عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
خارج آهنگی ندارد سبحه و زنار ما
می‌دود مرکز همان سر بر خط پرگار ما
از ادب‌پروردگان یاد تمکین توایم
موی چینی می‌فروشد ناله درکهسار ما
سعی ماچون شمع‌بیتاب هوای نیستی‌ست
تا پر رنگی‌ست ز خود می‌کند منقار ما
گرهمه‌مخمل شودخواب‌بهار اینجاتراست
سایهٔ گل پر عرق‌ریزست درگلزار ما
تا نگه رنگ تأمل باخت پروازیم و بس
چون سحر تاکی شودشبنم قفس بردارما
بوی‌گل مفت تأمل‌هاست‌گر وامی‌رسی
نبض‌واری در نفس پر می‌زند بیمار ما
ذره‌ایم از خجلت سامان موهومی مپرس
اندک هرچیز دارد خنده بر بسیار ما
شهرت‌رسوایی‌ماچون سحرپوشیده‌نیست
گل ز جیب چاک می‌بندند بر دستار ما
از ازل آشفتگی بنیاد تعمیر دلیم
موی‌مجنون چیدن است ز سایهٔ دیوارما
یأس پیری قطع‌کرد از ما امید زندگی
بسکه خم‌گشتیم افتاد از سر ما بار ما
همچوعکس آب تشویش ازبنای ما نرفت
مرتعش بوده‌ست‌گویی پنجهٔ معمار ما
در خور هرسطر بیدل باید ازخود رفتنی
جاده‌ها بسته‌ست بر سر قاصد از طومار ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
سخت موهوم‌است نقش پردهٔ اظهارما
حیرت است آیینه‌دارپشت و روی کار ما
چون‌نگه در خانهٔ چشم خیال اقتاده‌ایم
سایهٔ مژگان تصورکن در و دیوار ما
ریزش خون تمنا، گل‌فروشیهای رنگ
پرفشانیهای حیرت بلبل‌گلزار ما
ناله در پرواز دارد کوشش ما چون سپند
کزگداز بال و پر وا می‌شود منقار ما
چون شرر وحشت قماشان دکان فرصتیم
چیدن دامان رواج گرمی بازار ما
شمع محفل درگشاد چشم دارد سوختن
فرق حیران است در اقبال تا ادبار ما
با همه یأس اعتماد عافیت بر بیخودی‌ست
ناکجا در خواب .غلتد دیدهٔ بیدار ما
قطره سامانیم اما موج دریای‌کرم
دارد آ‌غوشی‌که آسان می‌کند دشوار ما
غربت هستی‌گوارا بر امید نیستی‌ست
آه ازآن روزی‌که آنجا هم نباشد بار ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵
همه عمر با تو قدح زدیم و نرفت رنج خمارما
چه قیامتی‌که نمی‌رسی زکنار ما به‌کنار ما
چو غبار ناله به نیستان نزدیم‌گامی از امتحان
که ز خودگذشتن مانشد به‌هزارکوچه‌دچارما
چقدر ز خجلت مدعا زده‌ایم بر اثر غنا
که چورنگ دامن خاک‌هم نگرفت خون شکارما
همه‌را به‌عالم بخودی قدحی‌ست از می عافیت
سر و برگ‌گردش رنگ ببین چه خطی‌کشد به‌حصار ما
دل ناتوان به‌کجا برد الم تردد عاجزی
که چو سبحه هرقدم اوفتد به هزار آبله‌کار ما
به سواد نسخهٔ نیستی نرسید مشق تأملت
قلمی به خاک سیاه زن بنویس خط غبار ما
صف رنگ لاله بهم‌شکن‌، می جام‌گل به‌زمین فکن
به بهار دامن ناز زن ز حنای دست نگار ما
به رکاب عشرت پرفشان نزدیم دست تظلمی
به غبار می‌رود آرزو نکشیده دامن یار ما
نه به دامنی ز حیا رسد نه به دستگاه دعا رسد
چورسد به نسبت پا رسدکف دست آبله‌دار ما
چو خوش است عمر سبک عنان‌گذرد ز ما و من آنچنان
که چو صبح در دم امتحان نفتد بر آینه بار ما
چمن طبیعت بیدلم ادب آبیار شکفتگی
زده است ساغررنگ وبو به دماغ غنچه بهار ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
چون سروکلفتی چند پیچیده‌اند بر ما
بار دگر نداریم دل چیده‌اند بر ما
بریک نفس نشاید تکلیف صد فغان بست
نی‌های این نیستان نالیده‌اند بر ما
چون‌گوهر از چه‌جرأت زین ورطه سربرآریم
امواج آستینها مالیده‌اند بر ما
در عرصه‌گاه عبرت چون رنگ امتحانیم
هرجاست دست و تیغی یازیده‌اند بر ما
ای دانه چند نالی از آسیای‌گردون
ما را ته زمین هم ساییده‌اند بر ما
انسان نشان طعن است درکارگاه ابرام
عالم سریشمی‌کرد چسبیده‌اند بر ما
جاه از شکست چینی بر فقر غالب افتاد
یاران ز سایهٔ مو چربیده‌اند بر ما
تاجبهه نقش پانیست زحمت ز ماجدانیست
آخر چوگردن شمع سر دیده‌اند بر ما
صبح جنون بهاریم رسوای اعتباریم
چاک قبای امکان پوشیده‌اند بر ما
نومیدی از دو عالم افسونگر تسلی‌ست
روغن ز سودن دست مالیده‌اند بر ما
آیینهٔ یقینیم اما به ملک اوهام
گرد هزار تمثال پاشیده‌اند بر ما
در خرقهٔ گدایان جز شرم نیست چیزی
بهر چه این سگی چند غریده‌اند بر ما
بیدل‌چه‌سحرکاری‌ست‌کاین‌زاهدان‌خودبین
آیینه در مقابل خندیده‌اند بر ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
رنگ شوخی نیست درطبع ادب تخمیر ما
حلقه می‌سازد صدا را نسبت زنجیر ما
مزرع بیحاصل جسم آبیار عیش نیست
ناله بایدکاشتن در خاک دامنگیر ما
بی‌سبب چون سایه پامال دوعالم عبرتیم
خواب‌کوتا مخملی بافد به خود تعبیر ما
نسخهٔ جمعیت‌دل‌گر به‌این آشفتگی‌ست
نیست ممکن لب به هم آوردن ازتقریر ما
سطری ازمشق دبستان جنون آشفته نیست
بر خط پرگار نازد حلقهٔ زنجیر ما
صبح از وهم‌نفس‌گر بگذردشبنم‌کجاست
غیر شرم اعتبار، آبی ندارد شیر ما
آخر از ناراستی با دورگردون ساختیم
بسکه‌کج بود، ازکمان بیرون نیامد تیر ما
آرزوها در طلسم لاغری می‌پرورد
خانهٔ صیاد یعنی پهلوی نخجیر ما
انتظار رنگهای رفته می‌باید کشید
خامهٔ نقاش مژگان ریخت درتصویر ما
حسرت‌منزل‌جنون‌ایجادچندین‌جستجوست
شام‌گردد صبح تاکوته شود شبگیر ما
در بنای رنگ‌ماگردشکست‌امروز نیست
ابروی معمار چینی داشت در تعمیر ما
عبرت انشابود بیدل نسخهٔ ایجادشمع
از جبین بر نقش پا زد سر خط تقدیر ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
نغمه رنگ افتاده نقش بی‌نشان تأثیر ما
مطربی کوکز سر ناخن‌کشد تصویر ما
سرمه تفسیر حیا عنوان‌کتاب عبرتیم
تهمت تقریرنتوان بست برتحریر ما
قبل و بعد عالم تجدید، تجدید است و بس
نیست تقدیمی‌که بیشی جوید ازتأخیر ما
از شرار سنگ نتوان بست نام روشنی
رنگ شب درد چراغ خانهٔ دلگیر ما
ای فلک بر آه ما چندین میفشان دست رد
کزکمانت ناگهان زه بگسلاند تیر ما
از خروش آباد توفان جنون جو‌شیده‌ایم
بی‌صدا نقاش هم مشکل‌کشد زنجیر ما
شرم هستی عالمی را در عرق خوابانده است
یک‌گره دارد چو شبنم رشتهٔ تسخیر ما
از طلسم خاک اگرگردی دمد افشانده‌گیر
کرد پیش از خواب دیدن خواب ما تعبیر ما
پای در دامان ناز از خویش می‌باید رمید
سایهٔ مژگان صیادی‌ست بر نخجیر ما
خاک بی‌آبیم امّا شرم معمار قضا
تا نمی در جبهه دارد نیست بی‌تعمیر ما
کشتهٔ خاصیت شمشیر بیداد توایم
رنگ‌تا باقی‌ست خون می‌ریزد ازتصویر ما
بیدل افلاس آبروی مرد می‌ریزد به خاک
بی‌نیامی برد آخر جوهر از شمشیر ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
چه‌ممکن است‌که راحت سری برآورد از ما
مگر نفس رود و دیگری برآورد از ما
به عرصهٔ دو نفس انقلاب فرصت هستی
گمان نبودکه دل لشکری برآورد از ما
چو رنگ عهدهٔ ناموس وحشتیم به‌گردن
ز خوبش هرکه برآید پری برآورد از ما
شرارکاغذ اگر در خیال بال گشاید
جنون به حکم وفا مجمری برآورد ازما
دماغ ما سر غواصی محیط ندارد
بس است ضبط نفس‌گوهری برآورد از ما
فلک ز صبح قیامت فکنده شور به عالم
مباد پنبهٔ گوش‌کری برآورد از ما
فسرده‌ایم به زندان عقل چاره محال است
جنون مگرکه قیامت‌گری برآورد از ما
به رنگ غنچه نداریم برگ عشرت دیگر
شکست شیشه مگر ساغری برآورد از ما
بهار بیخودی افسوس گل نکرد زمانی
که رنگ رفته چمن پیکری برآورد از ما
در انتظار رهایی نشسته‌ایم که شاید
به روی ما مژه بستن دری برآورد ازما
چو بیدلیم همه ناگزیر نامه سیاهی
جبین مگربه عرق‌کوثری برآورد ازما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
چون صبح مجو طاقت آزارکس از ما
کم نیست‌که ما را به درآرد نفس ازما
ما قافلهٔ بی‌نفس موج سرابیم
چندین عدم آن‌سوست صدای جرس ازما
مردیم به ضبط نفس ولب نگشودیم
تا بوی تظلم نبرد دادرس از ما
عمری‌ست دراین انجمن ازضعف دوتاییم
خلخال رسانید به پای مگس از ما
همت نزندگل به سر ناز فضولی
رنگ آینه بشکست به روی هوس ازما
پر ناکس ازین مزرعهٔ یأس دمیدیم
بر چشم توقع مگذارید خس از ما
درگرد خیال تو سراغی است وگرنه
چیزی دگر از ما نتوان یافت پس از ما
رنگ آینهٔ الفت گل هیچ نپرداخت
قانع به دل چاک شد آخر قفس از ما
ما را ننشانیدکسی بر سر رهش
بیدل تو پذیری مگر این ملتمس از ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
تا بوی‌گل به رنگ ندوزد لباس ما
عریان‌گذشت زین چمن امید ویاس ما
دل داشت دستگاه دو عالم ولی چه سود
با ما نساخت آینهٔ خودشناس ما
خاکی و سایه‌ای همه‌جا فرش کرده‌ایم
در خانه‌ای که نیست همین بس پلاس ما
آیینهٔ سراب خیالیم چاره نیست
چسزی نموده‌اند به چشم قیاس ما
یاران غنیمتیم به‌هم زین دو دم وقاق
ما شخص فرصتیم بدارند پاس ما
پهلو زدن ز پنبه برآتش قیامت است
هرخشک مغزنیست حریف مساس ما
غیرت نشان پلنگ سواد تجردیم
دل هم رمیده است ز ما از هراس ما
تکلیف بی‌نشانی عشق از هوس جداست
یارب قبول کس نشود التماس ما
از ششجهت ترانهٔ عنقا شنیدنی‌ست
کز بام و منظر دگر افتاد طاس ما
از شبنم سحر سبق شرم برده‌ایم
هستی عرق شد از نفس ناسپاس ما
آیینهٔ دلیم‌کدورت نصیب ماست
کز تاب فرصت نفس است اقتباس ما
مردیم وخاک ما به هواگرد می‌کند
بی‌ربطیی که داشت نرفت از حواس ما
جز زیر پا چو آبله خشتی نچید‌ه‌ایم
دیگرکدام قصر و چه طاق و اساس ما
خال زیاد فرض‌کن و نرد وهم باز
بر هیچ تخته‌ای نفتاده‌ست طاس ما
صد سال رفت تا به قد خم رسیده‌ایم
بیدل چه خوشه‌هاکه نشد نذر داس ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
اینقدر نقشی‌که‌گل‌کرد از نهان و فاش ما
صرف‌رنگی‌داشت‌بیرون صدف‌نقاش ما
جمع دار از امتحان جیب عریانی دلت
دست‌ما خالی‌ترست ازکیسهٔ قلا‌ش ما
زبن سلیمانی که دارد دستگاه اعتبار
بر هوا یکسرنفس می‌گسترد فراش ما
گرد عبرت در مزار‌ یأس‌ می‌باشدکفن
چشم پوشیدن‌ مگر از ما برد نباش ما
محو دیداریم اما از ادب غافل نه‌ایم
شرم نو‌رست آنچه دارد دیدة خفاش ما
زندگی موضوع اضدادست صلح‌اینجاکجاست
با نفس باقیست تا قطع نفس پرخاش ما
ازجبین‌تا نقش پا بستیم آیین عرق
این چراغان‌کرد آخر غفلت عیاش ما
بیدل این‌دیگ خیال ازخام جوشیهاپرست
ششجهت آتش زنی تاپخته‌گردد آش ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
ز فسانهٔ لب خامش‌که رسید مژده به‌گوش ما
که‌سخن‌گهر شد و زدگره به‌زبان سکته خروش ما
کله چه فتنه شکسته‌ای‌که ز حرف تیغ تبسمت
به سحر رسانده دماغ‌گل‌، لب زخم خنده فروش ما
نفس از ترانهٔ ساز دل چه فشاند بر سر انجمن
که صدای قلقل شیشه شد پری جنون‌زده هوش ما
به نگاه عبرتی آب ده زمآل جرات جستجو
که به چشمت آبنه می‌کشدکف پای آبله‌پوش ما
به جنونی از خم بیخودی زده‌ایم ساغر ما و من
که هزار صبح قیامت است وکفی ز مستی جوش ما
همه را ربوده ز دست خود اثر نوید رسیدنت
زوداع ما چه خبر دهد به دل شکسته سروش ما
تب شوق سجدهٔ نیستی چه‌فسون دمیده برانجمن
که چوشمع تاقدم ازجبین همه‌سر نشسته‌به‌دوش ما
ز نشاط محفل زندگی به چه نازد امشب منفعل
قدحی مگربه عرق زند ز خمار خجلت دوش ما
دگر از تعین خودسری چه‌کشیم زحمت سوختن
که فتاد برکف پاکنون نگه چراغ خموش ما
نرسید فطرت هیچکس به خیال بیدل و معنی‌اش
همه‌راست بیخبری و بس‌، چه‌شعور خلق و چه‌هوش ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰
به خیال چشم‌که می‌زند قدح جنون دل تنگ ما
که هزار میکده می‌دود به رکاب‌گردش رنگ ما
به حضور زاویهٔ عدم زده‌ایم بر در عافیت
که زمنت نفس‌کسی نگدازد آتش سنگ ما
به دل شکسته ازین چمن زده‌ایم بال‌گذشتنی
که شتاب اگرهمه خون شود نرسد به‌گرد درنگ ما
کسی از طبیعت منفعل به‌کدام شکوه طرف شود
نفس آبیار عرق مکن زحدیث غیرت جنگ ما
به‌فسون هستی بیخبر، زشکست شیشهٔ دل حذر
شب خون به‌خواب پری مبر ز فسانه‌های ترنگ ما
گهری زهر دو جهان‌گران‌، شده خاک نسبت جسم و جان
سبکیم ین همه‌کاین زمان به ترازو آمده سنگ ما
ز دل فسرده به ناله‌ای نرسید تاب وتب نفس
ببرید ناخن مطرب ازگره بریشم چنگ ما
سخن غرور جنون اثر، به زبان جرأت ماست تر
مژه بشکنی به ره نظر، پراگردهی به خدنگ ما
چه فسانهٔ ازل و ابد چه امل طرازی حرص وکد؟
به هزارسلسله می‌کشد سرطرة‌توزچنگ ما
ز غبار بیدل ناتوان دل نازکت نشودگران
که رود زیادتوخودبه خود چونفس زآینه زنگ ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
با سحر ربطی ندارد شام ما
فارغ است از صاف‌، درد جام ما
دل به طوف خاک‌کویی بسته‌ایم
تکمه دارد جامهٔ احرام ما
گربه امشب حسرت روی‌که داشت
روغن‌گل بخت از بادام ما
از امل دل را مسخرکرده‌ایم
پخته می‌جوشد خیال خام ما
در حق انصاف ابنای زمان
داد تحسین می‌دهد دشنام ما
بر حریفان از خموشی غالبیم
گر نباشد بحث ما الزام ما
زین چمن‌تصویرصبحی‌گل نکرد
بی‌نفس‌تر از هوای بام ما
درخور رزق مقدر زنده‌ایم
ریشهٔ این دانه دارد دام ما
فقرما را شهرة آفاق‌کرد
کوس زد در بی‌نگینی نام ما
برنمی‌آید ز تشویش‌کسوف
آفتاب‌کشور ایام ما
نور معنی از تضع باختیم
خانه تاریک است ازگلجام ما
غیر رم درکاروان برق نیست
یک خط است آغاز تا انجام ما
نامه بر بال تحیر بسته‌ایم
برکه خواند بیکسی پیغام ما
تا فلک باز است درهای قبول
آه از بی‌صبری ابرام ما
هر طرف چون اشک بیدل می‌دویم
تا کجا بی‌لغزش افتدگام ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
مپسند جزبه رهن تغافل پیام ما
لعل ترا نگین نگرفته‌ست نام ما
پوشیده نیست تیرگی بخت عاشقان
آیینهٔ چراغ به دست است شام ما
کس با دل‌گرفته چه صید آرزوکند
این غنچه وا شودکه‌گل افتد به دام ما
صد رنگ خون به جیب تأمل نهفته‌ایم
ضبط نفس چنو زخم دل‌ست التیام ما
همواری طبیعت پرکار روشن است
مستی نخوانده است‌کس از خط جام ما
در مکتب تسلسل عقلت نمی‌رسد
صد داستان به یک سخن ناتمام ما
معیار چارسوی دو عالم گرفته‌ایم
یک جنس نیست قابل سودای خام ما
گاهی دو همعنان سحر می‌توان گذشت
رنگ شکسته می‌کشد امشب زمام ما
چون سبحه اینقدر به چه امید می‌دود
دل در رکاب اشک چکیدن خرام ما
دیگر به الفت‌که توان چشم دوختن
در عالم رمی‌که نفس نیست رام ما
کو انفعال تا حق هستی اداکنیم
چون شمع بسته برعرقی چند وام ما
بیدل چو نقش پا زبنای ادب مپرس
پر سرنگون فتاده بلندی ز بام ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
از حادث آفرینی طبع سقیم ما
بر سایه خورد پهلوی شخص قدیم ما
آفاق را در آتش وآب جنون فکند
خلد وجحیم صنعت امید وبیم ما
دل مبرم و حقیقت نایاب مدعاست
برطورریخت برق فضولی‌کلیم ما
یکتایی آفرید لب خودستای عشق
در نقطهٔ دهن الفی داشت میم ما
در عالم نوازش مطلق، کجاست رد
بخشیده است بر همه خود راکریم ما
جز پیش خویش راه شکایت‌کجا برد
با غیر صحبتی‌که ندارد ندیم ما
چون سایه سر به خاک ادب واکشیده‌ایم
از زیر پای ما نکشدکس‌گلیم ما
میدان حیرت صف آیینه رفته‌ایم
شمشیرمی‌کشد به سرخود غنیم ما
آغوشها به حسرت دیدار بازکرد
زخم دل به تیغ تغافل دو نیم ما
شد عمرهاکه از نظر اعتبار خلق
غلتان گذشت گوهر اشک یتیم ما
بیدل زبس‌که مغتنم باغ فرصتیم
گل سینه می‌درد به وداع نسیم ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
همچو عنقا بی‌نیاز عرض ایجادیم ما
یعنی آن سوی جهان یک عالم آبادیم ما
کس درین محفل حریف امتیاز ما نشد
پرفشانیهای بی‌رنگ پریزادیم ما
اشک‌یأسیم ای اثر از حال ما غافل مباش
با دو عالم نالهٔ خون‌گشته همزادیم ما
شخص‌نسیان شکوه‌سنج‌غفلت احباب‌نیست
تا فراموشی به خاطرهاست در یادیم ما
نسبت محویت از ما قطع‌کردن مشکل است
حسن تا آیینه دارد حیرت آبادیم ما
محرم‌کیفیت ما حیرت تشویش نیست
چون فسون ناامیدی راحت ایجادیم ما
یوسفستان است عالم‌تا به‌خود پرداختیم
درکف شوق انتظارکلک بهزادیم ما
دستگاه بی‌پر و بالی بهشت دیگر است
نازمفروش ای قفس درچنگ صیادیم ما
آمد و رفت نفس سامان شوق جان‌کنی‌ست
زندگی تا تیشه بر دوش است فرهادیم ما
بی‌تردد همچو آب‌گوهر ز جا می‌رویم
خاک نتوان شد به این تمکین‌که بر بادیم ما
چون‌سپندای دادرس‌صبری‌که‌خاکسترشویم
سرمه خواهدگفت آخرتا چه فریادیم ما
قیدهستی چون نفس بال وپر پرواز ماست
هرقدر بیدل‌گرفتاری‌ست آزادیم ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
آنچه نذر درگه آوردیم ما
تحفه‌، شیئالله آوردیم ما
جان محزون پیشتاز عجز بود
آه بر لب هرگه آوردیم ما
خاک پست و دامن گردون بلند
عذر دست کوته آوردیم ما
آمدیم از عالم یکتا و لیک
عالمی را همره آوردیم ما
زین خروشی‌کز نفس انگیختیم
بر قیامت قهقه آوردیم ما
نفی ما، آیینهٔ اثبات اوست
گرکتان‌گم شد مه آوردیم ما
کبریاکم بود درتمهید عجز
تاگدا گفتی شه آوردیم ما
برگریبان ریختیم از شش جهت
زور یوسف بر چه آوردیم ما
بی‌گمان غیر از یکی نتوان شمرد
خواه یک خواهی ده آوردیم ما
چون نفس نرد خیالات دلیم
گاه بردیم وگه آوردیم ما
بیدلان یکسر نیاز الفتند
گر تو بپذیری ره آوردیم ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
عمری‌ست‌گردگردش رنگ خودیم ما
چون آسیا فلاخن سنگ خودیم ما
دریاد زندگی به عدم ناز کنیم
رنگ حنای رفته زچنگ خودیم ما
فرصت‌کجاست تا به تظلم جنون‌کنیم
دنباله‌ای زگرد ترنگ خودیم ما
فکر و وقار و خفت‌کس در خیال‌کیست
کم نیست‌گرترازوی سنگ خودیم ما
کو دور آسمان وکجا گردش زمان
سرگشته‌های عالم بنگ خودیم ما
از هم‌گذشته است پی‌کاروان عمر
واماندهٔ شتاب و درنگ خودیم ما
نخجیرگاه عجز رهایی‌کمند نیست
هم خود ز رنگ جسته پلنگ خودیم ما
ای شمع‌، عافیتکده‌، تسلیم نیستی‌ست
کشتی‌نشین‌کام نهنگ خودیم ما
رسواییی به فطرت ناقص نمی‌رسد
مجنون قبا ز جامهٔ تنگ خودیم ما
از صنعت مصوررنگ حنا مپرس
دلدارگل به دست فرنگ خودیم ما
کس محرم ادبگه ناموس دل مباد
جایی رسیده‌ایم‌که ننگ خودیم ما
تا زنده‌ایم تاب وتب از ما نمی‌رود
بیدل به دل خلیده خدنگ خودیم ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
بسکه از ساز ضعیفی‌ها خبر داریم ما
چنگ می‌گردیم اگر یک ناله برداریم ما
عاشقان را صندل آسودگی دردسرست
تا به سر، دردی نباشد، دردسر داریم ما
ازکمال ما م‌می‌پرسی‌که چون آه حباب
در خود آتش می‌زنیم از بس اثر داریم ما
خاک گردیدیم و از ما آبرویی گل نکرد
رنگ و بوی سبزه‌های پی سپر داریم ما
هرقدر افسرده گردد شعله از خود می‌رود
در شکست بال‌، پرواز دگر داریم ما
شش‌جهت آیینه‌دار شوخی اظهاراوست
نیست جزمژگان حجابی راکه برداریم ما
هیچ آهی سر نزدکز ماگدازی‌گل نکرد
همچو دل در آب‌گردیدن جگرداریم‌ما
ما وصبح ازیک‌مقام احرام‌وحشت بسته‌ایم
از نفس غافل نخواهی بود پر داریم ما
رفع‌کلفت از مزاج تیره‌بختان مشکل است
همچو داغ لاله شام بی‌سحر داریم ما
انفعال هستی از ما برندارد مرگ هم
خاک اگرگردیم آبی در نظر داریم ما
سجده بالینیم‌، از سامان راحتها مپرس
همچواشک خود جبین در زیرسر داریم‌ما
بیدل از ما ناتوانان دعوی جرأت مخواه
کم زدن از هرچه‌گویی بیشتر داریم ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
تا دربن‌گلزار چون شبنم‌گذر داریم ما
باده‌ای در جام عیش از چشم تر داریم ما
سهل نبود در محیط دهر پاس اعتبار
آبرویی چون‌گهر همراه سر داریم ما
چون صداهرچند در دام‌قس وامانده‌ایم
از شکست خاطر خود بال وپر داریم ما
کی به سیل‌گفتگو بنیاد ماگیرد خلل
کوه تمکین خانه‌ای ازگوش‌کر داریم ما
کس به‌تیغ سرکشی باما نمی‌گردد طرف
اززمینگیری چو نقش پا سپر داریم ما
شعلهٔ ما فال خاکستر زد و آسوده شد
ای هوس بگذر، سری درزیرپر داریم‌ما
رنگ‌ما از خاکساری برنمی‌دارد شکست
چون علم‌،‌گردی ز میدان ظفر داریم ما
از دل گرمی توان درکاینات آتش زدن
ساز چندین‌گلخنیم ویک شرر داریم ما
ناله‌را ای دل به‌بادغم مده‌این رشته‌ای‌ست
کزپی شیرازهٔ لخت جگر داریم ما
فتنه‌ها از دستگاه زندگی‌گل کردنی‌ست
از نفس‌، صبح قیامت در نظر داریم ما
می‌رسیم آخر همان تا نقش پای خود چوشمع
گر سراغ رنگهای رفته برداریم ما
بیدل اندر جلوه‌گاه چین ابروی کسی
کشتی نظاره در موج خطر داریم ما