عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
عاشقان حضرت او را نیازی دیگر است
عشق او را آتش و سوز و گدازی دیگر است
ترک سرمست است عشقش دل به غارت می برد
در سواد دل همیشه ترکتازی دیگر است
می نوازد مطرب عشاق ساز ما به ذوق
جان فدای ساز او کاین ساز ، سازی دیگر است
عشقبازی نیست بازی کار شهبازی بود
عشق اگر بازی بیا کاین شاهبازی دیگر است
رو به هر جانب که آرم قبلهٔ من روی اوست
ابرویش محراب می سازم نمازی دیگر است
بینوایان را به لطف خود نوازش می کند
ساقی سرمست ما عاشق نوازی دیگر است
محرم رازیم و دایم در حرم با سیدیم
راز می گوئیم و این اسرار رازی دیگر است
عشق او را آتش و سوز و گدازی دیگر است
ترک سرمست است عشقش دل به غارت می برد
در سواد دل همیشه ترکتازی دیگر است
می نوازد مطرب عشاق ساز ما به ذوق
جان فدای ساز او کاین ساز ، سازی دیگر است
عشقبازی نیست بازی کار شهبازی بود
عشق اگر بازی بیا کاین شاهبازی دیگر است
رو به هر جانب که آرم قبلهٔ من روی اوست
ابرویش محراب می سازم نمازی دیگر است
بینوایان را به لطف خود نوازش می کند
ساقی سرمست ما عاشق نوازی دیگر است
محرم رازیم و دایم در حرم با سیدیم
راز می گوئیم و این اسرار رازی دیگر است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
در دل ما عشقش از جان خوشتر است
جان چه باشد عشق جانان خوشتر است
عشق او گنجی و دل ویرانه ای
گنج او در کنج ویران خوشتر است
خوش بود یک جام می شادی ما
بلکه می خوردن فراوان خوشتر است
آب چشم ما بهر سو می رود
عین ما از بحر عمان خوشتر است
راز دل با غیر پیدا کی کنم
سر او در سینه پنهان خوشتر است
صورت بلبل در گلستان خوش بود
مجلس ما از گلستان خوشتر است
نعمت الله گر تو را باشد خوش است
ور نباشد مفلسی زان خوشتر است
جان چه باشد عشق جانان خوشتر است
عشق او گنجی و دل ویرانه ای
گنج او در کنج ویران خوشتر است
خوش بود یک جام می شادی ما
بلکه می خوردن فراوان خوشتر است
آب چشم ما بهر سو می رود
عین ما از بحر عمان خوشتر است
راز دل با غیر پیدا کی کنم
سر او در سینه پنهان خوشتر است
صورت بلبل در گلستان خوش بود
مجلس ما از گلستان خوشتر است
نعمت الله گر تو را باشد خوش است
ور نباشد مفلسی زان خوشتر است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
ساقی سرمست ما یاری خوش است
خوش حریفانیم و خماری خوش است
گر دوصد جان را به یک جرعه خرند
زود بفروشش که بازاری خوش است
عشقبازی کار بیکاران بود
کار ما می کن که این کاری خوشست
بر سر دار فنا بنشسته ایم
خوش سر داری و سرداری خوشست
بلبل مستیم در گلزار عشق
بزم عشاق است و گلزاری خوشست
پر بود تکرار در گفتار ما
تو خوشی بشنو که تکراری خوشست
نعمت الله مست و جام می به دست
باده نوشی با چنین یاری خوشست
خوش حریفانیم و خماری خوش است
گر دوصد جان را به یک جرعه خرند
زود بفروشش که بازاری خوش است
عشقبازی کار بیکاران بود
کار ما می کن که این کاری خوشست
بر سر دار فنا بنشسته ایم
خوش سر داری و سرداری خوشست
بلبل مستیم در گلزار عشق
بزم عشاق است و گلزاری خوشست
پر بود تکرار در گفتار ما
تو خوشی بشنو که تکراری خوشست
نعمت الله مست و جام می به دست
باده نوشی با چنین یاری خوشست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
نور دل ماه ، نور عشق است
جان عاشق مسخر عشقست
در طریقی که نیست پایانش
عاشقی جو که رهبر عشقست
پادشاهی صورت و معنی
نزد عشاق در خور عشقست
در محیطی که ما در آن غرقیم
حاصلش یافت گوهر عشقست
آن حیاتی که روح می بخشد
چشمهٔ آب کوثر عشق است
قول مستانه ای که می شنوی
یک دو حرفی ز دفتر عشقست
نعمت الله که میرمستانست
از سر صدق چاکر عشقست
جان عاشق مسخر عشقست
در طریقی که نیست پایانش
عاشقی جو که رهبر عشقست
پادشاهی صورت و معنی
نزد عشاق در خور عشقست
در محیطی که ما در آن غرقیم
حاصلش یافت گوهر عشقست
آن حیاتی که روح می بخشد
چشمهٔ آب کوثر عشق است
قول مستانه ای که می شنوی
یک دو حرفی ز دفتر عشقست
نعمت الله که میرمستانست
از سر صدق چاکر عشقست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
سرم سرگشتهٔ سودای عشق است
دلم آشفتهٔ غوغای عشق است
بدان دیده که بتوان دید او را
دو چشم روشن بینای عشقست
حقیقت سرمهٔ چشم خردمند
غبار گرد خاک پای عشقست
ز عبرت غیر او از دل به در کن
که غیر دل دگر نه جای عشقست
به شمع عشق جان و دل بسوزان
چو پروانه گرت پروای عشق است
مگو از دی و از فردا و فردا
که امروز وعدهٔ فردای عشق است
تن تنها در آ سید به خلوت
که در خلوت تن تنهای عشقست
دلم آشفتهٔ غوغای عشق است
بدان دیده که بتوان دید او را
دو چشم روشن بینای عشقست
حقیقت سرمهٔ چشم خردمند
غبار گرد خاک پای عشقست
ز عبرت غیر او از دل به در کن
که غیر دل دگر نه جای عشقست
به شمع عشق جان و دل بسوزان
چو پروانه گرت پروای عشق است
مگو از دی و از فردا و فردا
که امروز وعدهٔ فردای عشق است
تن تنها در آ سید به خلوت
که در خلوت تن تنهای عشقست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
چشم مستش ترک عیاری خوش است
زلف او هندوی طراری خوشست
جان فدای عشق جانان کن روان
گر تو را میلی به دلداری خوشست
بر سر دار فنا بنشین خوشی
زانکه اینجا جای سرداری خوشست
دلبر ار صد جان به یک جو می خرد
زود بفروشش که بازاری خوشست
کار بی کاری است کار عاشقان
کار ما می کن که این کاری خوشست
سینهٔ ما مخزن اسرار اوست
او به دست آور که اسراری خوشست
مجلس عشقست و ما مست و خراب
خوش خراباتی و خماری خوشست
گر گران باری مثال از بار یار
بار یار ار می بری باری خوشست
بندهٔ سید شدم از جان و دل
این سخن صدق است و اقراری خوشست
زلف او هندوی طراری خوشست
جان فدای عشق جانان کن روان
گر تو را میلی به دلداری خوشست
بر سر دار فنا بنشین خوشی
زانکه اینجا جای سرداری خوشست
دلبر ار صد جان به یک جو می خرد
زود بفروشش که بازاری خوشست
کار بی کاری است کار عاشقان
کار ما می کن که این کاری خوشست
سینهٔ ما مخزن اسرار اوست
او به دست آور که اسراری خوشست
مجلس عشقست و ما مست و خراب
خوش خراباتی و خماری خوشست
گر گران باری مثال از بار یار
بار یار ار می بری باری خوشست
بندهٔ سید شدم از جان و دل
این سخن صدق است و اقراری خوشست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
شاه ما در همه جهان طاق است
بس کریم و لطیف اخلاق است
ما به او نیک نیک مشتاقیم
او به ما نیز نیک مشتاق است
هر که او دوستدار یاران است
یاری یار یار مصداق است
سخن عاقلان دگر باشد
قول ما گفته های عشاق است
جام با زهر را چه می نوشی
می عشقش بجو که تریاق است
سهل باشد هزار جان در عشق
نفسی در فراق او شاق است
نعمت الله که میر مستان است
سید عاشقان آفاق است
بس کریم و لطیف اخلاق است
ما به او نیک نیک مشتاقیم
او به ما نیز نیک مشتاق است
هر که او دوستدار یاران است
یاری یار یار مصداق است
سخن عاقلان دگر باشد
قول ما گفته های عشاق است
جام با زهر را چه می نوشی
می عشقش بجو که تریاق است
سهل باشد هزار جان در عشق
نفسی در فراق او شاق است
نعمت الله که میر مستان است
سید عاشقان آفاق است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
شهر دل در ولایت عشق است
ملک و جان در حمایت عشق است
دیده بینا به نور معرفت است
این عیان از عنایت عشق است
آنچه عقلم نهایتش می گفت
دیده ام آن بدایت عشق است
لیس فی الدار غیره دیار
این حدیث از روایت عشق است
هرچه گوئی ز عشق گو که مرا
سخن خوش حکایت عشق است
نالهٔ زار بلبلان شب و روز
در گلستان سرایت عشق است
نعمت الله را چنین حیران
گرد حسن کفایت عشق است
ملک و جان در حمایت عشق است
دیده بینا به نور معرفت است
این عیان از عنایت عشق است
آنچه عقلم نهایتش می گفت
دیده ام آن بدایت عشق است
لیس فی الدار غیره دیار
این حدیث از روایت عشق است
هرچه گوئی ز عشق گو که مرا
سخن خوش حکایت عشق است
نالهٔ زار بلبلان شب و روز
در گلستان سرایت عشق است
نعمت الله را چنین حیران
گرد حسن کفایت عشق است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
درد دل درمان جان عاشق است
عشق دلبر جان جان عاشق است
بی سر و سامان شدم در عاشقی
بی سر و سامان جان عاشق است
مقدم خیل خیالش هر شبی
تا به روز مهمان جان عاشق است
دولت وصلش به هر دل کی رسد
این سعادت آن جان عاشق است
پادشاه عقل دور اندیش ما
بندهٔ فرمان جان عاشق است
کاسته خورشید و قرص و ماه عشق
روز و شب بر خوان جانان عاشق است
نقشبند معنی جان جهان
صورت ایوان جان عاشق است
جان سید از عیان حال و دل
عاشق جانان جان عاشق است
عشق دلبر جان جان عاشق است
بی سر و سامان شدم در عاشقی
بی سر و سامان جان عاشق است
مقدم خیل خیالش هر شبی
تا به روز مهمان جان عاشق است
دولت وصلش به هر دل کی رسد
این سعادت آن جان عاشق است
پادشاه عقل دور اندیش ما
بندهٔ فرمان جان عاشق است
کاسته خورشید و قرص و ماه عشق
روز و شب بر خوان جانان عاشق است
نقشبند معنی جان جهان
صورت ایوان جان عاشق است
جان سید از عیان حال و دل
عاشق جانان جان عاشق است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
ما را همه شب شب وصال است
ما را همه روز روز حال است
از دولت عشق پادشاهیم
سلطانی عشق بی زوال است
گویا ز خدا خبر ندارد
هر دل که اسیر جاه و مال است
بگذر ز جان و عیش جان جو
کاسباب جهان همه وبال است
تا حسن جمال دوست دیدیم
ما را ز وجود خود ملال است
با روی تو جام می کشیدن
در مذهب عاشقان حلال است
نقصان مطلب ز نعمت الله
چون نیک نظر کنی کمال است
ما را همه روز روز حال است
از دولت عشق پادشاهیم
سلطانی عشق بی زوال است
گویا ز خدا خبر ندارد
هر دل که اسیر جاه و مال است
بگذر ز جان و عیش جان جو
کاسباب جهان همه وبال است
تا حسن جمال دوست دیدیم
ما را ز وجود خود ملال است
با روی تو جام می کشیدن
در مذهب عاشقان حلال است
نقصان مطلب ز نعمت الله
چون نیک نظر کنی کمال است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
کار عشقست و کار ما آنست
خواجه و خواندگار ما آنست
نقش رویش خیال می بندم
نور چشم و نگار ما آنست
رند مستی که باده می نوشد
در خرابات یار ما آنست
هرکه باشد مدام همدم جام
همدم دوستدار ما آنست
غم عشقش به جان و دل جوئیم
شادی و غمگسار ما آنست
در خرابات خلوتی داریم
خانه او و یار ما آنست
نعمت الله زیاد مگذارش
یاد کن یادگار ما آنست
خواجه و خواندگار ما آنست
نقش رویش خیال می بندم
نور چشم و نگار ما آنست
رند مستی که باده می نوشد
در خرابات یار ما آنست
هرکه باشد مدام همدم جام
همدم دوستدار ما آنست
غم عشقش به جان و دل جوئیم
شادی و غمگسار ما آنست
در خرابات خلوتی داریم
خانه او و یار ما آنست
نعمت الله زیاد مگذارش
یاد کن یادگار ما آنست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
دل و جانم فدای جانان است
هرچه دارم برای جانان است
دل که دم میزند ز سلطانی
چون غلامان گدای جانان است
نیست بیگانه از خدا به خدا
عارفی کاشنای جانان است
خلوت دل مقام حضرت اوست
دیگری کی به جای جانان است
مبتلای بلا اگر نالد
راحت من بلای جانان است
دل و جان را دهد به باد هوا
هر که او را هوای جانان است
نعمةالله که جان من به فداش
جان گیتی نمای جانان است
هرچه دارم برای جانان است
دل که دم میزند ز سلطانی
چون غلامان گدای جانان است
نیست بیگانه از خدا به خدا
عارفی کاشنای جانان است
خلوت دل مقام حضرت اوست
دیگری کی به جای جانان است
مبتلای بلا اگر نالد
راحت من بلای جانان است
دل و جان را دهد به باد هوا
هر که او را هوای جانان است
نعمةالله که جان من به فداش
جان گیتی نمای جانان است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
درد دل ما دوای جان است
رنج غم او شفای جان است
یک جرعه ز دُرد درد جانان
والله که دوصد بهای جان است
ساقی قدحی به عاشقان ده
ز آن باده که از برای جان است
جان گرچه گدای کوی عشقست
سلطان جهان گدای جان است
در نه قدم و ز سر میندیش
چون خلوت دل سرای جان است
صد جان به فدای عشق جانان
گرچه دو جهان فدای جان است
جائی که مقام سید ماست
ای راحت جان چه جای جانست
رنج غم او شفای جان است
یک جرعه ز دُرد درد جانان
والله که دوصد بهای جان است
ساقی قدحی به عاشقان ده
ز آن باده که از برای جان است
جان گرچه گدای کوی عشقست
سلطان جهان گدای جان است
در نه قدم و ز سر میندیش
چون خلوت دل سرای جان است
صد جان به فدای عشق جانان
گرچه دو جهان فدای جان است
جائی که مقام سید ماست
ای راحت جان چه جای جانست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
هرچه پیدا و هرچه پنهان است
هرچه پیدا و هرچه پنهان است
طلب آن اگر کنی ای دوست
طلب آن اگر کنی ای دوست
کُنج دل گنج خانه عشق است
کُنج دل گنجخانهٔ عشق است
عاشقانه به ذوق می نالم
عاشقانه به ذوق می نالم
کفر زلفش به جان خریدار است
کفر زلفش به جان خریدار است
عاشق ار جان فدای جانان کرد
عاشق از جان فدای جانان کرد
در خرابات سید سرمست
ساقی بزم می پرستانست
هرچه پیدا و هرچه پنهان است
طلب آن اگر کنی ای دوست
طلب آن اگر کنی ای دوست
کُنج دل گنج خانه عشق است
کُنج دل گنجخانهٔ عشق است
عاشقانه به ذوق می نالم
عاشقانه به ذوق می نالم
کفر زلفش به جان خریدار است
کفر زلفش به جان خریدار است
عاشق ار جان فدای جانان کرد
عاشق از جان فدای جانان کرد
در خرابات سید سرمست
ساقی بزم می پرستانست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
هر که حلقه به گوش مردانست
نزد مردان مرد مرد آنست
عاشقانی به جان و دل دایم
در طریقت رفیق یارانست
هرچه بینم به عشق حضرت او
جان فدایش کنم که جانانست
سنبل زلف یار داد به باد
کار جمعی از آن پریشانست
همچو جان در کنار خود گیرم
گرچه او پادشاه کرمانست
این چنین پادشه که می شنوی
در همه کائنات سلطانست
نعمت الله که رند سرمست است
بندهٔ خاص شاه مردانست
نزد مردان مرد مرد آنست
عاشقانی به جان و دل دایم
در طریقت رفیق یارانست
هرچه بینم به عشق حضرت او
جان فدایش کنم که جانانست
سنبل زلف یار داد به باد
کار جمعی از آن پریشانست
همچو جان در کنار خود گیرم
گرچه او پادشاه کرمانست
این چنین پادشه که می شنوی
در همه کائنات سلطانست
نعمت الله که رند سرمست است
بندهٔ خاص شاه مردانست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
میخانه سرای عاشقان است
خود خلوت خاص عاشقانست
عالم بدن است و عشق جانان
جان است که در بدن روانست
عشقست که عاشق است و معشوق
در مذهب عاشقان چنان است
با صورت و معنئی که او راست
چه جای معانی و بیان است
جام است و شراب و رند و ساقی
در مجلس ما همین همان است
در دیدهٔ مست ما نظر کن
نوری که به چشم ما عیان است
این گوهر نظم نعمت الله
از بحر محیط بیکران است
خود خلوت خاص عاشقانست
عالم بدن است و عشق جانان
جان است که در بدن روانست
عشقست که عاشق است و معشوق
در مذهب عاشقان چنان است
با صورت و معنئی که او راست
چه جای معانی و بیان است
جام است و شراب و رند و ساقی
در مجلس ما همین همان است
در دیدهٔ مست ما نظر کن
نوری که به چشم ما عیان است
این گوهر نظم نعمت الله
از بحر محیط بیکران است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
رندی که حریف عاشقان است
در مذهب عشق عاشق آن است
عشقست که عاشقست و معشوق
در جام جهان نما عیان است
دیوانهٔ عشق عاشق ماست
وارسته ز نام و از نشان است
آسوده ز جسم و جان و صورت
فارغ ز معانی و بیان است
آب است و حباب چون می و جام
این جام می محققان است
نوری است به چشم ما نموده
در دیدهٔ ما ببین که آن است
در مجلس عشق نعمة الله
سر حلقهٔ جمله عاشقان است
در مذهب عشق عاشق آن است
عشقست که عاشقست و معشوق
در جام جهان نما عیان است
دیوانهٔ عشق عاشق ماست
وارسته ز نام و از نشان است
آسوده ز جسم و جان و صورت
فارغ ز معانی و بیان است
آب است و حباب چون می و جام
این جام می محققان است
نوری است به چشم ما نموده
در دیدهٔ ما ببین که آن است
در مجلس عشق نعمة الله
سر حلقهٔ جمله عاشقان است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
کشتهٔ عشق تو دل زندهٔ جاویدان است
این چنین کشته کسی زندهٔ جاویدان است
سخن از گنج و طلسم ار بکنم عیب مکن
عشق گنجیست که در کنج دل ویران است
جان فدا کردم و جانان نظری کرد به من
هرچه دارم همه از بندگی جانان است
در سراپردهٔ دل خلوت دلدار من است
خوش مقامی که در او تکیه گه سلطان است
در خرابات قدم نه دَمکی خوش بنشین
که در این آب و هوا پرورش رندان است
چون همه آینهٔ حضرت او می نگری
در هر آئینه که بینم به حقیقت آن است
گوش کن گفتهٔ سید بشنو از سر ذوق
که سخنهای خوشش از نفس مستان است
این چنین کشته کسی زندهٔ جاویدان است
سخن از گنج و طلسم ار بکنم عیب مکن
عشق گنجیست که در کنج دل ویران است
جان فدا کردم و جانان نظری کرد به من
هرچه دارم همه از بندگی جانان است
در سراپردهٔ دل خلوت دلدار من است
خوش مقامی که در او تکیه گه سلطان است
در خرابات قدم نه دَمکی خوش بنشین
که در این آب و هوا پرورش رندان است
چون همه آینهٔ حضرت او می نگری
در هر آئینه که بینم به حقیقت آن است
گوش کن گفتهٔ سید بشنو از سر ذوق
که سخنهای خوشش از نفس مستان است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
یاد جانان میان جان من است
عشق او عمر جاودان من است
نفس روح بخش من دریاب
که دم عیسوی از آن من است
هفت دریا به نزد اهل نظر
موجی از بحر بیکران من است
اهل بیت رسول اگر جوئی
از منش جو که خاندان من است
مجلس پر ز نعمت جنت
بزم رندان نزول خوان من است
یک زمانی به حال ما پرداز
خوش زمانی ، که این زمان من است
هر که خواهد نشان آل از من
نعمت الله من نشان من است
عشق او عمر جاودان من است
نفس روح بخش من دریاب
که دم عیسوی از آن من است
هفت دریا به نزد اهل نظر
موجی از بحر بیکران من است
اهل بیت رسول اگر جوئی
از منش جو که خاندان من است
مجلس پر ز نعمت جنت
بزم رندان نزول خوان من است
یک زمانی به حال ما پرداز
خوش زمانی ، که این زمان من است
هر که خواهد نشان آل از من
نعمت الله من نشان من است