عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
چیده است لاف خلق به چیدن ترانهها
بر خشت ذره منظر خورشید خانهها
زین بزم عالمی غم راحت به خاک برد
آب محیط رفت بهگردکرانهها
نشو نمایکشت تعلق ندامت است
جز ناله نیست ریشهٔ زنجیر دانهها
آنکسکه بگذرد ز خم زلف یارکیست
بر دل چه کوچهها که ندادند شانهها
آتش اگر زگرمی خویت نشان دهد
انگشت زینهارکشد از زبانهها
نومیدیام ستمکش خلد و جحیم نیست
آسودهام به خواب عدم زین فسانهها
پرواز بینشان مرا بال رنگ نیست
گو بیضه بشکند بهکلاه آشیانهها
کوشش به دیر وکعبهٔ تحقیق ره نبرد
آواره ماند ناوک من زین نشانهها
هر عضو من چو شمع ادبگاه نیستیست
تا نقش پا سر من واین آستانهها
آتش زدند شب و رقی را در انجمن
کردیم سیر فرصت آیینه خانهها
در دامگاه قسمت روزی مقیدیم
بیدل به بال ماگره افکند دانهها
بر خشت ذره منظر خورشید خانهها
زین بزم عالمی غم راحت به خاک برد
آب محیط رفت بهگردکرانهها
نشو نمایکشت تعلق ندامت است
جز ناله نیست ریشهٔ زنجیر دانهها
آنکسکه بگذرد ز خم زلف یارکیست
بر دل چه کوچهها که ندادند شانهها
آتش اگر زگرمی خویت نشان دهد
انگشت زینهارکشد از زبانهها
نومیدیام ستمکش خلد و جحیم نیست
آسودهام به خواب عدم زین فسانهها
پرواز بینشان مرا بال رنگ نیست
گو بیضه بشکند بهکلاه آشیانهها
کوشش به دیر وکعبهٔ تحقیق ره نبرد
آواره ماند ناوک من زین نشانهها
هر عضو من چو شمع ادبگاه نیستیست
تا نقش پا سر من واین آستانهها
آتش زدند شب و رقی را در انجمن
کردیم سیر فرصت آیینه خانهها
در دامگاه قسمت روزی مقیدیم
بیدل به بال ماگره افکند دانهها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
ای موجزن بهار خیالت ز سینهها
جوش پری نشسته برون ز ابگینهها
جور تهر پنبهکارگلستان داغ دل
تیغت زبان ده دهن زخم سینهها
سودایی تو با گهر تاج خسروان
جوید ز جوش آبلهٔ پا قرینهها
ازفضل ورحمت تولب رشک می گزد
بر ناخن شکستهکلید خزینهها
در خرقهٔ نیازگدایان درگهت
نازد به شوخی پر طاووس پینهها
نازکدلان باغ تو چون شبنم سحر
برروی برگگل شکنند آبگینهها
در قلزم خیال تو نتوانکنار جست
خلقی در آب آینه دارد سفینهها
دل را محبت تو همان خاکسار داشت
ویرانه را غنا نرسد از دفینهها
چوبیدل آنکه مهررخت دلنشین اوست
نقش نگین نمیشودش حرفکینهها
جوش پری نشسته برون ز ابگینهها
جور تهر پنبهکارگلستان داغ دل
تیغت زبان ده دهن زخم سینهها
سودایی تو با گهر تاج خسروان
جوید ز جوش آبلهٔ پا قرینهها
ازفضل ورحمت تولب رشک می گزد
بر ناخن شکستهکلید خزینهها
در خرقهٔ نیازگدایان درگهت
نازد به شوخی پر طاووس پینهها
نازکدلان باغ تو چون شبنم سحر
برروی برگگل شکنند آبگینهها
در قلزم خیال تو نتوانکنار جست
خلقی در آب آینه دارد سفینهها
دل را محبت تو همان خاکسار داشت
ویرانه را غنا نرسد از دفینهها
چوبیدل آنکه مهررخت دلنشین اوست
نقش نگین نمیشودش حرفکینهها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
تعلق بود سیر آهنگ چندین نوحهسازیها
قفس آموخت ما را صنعت قانون نوازیها
جهانی را غرور جاهکرد از فکر خود غافل
گریبانها ته پا آمد از دامن طرازیها
غنادردسر اسباب بردارد؟ محال است این
گذشتن نگذرد از آب تیغ بینیازیها
درتن دشت هوس یارب چهگوهر درگره بستم
عرق شد مهرهٔگل از غبار هرزهتازیها
جنون مشرب شمع است یکسرساز این محفل
جهانی میخورد آب از تلاش خودگدازیها
کمال از خجلت عرض تعین آب میگردد
خوشاگنجیکه در ویرانه دارد خاکبازیها
به اقبال ادبگر نسبتی داری مهیاکن
گریبانی که از سر نگذرد گردن فرازیها
تو با ساز تعلق درگذشتی از امل بیدل
ندارد رشتهٔ کس بیگسستن این درازیها
قفس آموخت ما را صنعت قانون نوازیها
جهانی را غرور جاهکرد از فکر خود غافل
گریبانها ته پا آمد از دامن طرازیها
غنادردسر اسباب بردارد؟ محال است این
گذشتن نگذرد از آب تیغ بینیازیها
درتن دشت هوس یارب چهگوهر درگره بستم
عرق شد مهرهٔگل از غبار هرزهتازیها
جنون مشرب شمع است یکسرساز این محفل
جهانی میخورد آب از تلاش خودگدازیها
کمال از خجلت عرض تعین آب میگردد
خوشاگنجیکه در ویرانه دارد خاکبازیها
به اقبال ادبگر نسبتی داری مهیاکن
گریبانی که از سر نگذرد گردن فرازیها
تو با ساز تعلق درگذشتی از امل بیدل
ندارد رشتهٔ کس بیگسستن این درازیها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
باز آب شمشیرت از بهار جوشیها
داد مشت خونم را یادگل فروشیها
ناله تا نفس دزدید من به سرمه خوابیدم
کرد شمع این محفل داغم از خموشیها
یا تغافل از عالم یا ز خود نظر بستن
زین دوپرده بیرون نیست ساز عیبپوشیها
مایهدار هستی را لاف ما و من ننگ است
بیبضاعتان دارند عرض خودفروشیها
زاهدی نمیدانم تقویی نمیخواهم
سینه صافیی دارم نذر درد نوشیها
سازمحفل هستی پرگسستن آهنگاست
از نفسکه میخواهد عافیت سروشیها
محرم فنا بیدل زیر بارکسوت نیست
شعلهجامهای دارد از برهنه دوشیها
داد مشت خونم را یادگل فروشیها
ناله تا نفس دزدید من به سرمه خوابیدم
کرد شمع این محفل داغم از خموشیها
یا تغافل از عالم یا ز خود نظر بستن
زین دوپرده بیرون نیست ساز عیبپوشیها
مایهدار هستی را لاف ما و من ننگ است
بیبضاعتان دارند عرض خودفروشیها
زاهدی نمیدانم تقویی نمیخواهم
سینه صافیی دارم نذر درد نوشیها
سازمحفل هستی پرگسستن آهنگاست
از نفسکه میخواهد عافیت سروشیها
محرم فنا بیدل زیر بارکسوت نیست
شعلهجامهای دارد از برهنه دوشیها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
سخنشد داغ دل چونشمع ازآتش بیانیها
معانی مرد در دوران ما از سکته خوانیها
طبیعت همعنان هرزهگویان تا کجا تازد
خیالم محو شد ازکثرت مصرع رسانیها
ز تشویشکج آهنگانگذشت از راستی طبعم
مگر این حلقهها بردرد از ره بیسنانیها
ز استغنای آزادی چه لافد موج درگوهر
به معنی تخته است آنجا دکان تر زبانیها
چه ریشد دستگاه فطرتم تار خیال اینجا
به اشکیل خران دارم تلاش ریسمانیها
ز طاق افتاد مینای اشارات فلکتازی
هلال اکنون سپهر افکند ار ابروکمانیها
نفس سرمایهایاز لاف خودسنجی تبراکن
مبادا دل شود سنگ ترازوی گرانیها
بهبیباکیزبانواکردهای ، چونشمعوزینغافل
که میراند!برون بزمت آخر نکتهرانیها
زدعوی چند خواهی برگردون منفعل بودن
قفس تنگ است جز بر ناله مفکن پرفشانیها
غرور رستمیگفتم به خاکشکیست اندازد
ز پاافتادگان گفتند: زور ناتوانیها
سریدرجیبدزدیدم،ز وهم خانومان رستم
ته بالم برآورد از غم بیآشیانیها
تو ای پیری مگر بار نفس برداری از دوشم
گران شد زندگانی بر دل از یاد جوانیها
بهناموسحواسم چوننفستهمتکش هستی
همهدر خواب ومن خونمیخورماز پاسبانیها
دنائت بسکه شد امروز مغرور غنا بیدل
زمین هم بال وپر دارد به نازآسمانیها
معانی مرد در دوران ما از سکته خوانیها
طبیعت همعنان هرزهگویان تا کجا تازد
خیالم محو شد ازکثرت مصرع رسانیها
ز تشویشکج آهنگانگذشت از راستی طبعم
مگر این حلقهها بردرد از ره بیسنانیها
ز استغنای آزادی چه لافد موج درگوهر
به معنی تخته است آنجا دکان تر زبانیها
چه ریشد دستگاه فطرتم تار خیال اینجا
به اشکیل خران دارم تلاش ریسمانیها
ز طاق افتاد مینای اشارات فلکتازی
هلال اکنون سپهر افکند ار ابروکمانیها
نفس سرمایهایاز لاف خودسنجی تبراکن
مبادا دل شود سنگ ترازوی گرانیها
بهبیباکیزبانواکردهای ، چونشمعوزینغافل
که میراند!برون بزمت آخر نکتهرانیها
زدعوی چند خواهی برگردون منفعل بودن
قفس تنگ است جز بر ناله مفکن پرفشانیها
غرور رستمیگفتم به خاکشکیست اندازد
ز پاافتادگان گفتند: زور ناتوانیها
سریدرجیبدزدیدم،ز وهم خانومان رستم
ته بالم برآورد از غم بیآشیانیها
تو ای پیری مگر بار نفس برداری از دوشم
گران شد زندگانی بر دل از یاد جوانیها
بهناموسحواسم چوننفستهمتکش هستی
همهدر خواب ومن خونمیخورماز پاسبانیها
دنائت بسکه شد امروز مغرور غنا بیدل
زمین هم بال وپر دارد به نازآسمانیها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲
بود سرمشق درس خامشی باریکبینیها
ز مو انگشت حیرانی به لب دارند چینیها
مرا از ضعف پرواز است قید آشیان ورنه
نفسگیرم چو بوی غنچه از خلوتگزینیها
نیاز من عروج نشئهٔ ناز دگر دارد
سپهر آوازهام بر آستانت از زمینیها
دل رم آرزو مشکل شود محبوس نومیدی
کهسنگ اینجا شرر میگردد از وحشت کمینیها
نفس دزدیدنم شد باعث جمعیت خاطر
به دام افتاد صید مطلبم از دام چینیها
غبار فقر زنگ سرکشی را میشود صیقل
سیاهی میبرد از شعله خاکسترنشینیها
به شوخی آمد از بیدستگاهی احتیاج من
درازیکرد دست آخر زکوته آستینیها
خروش اهل جاه ز خفت ادراک میباشد
تنک ظرفیست یکسر علت فریاد چینیها
طریق دلربایی یک جهان نیرنگ میخواهد
به حسن محض نتوان پیش بردن نازنینیها
مگر از فکر عقبا بازگردم تا به خویش آیم
که از خود سخت دور افتادهام ازپیشبینیها
دوتاگشتیم در اندیشهٔ یک سجده پیشانی
به راه دوست خاتمکرد ما را بینگینیها
دم تیغ است بیدل راه باریک سخنسنجی
زبان خامه هم شق دارد از حرفآفرینیها
ز مو انگشت حیرانی به لب دارند چینیها
مرا از ضعف پرواز است قید آشیان ورنه
نفسگیرم چو بوی غنچه از خلوتگزینیها
نیاز من عروج نشئهٔ ناز دگر دارد
سپهر آوازهام بر آستانت از زمینیها
دل رم آرزو مشکل شود محبوس نومیدی
کهسنگ اینجا شرر میگردد از وحشت کمینیها
نفس دزدیدنم شد باعث جمعیت خاطر
به دام افتاد صید مطلبم از دام چینیها
غبار فقر زنگ سرکشی را میشود صیقل
سیاهی میبرد از شعله خاکسترنشینیها
به شوخی آمد از بیدستگاهی احتیاج من
درازیکرد دست آخر زکوته آستینیها
خروش اهل جاه ز خفت ادراک میباشد
تنک ظرفیست یکسر علت فریاد چینیها
طریق دلربایی یک جهان نیرنگ میخواهد
به حسن محض نتوان پیش بردن نازنینیها
مگر از فکر عقبا بازگردم تا به خویش آیم
که از خود سخت دور افتادهام ازپیشبینیها
دوتاگشتیم در اندیشهٔ یک سجده پیشانی
به راه دوست خاتمکرد ما را بینگینیها
دم تیغ است بیدل راه باریک سخنسنجی
زبان خامه هم شق دارد از حرفآفرینیها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
مارا زگرد این دشتعزمی است رو بهدریا
پرکهنه شد تیمم اکنون وضو به دریا
کرکسب اعتبارات دوری ز بزم انس است
یک قطره چونگوهرنیست بیآبرو به دریا
شرم غنا چه مقدار بر فطرتمگران بود
کزیک عرق چوگوهررفتم فرو به دریا
بیظرف همتی نیست درعشق غوطه خوردن
گرحرص تشنهکام است ترکنگلو به دریا
خفتکش خیالی باد سرت حبابیست
تاکی حریف بودن با اینکدو به دریا
علم و فنیکهداری محو خیالش اولیست
کس نیست مردتحقیق بشکن سبوبهدریا
خلقی پی توهم تا ذات میرساند
ما نیز برده باشیم آبی ز جو به دریا
سرمایه خفت آنگه سودای خودنمایی
غیر ازتری چه دارد موج از نمو به دریا
بیجوهر یقینی از علم و فن چه حاصل
ماهی نمیتوان شد ایکرده خو به دریا
سامان غیرتمرد از چشمهسار شرم است
آبیکه درجبین نیست غافل مجوبه دریا
هرچند کس ندارد فهم زبان تسلیم
دست غریقی آخر چیزی بگو به دریا
بیدل تردد خلق محوکنار خود ماند
نگشود راه این سیل از هیچسو به دریا
پرکهنه شد تیمم اکنون وضو به دریا
کرکسب اعتبارات دوری ز بزم انس است
یک قطره چونگوهرنیست بیآبرو به دریا
شرم غنا چه مقدار بر فطرتمگران بود
کزیک عرق چوگوهررفتم فرو به دریا
بیظرف همتی نیست درعشق غوطه خوردن
گرحرص تشنهکام است ترکنگلو به دریا
خفتکش خیالی باد سرت حبابیست
تاکی حریف بودن با اینکدو به دریا
علم و فنیکهداری محو خیالش اولیست
کس نیست مردتحقیق بشکن سبوبهدریا
خلقی پی توهم تا ذات میرساند
ما نیز برده باشیم آبی ز جو به دریا
سرمایه خفت آنگه سودای خودنمایی
غیر ازتری چه دارد موج از نمو به دریا
بیجوهر یقینی از علم و فن چه حاصل
ماهی نمیتوان شد ایکرده خو به دریا
سامان غیرتمرد از چشمهسار شرم است
آبیکه درجبین نیست غافل مجوبه دریا
هرچند کس ندارد فهم زبان تسلیم
دست غریقی آخر چیزی بگو به دریا
بیدل تردد خلق محوکنار خود ماند
نگشود راه این سیل از هیچسو به دریا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
در شهد راحتند فقیران بوریا
آسودهاند در شکرستان بوریا
بر قسمت فتادهکس ازپشت پا زند
نی میخلد به ناخنش از خوان بوریا
برگیر و دار اهل جهان خنده میکند
رند برهنه پای بیابان بوریا
بر خاک خفتگان به حقارت نظر مکن
آید صدای تیغ ز عریان بوریا
وقت فتادگی مشو از دوستان جدا
این است نقش مسلک یاران بوریا
افتادگیست سرمهٔ آواز سرکشان
در بند ناله نیست نیستان بوریا
درگنج خلوتیکه بلندست دست فقر
پیچیدهایم پای به دامان بوریا
بیدل بهسرکشانجهان چشمعبرت است
سرتا به پای زخم نمایان بوریا
آسودهاند در شکرستان بوریا
بر قسمت فتادهکس ازپشت پا زند
نی میخلد به ناخنش از خوان بوریا
برگیر و دار اهل جهان خنده میکند
رند برهنه پای بیابان بوریا
بر خاک خفتگان به حقارت نظر مکن
آید صدای تیغ ز عریان بوریا
وقت فتادگی مشو از دوستان جدا
این است نقش مسلک یاران بوریا
افتادگیست سرمهٔ آواز سرکشان
در بند ناله نیست نیستان بوریا
درگنج خلوتیکه بلندست دست فقر
پیچیدهایم پای به دامان بوریا
بیدل بهسرکشانجهان چشمعبرت است
سرتا به پای زخم نمایان بوریا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
حرص فرصت انتظار و دوررنگ است آسیا
دل ز نوبت جمعکن پر بیدرنگ است آسیا
سعی روزی با بلای بیامان جوشیدن است
بیشتر درگردش از باد تفنگ است آسیا
یک ندامت کار چندین دانهٔ دل میکند
گرتوانی دست برهم سود ننگ است آسیا
از من و ما هرچه اندوزیگداز نیستیست
عاشق این خرمن آتش به چنگ است آسیا
سنگ هم آیینهٔ تحقیق صیقل میزند
عمرها شد درتلاش رفع زنگ است آسیا
تا قیامتگردش افلاک درکار است و بس
کس نفهمید اینکه میگردد چهرنگ است آسیا
تا نفس باقیستگرد رزق میگردیده باش
آب چون واماند از رفتار لنگ است آسیا
زیرگردون ناامید امن تا کی زیستن
دانهها زینجا برون آیید تنگ است آسیا
آسمان هم ناکجا در فکر مردم تک زند
بسکه روزیخوار بسیارست دنگاست آسیا
نی زمینت عافیتگاه است و نی چرخ بلند
تاچهخواهی طرفبست آخر دو سنگاست آسیا
بیدل ازگردون سلامت چشم نتوان داشتن
الوداع دانه گوکام نهنگ است آسیا
دل ز نوبت جمعکن پر بیدرنگ است آسیا
سعی روزی با بلای بیامان جوشیدن است
بیشتر درگردش از باد تفنگ است آسیا
یک ندامت کار چندین دانهٔ دل میکند
گرتوانی دست برهم سود ننگ است آسیا
از من و ما هرچه اندوزیگداز نیستیست
عاشق این خرمن آتش به چنگ است آسیا
سنگ هم آیینهٔ تحقیق صیقل میزند
عمرها شد درتلاش رفع زنگ است آسیا
تا قیامتگردش افلاک درکار است و بس
کس نفهمید اینکه میگردد چهرنگ است آسیا
تا نفس باقیستگرد رزق میگردیده باش
آب چون واماند از رفتار لنگ است آسیا
زیرگردون ناامید امن تا کی زیستن
دانهها زینجا برون آیید تنگ است آسیا
آسمان هم ناکجا در فکر مردم تک زند
بسکه روزیخوار بسیارست دنگاست آسیا
نی زمینت عافیتگاه است و نی چرخ بلند
تاچهخواهی طرفبست آخر دو سنگاست آسیا
بیدل ازگردون سلامت چشم نتوان داشتن
الوداع دانه گوکام نهنگ است آسیا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
چیست آدم مفردکلک دبیرستان رب
کاینهمه اوضاع اسمارست ترکیبش سبب
زادهٔ علم موالیدش جهان ماء و طین
لمیلد لمیولدش آیینهٔ اصل و نسب
از تصنعگر همه ما وتو آرد بر زبان
میم و نون دارد همان شکلگشاد و بست لب
احتمالات تمیزش وهم چندین خیرو شر
آفتابی در وبال تهمت رأس و ذنب
آن سوی کون و مکان طیار پرواز انتظار
ششجهت وارستگی آغوش و آزادی طلب
آهوان دشت فطت را خیال او، ختن
کارگاه شیشهٔ افلاک را فکرت حلب
نور از او بیاحتجاب و ظلمت از وی بیکلف
ذات عالمتاب او خورشید روز و ماه شب
حاصل رد وقبول انقسام خوب وزشت
انفعالش دوزخ و اقبال فردوس طرب
شور عشق از فتنهآهنگان قانون دماغ
شرم حسن از سایهپروردان مژگان ادب
از هزار آیینه یک نوریقینش منعکس
از دو عالم نسخهاش یک نقطهٔ دل منتخب
با همه سامان قدرت شخص تسلیم اعتبار
باکمالکبریایی پیکر بیدل لقب
کاینهمه اوضاع اسمارست ترکیبش سبب
زادهٔ علم موالیدش جهان ماء و طین
لمیلد لمیولدش آیینهٔ اصل و نسب
از تصنعگر همه ما وتو آرد بر زبان
میم و نون دارد همان شکلگشاد و بست لب
احتمالات تمیزش وهم چندین خیرو شر
آفتابی در وبال تهمت رأس و ذنب
آن سوی کون و مکان طیار پرواز انتظار
ششجهت وارستگی آغوش و آزادی طلب
آهوان دشت فطت را خیال او، ختن
کارگاه شیشهٔ افلاک را فکرت حلب
نور از او بیاحتجاب و ظلمت از وی بیکلف
ذات عالمتاب او خورشید روز و ماه شب
حاصل رد وقبول انقسام خوب وزشت
انفعالش دوزخ و اقبال فردوس طرب
شور عشق از فتنهآهنگان قانون دماغ
شرم حسن از سایهپروردان مژگان ادب
از هزار آیینه یک نوریقینش منعکس
از دو عالم نسخهاش یک نقطهٔ دل منتخب
با همه سامان قدرت شخص تسلیم اعتبار
باکمالکبریایی پیکر بیدل لقب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
همیشه سنگدلانند نامدار طرب
ز خنده نقش نگین را به هم نیاید لب
زبان حاسد وتمهید راستی غلط است
کجی به در نتوان برد از دم عقرب
سواد فقر اثر مایهٔ صفای دل است
چو صبح پاکنما چهرهای به دامن شب
به غیر عشق نداریم هیچ آیینی
گزیدهایم چو پروانه سوختن مذهب
هنر به اهل حسد میدهد نتیجهٔ عیب
ز جوهرست در ابروی تیغ چینغضب
هوس چگونهکند شوخی از دل قانع
به دامنگهر آسوده است موجطلب
به دشت عجز تحیر متاع قافلهایم
اگر بر آینه محملکشیم نیستعجب
چو چشمه زندگی ما بهاشک موقوفاست
دگر زگریهٔ ما بیخودان مپرس سبب
بساط زلف شود چیده در دمیدن خط
به چاک سینهٔ صبح استچین دامن شب
جهان قلمرو اظهار بینیازیهاست
کدام ذرهکه او نپست آفتاب نسب
سر از ره تو چسان واکشمکه بیقدمت
رکاب با دل سنگین تهیکند قالب
ز بسکه دشمن آسودگیست طینت من
چو شعله میشکند رنگ؟ از شکستن تب
قدحپرستی از اسباب فارغم دارد
کتاب دردسری شستهام به آب غضب
به خامشی طلب از لعل یارکام امید
که بوسه روندهدتا به هم نیاری لب
به پیش جلوهٔ طاقتگداز او بیدل
گزید جوهر آیینه پشت دست ادب
ز خنده نقش نگین را به هم نیاید لب
زبان حاسد وتمهید راستی غلط است
کجی به در نتوان برد از دم عقرب
سواد فقر اثر مایهٔ صفای دل است
چو صبح پاکنما چهرهای به دامن شب
به غیر عشق نداریم هیچ آیینی
گزیدهایم چو پروانه سوختن مذهب
هنر به اهل حسد میدهد نتیجهٔ عیب
ز جوهرست در ابروی تیغ چینغضب
هوس چگونهکند شوخی از دل قانع
به دامنگهر آسوده است موجطلب
به دشت عجز تحیر متاع قافلهایم
اگر بر آینه محملکشیم نیستعجب
چو چشمه زندگی ما بهاشک موقوفاست
دگر زگریهٔ ما بیخودان مپرس سبب
بساط زلف شود چیده در دمیدن خط
به چاک سینهٔ صبح استچین دامن شب
جهان قلمرو اظهار بینیازیهاست
کدام ذرهکه او نپست آفتاب نسب
سر از ره تو چسان واکشمکه بیقدمت
رکاب با دل سنگین تهیکند قالب
ز بسکه دشمن آسودگیست طینت من
چو شعله میشکند رنگ؟ از شکستن تب
قدحپرستی از اسباب فارغم دارد
کتاب دردسری شستهام به آب غضب
به خامشی طلب از لعل یارکام امید
که بوسه روندهدتا به هم نیاری لب
به پیش جلوهٔ طاقتگداز او بیدل
گزید جوهر آیینه پشت دست ادب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
اگر برافکنی از روی ناز طرف نقاب
بلرزد آینه برخود چوچشمهٔ سیماب
به یاد شبنمگلزار عارضت عمریست
خیال مشق شنا میکند به موجگلاب
زبرق حیرت حسنت چوموج درگوهر
درآب آینه محوند ماهیانکباب
خیال وصل توپختن دلیل غفلت ماست
کتان چه صرفه برد در قلمرو مهتاب
عروج همت ما خاک شد زشرم نفس
کسی چه خیمه فرازد به اینگسسته طناب
در این چمن همهگر صد بهارپیش آید
ز رنگ رفتهٔ ما میتوانگرفت حساب
چه غفلت استکه از ما به موج تیغ نرفت
وگرنه قطرهٔ آبیست نشتر رگ خواب
به طبع قطره تپش آرمید وگوهرشد
چه فیضها که ندارد طریقهٔ آداب
فضای بیخودیات خالی از بهاری نیست
برون خرام ز خود، رنگ رفته را دریاب
ز بسکه محوتماشای او شدم بیدل
هزارآینه از حیرتم رسید به آب
بلرزد آینه برخود چوچشمهٔ سیماب
به یاد شبنمگلزار عارضت عمریست
خیال مشق شنا میکند به موجگلاب
زبرق حیرت حسنت چوموج درگوهر
درآب آینه محوند ماهیانکباب
خیال وصل توپختن دلیل غفلت ماست
کتان چه صرفه برد در قلمرو مهتاب
عروج همت ما خاک شد زشرم نفس
کسی چه خیمه فرازد به اینگسسته طناب
در این چمن همهگر صد بهارپیش آید
ز رنگ رفتهٔ ما میتوانگرفت حساب
چه غفلت استکه از ما به موج تیغ نرفت
وگرنه قطرهٔ آبیست نشتر رگ خواب
به طبع قطره تپش آرمید وگوهرشد
چه فیضها که ندارد طریقهٔ آداب
فضای بیخودیات خالی از بهاری نیست
برون خرام ز خود، رنگ رفته را دریاب
ز بسکه محوتماشای او شدم بیدل
هزارآینه از حیرتم رسید به آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
بهروینسخهٔهستیکه نیست جز تب وتاب
نوشتهاند خط عافیت به موج سراب
گرآرزو شکنی میشود عمارت دل
شکست موج بود باعث بنای حباب
دلیل غفلت ما نیست غیروحشت عمر
صدای آب ندارد به جز فسانهٔ خواب
که میخورد غم ویرانی عمارت هوش
بنای خانهٔ زنجیر ما مباد خراب
بهجز شکستگیام قبلهٔ نیازی نیست
سرحباب مرا موج بس بود محراب
درین چمنکهگلش پرفشانی رنگست
گشودن مژه مفت است جلوهای دریاب
ز موج، پرده به روی محیط نتوان بست
تو چشم بستهای، ای بیخبر کجاست نقاب
به حبیب ساخت هوس تا تلاش پیش نرفت
کمند موج به چین آرمید و شد گرداب
غم ثبات طرب زین بساط نتوان خورد
بس است ریگ روان گوهر محیط سراب
به فکر مزرع بیدل چرا نپردازی
اگر به ابر کرم صرفهایست برق عتاب
نوشتهاند خط عافیت به موج سراب
گرآرزو شکنی میشود عمارت دل
شکست موج بود باعث بنای حباب
دلیل غفلت ما نیست غیروحشت عمر
صدای آب ندارد به جز فسانهٔ خواب
که میخورد غم ویرانی عمارت هوش
بنای خانهٔ زنجیر ما مباد خراب
بهجز شکستگیام قبلهٔ نیازی نیست
سرحباب مرا موج بس بود محراب
درین چمنکهگلش پرفشانی رنگست
گشودن مژه مفت است جلوهای دریاب
ز موج، پرده به روی محیط نتوان بست
تو چشم بستهای، ای بیخبر کجاست نقاب
به حبیب ساخت هوس تا تلاش پیش نرفت
کمند موج به چین آرمید و شد گرداب
غم ثبات طرب زین بساط نتوان خورد
بس است ریگ روان گوهر محیط سراب
به فکر مزرع بیدل چرا نپردازی
اگر به ابر کرم صرفهایست برق عتاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
بسکه دارد برق تیغت درگذشتنها شتاب
رنگ نخجیر تو میگردد ز پهلویکباب
ناز اگرافسون نخواند مانع آن جلوهکیست
در بنای وهم غیرآتش زن وبرخود بتاب
جام نرگسگرمی شبنم به شوخی آورد
پیشچشمتنیستغیر از حلقهٔچشمپر آب
در مقامی کز تماشایت گدازد هستیام
عرض خجلت دارد ایجاد عرق از آفتاب
واصلان را سودها باشد ز اسباب زیان
قوت پرواز میگیرد پر ماهی از آب
از نشان و نام ما بگذر، خیالی پختهایم
خاتمگرداب نقشی نیست غیر از پیچ و تاب
در عدم بیکاری ما شغل هستی پیش برد
صنعت اوهامکشتی راند در موج سراب
رفتم از خود آنقدرکان جلوه استقبالکرد
گردش رنگم فکند آخر ز روی او نقاب
ازگداز من عیار عشق میباید گرفت
درعرق دارد جبین تا چشمهٔ خورشید، آب
حسنو عشقی نیست اینجا با چهپردازدکسی
خانهٔ لیلی سیاه و وادی مجنون خراب
زندگی در قدر جمعیت نفهمیدنگذشت
ای شعورت دورباش عافیت لختی بخواب
عالم معنی شدیم وداغ جهل ازما نرفت
ساخت بیدل علمهای بیعمل ما راکتاب
رنگ نخجیر تو میگردد ز پهلویکباب
ناز اگرافسون نخواند مانع آن جلوهکیست
در بنای وهم غیرآتش زن وبرخود بتاب
جام نرگسگرمی شبنم به شوخی آورد
پیشچشمتنیستغیر از حلقهٔچشمپر آب
در مقامی کز تماشایت گدازد هستیام
عرض خجلت دارد ایجاد عرق از آفتاب
واصلان را سودها باشد ز اسباب زیان
قوت پرواز میگیرد پر ماهی از آب
از نشان و نام ما بگذر، خیالی پختهایم
خاتمگرداب نقشی نیست غیر از پیچ و تاب
در عدم بیکاری ما شغل هستی پیش برد
صنعت اوهامکشتی راند در موج سراب
رفتم از خود آنقدرکان جلوه استقبالکرد
گردش رنگم فکند آخر ز روی او نقاب
ازگداز من عیار عشق میباید گرفت
درعرق دارد جبین تا چشمهٔ خورشید، آب
حسنو عشقی نیست اینجا با چهپردازدکسی
خانهٔ لیلی سیاه و وادی مجنون خراب
زندگی در قدر جمعیت نفهمیدنگذشت
ای شعورت دورباش عافیت لختی بخواب
عالم معنی شدیم وداغ جهل ازما نرفت
ساخت بیدل علمهای بیعمل ما راکتاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
تا نمیدزدد غبار غفلت هستی خطاب
بایدم از شرم این خاک پریشانگشت آب
در طلسم حیرت این بحریک وارسته نیست
موج هم داردگره بر بال پرواز از حباب
نالهٔ عشاق و آه بوالهوس با هم مسنج
فرقها دارد شکوه برق تا مد شهاب
ازتلاش آسود دل چون بر هوس دامن فشاند
شعلهٔ بیدود را چندان نباشد پیچ و تاب
آه از آن روزیکه عرض مدعا سایل شود
بیصدا زین کوهسارم سنگ میآید جواب
گر به مخموران نگاهم هم نپردازد بلاست
ای به دور نرگست رمکرده مستی از شراب
بیبلایی نیست شمشیر مژه خواباندنت
فتنهٔچشم سیاهت را چه بیداری چه خواب
هرکه را دیدم چو مژگان بال بسمل میزند
عالمیراکشت چشمت خانهٔ مستی خراب
گرگشادکار خواهی از طلسم خود برآ
هست برخاک پریشان ششجهت یک فتح باب
از فریب و مکر دنیا اهل ترک آسودهاند
دام راه تشنگان میباشد امواج سراب
هستی ما پردهٔساز تغافلهای اوست
سایه مژگان بود هرجا چشم پوشید آفتاب
ذره تا خورشید اسباب جهان سوزنده است
بیدل ازگلخن شراریکرده باشی انتخاب
بایدم از شرم این خاک پریشانگشت آب
در طلسم حیرت این بحریک وارسته نیست
موج هم داردگره بر بال پرواز از حباب
نالهٔ عشاق و آه بوالهوس با هم مسنج
فرقها دارد شکوه برق تا مد شهاب
ازتلاش آسود دل چون بر هوس دامن فشاند
شعلهٔ بیدود را چندان نباشد پیچ و تاب
آه از آن روزیکه عرض مدعا سایل شود
بیصدا زین کوهسارم سنگ میآید جواب
گر به مخموران نگاهم هم نپردازد بلاست
ای به دور نرگست رمکرده مستی از شراب
بیبلایی نیست شمشیر مژه خواباندنت
فتنهٔچشم سیاهت را چه بیداری چه خواب
هرکه را دیدم چو مژگان بال بسمل میزند
عالمیراکشت چشمت خانهٔ مستی خراب
گرگشادکار خواهی از طلسم خود برآ
هست برخاک پریشان ششجهت یک فتح باب
از فریب و مکر دنیا اهل ترک آسودهاند
دام راه تشنگان میباشد امواج سراب
هستی ما پردهٔساز تغافلهای اوست
سایه مژگان بود هرجا چشم پوشید آفتاب
ذره تا خورشید اسباب جهان سوزنده است
بیدل ازگلخن شراریکرده باشی انتخاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
چو شمع تا سحر افسانه میشود تب وتاب
نگاه برق خرام است جلوهای دریاب
اگر غنا طلبی مشق خاکساریکن
حضورگنج براتیست سرنوشت خراب
به فیضکاهلی آماده است راحت ما
که سایه راست ز پهلوی عجز بستر خواب
فریب جلوهٔ نیرنگ زندگی نخوری
که شستهاند ازین صفحه غیر نقش سراب
در آن بساطکه از رنگ آرزو پرسند
چو یاس در نفس ما شکسته است جواب
به دل اگر برسی جستجو نمیماند
تحیر است درآیینه شوخی سیماب
نماند در دل ما خونی از فشار غمت
به غنچگی زگل ماگرفتهاندگلاب
ز شرم حلقهٔ آن زلف حیرتی دارم
که ناف آهوی مشکین چرا نشدگرداب
عجبکه رشتهٔ پروین زهم نمیگسلد
چنینکه از عرق روی اوست درتب و تاب
زموج رنگ به دوران نشئهٔ نگهت
خط شکسته توان خواند از جبین شراب
غرور هستی او را فنای ماست دلیل
خمکلاه محیط است در شکست حباب
کسی چه چارهکند سرنوشت را بیدل
نشست سرخط موج ازجبین دریا آب
نگاه برق خرام است جلوهای دریاب
اگر غنا طلبی مشق خاکساریکن
حضورگنج براتیست سرنوشت خراب
به فیضکاهلی آماده است راحت ما
که سایه راست ز پهلوی عجز بستر خواب
فریب جلوهٔ نیرنگ زندگی نخوری
که شستهاند ازین صفحه غیر نقش سراب
در آن بساطکه از رنگ آرزو پرسند
چو یاس در نفس ما شکسته است جواب
به دل اگر برسی جستجو نمیماند
تحیر است درآیینه شوخی سیماب
نماند در دل ما خونی از فشار غمت
به غنچگی زگل ماگرفتهاندگلاب
ز شرم حلقهٔ آن زلف حیرتی دارم
که ناف آهوی مشکین چرا نشدگرداب
عجبکه رشتهٔ پروین زهم نمیگسلد
چنینکه از عرق روی اوست درتب و تاب
زموج رنگ به دوران نشئهٔ نگهت
خط شکسته توان خواند از جبین شراب
غرور هستی او را فنای ماست دلیل
خمکلاه محیط است در شکست حباب
کسی چه چارهکند سرنوشت را بیدل
نشست سرخط موج ازجبین دریا آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
ز درد تشنهلبیها در این محیط سراب
دلی گداختهایم و رسیدهایم به آب
تأملیکه چه دارد تلاش محرمیات
شکست آینه را جلوهکردهاند خطاب
حصول ریشهٔ آمال سر به سرپوچ است
تلاش موج چه خرمنکند به غیرحباب
فسانهٔ دل پر خون شنیدنی دارد
به دوش شعله جرس بسته است اشککباب
اگر تبسم گل ابروی ادا دزدد
شکست بال شود بهر بلبلان محراب
خیال نرگس مست تو بیخودی اثر است
وگرنه دیدهٔ بختم نداشت این همه خواب
به فیض دیدهٔ تر هیچ نشئه نتوان یافت
تو ساز میکدهکن، ما و این دو شیشه شراب
اگر به وادی امکان غبار بیآبیست
هجوم آبلهات ازکجا دماند حباب
نفس چه واکشد از پردهٔ توهم ما
که ساز در دل خاک است و بر هوا مضراب
درین محیط چو موج اینقدرتردد چیست
به رفتنی که ندارد درنگ پرمشتاب
کسی ز دام تعلق چسان برون تازد
شکستهگردن هر موج طوقی ازگرداب
مقیم انجمن نارساییام بیدل
به هرکجا نرسد سعیکس مرا دریاب
دلی گداختهایم و رسیدهایم به آب
تأملیکه چه دارد تلاش محرمیات
شکست آینه را جلوهکردهاند خطاب
حصول ریشهٔ آمال سر به سرپوچ است
تلاش موج چه خرمنکند به غیرحباب
فسانهٔ دل پر خون شنیدنی دارد
به دوش شعله جرس بسته است اشککباب
اگر تبسم گل ابروی ادا دزدد
شکست بال شود بهر بلبلان محراب
خیال نرگس مست تو بیخودی اثر است
وگرنه دیدهٔ بختم نداشت این همه خواب
به فیض دیدهٔ تر هیچ نشئه نتوان یافت
تو ساز میکدهکن، ما و این دو شیشه شراب
اگر به وادی امکان غبار بیآبیست
هجوم آبلهات ازکجا دماند حباب
نفس چه واکشد از پردهٔ توهم ما
که ساز در دل خاک است و بر هوا مضراب
درین محیط چو موج اینقدرتردد چیست
به رفتنی که ندارد درنگ پرمشتاب
کسی ز دام تعلق چسان برون تازد
شکستهگردن هر موج طوقی ازگرداب
مقیم انجمن نارساییام بیدل
به هرکجا نرسد سعیکس مرا دریاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
ممسک اگربه عرض سخا جوشد ازشراب
دستی بلند میکند اما به زیرآب
طبعکرم فسردهٔ دست تهی مباد
برگشت عالمیست ستم خشکی سحاب
این است اگر سماجت ارباب احتیاج
رحم است بر مزاج دعاهای مستجاب
غارت نصیب حسرت درد محبتم
نگریست بیدلیکه زچشمم نبرد آب
دل آنقدرگریستکه غم هم به سیل رفت
آتش درآب غوطه زد از اشک اینکباب
افسانهسازی شرر و برق تا بهکی
گر مرد این رهی توهم از خود برون شتاب
یاران عبث به وهم تعلق فسردهاند
اینجاست چون نگه قدم از خانه در رکاب
صبح از نفسدو مصرعبرجسته خواند و رفت
دیوان اعتبار و همین بیتش انتخاب
خواهی نفس خیالکن و خواهگرد وهم
چیزی نمودهایم در آیینهٔ حباب
محویم و باعثی زتحیرپدید نیست
ای فطرت آبکرد وزما رفعکن حجاب
معنی چه وانماید از این لفظهای پوچ
پرتشنه است جلوه وآیینهها سراب
در بزم عشق، علم چه و معرفتکدام
تا عقل گفتهایم جنون میدرد نقاب
در عالمیکه یاد تو با ما مقابل است
آیینه میکشد به رخ سایه آفتاب
بیدل ز جوش سبزه در این ره فتاده است
بیچشم یک جهان مژه تهمتپرست خواب
دستی بلند میکند اما به زیرآب
طبعکرم فسردهٔ دست تهی مباد
برگشت عالمیست ستم خشکی سحاب
این است اگر سماجت ارباب احتیاج
رحم است بر مزاج دعاهای مستجاب
غارت نصیب حسرت درد محبتم
نگریست بیدلیکه زچشمم نبرد آب
دل آنقدرگریستکه غم هم به سیل رفت
آتش درآب غوطه زد از اشک اینکباب
افسانهسازی شرر و برق تا بهکی
گر مرد این رهی توهم از خود برون شتاب
یاران عبث به وهم تعلق فسردهاند
اینجاست چون نگه قدم از خانه در رکاب
صبح از نفسدو مصرعبرجسته خواند و رفت
دیوان اعتبار و همین بیتش انتخاب
خواهی نفس خیالکن و خواهگرد وهم
چیزی نمودهایم در آیینهٔ حباب
محویم و باعثی زتحیرپدید نیست
ای فطرت آبکرد وزما رفعکن حجاب
معنی چه وانماید از این لفظهای پوچ
پرتشنه است جلوه وآیینهها سراب
در بزم عشق، علم چه و معرفتکدام
تا عقل گفتهایم جنون میدرد نقاب
در عالمیکه یاد تو با ما مقابل است
آیینه میکشد به رخ سایه آفتاب
بیدل ز جوش سبزه در این ره فتاده است
بیچشم یک جهان مژه تهمتپرست خواب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
میدهد دل را نفس آخر به سیل اضطراب
خانهٔ آیینهای داریم و می گردد خراب
در محیط عشق تا سر درگریبان بردهایم
نیست چونگرداب رزقما بهغیرازپیچ وتاب
کاش با اندیشهٔ هستی نمیپرداختیم
خواب دیگر شد غبار بینش از تعبیر خواب
یک گرهوار از تعلق مانع وارستگیست
موج اینجا آبله درپاست از نقش حباب
بسمل شوقگلاندامیست سر تا پای من
میتوانچونگلگرفتاز خندهٔزخمم گلاب
در محبت چهرهٔ زردی به دست آوردهام
زین گلستان کردهام برگ خزانی انتخاب
پیش روی اوکه آتش رنگ میبازد ز شرم
آینه از سادهلوحی میزند نقشی بر آب
در تماشاگاه بویگل نگه را بار نیست
آب ده چشم هوس ای شبنم از سیر نقاب
تا بهکی بیکار باشد جوهر شمشیر ناز
گرچه میدانم نگاهت فتنه است ما مخواب
در دبستان تماشای جمالت هر سحر
دارد از خط شعاعی مشق حیرت آفتاب
شور حشر انگیختدل از سعیخاکستر شدن
سوختچندانیکهسر تا پا نمک شد اینکباب
ناقصان را بیدل آسان نیست تعلیمکمال
تا دمد یک دانه چندین آبرو ریزد سحاب
خانهٔ آیینهای داریم و می گردد خراب
در محیط عشق تا سر درگریبان بردهایم
نیست چونگرداب رزقما بهغیرازپیچ وتاب
کاش با اندیشهٔ هستی نمیپرداختیم
خواب دیگر شد غبار بینش از تعبیر خواب
یک گرهوار از تعلق مانع وارستگیست
موج اینجا آبله درپاست از نقش حباب
بسمل شوقگلاندامیست سر تا پای من
میتوانچونگلگرفتاز خندهٔزخمم گلاب
در محبت چهرهٔ زردی به دست آوردهام
زین گلستان کردهام برگ خزانی انتخاب
پیش روی اوکه آتش رنگ میبازد ز شرم
آینه از سادهلوحی میزند نقشی بر آب
در تماشاگاه بویگل نگه را بار نیست
آب ده چشم هوس ای شبنم از سیر نقاب
تا بهکی بیکار باشد جوهر شمشیر ناز
گرچه میدانم نگاهت فتنه است ما مخواب
در دبستان تماشای جمالت هر سحر
دارد از خط شعاعی مشق حیرت آفتاب
شور حشر انگیختدل از سعیخاکستر شدن
سوختچندانیکهسر تا پا نمک شد اینکباب
ناقصان را بیدل آسان نیست تعلیمکمال
تا دمد یک دانه چندین آبرو ریزد سحاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
میکنمگاهی به یاد مستی چشمت شتاب
تا قیامت میروم در سایهٔ مژگان به خواب
از ادبپروردههای حسرت لعل توام
نالهام چون موجگوهر نیست جز زیر نقاب
تا قناعت رشتهدارگوهر جمعیت است
خاک بر جا ماندهٔ من آبرو دارد خطاب
گر به دریا سایه اندازد غبار هستیام
از نفس چون فلس ماهی رنگ میبندد حباب
میکند اسباب راحت پایهٔ غفلت قوی
بر بساطسایههمچونکوهسنگیناست خواب
امتیاز جزء وکل در عالم تحقیق نیست
هیچ نتوانکرد از خورشید تابان انتخاب
گردبادیم از عروج اعتبار ما مپرس
میشود برباد رفتن خیمهٔ ما را طناب
عمرها شد در غبار وهم توفانکردهایم
چشمهٔ آیینه موجی دارد از عرض سراب
کار فضل آن نیستکز اسباب انجامش دهند
بر خیال پوچ مینازد دعای مستجاب
سخترو را رقتی غرق خجالت میکند
ایستادن سنگ را مشکل بود برروی آب
از طلسمچرخ بیوحشت رهایی مشکلاست
روزنی در خانهٔ زین نیست جزچشم رکاب
محرمآن جلوهگشتن نیست جزمشق حیا
حیرت آیینه هم اززنگ میخواهد نقاب
عشق راکردیم بیدل تهمتآلود هوس
در سوادکشور ما سایه دارد آفتاب
تا قیامت میروم در سایهٔ مژگان به خواب
از ادبپروردههای حسرت لعل توام
نالهام چون موجگوهر نیست جز زیر نقاب
تا قناعت رشتهدارگوهر جمعیت است
خاک بر جا ماندهٔ من آبرو دارد خطاب
گر به دریا سایه اندازد غبار هستیام
از نفس چون فلس ماهی رنگ میبندد حباب
میکند اسباب راحت پایهٔ غفلت قوی
بر بساطسایههمچونکوهسنگیناست خواب
امتیاز جزء وکل در عالم تحقیق نیست
هیچ نتوانکرد از خورشید تابان انتخاب
گردبادیم از عروج اعتبار ما مپرس
میشود برباد رفتن خیمهٔ ما را طناب
عمرها شد در غبار وهم توفانکردهایم
چشمهٔ آیینه موجی دارد از عرض سراب
کار فضل آن نیستکز اسباب انجامش دهند
بر خیال پوچ مینازد دعای مستجاب
سخترو را رقتی غرق خجالت میکند
ایستادن سنگ را مشکل بود برروی آب
از طلسمچرخ بیوحشت رهایی مشکلاست
روزنی در خانهٔ زین نیست جزچشم رکاب
محرمآن جلوهگشتن نیست جزمشق حیا
حیرت آیینه هم اززنگ میخواهد نقاب
عشق راکردیم بیدل تهمتآلود هوس
در سوادکشور ما سایه دارد آفتاب