جلوه آغوش نهالی را
عیان است ازشکست رنگ ما وضع پریشانی
چه لازم شانهکردن طرهٔ آشفته حالی را
خزان اندیشی از فیض بهارت بیخبر دارد
جنون تاراج مستقبل مگردان نقد حالی را
خمستان جنونم لیک ازشرم ضعیفیها
نیاز چشم مستی کردهام بیاعتدالی را
تمیز خوب و زشت از فیض معنی باز میدارد
تماشا مشربی آیینهکن بیانفعالی را
بهاینخجلت کهچشمم دوراز آن درخوننمیبارد
عرق خواهد دمانید از جبینم برشکالی را
سر بیمغز لوح مشق ناخن میسزد بیدل
توان طنبورکردن کاسهٔ از باده خالی را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
بههستی انقطاعی نیست از سر سرگردانی را
نفس باشد رگ خواب پریشان زندگانی را
خوشارندیکهچون صبحاندرین بازیچهٔ عبرت
به هستی دست افشاندنکند دامنفشانی را
شررهای زمینگیرست هرسنگیکه میبینی
تن آسانی فسردن سیکند آتش عنانی را
عیار زر اگر میگردد از روی محک ظاهر
سواد فقر روشن میکند رنگ خزانی را
سراپایم تحیر در هجوم ریشه میگیرد
برآرمگر ز دل چون دانه اسرار نهانی را
کسی را میرسد جمعیت معنیکه چونکلکم
به خاموشی ادا سازد سخنهای زبانی را
نشستی عمرها حسرتکمین لفظ پردازی
زخونگشتن زمانی غازه شوحسن معانی را
چهغم دارم اگر زد برزمین چون سایهامگردون
کز افتادن شکستی نیست رنگ ناتوانی را
لباس عارضی نبود حجاب جوهر ذاتی
اگر در تیغ باشد آب نگذارد روانی را
به سعی ناله و افغان غم دل کم نمیگردد
صدا مشکل بود ازکوه بردارد گرانی را
به رنگ شمع تدبیرگدازی در نظر دارم
چهسازم چاره دشوار است درداستخوانی را
شبهجران چه جویی طاقت صبر ازمن بیدل
کهآهم میکند سنگ فلاخن سخت جانی را
نفس باشد رگ خواب پریشان زندگانی را
خوشارندیکهچون صبحاندرین بازیچهٔ عبرت
به هستی دست افشاندنکند دامنفشانی را
شررهای زمینگیرست هرسنگیکه میبینی
تن آسانی فسردن سیکند آتش عنانی را
عیار زر اگر میگردد از روی محک ظاهر
سواد فقر روشن میکند رنگ خزانی را
سراپایم تحیر در هجوم ریشه میگیرد
برآرمگر ز دل چون دانه اسرار نهانی را
کسی را میرسد جمعیت معنیکه چونکلکم
به خاموشی ادا سازد سخنهای زبانی را
نشستی عمرها حسرتکمین لفظ پردازی
زخونگشتن زمانی غازه شوحسن معانی را
چهغم دارم اگر زد برزمین چون سایهامگردون
کز افتادن شکستی نیست رنگ ناتوانی را
لباس عارضی نبود حجاب جوهر ذاتی
اگر در تیغ باشد آب نگذارد روانی را
به سعی ناله و افغان غم دل کم نمیگردد
صدا مشکل بود ازکوه بردارد گرانی را
به رنگ شمع تدبیرگدازی در نظر دارم
چهسازم چاره دشوار است درداستخوانی را
شبهجران چه جویی طاقت صبر ازمن بیدل
کهآهم میکند سنگ فلاخن سخت جانی را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
عیش داند دل سرگشته پریشانی را
ناخدا باد بودکشتی توفانی را
اشک در غمکدهٔ دیده ندارد قیمت
از بن چاه برآر این مهکنعانی را
عشق نبود به عمارتگری عقل شریک
سیل ازکف ندهد صنعت ویرانی را
ازخط و زلفبتان تازهدلیل استکه حسن
کرده چتر بدن اسباب پریشانی را
بار یابی چو به خاک درصاحبنظران
چین دامان ادبکن خط پیشانی را
ریزش اشکندامت ز سیهکاریهاست
لازم است ابر سیه قطرهٔ نیسانی را
زیرگردون نتوان غیرکثافت اندوخت
ناخن و موست رسا مردم زندانی را
لاف آزدگی از اهل فنا نازیباست
دامن چیده چه لازم تن عریانی را
جاهل از جمعکتب صاحب معنی نشود
نسبتی نیست به شیرازه سخندانی را
نفس سوخته باید به تپش روشنکرد
نیست شمع دگر این انجمن فانی را
نتوان یافت ازآن جلوهٔ بیرنگ سراغ
مگر آیینهکنی دیده قربانی را
بازگشتی نبود پای طلب را بیدل
سیل ما نشنود افسون پشیمانی را
ناخدا باد بودکشتی توفانی را
اشک در غمکدهٔ دیده ندارد قیمت
از بن چاه برآر این مهکنعانی را
عشق نبود به عمارتگری عقل شریک
سیل ازکف ندهد صنعت ویرانی را
ازخط و زلفبتان تازهدلیل استکه حسن
کرده چتر بدن اسباب پریشانی را
بار یابی چو به خاک درصاحبنظران
چین دامان ادبکن خط پیشانی را
ریزش اشکندامت ز سیهکاریهاست
لازم است ابر سیه قطرهٔ نیسانی را
زیرگردون نتوان غیرکثافت اندوخت
ناخن و موست رسا مردم زندانی را
لاف آزدگی از اهل فنا نازیباست
دامن چیده چه لازم تن عریانی را
جاهل از جمعکتب صاحب معنی نشود
نسبتی نیست به شیرازه سخندانی را
نفس سوخته باید به تپش روشنکرد
نیست شمع دگر این انجمن فانی را
نتوان یافت ازآن جلوهٔ بیرنگ سراغ
مگر آیینهکنی دیده قربانی را
بازگشتی نبود پای طلب را بیدل
سیل ما نشنود افسون پشیمانی را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
فسون جاه عذر لنگ سازد پرفشانی را
به غلتانی رساند آب درگوهر روانی را
چوگلدروقت پیری میکشی خمیازهٔحسرت
مکن ای غنچه صرف خواب شبهای جوانی را
نباید راستی از چرخ کجرو آرزوکردن
مبادا با خدنگیها بدل سازیکمانی را
چه داری از وجود ای ذره غیر ازوهم پروازی
عدم باش و غنیمتدار خورشید آشیانی را
غرور و فتنهها در سر سجود و عافیت در بر
زمین تا میتوانی بود مپسند آسمانی را
شد از موج نفس روشنکه بهرکشت آمالت
ز مو باریکتر آبیست جوی زندگانی را
لب زخمم به موج خون نمیدانم چه میگوید
مگرتیغ تو دریابد زبان بیزبانی را
سبکروحی چو رنگ عاشقان دارد غبار من
همهگر زر شوم بر خویش نپسندمگرانی را
چمنپرداز دیدرم ز حیرت چشم آن دارم
که چون طاووس در آیینهگیرم پرفشانی را
به مضمونکتاب عافیت تا وارسی بیدل
به رنگ سایه روشنکن سواد ناتوانی را
به غلتانی رساند آب درگوهر روانی را
چوگلدروقت پیری میکشی خمیازهٔحسرت
مکن ای غنچه صرف خواب شبهای جوانی را
نباید راستی از چرخ کجرو آرزوکردن
مبادا با خدنگیها بدل سازیکمانی را
چه داری از وجود ای ذره غیر ازوهم پروازی
عدم باش و غنیمتدار خورشید آشیانی را
غرور و فتنهها در سر سجود و عافیت در بر
زمین تا میتوانی بود مپسند آسمانی را
شد از موج نفس روشنکه بهرکشت آمالت
ز مو باریکتر آبیست جوی زندگانی را
لب زخمم به موج خون نمیدانم چه میگوید
مگرتیغ تو دریابد زبان بیزبانی را
سبکروحی چو رنگ عاشقان دارد غبار من
همهگر زر شوم بر خویش نپسندمگرانی را
چمنپرداز دیدرم ز حیرت چشم آن دارم
که چون طاووس در آیینهگیرم پرفشانی را
به مضمونکتاب عافیت تا وارسی بیدل
به رنگ سایه روشنکن سواد ناتوانی را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
نباشد یاد اسباب طرف وحشتگزینی را
شکست دامنم بر طاق نسیان ماند چینی را
ز احسان جفا تمهید گردون نیستم ایمن
که افغانکرد اگر برداشت از آهم حزینی را
محبت پیشهای از نقش بیدردی تبراکن
همین داغ است اگر زیبنده باشد دلنشینی را
حسد تاکی تعصب چند اگر درد دلی داری
نیاز زاهدان بیخبرکن درد دینی را
درینگلشن چه لازم محو چندین رنگ وبوبودن
زمانی جلوهٔ آیینهکن خلوتگزینی را
در اقران میشود ممتاز هرکس فطرتی دارد
بلندی نشئهٔ صاحب دماغیهاست بینی را
شرر در سنگ برق خرمن مردم نمیگردد
مگراز چشمت آموزدکنون سحرآفرینی را
ز دل برگشته مژگانت تغافل بسته پیمانت
تبسم چیده دامانت بنازم نازنینی را
خروش ناتوانی میتراود از شکست من
زبان سرمهآلود است موی خویش چینی را
بهکمتر سعی نقش از سنگ زایل میتوانکردن
ولیکن چاره نتوان یافتن نقش جبینی را
نشاط اینجا بهار اینجا بهشت اینجا نگار اینجا
توکز خود غافلی صرف عدمکن دوربینی را
مجوتمکین عالی فطرت از دون همتان بیدل
ثبات رنگ انجم نیستگلهای زمینی را
شکست دامنم بر طاق نسیان ماند چینی را
ز احسان جفا تمهید گردون نیستم ایمن
که افغانکرد اگر برداشت از آهم حزینی را
محبت پیشهای از نقش بیدردی تبراکن
همین داغ است اگر زیبنده باشد دلنشینی را
حسد تاکی تعصب چند اگر درد دلی داری
نیاز زاهدان بیخبرکن درد دینی را
درینگلشن چه لازم محو چندین رنگ وبوبودن
زمانی جلوهٔ آیینهکن خلوتگزینی را
در اقران میشود ممتاز هرکس فطرتی دارد
بلندی نشئهٔ صاحب دماغیهاست بینی را
شرر در سنگ برق خرمن مردم نمیگردد
مگراز چشمت آموزدکنون سحرآفرینی را
ز دل برگشته مژگانت تغافل بسته پیمانت
تبسم چیده دامانت بنازم نازنینی را
خروش ناتوانی میتراود از شکست من
زبان سرمهآلود است موی خویش چینی را
بهکمتر سعی نقش از سنگ زایل میتوانکردن
ولیکن چاره نتوان یافتن نقش جبینی را
نشاط اینجا بهار اینجا بهشت اینجا نگار اینجا
توکز خود غافلی صرف عدمکن دوربینی را
مجوتمکین عالی فطرت از دون همتان بیدل
ثبات رنگ انجم نیستگلهای زمینی را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
ربود از بس خیال ساعد او هوش ماهی را
نمیباشد خبر از شور دریاگوش ماهی را
نفس دزدیدنم در شور امکان ریشهها دارد
زبان با موج میجوشد لب خاموش ماهی را
ز دمسردی دوران کم نگرددگرمی دلها
فسردنمشکل است از آبدریا جوش ماهی را
حریصان را نباشد محنت از حمالی دنیا
گرانیکم رسد از بار درهم دوش ماهی را
به جای استخوان از پیکر اینجا تیر می روید
سراغ عافیتکو وضع جوشنپوش ماهی را
غریق وصلم و شوقکنار آوارهام دارد
تپیدن ناکجا وسعت دهد آغوش ماهی را
نصیحتکارگر نبود غریق عشق را بیدل
به دریا احتیاج در نباشدگوش ماهی را
نمیباشد خبر از شور دریاگوش ماهی را
نفس دزدیدنم در شور امکان ریشهها دارد
زبان با موج میجوشد لب خاموش ماهی را
ز دمسردی دوران کم نگرددگرمی دلها
فسردنمشکل است از آبدریا جوش ماهی را
حریصان را نباشد محنت از حمالی دنیا
گرانیکم رسد از بار درهم دوش ماهی را
به جای استخوان از پیکر اینجا تیر می روید
سراغ عافیتکو وضع جوشنپوش ماهی را
غریق وصلم و شوقکنار آوارهام دارد
تپیدن ناکجا وسعت دهد آغوش ماهی را
نصیحتکارگر نبود غریق عشق را بیدل
به دریا احتیاج در نباشدگوش ماهی را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
اثر دور است ازین یاران حقوق آشنایی را
سر وگردن مگر ظاهرکند درد جدایی را
ز بیدردی جهان غافل است از عافیتبخشی
چه داند استخوان نشکسته قدر مومیایی را
کشاکشها نفس را ازتعلق برنمیآرد
ز هستی بگسلمکاین رشته دریابد رسایی را
زفکر ما و من جستن تلاشی تند میخواهد
مکن تکلیف طبع این مصرع زورآزمایی را
نوایی نیست غیراز قلقل مینا درین محفل
نفس یک سر رهین شیشهسازانگشت نایی را
که میداند تعلق در چه غربال اوفتاد آبش
وداع دام هم درگریه میآرد رهایی را
بههرمحفلکهباشیبیتحاشی چشمولبمگشا
که تمکین تخته میخواهد دکان بیحیایی را
ندارد زندگی ننگی چو تشهیر خودآرایی
بپوش از چشم مردم لکهٔ رنگین قبایی را
طمع در عرض حاجت ذلتی دیگر نمیخواهد
گشاد چشمکرد ازکاسه مستغنیگدایی را
به هرجا پرفشان باشد نفر صید جنون دارد
نشان پوچ بسیار است این تیر هوایی را
طریق امن سرکن وضع بیکاری غنیمتدان
که خار از دور میبوسدکف پاک حنایی را
سجودیمیبرمچونسایهدرهردشتودربیدل
جبین برداشت ازدوشم غم بیدست وپایی را
سر وگردن مگر ظاهرکند درد جدایی را
ز بیدردی جهان غافل است از عافیتبخشی
چه داند استخوان نشکسته قدر مومیایی را
کشاکشها نفس را ازتعلق برنمیآرد
ز هستی بگسلمکاین رشته دریابد رسایی را
زفکر ما و من جستن تلاشی تند میخواهد
مکن تکلیف طبع این مصرع زورآزمایی را
نوایی نیست غیراز قلقل مینا درین محفل
نفس یک سر رهین شیشهسازانگشت نایی را
که میداند تعلق در چه غربال اوفتاد آبش
وداع دام هم درگریه میآرد رهایی را
بههرمحفلکهباشیبیتحاشی چشمولبمگشا
که تمکین تخته میخواهد دکان بیحیایی را
ندارد زندگی ننگی چو تشهیر خودآرایی
بپوش از چشم مردم لکهٔ رنگین قبایی را
طمع در عرض حاجت ذلتی دیگر نمیخواهد
گشاد چشمکرد ازکاسه مستغنیگدایی را
به هرجا پرفشان باشد نفر صید جنون دارد
نشان پوچ بسیار است این تیر هوایی را
طریق امن سرکن وضع بیکاری غنیمتدان
که خار از دور میبوسدکف پاک حنایی را
سجودیمیبرمچونسایهدرهردشتودربیدل
جبین برداشت ازدوشم غم بیدست وپایی را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
درین محفلکه دارد شام بربند وسحربگشا
معما جزتأمل نیست یک مژگان نظربگشا
ندارد عبرت احوال دنیا فرصتاندیشی
گرت چشمیست ازمژگانگشودن پیشتر بگشا
بهکار بستهای دل آسمان عاجزترست از ما
محیط از ناخنی دارد بگو عقدگهر بگشا
خرد ازکلفت اسباب، آزادی نمیخواهد
مگر شور جنونگویدکه دستارت ز سر بگشا
ز فیض صدق اگر داردکلامت بوی آگاهی
بهباد یکنفس چشم جهانی چون سحربگشا
حدیث بیغرض شایستهٔ ارشاد میباشد
سر این نامه تا خطش نگردیدهست تر بگشا
به ناموس حیا دامان دل نتوان رهاکردن
تو نور شمع فانوسی همان در بیضه پر بگشا
اجابتپرور رحمتتلاش ازکس نمیخواهد
به دست از دعا خالی،گریبان اثر بگشا
ز هر نقش قدم واکردهاند آیینهٔ دیگر
مژه خم کن، ز رمز خلوت تحقیق، در بگشا
به عزم چارهٔ غفلت ز مژگانکسب عبرتکن
رگ خوابیکه بگشایی به چندین نیشتر بگشا
گشاد دل به چاک پیرهن صورت نمیبندد
ز بند این قبا واشو،گریبان دگر بگشا
خیال نازکی داری دل خود جمعکن بیدل
بجز هیچ از میان چیزی نمییابیکمر بگشا
معما جزتأمل نیست یک مژگان نظربگشا
ندارد عبرت احوال دنیا فرصتاندیشی
گرت چشمیست ازمژگانگشودن پیشتر بگشا
بهکار بستهای دل آسمان عاجزترست از ما
محیط از ناخنی دارد بگو عقدگهر بگشا
خرد ازکلفت اسباب، آزادی نمیخواهد
مگر شور جنونگویدکه دستارت ز سر بگشا
ز فیض صدق اگر داردکلامت بوی آگاهی
بهباد یکنفس چشم جهانی چون سحربگشا
حدیث بیغرض شایستهٔ ارشاد میباشد
سر این نامه تا خطش نگردیدهست تر بگشا
به ناموس حیا دامان دل نتوان رهاکردن
تو نور شمع فانوسی همان در بیضه پر بگشا
اجابتپرور رحمتتلاش ازکس نمیخواهد
به دست از دعا خالی،گریبان اثر بگشا
ز هر نقش قدم واکردهاند آیینهٔ دیگر
مژه خم کن، ز رمز خلوت تحقیق، در بگشا
به عزم چارهٔ غفلت ز مژگانکسب عبرتکن
رگ خوابیکه بگشایی به چندین نیشتر بگشا
گشاد دل به چاک پیرهن صورت نمیبندد
ز بند این قبا واشو،گریبان دگر بگشا
خیال نازکی داری دل خود جمعکن بیدل
بجز هیچ از میان چیزی نمییابیکمر بگشا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
نرسیدی به فهم خود ره عزم دگرگشا
به جهانیکه نیستی مژه بربند و درگشا
زگرانجانیات مبادکه شود ناله منفعل
به جنون سپند زن پی منقار پرگشا
تپش خلق پیش وپس نه زعشق است نی هوس
شررکاغذ است و بس تو هم اندک نظرگشا
ز فسردن مکش تری به فسونهای عافیت
همهگر موجگوهری به رمیدنکمرگشا
به چه فرصت وفاکندگل تمکین فروشیات
به تماشای چشمکی زه سنگ وشررگشا
سحر نشئه فطرتی ته خاک از چه غفلتی
نفسی صرف جوشکن ز خم چرخ سرگشا
هوس جوع و شهوتت شده دام مذلتت
اگر از نوع آدمی ز خود افسار خرگشا
ادب آموز محرمان لب خشکی است بیبیان
به محیط آشنا نهای رگ موجگوهرگشا
ادبی تا تسلسلت نکند شیشه بیملت
که به انداز قلقلت پریی هست پرگشا
دل ودستی نبستهای بهچه غم در شکستهای
تو به راهت نشستهایگره این است برگشا
اگر انشای بیدلت ز حلاوت نشان دهد
شقی از خامه طرحکن در مصر شکرگشا
به جهانیکه نیستی مژه بربند و درگشا
زگرانجانیات مبادکه شود ناله منفعل
به جنون سپند زن پی منقار پرگشا
تپش خلق پیش وپس نه زعشق است نی هوس
شررکاغذ است و بس تو هم اندک نظرگشا
ز فسردن مکش تری به فسونهای عافیت
همهگر موجگوهری به رمیدنکمرگشا
به چه فرصت وفاکندگل تمکین فروشیات
به تماشای چشمکی زه سنگ وشررگشا
سحر نشئه فطرتی ته خاک از چه غفلتی
نفسی صرف جوشکن ز خم چرخ سرگشا
هوس جوع و شهوتت شده دام مذلتت
اگر از نوع آدمی ز خود افسار خرگشا
ادب آموز محرمان لب خشکی است بیبیان
به محیط آشنا نهای رگ موجگوهرگشا
ادبی تا تسلسلت نکند شیشه بیملت
که به انداز قلقلت پریی هست پرگشا
دل ودستی نبستهای بهچه غم در شکستهای
تو به راهت نشستهایگره این است برگشا
اگر انشای بیدلت ز حلاوت نشان دهد
شقی از خامه طرحکن در مصر شکرگشا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
تجدید سحرکاریست در جلوهزار عنقا
صدگردش است و یکگل رنگبهار عنقا
هرچند نوبهاریم یا جوش لالهزاریم
باغ دگر نداریم غیر ازکنار عنقا
سطری نخواند فطرت ز درسگاه تحقیق
تقویمها کهنکرد امسال و پار عنقا
آیینه جزتحیر اینجا چه نقش بندد
از رنگ شرم دارد صورتنگار عنقا
تسلیمعشق بودن مفتاست هرچه باشد
ما را چهکار وکو بار درکار و بار عنقا
شهرتپرستی وهم تا چند باید اینجا
نقش نگین رهاکن ای نامدار عنقا
همصحبتیم و ما را ازیکدگر خبر نیست
عنقا چه وانمایدگر شد دچار عنقا
نایابی مطالب معدوم کرد ما را
دیگرکسی چه یابد در انتظار عنقا
مرگ است آخرکار عبرتنمای هستی
غیر از عدمکه خندد بر روزگار عنقا
زیرپرندگردون، رسواست خلق مجنون
عریانیکه پوشد این جامهوار عنقا
گفتیم بینشانی رنگی به جلوه آرد
ما را نمود بر ما آیینهدار عنقا
در خاکدان عبرت غیر از نفس چه داریم
پر روشناست بیدل شمع مزار عنقا
صدگردش است و یکگل رنگبهار عنقا
هرچند نوبهاریم یا جوش لالهزاریم
باغ دگر نداریم غیر ازکنار عنقا
سطری نخواند فطرت ز درسگاه تحقیق
تقویمها کهنکرد امسال و پار عنقا
آیینه جزتحیر اینجا چه نقش بندد
از رنگ شرم دارد صورتنگار عنقا
تسلیمعشق بودن مفتاست هرچه باشد
ما را چهکار وکو بار درکار و بار عنقا
شهرتپرستی وهم تا چند باید اینجا
نقش نگین رهاکن ای نامدار عنقا
همصحبتیم و ما را ازیکدگر خبر نیست
عنقا چه وانمایدگر شد دچار عنقا
نایابی مطالب معدوم کرد ما را
دیگرکسی چه یابد در انتظار عنقا
مرگ است آخرکار عبرتنمای هستی
غیر از عدمکه خندد بر روزگار عنقا
زیرپرندگردون، رسواست خلق مجنون
عریانیکه پوشد این جامهوار عنقا
گفتیم بینشانی رنگی به جلوه آرد
ما را نمود بر ما آیینهدار عنقا
در خاکدان عبرت غیر از نفس چه داریم
پر روشناست بیدل شمع مزار عنقا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲
ما رشتهٔ سازیم مپرس از ادب ما
صد نغمه سرودیم ونشد بازلب ما
چون مردمک، آیینهٔ جمعیت نوریم
در دایرهٔ صبح نشستهست شب ما
بیتابی دل آتش سودایکه دارد
تبخال به خورشید رساندهست تب ما
هستی چوعدم زین من و ما هیچ ندارد
بینشئه بلند است دم؟غ طرب ما
ابرام تک و تاز غباریم درین دشت
جانیکه نداریم چه؟د به لب ما
چون ذره پراکندگی انشای ظهوریم
جزما نقطیکوک؟رد منتخب ما
تا معنی اسرار پری فاش توان خواند
مکتوب بهکهسار؟رید زحلب ما
گمگشتهٔ تحقیق خود آوارهٔ وهم است
ما را بگذارید به درد طلب ما
نی قابل عجزیم نه مقبول تعین
ازننگ به آدمکه رساند نسب ما
پیداستکه جز صورت عنقا چه نماید
آیینه ندارد دل بیدل لقب ما
صد نغمه سرودیم ونشد بازلب ما
چون مردمک، آیینهٔ جمعیت نوریم
در دایرهٔ صبح نشستهست شب ما
بیتابی دل آتش سودایکه دارد
تبخال به خورشید رساندهست تب ما
هستی چوعدم زین من و ما هیچ ندارد
بینشئه بلند است دم؟غ طرب ما
ابرام تک و تاز غباریم درین دشت
جانیکه نداریم چه؟د به لب ما
چون ذره پراکندگی انشای ظهوریم
جزما نقطیکوک؟رد منتخب ما
تا معنی اسرار پری فاش توان خواند
مکتوب بهکهسار؟رید زحلب ما
گمگشتهٔ تحقیق خود آوارهٔ وهم است
ما را بگذارید به درد طلب ما
نی قابل عجزیم نه مقبول تعین
ازننگ به آدمکه رساند نسب ما
پیداستکه جز صورت عنقا چه نماید
آیینه ندارد دل بیدل لقب ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
پرکرده جرو لایتجزاکتاب ما
در انتظار نقطه کم است انتخاب ما
هردم زدن به وهم دگر غوطه میزنیم
توفان ندارد افت موج سراب ما
گردی دگر بلند نمیگردد از نفس
تعمیر میرمد ز بنای خراب ما
فانوس جسم شمع هزار انجمن بلاست
مستی بروون شیشه ندارد شراب ما
ایجاد ظرفکم چقدر ننگ فطرت است
تر شد جبین بحرروضع حباب ما
قسمت ز تشنهگامی گوهرکباب شد
در بحر نیز دست زنم شست آبما
بر ما ستیزه در حق خود ظلمکردن است
آتش، تأملی که نگرید کباب ما
صید افکن از غرور نگاهی نکرد حیف
شد خاک بر زمین سر دور از رکاب ما
صد دشت ماند ذرة ما آن سوی خیال
آه از سیاهیی که نکرد آفتاب ما
زین قیل و قال در نفس واپسینگم است
خاموشی که میدهد آخر جواب ما
آسودهایم لیک همان پایمال وهم
مانند سایه زیر سیاهی است خواب ما
صد چرخ زد سپهر و زما نیستی نبرد
صفر دگرتونیزفرا برحساب ما
عمر شراروبرق به فرصت نمیکشد
بیدل گذشتهگیر درنگ از شتاب ما
در انتظار نقطه کم است انتخاب ما
هردم زدن به وهم دگر غوطه میزنیم
توفان ندارد افت موج سراب ما
گردی دگر بلند نمیگردد از نفس
تعمیر میرمد ز بنای خراب ما
فانوس جسم شمع هزار انجمن بلاست
مستی بروون شیشه ندارد شراب ما
ایجاد ظرفکم چقدر ننگ فطرت است
تر شد جبین بحرروضع حباب ما
قسمت ز تشنهگامی گوهرکباب شد
در بحر نیز دست زنم شست آبما
بر ما ستیزه در حق خود ظلمکردن است
آتش، تأملی که نگرید کباب ما
صید افکن از غرور نگاهی نکرد حیف
شد خاک بر زمین سر دور از رکاب ما
صد دشت ماند ذرة ما آن سوی خیال
آه از سیاهیی که نکرد آفتاب ما
زین قیل و قال در نفس واپسینگم است
خاموشی که میدهد آخر جواب ما
آسودهایم لیک همان پایمال وهم
مانند سایه زیر سیاهی است خواب ما
صد چرخ زد سپهر و زما نیستی نبرد
صفر دگرتونیزفرا برحساب ما
عمر شراروبرق به فرصت نمیکشد
بیدل گذشتهگیر درنگ از شتاب ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
سطر یقین به حک داد تکرار بیحد ما
این دشت جادهگمکرد ز رفت و آمد ما
افسرد شمع امید در چین دامن شب
یک آستین نمالید آن صبح ساعد ما
شاید به پایبوسی نازیم بعد مردن
غیر از حنا مکارید در خاک مشهد ما
در دیر بوالفضولیم، درکعبه ناقبولیم
یارب شکست دلکن محراب معبد ما
هرجا به خود رسیدیم، زین بیشترندیدیم
کآثار مقصد ز ما میجست مقصد ما
تجدیدرنگ هستی بریک و تیره نگذاشت
شغل فنای ما شد عیش مجدد ما
افراط ناقبولی بر خاک آبرو چید
مغز جهاتگردید از شش طرف رد ما
سیرمحیط خواهی بر موج وکف نظرکن
مطلق دگر چه دارد غیر از مقید ما
گفتیم از چه دانش سبقتکنیم بر خلق
تعلیم هیچ بودن فرمود موبد ما
هرچند سر برآریم رعناییی نداریم
انگشت زینهاریم خط میکشد قد ما
چون شخص سایه بیدل صدربساط عجزیم
تعظیم برنخیزد از روی مسند ما
این دشت جادهگمکرد ز رفت و آمد ما
افسرد شمع امید در چین دامن شب
یک آستین نمالید آن صبح ساعد ما
شاید به پایبوسی نازیم بعد مردن
غیر از حنا مکارید در خاک مشهد ما
در دیر بوالفضولیم، درکعبه ناقبولیم
یارب شکست دلکن محراب معبد ما
هرجا به خود رسیدیم، زین بیشترندیدیم
کآثار مقصد ز ما میجست مقصد ما
تجدیدرنگ هستی بریک و تیره نگذاشت
شغل فنای ما شد عیش مجدد ما
افراط ناقبولی بر خاک آبرو چید
مغز جهاتگردید از شش طرف رد ما
سیرمحیط خواهی بر موج وکف نظرکن
مطلق دگر چه دارد غیر از مقید ما
گفتیم از چه دانش سبقتکنیم بر خلق
تعلیم هیچ بودن فرمود موبد ما
هرچند سر برآریم رعناییی نداریم
انگشت زینهاریم خط میکشد قد ما
چون شخص سایه بیدل صدربساط عجزیم
تعظیم برنخیزد از روی مسند ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
آن پریگویند شب خندید بر فریاد ما
ای فراموشی تو شاید داده باشی!یاد ما
بسکه در پروازگرد جستجوها ریختیم
گشت زیر بال پنهان خانهٔ صیاد ما
جانکنیها در قفای آرزو پر میفشاند
با شرار تیشه رفت از بیستون فرهاد ما
ازعدم ناجستهکرکردهستگوش عالمی
شور نشنیدن صدای بیضهٔ فولاد ما
چشمباید بست وگلگشت حضورشرمکرد
غنچه میخندد بهار عالم ایجاد ما
شمعسان عمریست احرامگدازی بستهایم
نیست درپهلو به غیر از پهلوی مازاد ما
خجلت تصویر عنقا تاکجا بایدکشید
با صدفگمگشت رنگ خامهٔ بهزاد ما
نقش پا در هیچ صورت پایهٔ عزت ندید
سایه هم خشت هوسکم چید بربنیاد ما
باهمهکثرت شماری غیر وحدت باطلست
یک یک آمد بر زبان از صدهزار اعداد ما
هیچکس برشمع درآتش زدن رحمی نکرد
از ازل بر حال ما میگرید استعداد ما
پاس اسرار محبت داشتن آسان نبود
گنج ویرانکرد بیدل خانهٔ آباد ما
ای فراموشی تو شاید داده باشی!یاد ما
بسکه در پروازگرد جستجوها ریختیم
گشت زیر بال پنهان خانهٔ صیاد ما
جانکنیها در قفای آرزو پر میفشاند
با شرار تیشه رفت از بیستون فرهاد ما
ازعدم ناجستهکرکردهستگوش عالمی
شور نشنیدن صدای بیضهٔ فولاد ما
چشمباید بست وگلگشت حضورشرمکرد
غنچه میخندد بهار عالم ایجاد ما
شمعسان عمریست احرامگدازی بستهایم
نیست درپهلو به غیر از پهلوی مازاد ما
خجلت تصویر عنقا تاکجا بایدکشید
با صدفگمگشت رنگ خامهٔ بهزاد ما
نقش پا در هیچ صورت پایهٔ عزت ندید
سایه هم خشت هوسکم چید بربنیاد ما
باهمهکثرت شماری غیر وحدت باطلست
یک یک آمد بر زبان از صدهزار اعداد ما
هیچکس برشمع درآتش زدن رحمی نکرد
از ازل بر حال ما میگرید استعداد ما
پاس اسرار محبت داشتن آسان نبود
گنج ویرانکرد بیدل خانهٔ آباد ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
حیرت حسنی است در طبع نگه پرورد ما
ششجهت آیینه بالدگر فشانیگرد ما
مفت موهومیستگر ما نام هستی میبریم
چون سحرگرد نفس بودهست رهآورد ما
ما به هستی از عدم پر بیبضاعت آمدیم
باختن رنگی ندارد در بساط نرد ما
یک تأمل چون نفس بر آینه پیچیدهایم
حیرت محضیم و بسگر واشکافیگرد ما
دفتر ما هرزهتازان سخت بیشیرازه است
کو حیا تا نم کشد خاک بیابانگرد ما
چون سحر بیهودهاز حسرت نفسها سوختیم
آتشی روشن نشدآخرزآه سردما
نسخهٔ وحشت سواد چشم آهو خواندهایم
گر سیهگردد سراپا نیست باطل فرد ما
شعله راخاکستر خودهمکم ازشمشیر نیست
بهکهگیرد عبرت از ما دشمن نامرد ما
چون جرس عمری تپیدیم وز هم نگداختیم
سخت جانی چند نالد بر دل بیدرد ما
بیدل اقبال ضعیفیهای ما پوشیده نیست
آفتاب عالم عجزست رنگ زرد ما
ششجهت آیینه بالدگر فشانیگرد ما
مفت موهومیستگر ما نام هستی میبریم
چون سحرگرد نفس بودهست رهآورد ما
ما به هستی از عدم پر بیبضاعت آمدیم
باختن رنگی ندارد در بساط نرد ما
یک تأمل چون نفس بر آینه پیچیدهایم
حیرت محضیم و بسگر واشکافیگرد ما
دفتر ما هرزهتازان سخت بیشیرازه است
کو حیا تا نم کشد خاک بیابانگرد ما
چون سحر بیهودهاز حسرت نفسها سوختیم
آتشی روشن نشدآخرزآه سردما
نسخهٔ وحشت سواد چشم آهو خواندهایم
گر سیهگردد سراپا نیست باطل فرد ما
شعله راخاکستر خودهمکم ازشمشیر نیست
بهکهگیرد عبرت از ما دشمن نامرد ما
چون جرس عمری تپیدیم وز هم نگداختیم
سخت جانی چند نالد بر دل بیدرد ما
بیدل اقبال ضعیفیهای ما پوشیده نیست
آفتاب عالم عجزست رنگ زرد ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
زگفت وگو نیامد صید جمعیت به بند ما
مگر ازسعی خاموشی نفسگیردکمندما
اگر از خاکره تاسایه فرقی میتوان کردن
جز این مقدار نتوان یافت از پست و بلند ما
ز سیر برق تازان شرر جولان چه میپرسی
که بود از خودگذشتن اولینگام سمند ما
توخواهی پردهرنگینسازخواهیچهره گلگونکن
به هرآتشکه باشد سوختن دارد سپند ما
از آن چشم عتابآلود ذوق زندگانیکو
غم بادام تلخی برد شیرینی ز قند ما
ز جوش باده میباید سراغ نشئه پرسیدن
هماننیرنگ بیچونیست عرض چون و چندما
اگر تا صانع از مصنوع راهی میتوان بردن
چرا دربند نقش ما نباشد نقشبند ما
چوشمع از جستجورفتیم تا سر منزل داغی
تلاش نقش پایی داشت شبگیر بلند ما
نگاه عبرتیم اما درین صحرای بیحاصل
حریف صیدگیرایی نمیگرددکمند ما
نگردد هیچکافر محو افسون غلط بینی
غبار خویش شد در جلوهگاهت چشمبند ما
جهان توفان رنگ و دل همان مشتاق بیرنگی
چه سازد جلوه با آیینهٔ مشکلپسند ما
کمین نالهای داریم درگرد عدم بیدل
ز خاکستر صدای رفته میجوید سپند ما
مگر ازسعی خاموشی نفسگیردکمندما
اگر از خاکره تاسایه فرقی میتوان کردن
جز این مقدار نتوان یافت از پست و بلند ما
ز سیر برق تازان شرر جولان چه میپرسی
که بود از خودگذشتن اولینگام سمند ما
توخواهی پردهرنگینسازخواهیچهره گلگونکن
به هرآتشکه باشد سوختن دارد سپند ما
از آن چشم عتابآلود ذوق زندگانیکو
غم بادام تلخی برد شیرینی ز قند ما
ز جوش باده میباید سراغ نشئه پرسیدن
هماننیرنگ بیچونیست عرض چون و چندما
اگر تا صانع از مصنوع راهی میتوان بردن
چرا دربند نقش ما نباشد نقشبند ما
چوشمع از جستجورفتیم تا سر منزل داغی
تلاش نقش پایی داشت شبگیر بلند ما
نگاه عبرتیم اما درین صحرای بیحاصل
حریف صیدگیرایی نمیگرددکمند ما
نگردد هیچکافر محو افسون غلط بینی
غبار خویش شد در جلوهگاهت چشمبند ما
جهان توفان رنگ و دل همان مشتاق بیرنگی
چه سازد جلوه با آیینهٔ مشکلپسند ما
کمین نالهای داریم درگرد عدم بیدل
ز خاکستر صدای رفته میجوید سپند ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
بیثمری حصار شد در چمن امید ما
طرهٔ امن شانهزد سایهٔ برگبید ما
آینهداری فنا ناز هوس نمیکشد
خط به رقمکشیدهاند از ورق سفید ما
دردسر جهان رنگ درخور دانش است و بس
نیست بهکسب عافیت غیرجنون مفید ما
دعوی احتیاج پوچ خجلت سعیکس مباد
قفل جهان بیدری زنگ زد ازکلید ما
عبرت چشم بسملیم، پردهٔ فقر ما مدر
آستر است ابرهٔ خلعت روز عید ما
گر فکند تبسمتگل به مزار عاشقان
بال سحرکشد نفس ازکفن شهید ما
نیست چو التفات دل میکدهٔ تعلقی
آبله پایی نفس شد قدح نبید ما
ربشهٔ تخموحدتیم از تکوپوی مامپرس
صرف هزار جاده است منزل ناپدید ما
خاک مزار عبرتیم، پردهٔ ساز غیرتیم
زخمه به برق میزند ممتحن نشید ما
بیدل ازینکف غبارکز دل خاک جستهایم
پردهدر تحیر است،گفت تو و شنید ما
طرهٔ امن شانهزد سایهٔ برگبید ما
آینهداری فنا ناز هوس نمیکشد
خط به رقمکشیدهاند از ورق سفید ما
دردسر جهان رنگ درخور دانش است و بس
نیست بهکسب عافیت غیرجنون مفید ما
دعوی احتیاج پوچ خجلت سعیکس مباد
قفل جهان بیدری زنگ زد ازکلید ما
عبرت چشم بسملیم، پردهٔ فقر ما مدر
آستر است ابرهٔ خلعت روز عید ما
گر فکند تبسمتگل به مزار عاشقان
بال سحرکشد نفس ازکفن شهید ما
نیست چو التفات دل میکدهٔ تعلقی
آبله پایی نفس شد قدح نبید ما
ربشهٔ تخموحدتیم از تکوپوی مامپرس
صرف هزار جاده است منزل ناپدید ما
خاک مزار عبرتیم، پردهٔ ساز غیرتیم
زخمه به برق میزند ممتحن نشید ما
بیدل ازینکف غبارکز دل خاک جستهایم
پردهدر تحیر است،گفت تو و شنید ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
لغزشی خورده ز پا تا سر ما
خنده دارد خط بیمسطر ما
ذره پر منفعل اظهار است
کو هیولا وکجا پیکر ما
مینهد بر خط زنهار انگشت
موی چینی زتن لاغرما
خنده زن شمع ازبن بزمگذشت
گل بچینید ز خاکستر ما
جهد ازآیینهٔ ما زنگ نبرد
منفعل شدکف روشنگر ما
خواب ما زبر سیاهی ببالد
سایه افکند به سر بستر ما
عمرها شدکه عرق میگرییم
شرم حسنی است به چشمترما
حیف همتکه زمانی چوحباب
صدف بحر نشدگوهر ما
چهرهٔ زرد، شکنها اندوخت
سکه زد ضعفکنون بر زرما
عجز طومار طلبها طیکرد
مهر شد آبله بر دفتر ما
شمع حرمانکدهٔ بیکسیام
پا مگر دست نهد برسرما
رنگ پرواز ندیدیم به خواب
بالش نازکه دارد پر ما
علت بیبصری را چه علاج
نگهی داشت تغافلگر ما
نیست پیراهن دیگر بیدل
غیر عریانی ما در بر ما
خنده دارد خط بیمسطر ما
ذره پر منفعل اظهار است
کو هیولا وکجا پیکر ما
مینهد بر خط زنهار انگشت
موی چینی زتن لاغرما
خنده زن شمع ازبن بزمگذشت
گل بچینید ز خاکستر ما
جهد ازآیینهٔ ما زنگ نبرد
منفعل شدکف روشنگر ما
خواب ما زبر سیاهی ببالد
سایه افکند به سر بستر ما
عمرها شدکه عرق میگرییم
شرم حسنی است به چشمترما
حیف همتکه زمانی چوحباب
صدف بحر نشدگوهر ما
چهرهٔ زرد، شکنها اندوخت
سکه زد ضعفکنون بر زرما
عجز طومار طلبها طیکرد
مهر شد آبله بر دفتر ما
شمع حرمانکدهٔ بیکسیام
پا مگر دست نهد برسرما
رنگ پرواز ندیدیم به خواب
بالش نازکه دارد پر ما
علت بیبصری را چه علاج
نگهی داشت تغافلگر ما
نیست پیراهن دیگر بیدل
غیر عریانی ما در بر ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
آخر به لوح آینهٔ اعتبار ما
چیزی نوشتنیست یه خط غبارما
بزم از دلگداخته لبریز میشود
مینا اگرکنند زسنگ مزارما
آتش به دامن استکف دست بیبران
راحت مجوز سایهٔ برگ چنار ما
ما وسراغ مطلب دیگرچه ممکن است
درچشم ما شکست ضعیفی غبارما
نقش قدم ز خاکنشینان حیرت است
امید نیست واسطهٔ انتظار ما
تمثال ما همان نفس واپسین بس ست
آیینه هرنفس ننمایی دچارما
تمکین به سازخنده مواسا نمی کند
ازکبک میرمد چو صداکوهسار ما
غیرت ز بسکه حوصله سامان شرم بود
خمیازه هم قدح نکشید از خمار ما
رنگ بهار، خون شهید از حناگذشت
اینگلکهکرد تحفهٔ دست نگار ما
چونشمع قانعایم بهٔک داغ ازاین چمن
گل بر هزار شاخ نبندد بهار ما
سر برنداشتیم زتسلیم عاجزی
زانو شکست آینهٔ اختیار ما
ای بیخودی بیاکه زمانی زخود رویم
جز ما دگرکه نامه رساند به یار ما
گفتم به دل: زمانه چه درد زگیرودار
خندید وگفت: آنچه نیاید بهکار ما
بیمدعا ستمکش حیرانی خودیم
بیدل به دوشکس نتوان بست بار ما
چیزی نوشتنیست یه خط غبارما
بزم از دلگداخته لبریز میشود
مینا اگرکنند زسنگ مزارما
آتش به دامن استکف دست بیبران
راحت مجوز سایهٔ برگ چنار ما
ما وسراغ مطلب دیگرچه ممکن است
درچشم ما شکست ضعیفی غبارما
نقش قدم ز خاکنشینان حیرت است
امید نیست واسطهٔ انتظار ما
تمثال ما همان نفس واپسین بس ست
آیینه هرنفس ننمایی دچارما
تمکین به سازخنده مواسا نمی کند
ازکبک میرمد چو صداکوهسار ما
غیرت ز بسکه حوصله سامان شرم بود
خمیازه هم قدح نکشید از خمار ما
رنگ بهار، خون شهید از حناگذشت
اینگلکهکرد تحفهٔ دست نگار ما
چونشمع قانعایم بهٔک داغ ازاین چمن
گل بر هزار شاخ نبندد بهار ما
سر برنداشتیم زتسلیم عاجزی
زانو شکست آینهٔ اختیار ما
ای بیخودی بیاکه زمانی زخود رویم
جز ما دگرکه نامه رساند به یار ما
گفتم به دل: زمانه چه درد زگیرودار
خندید وگفت: آنچه نیاید بهکار ما
بیمدعا ستمکش حیرانی خودیم
بیدل به دوشکس نتوان بست بار ما