عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
نگردد همت موجم قفس فرسودگوهرها
به رنگ دود درتوفان آتش میزنم پرها
زبان خامهٔ من زخمهٔ سازکه شد یارب
که خط پرواز دارد چونا صدا از تار مسطرها
خطی در جلوه میآید زلعل میپرست او
سزدگر آشنای سرمهگردد چشم ساغرها
به رنگ غنچهٔ خون بستهٔ دلهای مشتاقان
ز سودای خطش بر دود دل پیچیده دفترها
تماشا مایل رقص سپندکیست حیرانم
نگاه سرمهآلود است دود چشم مجمرها
اگر طالع بهکام توست منشین ایمن از مکرش
زگردون زهر در زیر نگین دارند اخترها
طمعازسعی بیحاصلعرقریزاست زینغافل
که خاک عالمیگل میکند زآبگوهرها
اگر مهر قناعت بازگیرد پرتو احسان
چو شبنم آبروی مایه برمیدارد از درها
به ترک آرزوهاکوش اگرآسودگی خواهی
شکسترنگ این تب نیست بیایجاد بسترها
به فکر غارت دل آسمان بیهوده میگردد
براین ویرانه میبیزد نفس همگرد لشکرها
توان ازگردش چشم حباب این نکته فهمیدن
که غفلت پرده سرهای بیمغزند افسرها
چو شبنمکشتی ما مانده درگرداب رنگگل
نسیمی نیست تا زین ورطه برداریم لنگرها
ز موج انفعال محرمان آواز میآید
که اینجا ازنم یک جبهه میریزندکوثرها
مجوبیدل علاج سرنوشت ازگریهٔ حسرت
به موج باده دشوار است شستن خط ساغرها
به رنگ دود درتوفان آتش میزنم پرها
زبان خامهٔ من زخمهٔ سازکه شد یارب
که خط پرواز دارد چونا صدا از تار مسطرها
خطی در جلوه میآید زلعل میپرست او
سزدگر آشنای سرمهگردد چشم ساغرها
به رنگ غنچهٔ خون بستهٔ دلهای مشتاقان
ز سودای خطش بر دود دل پیچیده دفترها
تماشا مایل رقص سپندکیست حیرانم
نگاه سرمهآلود است دود چشم مجمرها
اگر طالع بهکام توست منشین ایمن از مکرش
زگردون زهر در زیر نگین دارند اخترها
طمعازسعی بیحاصلعرقریزاست زینغافل
که خاک عالمیگل میکند زآبگوهرها
اگر مهر قناعت بازگیرد پرتو احسان
چو شبنم آبروی مایه برمیدارد از درها
به ترک آرزوهاکوش اگرآسودگی خواهی
شکسترنگ این تب نیست بیایجاد بسترها
به فکر غارت دل آسمان بیهوده میگردد
براین ویرانه میبیزد نفس همگرد لشکرها
توان ازگردش چشم حباب این نکته فهمیدن
که غفلت پرده سرهای بیمغزند افسرها
چو شبنمکشتی ما مانده درگرداب رنگگل
نسیمی نیست تا زین ورطه برداریم لنگرها
ز موج انفعال محرمان آواز میآید
که اینجا ازنم یک جبهه میریزندکوثرها
مجوبیدل علاج سرنوشت ازگریهٔ حسرت
به موج باده دشوار است شستن خط ساغرها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
ای بهار جلوه بسکن کز خجالت یارها
در عرق شستند خوبان رنگ از رخسارها
میشود محو از فروغ آفتاب جلوهات
عکس در آبینه همچون سایه بر دیوارها
ناله بسیار است اما بیدماغ شکوهایم
بستن منفار ما مهریست بر طومارها
شوقدل ومانده پست و بلند دهر نیست
نالهٔ فرهاد بیرون است ازین کهسارها
اهل مشرب از زبان طعن مردم فارع است
دامن صحرا چه غم دارد ز زخم خارها
دیدهٔ ما را غبار دهر عبرت سرمه شد
مردمک اندوخت این آیینه از زنگارها
لازم افتادهست واعظ را به اظهارکمال
کرّناواری غریوش مایهٔ گفتارها
زاهدانکوسه را ساز بزرگی ناقص است
ریش هم میباید اینجا در خور دستارها
لطفی، امدادی، مدارایی، نیازی، خدمتی
ای ز معنی غافل آدم شو به این مقدارها
ما زمینگیران ز جولان هوسها فارغیم
نقش پا و یک وداع آغوشی رفتارها
هرکجا رفتیم داغی بر دل ما تازه شد
سوخت آخر جنس ما ازگرمی بازارها
درگلستانیکه بیدل نوبر تسلیمکرد
سایه هم یک پایه برتر بود ز دیوارها
در عرق شستند خوبان رنگ از رخسارها
میشود محو از فروغ آفتاب جلوهات
عکس در آبینه همچون سایه بر دیوارها
ناله بسیار است اما بیدماغ شکوهایم
بستن منفار ما مهریست بر طومارها
شوقدل ومانده پست و بلند دهر نیست
نالهٔ فرهاد بیرون است ازین کهسارها
اهل مشرب از زبان طعن مردم فارع است
دامن صحرا چه غم دارد ز زخم خارها
دیدهٔ ما را غبار دهر عبرت سرمه شد
مردمک اندوخت این آیینه از زنگارها
لازم افتادهست واعظ را به اظهارکمال
کرّناواری غریوش مایهٔ گفتارها
زاهدانکوسه را ساز بزرگی ناقص است
ریش هم میباید اینجا در خور دستارها
لطفی، امدادی، مدارایی، نیازی، خدمتی
ای ز معنی غافل آدم شو به این مقدارها
ما زمینگیران ز جولان هوسها فارغیم
نقش پا و یک وداع آغوشی رفتارها
هرکجا رفتیم داغی بر دل ما تازه شد
سوخت آخر جنس ما ازگرمی بازارها
درگلستانیکه بیدل نوبر تسلیمکرد
سایه هم یک پایه برتر بود ز دیوارها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
حیرت دل گر نپردازد به ضبطکارها
ناله میبندد به فتراک تپشکهسارها
عالمی بر وهم پیچیدهست مانند حباب
جز هوا نبود سری در زیر این دستارها
نیست زندانگاه امکان سنگ راه وحشتم
چون نگه سامان عینک دارم از دیوارها
عندلیبان را ز شرم نالهام مانند شمع
شعلهٔ آواز بست آیینهٔ منقارها
از خرامموج می چشم قدحداغ استو بس
دارد این نقش قدم خمیازهٔ رفتارها
موجهای این محیط آخرگهر خواهد شدن
سبحه خوابیدهست در پیچ و خم زنارها
بسکه درهرگل زمین ذوق تماشا خاک شد
پشه میآرد برون نظاره ازگلزارها
فقر در هرجا غرور یأس سامان میکند
کجکلاهی میزند موج از شکستکارها
خوابراحت بستهٔ مژگانبههم آوردناست
سایه میگردند از افتادن این دیوارها
چونسحر سعی خروشمقابل اظهار نیست
بهکه برسازم شکست رنگ بندد تارها
بیدلاینگلشن ز بسمنظورحسن افتادهاست
ناز مژگان میدمد گر دستهبندی خارها
ناله میبندد به فتراک تپشکهسارها
عالمی بر وهم پیچیدهست مانند حباب
جز هوا نبود سری در زیر این دستارها
نیست زندانگاه امکان سنگ راه وحشتم
چون نگه سامان عینک دارم از دیوارها
عندلیبان را ز شرم نالهام مانند شمع
شعلهٔ آواز بست آیینهٔ منقارها
از خرامموج می چشم قدحداغ استو بس
دارد این نقش قدم خمیازهٔ رفتارها
موجهای این محیط آخرگهر خواهد شدن
سبحه خوابیدهست در پیچ و خم زنارها
بسکه درهرگل زمین ذوق تماشا خاک شد
پشه میآرد برون نظاره ازگلزارها
فقر در هرجا غرور یأس سامان میکند
کجکلاهی میزند موج از شکستکارها
خوابراحت بستهٔ مژگانبههم آوردناست
سایه میگردند از افتادن این دیوارها
چونسحر سعی خروشمقابل اظهار نیست
بهکه برسازم شکست رنگ بندد تارها
بیدلاینگلشن ز بسمنظورحسن افتادهاست
ناز مژگان میدمد گر دستهبندی خارها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
از پا نشیند ایکاش محملکش هوسها
زین کاروان شنیدیم نالیدن جرسها
بازار ظلمگرم است از پهلوی ضعیفان
آتش به عزم اقبال دارد شگون ز خسها
در طبع خود سرجاه سعیگزند خلق است
دیوانهاند سگها ازکندن مرسها
ای مزرعی استکانجا دهقان صنع پوشید
خونهای زخم گندم در پردة عدسها
از حرص منفعل شد خوانگستر قناعت
برد از شکر حلاوت جوشیدن مگسها
درعرصهگاه تسلیم از یکدگرگذشتهست
مانند موجگوهر جولان پیش و پسها
افغان به سرمه خوابیدکس مدعا نفهمید
آخر به خاک بردیم ابرام ملتمسها
چونناله زیننیستانرستن چهاحتمالاست
خط میکشیم عمریست برمسطرقفسها
مجنون شدیم اما داد جنون ندادیم
تا دامن وگریبانکم بود دسترسها
بیدل به مشق اوهام دل را سیاهکردیم
تاکی طرف برآید آیینه با نفسها
زین کاروان شنیدیم نالیدن جرسها
بازار ظلمگرم است از پهلوی ضعیفان
آتش به عزم اقبال دارد شگون ز خسها
در طبع خود سرجاه سعیگزند خلق است
دیوانهاند سگها ازکندن مرسها
ای مزرعی استکانجا دهقان صنع پوشید
خونهای زخم گندم در پردة عدسها
از حرص منفعل شد خوانگستر قناعت
برد از شکر حلاوت جوشیدن مگسها
درعرصهگاه تسلیم از یکدگرگذشتهست
مانند موجگوهر جولان پیش و پسها
افغان به سرمه خوابیدکس مدعا نفهمید
آخر به خاک بردیم ابرام ملتمسها
چونناله زیننیستانرستن چهاحتمالاست
خط میکشیم عمریست برمسطرقفسها
مجنون شدیم اما داد جنون ندادیم
تا دامن وگریبانکم بود دسترسها
بیدل به مشق اوهام دل را سیاهکردیم
تاکی طرف برآید آیینه با نفسها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
بر قماش پوچ هستی تا بهکی وسواسها
پنبهها خواهد دمید آخر ازین کرباسها
شیشهٔ ساعتخبر زساز فرصتمیدهد
خودسران غافل مباشید ازصدای طاسها
عبرت آنجاکز مکافات عملگیرد عیار
ناخنی دارند در جنگ درودن داسها
اهل دنیا را به نهضتگاه آزادی چهکار
در مزابل فارغند از بوی گل کناسها
عالمی بالیده است از دستگاه خودسری
نشتری میخواهد این جمعیت آماسها
تا بود ممکن به وضع خلق باید ساختن
آدمیت پیش نتوان برد با نسناسها
حیرت دیدار با دنیا و عقبا شد طرف
بوی امیدیگواراکرد چندین یاسها
بینواییچون بهسامان جنون پوشیدهنیست
صبح خندد برگریبان چاکی افلاسها
شرم میدارد درشتی از ملایمطینتان
غالب افتادهست بیدل سرب بر الماسها
پنبهها خواهد دمید آخر ازین کرباسها
شیشهٔ ساعتخبر زساز فرصتمیدهد
خودسران غافل مباشید ازصدای طاسها
عبرت آنجاکز مکافات عملگیرد عیار
ناخنی دارند در جنگ درودن داسها
اهل دنیا را به نهضتگاه آزادی چهکار
در مزابل فارغند از بوی گل کناسها
عالمی بالیده است از دستگاه خودسری
نشتری میخواهد این جمعیت آماسها
تا بود ممکن به وضع خلق باید ساختن
آدمیت پیش نتوان برد با نسناسها
حیرت دیدار با دنیا و عقبا شد طرف
بوی امیدیگواراکرد چندین یاسها
بینواییچون بهسامان جنون پوشیدهنیست
صبح خندد برگریبان چاکی افلاسها
شرم میدارد درشتی از ملایمطینتان
غالب افتادهست بیدل سرب بر الماسها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
شرم از خط پیشانی ما ریخته شقها
زین جاده نرفتهست برون نقب عرقها
درسهمه درسکتهٔ تدبیرمساوی ست
در موجگوهر نیست پس و پیش سبقها
زین خوان تهی مغتنم حرص شمارید
لیسیدن اگر رو دهد از پشت طبقها
بیماحصل مشق دبستان وجودیم
باید به خیالات سیهکرد ورقها
فریادکه بستند براین هستی باطل
یکگردن و صد رنگ ادکردن حقها
تیغتچهفسونداشتکهچونبیضهٔ طاووس
گل میکند از خاک شهید تو شفقها
بیدلز چهسوداست جنونجوشی اینبحر
عمریست که دارد تب امواج قلقها
زین جاده نرفتهست برون نقب عرقها
درسهمه درسکتهٔ تدبیرمساوی ست
در موجگوهر نیست پس و پیش سبقها
زین خوان تهی مغتنم حرص شمارید
لیسیدن اگر رو دهد از پشت طبقها
بیماحصل مشق دبستان وجودیم
باید به خیالات سیهکرد ورقها
فریادکه بستند براین هستی باطل
یکگردن و صد رنگ ادکردن حقها
تیغتچهفسونداشتکهچونبیضهٔ طاووس
گل میکند از خاک شهید تو شفقها
بیدلز چهسوداست جنونجوشی اینبحر
عمریست که دارد تب امواج قلقها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
بیدماغی با نشاط از بسکه دارد جنگها
باده گرداندهست بر روی حریفان رنگها
غافلند ارباب جاه از پستی اقبال خویش
زیر پا بودهست صدر آرایی اورنگها
وادی عشق استاینجا منزل دیگرکجاست
جز نفس در آبله دزدیدن فرسنگها
بینیازی از تمیزکفر و دین آزاد بود
ازکجا جوشید یارب اختراع ننگها
زاهدان، از شانه پاس ریش باید داشتن!
داء ثعلب بیپیامی نیست زین سر چنگها
تا نفس باقیست باید باکدورت ساختن
درکمین آینه آبیست وقف زنگها
چرب ونرمی هرچهباشد مغتنم بایدشمرد
آب و روغن چون پر طاووس دارد رنگها
هرچهازتحقیقخوانی بشنو وخاموش باش
ساز ما بیرون تار افکنده است آهنگها
آخر اینکهسار یک آیینه دل خواهد شدن
شیشه افتادهست در فکر شکست سنگها
بیدل اسبابطرب تنبیهآگاهیست، لیک
انجمن پر غافل است ازگوشمال چنگها
باده گرداندهست بر روی حریفان رنگها
غافلند ارباب جاه از پستی اقبال خویش
زیر پا بودهست صدر آرایی اورنگها
وادی عشق استاینجا منزل دیگرکجاست
جز نفس در آبله دزدیدن فرسنگها
بینیازی از تمیزکفر و دین آزاد بود
ازکجا جوشید یارب اختراع ننگها
زاهدان، از شانه پاس ریش باید داشتن!
داء ثعلب بیپیامی نیست زین سر چنگها
تا نفس باقیست باید باکدورت ساختن
درکمین آینه آبیست وقف زنگها
چرب ونرمی هرچهباشد مغتنم بایدشمرد
آب و روغن چون پر طاووس دارد رنگها
هرچهازتحقیقخوانی بشنو وخاموش باش
ساز ما بیرون تار افکنده است آهنگها
آخر اینکهسار یک آیینه دل خواهد شدن
شیشه افتادهست در فکر شکست سنگها
بیدل اسبابطرب تنبیهآگاهیست، لیک
انجمن پر غافل است ازگوشمال چنگها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
ز برق این تحیرآب شد آیینهٔ دلها
که ره تا محمل لیلیست بیرونگرد محملها
کجا راحت، چه آسودنکه از نایابی مطلب
به پای جستجوچون آبله خونگشت منزلها
چه دنیا و چه عقبا، سد راه تست ای غافل
بیا بگذرکه از بهرگذشتنهاست حایلها
درین مزرع چه لازم خرمن آرای هوس بودن
دلیباید بهدستآری همین تخماست حاصلها
به دشت انتظارت از بیاض چشم مشتاقان
سفیدیکرد آخر راه از خود رفتن دلها
دماغی میرسانم از شکست شیشهٔ رنگی
به خون رفته پرواز دگر دارند بسملها
ز پاس آبروی احتیاج ما مشو غافل
به بازارکرم گوهر فروشانند سایلها
ندارد صید حسن از دامگاه عشق، آزادی
همان یکحلقهٔ آغوش مجنون است محملها
ما و من اثبات حق درگوش میآید
نوای طرفهای دارد شکست رنگ باطلها
خزانگلشن امکان بهارواجبی دارد
تراوش می کند حق از شکست رنگ باطلها
زبان شمع فهمیدم، ندارد غیر ازین حرفی
کهگر در خودتوان آتش زدن مفتاستمحفلها
تسلسل اینقدر در دور بیربطی نمیباشد
گرو از سبحه برد امروز برهم خوردن دلها
کنار عافیتگم بود در بحر طلب بیدل
شکست از موج ماگلکرد بیرون ریخت ساحلها
که ره تا محمل لیلیست بیرونگرد محملها
کجا راحت، چه آسودنکه از نایابی مطلب
به پای جستجوچون آبله خونگشت منزلها
چه دنیا و چه عقبا، سد راه تست ای غافل
بیا بگذرکه از بهرگذشتنهاست حایلها
درین مزرع چه لازم خرمن آرای هوس بودن
دلیباید بهدستآری همین تخماست حاصلها
به دشت انتظارت از بیاض چشم مشتاقان
سفیدیکرد آخر راه از خود رفتن دلها
دماغی میرسانم از شکست شیشهٔ رنگی
به خون رفته پرواز دگر دارند بسملها
ز پاس آبروی احتیاج ما مشو غافل
به بازارکرم گوهر فروشانند سایلها
ندارد صید حسن از دامگاه عشق، آزادی
همان یکحلقهٔ آغوش مجنون است محملها
ما و من اثبات حق درگوش میآید
نوای طرفهای دارد شکست رنگ باطلها
خزانگلشن امکان بهارواجبی دارد
تراوش می کند حق از شکست رنگ باطلها
زبان شمع فهمیدم، ندارد غیر ازین حرفی
کهگر در خودتوان آتش زدن مفتاستمحفلها
تسلسل اینقدر در دور بیربطی نمیباشد
گرو از سبحه برد امروز برهم خوردن دلها
کنار عافیتگم بود در بحر طلب بیدل
شکست از موج ماگلکرد بیرون ریخت ساحلها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
خواجهممکن نیستضبط عمرو حفظمالها
جادهٔ بسیار دارد آب در غربالها
گر همینکوس و دهل باشدکمالکر و فر
غیر رسوایی چه دارد دعوی اقبالها
سادگی مفت نشاط انگارکاینجا حسن هم
جامه نیلی میکند از دست خط و خالها
پیچ و تاب خشک دارد درکمین ما و منت
بر صریر خامه تاری بستهگیر از نالها
کوشش افلاک ازموی سپیدتروشن است
تاب ده نومیدی از ریشیدن این زالها
شعلهٔ هستی مآلشگرهمین خاکسترست
رفته میپندار پیش ازکاروان دنبالها
زیرچرخ آثارکلفت ناکجا خواهی شمرد
شیشهٔ ساعت پر است زگرد ماه وسالها
شکوهات از هرکه باشد بهکه در دل خونشود
شرم کن زان لبکهگردد محضر تبخالها
عرض دین حق مبر درپیش مغرورانجاه
سعی مهدی برنمیآید به این دجالها
خلق را ذوق تعلق توأم طاووسکرد
رنگ هم افتاد پروازش به قید بالها
میفروشد هرکسی ما را به نرخ عبرتی
جنس ماعمریستفریادیست ازدلالها
حیرت آیینهام بیدل تماشا کردنیست
ناز صیقل دارم از پامالی تمثالها
جادهٔ بسیار دارد آب در غربالها
گر همینکوس و دهل باشدکمالکر و فر
غیر رسوایی چه دارد دعوی اقبالها
سادگی مفت نشاط انگارکاینجا حسن هم
جامه نیلی میکند از دست خط و خالها
پیچ و تاب خشک دارد درکمین ما و منت
بر صریر خامه تاری بستهگیر از نالها
کوشش افلاک ازموی سپیدتروشن است
تاب ده نومیدی از ریشیدن این زالها
شعلهٔ هستی مآلشگرهمین خاکسترست
رفته میپندار پیش ازکاروان دنبالها
زیرچرخ آثارکلفت ناکجا خواهی شمرد
شیشهٔ ساعت پر است زگرد ماه وسالها
شکوهات از هرکه باشد بهکه در دل خونشود
شرم کن زان لبکهگردد محضر تبخالها
عرض دین حق مبر درپیش مغرورانجاه
سعی مهدی برنمیآید به این دجالها
خلق را ذوق تعلق توأم طاووسکرد
رنگ هم افتاد پروازش به قید بالها
میفروشد هرکسی ما را به نرخ عبرتی
جنس ماعمریستفریادیست ازدلالها
حیرت آیینهام بیدل تماشا کردنیست
ناز صیقل دارم از پامالی تمثالها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
پیش آن چشم سخنگو موج می در جامها
چون زبان خامشان پیچیده سر درکامها
رنگ خوبی را ز چشم او بنای دیگر است
روغن تصویر درد حسن ازین بادامها
موج دریا را تپیدن رقص عیش زندگیست
بسمل او را به بیآرامیست آرامها
از مذاق ناز اگر غافل نباشد کام شوق
میتوان صد بوسه لذت بردن از دشنامها
چون خط پرگار، اگرمقصد دلیل عجزنیست
پای آغاز از چه میبوسد سرنجامها
ازگرفتاری ما با عشق زیب دیگر است
بال مرغان میشود مژگان چشم دامها
شهرهٔ عالم شدن مشکل بود بیدردسر
روز و شب چین بر جبین دارد نگین از نامها
سخت دشوار است قطع راه اقلیم عدم
همچو پیک عمر باید از نفس زدگامها
مقصد وحشت خرامان نفس فهمیدنیست
بیسراغی نیستند این بوی گل احرامها
نشئهٔ عیشیکه دارد این چمن خمیازه است
بر پر طاووس میبندم برات جامها
هیچکس در عالم اقبال فارغبال نیست
رخش نتوان تاختن بیدل به پشت بامها
چون زبان خامشان پیچیده سر درکامها
رنگ خوبی را ز چشم او بنای دیگر است
روغن تصویر درد حسن ازین بادامها
موج دریا را تپیدن رقص عیش زندگیست
بسمل او را به بیآرامیست آرامها
از مذاق ناز اگر غافل نباشد کام شوق
میتوان صد بوسه لذت بردن از دشنامها
چون خط پرگار، اگرمقصد دلیل عجزنیست
پای آغاز از چه میبوسد سرنجامها
ازگرفتاری ما با عشق زیب دیگر است
بال مرغان میشود مژگان چشم دامها
شهرهٔ عالم شدن مشکل بود بیدردسر
روز و شب چین بر جبین دارد نگین از نامها
سخت دشوار است قطع راه اقلیم عدم
همچو پیک عمر باید از نفس زدگامها
مقصد وحشت خرامان نفس فهمیدنیست
بیسراغی نیستند این بوی گل احرامها
نشئهٔ عیشیکه دارد این چمن خمیازه است
بر پر طاووس میبندم برات جامها
هیچکس در عالم اقبال فارغبال نیست
رخش نتوان تاختن بیدل به پشت بامها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
گفتگو صد رنگ ناکامی دماند ازکامها
وصل هم موهوم ماند از شبههٔ پیغامها
غیر دیر وکعبه هم صد جا تمنا میکند
زندگی یک جامهوار و اینهمه احرامها
ریشهٔ نشو و نما از دانهٔ ماگل نکرد
ماند چون حرف خموشی در طلسمکامها
قطرهٔ ما ناکجا سامان خودداریکند
بحر هم از موج اینجا میشماردگامها
گلکند در وحشت دردسر فرماندهی
چون شررازسنگ ریزد زین نگینها نامها
چون به آگاهی فتدکار، اهل دنیا ناقصند
ورنه در تدبیر غفلت پختهاند این خامها
ازنشان هستی ما سکه نامی بیش نیست
صید ما حکم صدا دارد بهگوش دامها
لاله وگل بسکه لبریزند ازصهبای رنگ
درشکستن هم صدایی سر نزد زین جامها
از تپش آوارهها بیریشهٔ جرأت مباش
در زمین ناتوانی گشتهاند آرامها
بیدل از آیینهٔ زنگار فرسودم مپرس
داشتم صبحیکه شد غارت نصیب شامها
وصل هم موهوم ماند از شبههٔ پیغامها
غیر دیر وکعبه هم صد جا تمنا میکند
زندگی یک جامهوار و اینهمه احرامها
ریشهٔ نشو و نما از دانهٔ ماگل نکرد
ماند چون حرف خموشی در طلسمکامها
قطرهٔ ما ناکجا سامان خودداریکند
بحر هم از موج اینجا میشماردگامها
گلکند در وحشت دردسر فرماندهی
چون شررازسنگ ریزد زین نگینها نامها
چون به آگاهی فتدکار، اهل دنیا ناقصند
ورنه در تدبیر غفلت پختهاند این خامها
ازنشان هستی ما سکه نامی بیش نیست
صید ما حکم صدا دارد بهگوش دامها
لاله وگل بسکه لبریزند ازصهبای رنگ
درشکستن هم صدایی سر نزد زین جامها
از تپش آوارهها بیریشهٔ جرأت مباش
در زمین ناتوانی گشتهاند آرامها
بیدل از آیینهٔ زنگار فرسودم مپرس
داشتم صبحیکه شد غارت نصیب شامها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
در باغ دل نهان بود از رفتگان نشانها
این آتش آگهی داد ما را زکاروانها
چندانکه شمعکاهد باعافیت قریناست
بازار ما ندارد سودی به این زبانها
تنگی ز بس فشردهست اینعرصهٔ جدل را
میدان خزیده یکسر در خانهٔ کمانها
این وادی غرورست فهمیده بایدت رفت
در جاده است اینجا خواباندن سنانها
جوش بهار جسم است آثار سخت جانی
جوهر فکنده بیرون زین رنگ استخوانها
پروازتا جنونکردگم شد سراغ راحت
بردیم با پر و بال خاشاک آشیانها
تیغ غرور بشکن درکارگاه گردون
آتش زبانه دارد درگردش فسانها
در بارگاه تعظیم اقبال بینیازیست
تمییز پا و سر نیست منظور آستانها
تقلید فقر نتوان در جاه پیش بردن
بحر ازگهر چه نازد بر راحتکرانها
جایی نمیتوان برد فریاد بیرواجی
کشتی شکست تاجرتا تخته شد دکانها
پست و بلند بسیار دارد تردد جاه
همواریات رها کن بام است و نردبانها
پروازوهم بیدل زین بیشتر چه باشد
بردهستگردش سر ما را به آسمانها
این آتش آگهی داد ما را زکاروانها
چندانکه شمعکاهد باعافیت قریناست
بازار ما ندارد سودی به این زبانها
تنگی ز بس فشردهست اینعرصهٔ جدل را
میدان خزیده یکسر در خانهٔ کمانها
این وادی غرورست فهمیده بایدت رفت
در جاده است اینجا خواباندن سنانها
جوش بهار جسم است آثار سخت جانی
جوهر فکنده بیرون زین رنگ استخوانها
پروازتا جنونکردگم شد سراغ راحت
بردیم با پر و بال خاشاک آشیانها
تیغ غرور بشکن درکارگاه گردون
آتش زبانه دارد درگردش فسانها
در بارگاه تعظیم اقبال بینیازیست
تمییز پا و سر نیست منظور آستانها
تقلید فقر نتوان در جاه پیش بردن
بحر ازگهر چه نازد بر راحتکرانها
جایی نمیتوان برد فریاد بیرواجی
کشتی شکست تاجرتا تخته شد دکانها
پست و بلند بسیار دارد تردد جاه
همواریات رها کن بام است و نردبانها
پروازوهم بیدل زین بیشتر چه باشد
بردهستگردش سر ما را به آسمانها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
این انجمن عشق است توفانگر سامانها
یکلیلی وچندینحی، یکیوسف وکنعانها
ناموس وفا زین بیش برداشتن آسان نیست
بر رنگ من افکندند خوبانگل پیمانها
این دیده فریبیها از غیر چه امکان است
بوی تو جنونکار است در رنگگلستانها
خواندیم رموز دهر از تاب و تب انجم
خطنیستدرینمکتوبجز شوخیعنوانها
وحشت ز محیط عشق آثار رهایی نیست
امواج به زنجیرند از چیدن دامانها
در انجمن توفیق پر بیاثر افتادیم
تر رفت سرشک آخر از خشکی مژگانها
پیری هوس دنیا نگذاشت به طبع ما
آخ دل از این لذات کندیم به دندانها
تا دل بهگره بستیم با حرص نپیوستیم
جمعتگوهر ریخت آب رخ توفانها
نامحرمی خویشت سد ره آزادیست
چشمی بگشا بشکن قفل در زندانها
مطرب نفسی سر داد، برقم به جگر افتاد
نی این چه قیامت زد آتش به نیستانها
بیدل بهچه جمعیت چونشمع ببالدکس
سرتکمه برون افکند از بندگریبانها
یکلیلی وچندینحی، یکیوسف وکنعانها
ناموس وفا زین بیش برداشتن آسان نیست
بر رنگ من افکندند خوبانگل پیمانها
این دیده فریبیها از غیر چه امکان است
بوی تو جنونکار است در رنگگلستانها
خواندیم رموز دهر از تاب و تب انجم
خطنیستدرینمکتوبجز شوخیعنوانها
وحشت ز محیط عشق آثار رهایی نیست
امواج به زنجیرند از چیدن دامانها
در انجمن توفیق پر بیاثر افتادیم
تر رفت سرشک آخر از خشکی مژگانها
پیری هوس دنیا نگذاشت به طبع ما
آخ دل از این لذات کندیم به دندانها
تا دل بهگره بستیم با حرص نپیوستیم
جمعتگوهر ریخت آب رخ توفانها
نامحرمی خویشت سد ره آزادیست
چشمی بگشا بشکن قفل در زندانها
مطرب نفسی سر داد، برقم به جگر افتاد
نی این چه قیامت زد آتش به نیستانها
بیدل بهچه جمعیت چونشمع ببالدکس
سرتکمه برون افکند از بندگریبانها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
چو سایه چند به هر خاک جبهه سودنها
که زنگ بخت نگرددکم از زدودنها
غبار غفلت و روشندلی نگردد جمع
کجاست دیدهٔ آیینهرا غنودنها
ز امتحان محبت درآتشیم همه
چو عود سوختن ماست آزمودنها
دمیکه جلوه ادا فهم مدعا باشد
گشودن مژه هم مفت لبگشودنها
مخواه زآینهٔ حسن رفع جوهرخط
که بیش میشود این زنگ از زدودنها
گر آبرو بود از حادثات کاهش نیست
زبان نمیرسد الماس را ز سودنها
کجاست عشرت اندوختن به راحت ترک
مجو چوکاشتن آسانی از درودنها
مباش هرزهنوای بساط کجفهمان
که ترسم آفت نفرینکشد ستودنها
تغافل از بد و نیک اعتبار اهل حیاست
که سرخرویی چشم آورد غنودنها
نیام چو ماه نو از آفت کمال ایمن
همان به کاستنم میبرد فزودنها
فریبفرصت هستی مخورکه همچو شرار
نهفتنیست اگر هست وانمودنها
درین محیطکه نقد فسوسگوهر اوست
کفی پر آبلهکن چون صدف ز سودنها
سراغ جیب سلامت نمیتوان دریافت
مگر زکسوت بیرنگ هیچ بودنها
گرهگشای سخنور سخن بود بیدل
به ناخنی نفتدکار لبگشودنها
که زنگ بخت نگرددکم از زدودنها
غبار غفلت و روشندلی نگردد جمع
کجاست دیدهٔ آیینهرا غنودنها
ز امتحان محبت درآتشیم همه
چو عود سوختن ماست آزمودنها
دمیکه جلوه ادا فهم مدعا باشد
گشودن مژه هم مفت لبگشودنها
مخواه زآینهٔ حسن رفع جوهرخط
که بیش میشود این زنگ از زدودنها
گر آبرو بود از حادثات کاهش نیست
زبان نمیرسد الماس را ز سودنها
کجاست عشرت اندوختن به راحت ترک
مجو چوکاشتن آسانی از درودنها
مباش هرزهنوای بساط کجفهمان
که ترسم آفت نفرینکشد ستودنها
تغافل از بد و نیک اعتبار اهل حیاست
که سرخرویی چشم آورد غنودنها
نیام چو ماه نو از آفت کمال ایمن
همان به کاستنم میبرد فزودنها
فریبفرصت هستی مخورکه همچو شرار
نهفتنیست اگر هست وانمودنها
درین محیطکه نقد فسوسگوهر اوست
کفی پر آبلهکن چون صدف ز سودنها
سراغ جیب سلامت نمیتوان دریافت
مگر زکسوت بیرنگ هیچ بودنها
گرهگشای سخنور سخن بود بیدل
به ناخنی نفتدکار لبگشودنها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
چواشک آنکسکهمیچیندگل عیش ازتپیدنها
بود دلتنگ اگرگوهر شود از آرمیدنها
ز بس عام است در وحشتسرای دهر بیتابی
دل هر ذره دارد در قفس چندین تپیدنها
مجو آوازهٔ شهرت ز آهنگ سبکروحان
صدای بال مرغ رنگ نبود در پریدنها
نگه در دیدهٔ حیران ما شوخی نمیداند
به رنگ چشمشبنم درداین میناست دیدنها
دوتاکردیم آخر خوبش را در خدمت؟ببری
رسانیدیم بار زندگانی تا خمیدنها
زرونق باز میماند چو مینا شد ز می خالی
شکست رنگ ظاهر هیشود در خونکشیدنها
مرا از پیچ وتابگردباد این نکته شد روشن
که در را طلب معراج دامان است چیدنها
ز قطع الفت دلها حسود آسوده ننشیند
شود خمیازهٔ مقراض افزون در بریدنها
گداز درد نومیدی تماشای دگر دارد
به رنگ اشک ناسورم نظرباز چکیدنها
حباب از موج هرگز صرفهٔ طاقت نمیبیند
ز بال ماگره وامیکند آخر تپیدنها
ز هستیگر برون تازی عدم در پیش میآید
درین وادی مقامی نیست غیر از نارسیدنها
مجو از طفلخویان، فطرت آزادگان بیدل
به پرواز نگهکی سرسا اشک از دویدنها
بود دلتنگ اگرگوهر شود از آرمیدنها
ز بس عام است در وحشتسرای دهر بیتابی
دل هر ذره دارد در قفس چندین تپیدنها
مجو آوازهٔ شهرت ز آهنگ سبکروحان
صدای بال مرغ رنگ نبود در پریدنها
نگه در دیدهٔ حیران ما شوخی نمیداند
به رنگ چشمشبنم درداین میناست دیدنها
دوتاکردیم آخر خوبش را در خدمت؟ببری
رسانیدیم بار زندگانی تا خمیدنها
زرونق باز میماند چو مینا شد ز می خالی
شکست رنگ ظاهر هیشود در خونکشیدنها
مرا از پیچ وتابگردباد این نکته شد روشن
که در را طلب معراج دامان است چیدنها
ز قطع الفت دلها حسود آسوده ننشیند
شود خمیازهٔ مقراض افزون در بریدنها
گداز درد نومیدی تماشای دگر دارد
به رنگ اشک ناسورم نظرباز چکیدنها
حباب از موج هرگز صرفهٔ طاقت نمیبیند
ز بال ماگره وامیکند آخر تپیدنها
ز هستیگر برون تازی عدم در پیش میآید
درین وادی مقامی نیست غیر از نارسیدنها
مجو از طفلخویان، فطرت آزادگان بیدل
به پرواز نگهکی سرسا اشک از دویدنها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
چو شمعم از خجالت رهنمود نارسیدنها
به جای نقش پا در پیش پا دارم چکیدنها
ز یک تخم شرر صد کشت عبرت کردهام خرمن
ازین مزرع درودنمیدمد پیش ازدمیدنها
گلستان جنون را آن نهال شوق دربارم
کهچون آهمبرون مآرد ازخود قدکشیدنها
در آن وادیکه طاقتها به عرض امتحان آید
نگاه ما ز خود رفتن، سرشک ما دویدنها
چهدست و پا تواند زدکسی در بند جسمانی
ندارد این قفس بیش از نفس واری تپیدنها
به سر بردیم در شغل تأسف مدت هستی
رهیکردیم چون مقراض قطع از لبگزیدنها
زدیم از ساز هستی دست در فتراک بیتابی
نفس ما را به رنگ صبح شد دام رمیدنها
ز نیرنگ فسونپردازی الفت چه میپرسی
تو در آغوشی و منکشتهٔ از دور دیدنها
ز اوج اعتبار آزادهام گرد ره فقرم
نباشد دامنکوتاه من مغرور چیدنها
نگردی محرم راز محبت بیشکست دل
که چونگل خواندن این نامه میباشد دریدنها
چنین در حسرت صبح بناگوشکه میگریم
که در مهتاب دارد ریشه اشکم از چکیدنها
در اینگلشنکه رنگش ریختند ازگفتگو بیدل
شنیدنهاست دیدنها و دیدنها شنیدنها
به جای نقش پا در پیش پا دارم چکیدنها
ز یک تخم شرر صد کشت عبرت کردهام خرمن
ازین مزرع درودنمیدمد پیش ازدمیدنها
گلستان جنون را آن نهال شوق دربارم
کهچون آهمبرون مآرد ازخود قدکشیدنها
در آن وادیکه طاقتها به عرض امتحان آید
نگاه ما ز خود رفتن، سرشک ما دویدنها
چهدست و پا تواند زدکسی در بند جسمانی
ندارد این قفس بیش از نفس واری تپیدنها
به سر بردیم در شغل تأسف مدت هستی
رهیکردیم چون مقراض قطع از لبگزیدنها
زدیم از ساز هستی دست در فتراک بیتابی
نفس ما را به رنگ صبح شد دام رمیدنها
ز نیرنگ فسونپردازی الفت چه میپرسی
تو در آغوشی و منکشتهٔ از دور دیدنها
ز اوج اعتبار آزادهام گرد ره فقرم
نباشد دامنکوتاه من مغرور چیدنها
نگردی محرم راز محبت بیشکست دل
که چونگل خواندن این نامه میباشد دریدنها
چنین در حسرت صبح بناگوشکه میگریم
که در مهتاب دارد ریشه اشکم از چکیدنها
در اینگلشنکه رنگش ریختند ازگفتگو بیدل
شنیدنهاست دیدنها و دیدنها شنیدنها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
فلک این سرکشی چند از غبار آرمیدنها
نمیبایست از خاک اینقدر دامن کشیدنها
مخور ای شمع از هستی فریب مجلسآرایی
که یکگردن نمیارزد به چندین سر بریدنها
همان بهترکه عرض ریشه در خاک عدم باشد
به رنگ صبح، برق حاصل است اینجا دمیدنها
شبی از بیخودی نظارهٔ آن بیوفاکردم
کنونچشمم چوشمعکشته داغاست ازندیدنها
به سازمحفل بیرنگ هستی سخت حیرانم
کهنبض ناله خاموش است و دلمست شنیدنها
مقام وصل نایاب است و راه سعی ناپیدا
چه میکردیم یاربگر نبودی نارسیدنها
کف خاک هوا فرسودهای، ای بیخبرشرمی
بهگردون چند چون صبحت برد بیجا دویدنها
سرشکمداشت از شوقت گداز آلوده تحریری
به بال موج بستم نامهٔ در خون تپیدنها
چو اشکم، ناتوانی رخصت جرأت نمیبخشد
مگر از لغزش پابندم احرام دویدنها
شرارم، شعلهام، رنگم، کدامین طایرم یارب
که میخواند شکست بالم افسون پریدنها
ز شرم نرگس مخمور او چندان عرقکردم
که سرتا پای من میخانه شد ازشیشه چیدنها
ز احوال دل غمدیدهٔ بیدل چه میپرسی
کههستاینقطرهخونچونغنچهمحروماز چکیدنها
نمیبایست از خاک اینقدر دامن کشیدنها
مخور ای شمع از هستی فریب مجلسآرایی
که یکگردن نمیارزد به چندین سر بریدنها
همان بهترکه عرض ریشه در خاک عدم باشد
به رنگ صبح، برق حاصل است اینجا دمیدنها
شبی از بیخودی نظارهٔ آن بیوفاکردم
کنونچشمم چوشمعکشته داغاست ازندیدنها
به سازمحفل بیرنگ هستی سخت حیرانم
کهنبض ناله خاموش است و دلمست شنیدنها
مقام وصل نایاب است و راه سعی ناپیدا
چه میکردیم یاربگر نبودی نارسیدنها
کف خاک هوا فرسودهای، ای بیخبرشرمی
بهگردون چند چون صبحت برد بیجا دویدنها
سرشکمداشت از شوقت گداز آلوده تحریری
به بال موج بستم نامهٔ در خون تپیدنها
چو اشکم، ناتوانی رخصت جرأت نمیبخشد
مگر از لغزش پابندم احرام دویدنها
شرارم، شعلهام، رنگم، کدامین طایرم یارب
که میخواند شکست بالم افسون پریدنها
ز شرم نرگس مخمور او چندان عرقکردم
که سرتا پای من میخانه شد ازشیشه چیدنها
ز احوال دل غمدیدهٔ بیدل چه میپرسی
کههستاینقطرهخونچونغنچهمحروماز چکیدنها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
درفکر حق و باطل خوردیم عبث خونها
این صنعت الفاظ است یاشوخی مضمونها
بر هرچه نظرکردیمکیفیت عبرت داشت
گردون زکجا واکرد دکانچهٔ معجونها
نظمگهرمعنی چون نثرفراهم نیست
از بسکه جنون انگیخت بیربطی موزونها
در خلق ادبورزی خاصیت افلاس است
فقر اینهمه سامانکرد موسایی و قارونها
بر نیم درم حاجت صد فاتحه باید خواند
هرجا در جودی بود شد مرقد مدفونها
جزکنج مزار امروزکس دادرس کس نیست
انسان چهکند بااین خرس وسگ و میمونها
تدبیر تکلف چند بر عالم آزادی
معموره قیامت کرد در دامن هامونها
تا بینفسی شوید آلودگی هستی
چون صبح بهگردون رفتجوشکف صابونها
غواصی این دریا بر ضبط نفس ختم است
در شکل حباباینجاست خمهاو فلاطونها
از عشق چهمیگویی، ازحسن چهمیپرسی
مجنون همه لیلیگیر، لیلی همه مجنونها
بیدل خبر خلوت از حلقهٔ در جستم
گفت آنچه درون دارد پیداست ز بیرونها
این صنعت الفاظ است یاشوخی مضمونها
بر هرچه نظرکردیمکیفیت عبرت داشت
گردون زکجا واکرد دکانچهٔ معجونها
نظمگهرمعنی چون نثرفراهم نیست
از بسکه جنون انگیخت بیربطی موزونها
در خلق ادبورزی خاصیت افلاس است
فقر اینهمه سامانکرد موسایی و قارونها
بر نیم درم حاجت صد فاتحه باید خواند
هرجا در جودی بود شد مرقد مدفونها
جزکنج مزار امروزکس دادرس کس نیست
انسان چهکند بااین خرس وسگ و میمونها
تدبیر تکلف چند بر عالم آزادی
معموره قیامت کرد در دامن هامونها
تا بینفسی شوید آلودگی هستی
چون صبح بهگردون رفتجوشکف صابونها
غواصی این دریا بر ضبط نفس ختم است
در شکل حباباینجاست خمهاو فلاطونها
از عشق چهمیگویی، ازحسن چهمیپرسی
مجنون همه لیلیگیر، لیلی همه مجنونها
بیدل خبر خلوت از حلقهٔ در جستم
گفت آنچه درون دارد پیداست ز بیرونها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
وفاق تخم ثباتی نکاشت در دل و دینها
بهحکم یأس دمیدیم از این فسرده زمینها
چو غنچه در پس زانوی انتظار جدایی
نشسته در چمن ما هزار رنگکمینها
در این زمانه سر نخوتیکشیده به هرسو
ز نقشخانهٔ پا در هوای چنبر زینها
غم معاش به تاراج حسن تاخته چندان
که لاغری ز میان رفته فربهی ز سرینها
نم مروتی ازخلق اگررسد به خیالت
چکیدهگیر به خاک از فشار چین جبینها
نظر نکرده به دل مگذر ای بهار تعین
تغافل از چه به صیقل زنند آینهبینها
حضورعبرتواسباب راحتاینچهخیالاست
مژه نبسته به خواب است چشم سایهنشینها
به نام شهرت اقبال زندگی نفروشی
که زهر در بن دندان نهفتهاند نگینها
نفسگداخت خجالت به خاک خفت قناعت
ولی چه سود علاج غرض نمیشود اینها
تظلم دم پیریکجا برم من بیدل
رسید مو بهسپیدیکشید پوست بهچینها
بهحکم یأس دمیدیم از این فسرده زمینها
چو غنچه در پس زانوی انتظار جدایی
نشسته در چمن ما هزار رنگکمینها
در این زمانه سر نخوتیکشیده به هرسو
ز نقشخانهٔ پا در هوای چنبر زینها
غم معاش به تاراج حسن تاخته چندان
که لاغری ز میان رفته فربهی ز سرینها
نم مروتی ازخلق اگررسد به خیالت
چکیدهگیر به خاک از فشار چین جبینها
نظر نکرده به دل مگذر ای بهار تعین
تغافل از چه به صیقل زنند آینهبینها
حضورعبرتواسباب راحتاینچهخیالاست
مژه نبسته به خواب است چشم سایهنشینها
به نام شهرت اقبال زندگی نفروشی
که زهر در بن دندان نهفتهاند نگینها
نفسگداخت خجالت به خاک خفت قناعت
ولی چه سود علاج غرض نمیشود اینها
تظلم دم پیریکجا برم من بیدل
رسید مو بهسپیدیکشید پوست بهچینها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
ای رسته زگلزارت آن نرگس جادوها
صاد قلم تقدیر با مصرع ابروها
نتوان به دل عشاق افسون رهایی خواند
زین سلسله آزادند زنجیریگیسوها
نیرنگ طلب ما را این دربدری آموخت
قمری به سر سرو است آوارهٔکوکوها
برغنچه ستمها رفت تاگل چمنآرا شد
ازگردشکست دل رنگیست براین روها
صید دوجهان ازعدل درپنجهٔ اقبال است
پرواز نمیخواهد شاهین ترازوها
تا لفظ نگردد فاش معنی نشود عریان
بیپردگی رنگ است اشفتگی بوها
خست زکرمکیشان ظلم است به درویشان
برسبزه دم تیغ است لبخشکی این جوها
ما سجدهسرشتان راجز عجز پناهی نیست
امید رسا داریم چون سر به ته موها
هرکس ز نظرهاجست از خاک برون ننشست
واماندة این صحراست گرد رم آهوها
این عالماندوهاست یارانطرب اینجانیست
جمعیت اگر خواهی پیشانی و زانوها
قانع صفتان بیدل بر مائدة قسمت
چون موجگهر بالند از خوردن پهلوها
صاد قلم تقدیر با مصرع ابروها
نتوان به دل عشاق افسون رهایی خواند
زین سلسله آزادند زنجیریگیسوها
نیرنگ طلب ما را این دربدری آموخت
قمری به سر سرو است آوارهٔکوکوها
برغنچه ستمها رفت تاگل چمنآرا شد
ازگردشکست دل رنگیست براین روها
صید دوجهان ازعدل درپنجهٔ اقبال است
پرواز نمیخواهد شاهین ترازوها
تا لفظ نگردد فاش معنی نشود عریان
بیپردگی رنگ است اشفتگی بوها
خست زکرمکیشان ظلم است به درویشان
برسبزه دم تیغ است لبخشکی این جوها
ما سجدهسرشتان راجز عجز پناهی نیست
امید رسا داریم چون سر به ته موها
هرکس ز نظرهاجست از خاک برون ننشست
واماندة این صحراست گرد رم آهوها
این عالماندوهاست یارانطرب اینجانیست
جمعیت اگر خواهی پیشانی و زانوها
قانع صفتان بیدل بر مائدة قسمت
چون موجگهر بالند از خوردن پهلوها