عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲۲
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۴۴
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۵۴
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۹۸
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۹
میر زمانهای که نگردد مرا زبان
در کام جز برای ثنا و دعای تو
ای کاش وعدههایتو درصدق و راستی
بودی چو شعرهای من اندر ثنای تو
اکنون مرا رسیده به خاطر لطیفهای
از وعدهٔ دروغ کلاه و قبای تو
جاوید تاکه هست به دیوان روزگار
نام و نشان مدح من و مرحبای تو
وارونهٔ کلاه که گفتی برای من
وارونهٔ قباکه ندادی برای تو
بگذشتم از کلاه و قبا چون شد آن کتاب
کش وصف کرد فکرت معجزنمای تو
اعدات از جفای تو یارب چه میکشند
گر این بود وفای تو با اولیای تو
در کام جز برای ثنا و دعای تو
ای کاش وعدههایتو درصدق و راستی
بودی چو شعرهای من اندر ثنای تو
اکنون مرا رسیده به خاطر لطیفهای
از وعدهٔ دروغ کلاه و قبای تو
جاوید تاکه هست به دیوان روزگار
نام و نشان مدح من و مرحبای تو
وارونهٔ کلاه که گفتی برای من
وارونهٔ قباکه ندادی برای تو
بگذشتم از کلاه و قبا چون شد آن کتاب
کش وصف کرد فکرت معجزنمای تو
اعدات از جفای تو یارب چه میکشند
گر این بود وفای تو با اولیای تو
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۶
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۹
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۴
همت ای یاران که در دفع هوس رو می کنم
بر لب کوثر به داغ تشنگی خو می کنم
آب حیوانم ز دنبال آید از ظلمت برون
من بر او خندان به سوی تشنگی رو می کنم
دل به وصل و من به بوی وصل نامحرم خوشم
او گل و من خاک گلخن از ادب بو می کنم
باز دل را می فشارم در کف عشق صنم
خون اسلامش چکان از هر سر مو می کنم
می فروشم داغ و نقد گریه می گیرم ز خلق
می ستانم آب و آتش در ترازو می کنم
آرزوی زخم جورش نیست عرفی حد من
لیک دایم مشق بوس دست و بازو می کنم
بر لب کوثر به داغ تشنگی خو می کنم
آب حیوانم ز دنبال آید از ظلمت برون
من بر او خندان به سوی تشنگی رو می کنم
دل به وصل و من به بوی وصل نامحرم خوشم
او گل و من خاک گلخن از ادب بو می کنم
باز دل را می فشارم در کف عشق صنم
خون اسلامش چکان از هر سر مو می کنم
می فروشم داغ و نقد گریه می گیرم ز خلق
می ستانم آب و آتش در ترازو می کنم
آرزوی زخم جورش نیست عرفی حد من
لیک دایم مشق بوس دست و بازو می کنم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۷
آن شکارم کز بر تیر سنان می رویدم
التماس زخم نو از لامکان می رویدم
حسن می گوید که من تخمی بیفشانم، ولی
تا قیامت روی گرم از آستان می رویدم
در لبم در عشق تو، آن میهمان دار بلا
کز در و دیوار خیل میهمان می رویدم
من کی ام، رضوان آن جنت، که در هر سوی راه
طوبی از فیض نسیم بوستان می رویدم
بشکنم ناقوس و تسبیحی به دست آرم، ولی
چون کنم با این که زنار از میان می رویدم
مست این ذوقم که گر مدهوشم و گر هوشمند
شکر درد از زیر لب تا مغز جان می رویدم
بستم این رازی که می داند زبان و دل، ولی
حیف گر بر بستن لب صد زبان می رویدم
پنبهٔ الماس شد عرفی ولی مجروح من
بس که هر دم نیشی از داغ نهان می رویدم
التماس زخم نو از لامکان می رویدم
حسن می گوید که من تخمی بیفشانم، ولی
تا قیامت روی گرم از آستان می رویدم
در لبم در عشق تو، آن میهمان دار بلا
کز در و دیوار خیل میهمان می رویدم
من کی ام، رضوان آن جنت، که در هر سوی راه
طوبی از فیض نسیم بوستان می رویدم
بشکنم ناقوس و تسبیحی به دست آرم، ولی
چون کنم با این که زنار از میان می رویدم
مست این ذوقم که گر مدهوشم و گر هوشمند
شکر درد از زیر لب تا مغز جان می رویدم
بستم این رازی که می داند زبان و دل، ولی
حیف گر بر بستن لب صد زبان می رویدم
پنبهٔ الماس شد عرفی ولی مجروح من
بس که هر دم نیشی از داغ نهان می رویدم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۹
بیا ای درد کز راحت رمیدن آرزو دارم
به غم پیوستن از شادی بریدن آرزو دارم
بیا ای عشق و رسوای جهانم کن که یک چندی
نصیحت های بی دردان شنیدن آرزو دارم
بیا ای شوق و دست رقبتم سوی گریبان بر
که بی تابانه پیراهن دریدن آرزو دارم
بیا ای بخت و تقریبی برانگیز از پی قتلم
که جان را بسمل آن غمزه دیدن آرزو دارم
بیا ای غمزه ترک بی وفایی کن که در محشر
ز زخم غمزه اش در خون تپیدن آرزو دارم
بیا ای مرگ یاری کن که بی او ناتوانستم
به خون غلتیدم اکنون آرمیدن آرزو دارم
ز من پوشیده عرفی آه خود را، آه اگر داند
که من هم زهر بد نامی چشیدن آرزو دارم
به غم پیوستن از شادی بریدن آرزو دارم
بیا ای عشق و رسوای جهانم کن که یک چندی
نصیحت های بی دردان شنیدن آرزو دارم
بیا ای شوق و دست رقبتم سوی گریبان بر
که بی تابانه پیراهن دریدن آرزو دارم
بیا ای بخت و تقریبی برانگیز از پی قتلم
که جان را بسمل آن غمزه دیدن آرزو دارم
بیا ای غمزه ترک بی وفایی کن که در محشر
ز زخم غمزه اش در خون تپیدن آرزو دارم
بیا ای مرگ یاری کن که بی او ناتوانستم
به خون غلتیدم اکنون آرمیدن آرزو دارم
ز من پوشیده عرفی آه خود را، آه اگر داند
که من هم زهر بد نامی چشیدن آرزو دارم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۳۰
رفتیم و با غمت دل پر خون گذاشتیم
جان را به صیدگاه تو در خون گذاشتیم
رفتیم و دل رمیده و شبدیز غیر را
با شوق بی عنانی گلگون گذاشتیم
رفتیم و توبه کرده ز میخانهٔ مراد
میل قدح به آن لب میگون گذاشتیم
رفتیم و در زمانه ز غمنامه های تو
نشنودهٔ غم تو به مجنون گذاشتیم
رفتیم و انتقام ستم های غیر را
با عادت طبیعت گردون گذاشتیم
رفتیم عرفی از چمن وصل ناامید
در دل هوای آن قد موزون گذاشتیم
جان را به صیدگاه تو در خون گذاشتیم
رفتیم و دل رمیده و شبدیز غیر را
با شوق بی عنانی گلگون گذاشتیم
رفتیم و توبه کرده ز میخانهٔ مراد
میل قدح به آن لب میگون گذاشتیم
رفتیم و در زمانه ز غمنامه های تو
نشنودهٔ غم تو به مجنون گذاشتیم
رفتیم و انتقام ستم های غیر را
با عادت طبیعت گردون گذاشتیم
رفتیم عرفی از چمن وصل ناامید
در دل هوای آن قد موزون گذاشتیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۳۵
از دل این شعله چو داغ صنم افروخته ایم
آتش بتکده را در حرم افروخته ایم
شب غم تا به عدم راه برد دلبر کام
آتشی راه به راه عدم افروخته ایم
موسی آرید به این دیر که ارباب نظر
آتش طور ز روی صنم افروخته ایم
سجدهٔ برهمن این جا نه حرام است، بیا
که صد آتشکده در کنج غم افروخته ایم
ما ملامت زدگانیم که در گوشهٔ غم
آتش دل همه از داغ هم افروخته ایم
کی بر اهل کرم روی طلب زرد کنیم
ما که از جرعهٔ جام کرم افروخته ایم
گشته ایم از سخن پیر مغان روشن دل
به فروغ نفسش جام جم افروخته ایم
ما به هر غمکده، عرفی، که گذر داشته ایم
شمع مقصود ز یمن قدم افروخته ایم
آتش بتکده را در حرم افروخته ایم
شب غم تا به عدم راه برد دلبر کام
آتشی راه به راه عدم افروخته ایم
موسی آرید به این دیر که ارباب نظر
آتش طور ز روی صنم افروخته ایم
سجدهٔ برهمن این جا نه حرام است، بیا
که صد آتشکده در کنج غم افروخته ایم
ما ملامت زدگانیم که در گوشهٔ غم
آتش دل همه از داغ هم افروخته ایم
کی بر اهل کرم روی طلب زرد کنیم
ما که از جرعهٔ جام کرم افروخته ایم
گشته ایم از سخن پیر مغان روشن دل
به فروغ نفسش جام جم افروخته ایم
ما به هر غمکده، عرفی، که گذر داشته ایم
شمع مقصود ز یمن قدم افروخته ایم