عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
به وصول مقصد عافیت نه دلیل جو نه عصا طلب
تو زاشک آن همه‌کم نه‌ای قدمی زآبله پا طلب
ز مراد عالم آب و گل به در جنون زن و واگسل
اثر اجابت منفعل ز شکست دست دعا طلب
به‌کجاست صدر و چه آستان‌که گذشته‌ای تو از این و آن
چو نگاه حسرت ازاین مکان‌، همه چیز رو به قفا طلب
ز سهر اگر همه بگذری‌، تو همان به سایه برابری
به علاج شعلهٔ خودسری نمی ازجبین حیا طلب
به فسانهٔ هوس آنقدر مفروش شهرت‌کر و فر
چو غبار انجمن سحر نفسی شمار و هوا طلب
ز هوای‌کبر و سر منی همه راست ننگ فروتنی
توبه ذوق منصب ایمنی زپرشکسته هما طلب
دل ذره‌گر همه خون‌کند، زکم‌آوری چه فزون‌کند
عملی‌گرازتوجنون‌کند، به‌عدم فرست و جزا طلب
کف پای حجله‌نشین ما، به خیال‌کرده‌کمین ما
پی‌آرزوی‌جبین‌مابه‌سراغ‌رنگ حنا طلب
شده رمز جلوهٔ بی‌نشان به غبار آینه‌ات نهان
نفسی به صیقل امتحان برو از میان و صفا طلب
طلب تو بس بود اینقدرکه ز معنیی ببری اثر
به خودت اگرنرسد نظر به خیال پیچ و خدا طلب
چه خوش آن‌که ترک سبب‌کنی بهٔقین رسی وطرب‌کنی
زحقیقت‌آنچه طلب‌کنی به طریق بیدل ما طلب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
دل از خمار طلب خون کن و شراب طلب
جگر به تشنه‌لبی واگذر و آب طلب
ز عافیت نتوان مژدهٔ‌گشایش یافت
به دل شکستی اگرهست فتح باب طلب
مترس از غم ناسور ای جراحت دل
به زلف یار بزن دست و مشک ناب طلب
مباش همچوگهر مرده رنگ این دریا
نظر بلندکن و همت حباب طلب
محیط در غم آغوش بیقراری توست
دمی چو سیل در این دشت اضطراب طلب
قدم به وادی فرصت زن و مژه بردار
بهار می‌رود ای بیخبر شتاب طلب
لباس عافیت از دهر اگر هوس داری
ز ماهتاب‌کتان و حریر از آب طلب
شبی چو شبنم‌گل صرف‌کن به بیداری
سحر برآر سر و وصل آفتاب طلب
هزار جلوه در آغوش بیخودی محواست
جهان شعورطلب می‌کند تو خواب طلب
ببند پرده به چشم و دلت ز عیب‌کسان
گشادکار خود از بند این نقاب طلب
نیاز و ناز همان درد و صاف یک قدحند
چوپای او سر ما هم از آن رکاب طلب
دل گداخته بیدل نیاز مژگان کن
طراوت چمن عمر از این سحاب طلب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
نگویمت به خطا سازیا صواب طلب
کمینگر است زخود رفتنت شتاب طلب
اگر حقیقت انجام در نظر داری
ز هرکجاگهرت می‌رسد حباب طلب
شکست آبله هرگام ساغری دارد
سراغ آبی اگر خواهی از سراب طلب
گل نگاهی اگر چیده‌ای ز باغ وصال
به روز هجر ز مژگان ترگلاب طلب
به رفع‌کلفت هر آفتی‌ست تدبیری
گر آتشی به دل افتد زدیده آب طلب
جهان ز خبث تهی‌گشت تا تو بالیدی
به صفرنه فلک از قدر خود حساب طلب
کسی ز مرگ اگر رسم زندگی خواهد
تو هم ز عالم پیری بروشباب طلب
مقیم بیکسی آسوده از پریشانی‌ست
چوگنج عافیت از خانهٔ خراب طلب
تو قاصد هوسی از عدم به سوی وجود
حقیقت نفست خوانده شد جواب طلب
ز جنبش مژه درس اشارتت این است
که هرزه است نگاه اندکی حجاب طلب
بهار می‌طلبی سیر رنگ کن بیدل
ز جلوه آنچه طمع داری از نقاب طلب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
خون بسته است ازغم آن لعل پان به لب
دندان شکسته‌ای که فشارد زبان به لب
عیش وصال و ذوق‌کنار آرزوی‌کیست
ماییم و حرف بوسی ازآن آستان به لب
صبحی تبسمی به تأمل دمانده‌ایم
زان‌گرد خط‌که نیست چو حرفش‌نشان به‌لب
راهی به درد بی‌اثری قطع‌کرده‌ایم
همچون سپندم آبله دارد فغان به لب
از بسکه امتحانکدهٔ وهم هستی‌ام
آید نفس چوآینه‌ام هر زمان به لب
عشاق تا حدیث وفا را زبان دهند
چون شمع می‌دود همه اجزایشان به لب
بی‌خامشی‌گم است سررشتهٔ سخن
بندی زبان به‌کام‌که یابی دهان به لب
دلکوب فطرت است حدیث سبکسران
چون پنبه نام‌کوه نیایدگران به لب
خواهی نفس فروکش و خواهی به ناله‌کوش
جولان عمررا نکشدکس عنان به لب
خلقی به‌حرف وصوت فشرده‌ست پای جهد
راهی چو خامه می‌رود این‌کاروان به لب
سیری ز خوان چرخ‌کسی را به‌کام نیست
دارد هلال هم سخن از حرف نان به لب
سعی ضعیف خلق به جایی نمی‌رسد
گرمرد قدرتی نفست را رسان به لب
بیدل به جلوه‌گاه نثار تبسمش
آه از ستمکشی‌که نیاورد جان به لب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
چه دارد این صفات حاجت آیات
به جز ورد دعای حضرت ذات
غنا و فقرهستی لا والاست
گدایی نفی و شاهنشاهی اثبات
فسون ظاهر و مظهر مخوانید
خیال است این چه تمثال و چه مرآت
جهان گل کردهٔ یکتایی اوست
ندارد شخص تنها جز خیالات
نباشد مهر اگر صبح تبسم
که خندد جز عدم بر روی ذرات
مه وسال وشب وروزت مجازیست
حقیقت نه زمان دارد نه ساعات
نشاط و رنج ما تبدیل اوضاع
بلند وپست ما تغییر حالات
همین غیب و شهادت فرق دارد
معانی در دل و برلب عبارات
فروغی بسته بر مرآت اعیان
چراغان شبستان محالات
نه او را جزتقدس میل آثار
نه ما را غیر معدومی علامات
تو و غافل ز من‌، افسوس‌، افسوس
من و دور از درت‌، هیهات‌، هیهات
زبان شرم اگر باشد به کامت
خموشی نیست بیدل جز مناجات
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
ای هستی از قصر غنا افکنده در ویرانه‌ات
گل‌کرده از هر موی تو ادبار چینی خانه‌ات
می‌باید از دست نفس جمعیت دل باختن
تا ریشه باشد می‌تند آوارگی بر دانه‌ات
در عالم‌عشق و هوس رنجی‌ندارد هیچ‌کس
چون‌شمع‌زافسون‌نفس‌خودآتشی‌در خانه‌ات
تمهید عیش ای بیخبر فرصت ندارد آنقدر
تا شیشه قلقل‌کرده سر می‌رفته از پیمانه‌ات
سیر خرابات دلست آنجاکه می‌سایی قدم
غلتیده هستی تا عدم در لغزش مستانه‌ات
میتاز چندی‌پیش وپس تا آنکه‌گردی بی‌نفس
چون‌اره باید ریختن‌درکشمکش دندانه‌ات
ای خلوت‌آرای عدم تاکی به فهم خود ستم
افکند شغل عیش و غم بیرون در افسانه‌ات
فال‌گشادی می‌زدند از طره‌ات صبح ازل
زنهار می‌بوسد هنوز انگشت دست شانه‌ات
بی‌دستگاهی‌داشت امن‌از آفت‌عشق و هوس
پروز از راه سوختن واکرد بر پروانه‌ات
حیف‌است تحقیق آشنا جوشد به وهم ماسوا
تا چند باید داشتن خود را ز خود بیگانه‌ات
بیدل چه‌وحشت‌داشتی‌کز خود اثر نگذاشتی
شور سر زنجیر هم رفت از پی دیوانه‌ات
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
سرکیست تا برد آرزو به غبار سجده‌کمینی‌ات
نرسید قطرت نه فلک به هوابیان زمینی‌ات
نه حقیقت دویی آشنا، نه دلیل عین تو مآسوا
به‌کجاست عکس توهمی‌که فریبد آینه بینی‌ات
تک و تاز وهم و گمان ما به جنون‌ گسسته عنان ما
تویی آنکه هم تو رسید‌ه ای به سواد فهم یقینی‌ات
ز جهات عالم خشک و تر به غنا نچیده ای آنقدر
که‌کسی به غیر تنزه تو رسد به دامن چینی‌ات
نه به فهم تاب رسیدنی نه به دیده طاقت دیدنی
دل خلق و هرزه تپیدنی به خیال جلوه‌ کمینی‌ات
چه‌حدوث وکو قدم‌زمان چه‌حساب‌کون وکجا مکان
همه یک‌شاره ای کن‌فکان نه‌شهوری و نه‌سنینی‌ات
به جراحت دل ناتوان ستم است دیده گشودنم
که قیامتی‌ست ششجهت ز تبسم نمکینی‌ات
ز غرور ناز فعیتی‌ که به ما رسانده پیام تو
چقدر شکسته‌کلاه دل خم طاق نسبت چینی‌ات
عدم و وجود محال ما، شده دستگاه خیال ما
چه ‌بلاست نقص و کمال ما که نه‌آنی ‌است‌و نه اینی‌ات
دل بیدل از پی نام تو به چه تاب لاف توان زند
که ز که برد اثر صدا ادب تلاش نگینی‌ات
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
آیینهٔ دل داغ جلا ماند و نفس سوخت
فریاد که روشن نشد این آتش و خس سوخت
واداشت ز آزادی‌ام الفتکدهٔ جسم
پرواز من از گرمی آغوش قفس سوخت
آهنگ رحیل از دو جهان دود برآورد
این قافله را شعلهٔ آواز جرس سوخت
سرمایه در اندیشهٔ اسباب تلف شد
آه از نفسی چند که در شغل هوس سوخت
از پستی همت نرسیدیم به عنقا
پرواز بلندی به ته بال مگس سوخت
گر خواب عدم بر دو جهان شام گمارد
دل نیست چراغی که توان بر سر کس سوخت
پا آبله کردیم دگر برگ طلب کو
بیدل عرق سعی در این پرده نفس سوخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
بیتابی عشق این همه نیرنگ هوس ریخت
عنقا پری افشاندکه توفان مگس ریخت
مستغنی‌گشت چمن و سیر بهاریم
بی‌بال و پریها چقدرگل به قفس ریخت
از تاب و تب حسرت دیدار مپرسید
دردیده چوشمعم نگهی‌پر زد و خس ریخت
ازیک دو نفس صبح هم ایجاد شفق‌کرد
هستی دم تیغی‌ست‌که خون همه‌کس ریخت‌.
روشنگر جمعیت دل جهد خموشی‌ست
نتوان چو حباب آینه بی‌ضبط نفس ریخت
دنباله دو قلقل مینای رحیلیم
ین باده جنون داشت‌که در جام جرس ریخت
بیدل ز فضولی همه بی‌نعمت غیبیم
آب رخ این مایده‌ها، سیر و عدس ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
اشک از مژگان درین ویرانه نشکست و نریخت
خوشه‌خشکی‌داشت اینجادانه‌نشکست‌و نریخت
زیرگردون صدهزاران سر به باد فتنه رفت
کهنه خشتی زین ندمتخانه نشکست و نریخت
درکشاکش اقتدار ارهٔ اقبال دهر
اینقدرها بسکه یک‌دندانه‌نشکست و نریخت
آه از آن روزی که‌استغنای غیرت‌زای عشق
خاک صحرا برسر دیوانه نشکست ونریخت
سعی سر چنگ ملامت چاره‌ای سودا نکرد
موی‌از مجنون به‌چندین شانه‌نشکست و نریخت
مجلس می شیشه و پیمانه‌ای بسیار داشت
هیچ‌کس چون‌محتسب‌مستانه‌نشکست‌و نریخت
در بر این انجمن رنگی نگردانید شمع
تا قیامت هم پرپروانه نشکست و نریخت
باعث هرگریه و فریاد لطف آشناست
شیشه وصهبای ما بیگانه نشکست و نریخت
مرگ می‌باشد علاج تشنه‌کامیهای حرص
پر نشد پیمانه تا پیمانه نشکست ونریخت
تا ابد در خاک اگر جویی نخواهی‌یافتن
آن قدح‌کز بازی طفلانه نشکست و نریخت
ماتم امروز دید و نوحهٔ فردا شنید
اشک‌مابیدل به‌هیچ‌افسانه‌نشکست‌و نریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
زاهد،‌که‌بادش‌، آفت ایمان شکست و ریخت
تا شیشه بشکند دل مستان شکست و ریخت
شب با سواد زلف‌تو زد لاف همسری
صبحش‌به‌سنگ‌تفرقه‌دندان‌شکست‌ و ریخت
بر دیده سپهر نشاند ابروی هلال
نعل‌سمند او که‌ به‌جولان شکست و ریخت
آن خار خار جلوه‌ که ماییم و حسرتش
در چشم ‌آرزو همه مژگان‌ شکست و ریخت
اشکی‌که در خیال تو از دیده ریختم
صد گوهر آبگینهٔ‌ عمان شکست‌ و ریخت
عیش زمانه از اثر گفتگو گداخت
رنگ بهار نالهٔ مرغان شکست و ریخت
تا کی به سعی اشک توان جمع ساختن
گرد مراکه‌سخت پریشان‌شکست‌و ریخت
بر سنگ می‌زد آینه‌ام شیشهٔ خیال
دیدم که رنگ چهره ی ‌امکان شکست‌ و ریخت
سامان روزی از عرق سعی مشکل است
یعنی درآبرو نتوان نان شکست و ریخت
اشکم به‌دوش هر مژه صد چاک بست ورفت
این‌تکمه یارب از چه‌گریبان شکست‌و ریخت
مانند نقش پا به‌ گل عجز خفته‌ایم
بر ما هزار آبله باران شکست و ریخت
بیدل به کار رفع خماری نیامدیم
مینای‌ما همان‌عرق‌افشان‌شکست و ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
د‌ی ترنگی از شکست ساغرم ‌کل ‌کرد و ریخت
ششجهت ‌کیفیت چشم ترم‌ گل‌ کرد و ریخت
شب چو شمعم وعدهٔ دیدار در آتش نشاند
تا سحر آیینه از خاکسترم‌گل‌کرد و ریخت
خلوت رازم بهشت غیرت طاووس‌ گشت
رنگها چون حلقه بیرون درم‌ گل‌کرد و ریخت
تا تجرد از اثر پرداخت اجزای مرا
سایه همچون ‌مو، ز جسم‌لاغری ‌گل ‌کرد و ریخت
ای هوس دیگر چه دکان قیامت چیدنست
برکف خونی‌که چون‌گل در برم‌ گل‌کرد و ریخت
سیر این باغم‌کفیل یک سحر فرصت نبود
خنده واری تاگریبان بر درم‌گل‌کرد و ریخت
سرنگون شرم عصیان را چه عزت‌،‌ کو وقار
آبروی من ز دامان ترم ‌گل ‌کرد و ریخت
داغم از اوج و حضیض دستخاه انفعال
بر فلک‌هم یک‌عرق‌وار اخترم گل‌کرد و ریخت
سعی مژگان جز ندامت‌ساز پروازی نداشت
بسکه ماندم نارسا اشک از پرم‌ گل‌ کرد و ریخت
صفحه‌ام یاد که آتش زد که تا مژگان زدن
صد نگاه واپسین از پیکرم گل کرد و ریخت
هیچ فردوسی به سامان دل خرسند نیست
خاک هم ‌گر خواست ریزد بر سرم گل کرذ و ریخت
تا بپوشم بیدل آن‌گنجی‌که در دل داشتم
عالم ویرانی از بام و درم گل کرد و ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
شوخ بیباکی‌که رنگ عیش هر کاشانه ریخت
خواست‌ شمعی‌ بر فروزد آتشم‌ در خانه ریخت
فیض معنی درخور تعلیم هر بی‌مغز نیست
نشئه را چون باده نتوان در دل پیمانه ریخت
شد نفس از کار، اما عقدهٔ دل وانشد
این‌کلید ازپیچ و تاب قفل ما دندانه ریخت
ای خوش آن رندی‌ که در خاک خرابات فنا
رنک‌ آسایش‌ چو اشک ‌از لغزش ‌مستانه ریخت
اولین جوش بهار عشق می باشد هور
بی‌خس‌و خاشاک نتوان رنگ آتشخانه ریخت
شب خیال پرتو حسن تو زد بر انجمن
شمع چندان آب شد کز دیدهٔ پروانه ریخت
وحشتی‌ کردیم و جستیم از طلسم اعتبار
پرفشانی‌ گرد ما بیرون این وبرانه ریخت
گریهٔ بلبل پی تسخیرگل بیهوده است
بهر صید ط‌ایران رنگ‌، نتوان دانه ریخت
بادهٔ دردی‌ که ناموس دو عالم نشئه بود
شوخ‌چشمیهای اشک از بازی طفلانه ریخت
سر به صحرا دادههٔ نیرنگ سودای توام
می‌توان از مشت خاکم عالم دیوانه ریخت
گرد ناز از دامن گیسوی یار افشانده‌ام
از گداز من توان آبی به دست شانه ریخت
از دلم برداشت بیدل ناله مهر خامشی
اضطراب ربشه آب خلوت این دانه ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
هرکجا لعل تو رنگ خنده مستانه ریخت
از خجالت آب‌گوهر چون می‌از پیمانه ریخت
در غبار خاطر ما صد جهان عشرت گم است
آبروی‌ گنجها در خاک این وبرانه ریخت
چرخ حاسد، تا به بیدردی‌کند ما را هلاک
جام زهر بی‌غمی درکام ما یارانه ریخت
در طلسم زندگی ماییم و عیش سوختن
کز گدز ما محبت شمع این‌ کاشانه ریخت
حیرتی بودیم اکنون خار خار حسرتیم
صنعت عشقت زما آیینه برد وشانه ریخت
شب‌که شد زاهد به فیض‌ گردش جام آشنا
سجده ‌جای‌جرعهٔ ‌می ‌بر زمین ‌رندانه ریخت
نقد تاراج چمن در ریزش برگ ‌گل است
رنگ ویرانی‌ست چون خشت از بنای خانه ریخت
درد معشوقان به عاشق بیشتر دارد اثر
شمع تا اشکی بیفشاند پر پروانه ریخت
دوش ‌سودای‌ که‌ می‌زد شیشهٔ ‌اشکم ‌به سنگ
کز مژه تا دامنم یک سر دل دیوانه ریخت
زندگانی دستگاه خواب غفلت بود و بس
چشم تا بیدارکردم‌ گوش بر افسانه ریخت
التفات بی‌غرض سررشتهٔ تسخیر ماست
صید ما خواهی برون دام باید دانه ریخت
عقدهٔ دل را ز زلفش بازکردن مشکل ست
بیدل اینجا ناخن از انگشت‌های شانه ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
توخودشخص نفس‌خویی که بادل‌نیست پیوندت
کدام افسون ز نیرنگ هوس افکند در بندت
درتن ویرانهٔ عبرت به رنگی بی‌تعلق زی
که خاکت نم نگیردگر همه در آب افکندت
ندانم ازکجا دل بستهٔ این خاکدان‌گشتی
دنائت پشه‌ای داری‌که نتوان از زمین‌کندت
ندارد دفتر عنقا سواد ما و من انشا
کند دیوانهٔ هستی خیالات عدم چندت
غبارکلفت خویشی نظر بند پس وپیشی
به غیر از خود نمی‌باشد عیال و مال و فرزندت
به هر دشت و در، از خود می‌روی و باز می‌آیی
تو قاصد نیستی تا عرصه‌ها هرسو دوانندت
ز خودگریک‌قلم جستی ز وهم جزو وکل‌رستی
تعلقها نفس‌واری‌ست کاش از دل برآرندت
دماغ فرصت این مقدار بالیدن نمی‌خواهد
به‌گردون برده‌است از یک‌نفس سحر سحرخندت
زمینگیری به رنگ سایه باید مغتنم دیدن
چه‌خواهی دید اگر در خانهٔ خورشید خوانندت
ز دست نیستی جزنیستی چیزی نمی‌آید
کجایی چیستی آخرکه آگاهی دهد پندت
خرابات تعین بر حبابت خنده‌ها دارد
سبو بر دوش اوهامی هوا پرکرده آوندت
به‌حرف و صوت‌ممکن نیست تمثالت‌نشان دادن
نفس‌گیرد دوعالم تا به پیش آیینه دارندت
به‌معنی‌گر شریک‌معنی‌ات پیدانشد بیدل
جهان‌گشتم به صورت نیز نتوان یافت مانندت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
چه خوش است اگر بود آنقدر هوس بلندی منظرت
که برآن‌مکان چو قدم نهی خم‌گردشی نخورد سرت
به دو روزه مهلت این قفس دلت آشیانهٔ صد هوس
نه‌ای آگه از تپش نفس‌که چه بیضه می‌شکند پرت
همه‌راست جادهٔ پیچشی همه راست خجلت‌گردشی
توچنان مروکه ز لغزشی به‌کجی زند خط مسطرت
چوگل از طبیعت بی‌نشان به خیال دشتی آشیان
به برهنگی زدی این زمان‌که دمید پیرهن از برت
چو حباب غیرلباس تو چه توقع وچه هراس تو
نه تو مانی و نه قیاس تو، چوکشند جامه زپیکرت
نه عروج نغمهٔ قدرتی‌، نه دماغ نشئهٔ فطرتی
چو غباز واعظ عبرتی و هواست پایهٔ منبرت
به دماغ افشرهٔ عنب مپسند این همه تاب وتب
که ز سیر انجمن ادب فکند به عالم دیگرت
زفسون مطرب و چنگ آن‌، مکش آنقدر اثر فغان
که به فهم نالهٔ عاجزان‌کند التفات هوس‌گرت
غم قدر بیهده خوردنی همه سکته دارد و مردنی
حذر از بلای فسردنی‌که رسد ز منصب‌گوهرت
طلبی‌گرازتوبه جا رسد، به سر اوفتد چو به پا رسد
سرآرزوبه‌کجا رسد زدماغ آبله ساغرت
ز سواد نسخهٔ خشک وتربه‌کلام بیدل ما نگر
که به حیرت چمن اثر، شود آب آینه رهبرت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
ما و من ‌گم ‌گشت هرگه خواب شد همبسترت
بیضهٔ عنقاست سر در زیر بالین پرت
اوج همت تا نفس باقی ست پستی می‌کشد
بگذری زین نردبانها تا رسی بر منظرت
ای حباب از صفر اوهام اینقدر بالیدهٔ
یک نفس دیگر بیفزا گر نیاید باورت
آتش این‌ کاروان در هیچ حال آسوده نیست
بعد مردن نیز پروازی‌ست در خاکسترت
کاش از این هستی صدای الرحیلی بشنوی
می‌کشد هر صبح چندین پنبه ازگوش کرت
ای می مینای عشرت از تکلف‌ پر منال
ربختی در خاک اگر لبریزکردی ساغرت
زین دبستان معنی جمعیتت روشن نشد
چون سحر از بس پریشان بود خط مسطرت
سر به زانو دوختن آنگه خیال محرمی
بی‌گمان این حلقه افکند‌ه ست بیرون درت
همچو شمعت قربت‌هستی‌بلاگردان بس‌است
رنگها داری‌ که می‌گردد همان ‌گرد سرت
تا به ‌کی بندی وبال خود به دوش دیگران
آب به آیینه از شرم‌کف روشنگرت
خواه بر گردون قدم زن خواه رو زیر زمین
جز همین وبرانه نتوان یافت جای دیگرت
بی‌ رگ گردن مدان در امتحان‌آباد عشق
تا نچربد رشته د‌ر سوزن به جسم لاغرت
از حلاوتگاه ‌کنج فقر اگر آگه شوی
بوریا خواهد نیستان شد به ذوق شکرت
آبرو افزود تا جستی‌ کنار از طور خلق
ننگ دربا درک‌ره بست اعتبارگوهرت
آمد و رقت نفس بیدل قیامت داشته‌ست
پشت و روی یک ورق کردند چندین دفترت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
ای ذوق فضولی ز خود انداخته دورت
از خانه هوای ارنی برده به طورت
ای کاش تغافل‌، مژه‌ات باز نمی‌کرد
غیبت شد از افسون نگه کار حضورت
بی‌مردمک از جوهر نظاره اثر نیست
در ظلمت زنگ آینه پرداخته نورت
مینای حبابی ز دم گرم بیندیش
بر طاق بلندی‌ست تماشای غرورت
حرص دنی‌ات غرهٔ اقبال برآورد
شد پای ملخ فیل به دروازهٔ مورت
این ما ومن چندکه زیروبم هستی‌ست
شوری‌ست برون چسته ز ساز لب‌گورت
بگذارکه در پردهٔ مهلتکدهٔ جسم
توفان نفسی راست نماید به تنورت
در چشم‌کسان چون مژه تا چند خلیدن
کم نیست سیاهی‌که نمایند ز دورت
با دلق‌کهن سازکه در ملک تعین
در خانهٔ آیینه نیفتاد عبورت
در پردهٔ نیرنگ خیال آینه دارد
بیرنگی نقاش ز حیرانی صورت
تدبیر به تسلیم فکن مصلحت این است
کاری اگر افتاد به تقدیر غیورت
انجام تو آغاز نگردد چه خیالست
درخواب عدم پا زدنی هست ز صورت
بیدل چه کمال است‌که در عالم ایجاد
دادند همه چیز و ندادند شعورت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰
چوگوید آینه‌ام شکر خوش معاشی حیرت
زجلوه باج‌گرفتم به بی‌تلاشی حیرت
به مکتبی‌که ادب وانگاشت سر خط نازت
نخواند جوهرآیینه جز حواشی حیرت
هزار آینه طاووس می‌پرم به خیالت
بهشت‌کرد جهان را چمن تراشی حیرت
شبی در آینه، سیر شکوه حسن توکردم
نمی‌رسم به‌خود اکنون ز دور باشی حیرت
به غیر محو شدن قدردان جلوه چه دارد
گلاب بزم توایم از نیاز پاشی حیرت
به علم و فضل منازیدکاین صفاکده دارد
به قدر جوهر آیینه بدقماشی حیرت
در آن مکان‌که به‌صیقل رسد حقیقت بیدل
ترحم است به حال جگرخراشی حیرت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
آمد ورفت نفس نیرنگ توفان بلاست
موج این‌دریا به‌چشم اهل‌عبرت اژدهاست
هرچه‌کم‌کردیم از خبث اعتبار ما فزود
کاهش جزو نگین شهرت فروش نامهاست
تا ز نقش پای‌گلگون بیستون دارد سراغ
کوهکن را در نظر، هر سنگ‌، لعل بی‌بهاست
عشق دوراست ازتسلی ورنه مجنون مرا
نقش پای ناقه هم آیینهٔ مقصد نماست
طرهٔ اوبسکه در خون دل ما غوطه زد
چون رگ‌گل‌شانه‌هم‌انگشت‌در رنگ حناست
در طریق جستجو هر نقش پایم قبله‌ای‌ست
غرقهٔ‌این‌بحر را، هر موج، محراب دعاست
می‌توان کردن ز بیرنگی سراغ هستی‌ام
ناله‌ام‌، آیینهٔ تمثال من لوح هواست
زین‌کدورت رنگ بنیادی‌که داری در نظر
سایه می‌بینی نمی‌فهمی‌که نورت زیرپاست
منت صیقل به صد داغ‌کدورت خفتن است
بی‌صفایی نیست تا آیینهٔ ما بی‌صفاست
سایه‌ایم از دستگاه ما سیه‌بختان مپرس
آنکه روزش از دل شب برنیامد روز ماست
احتیاج است آنچه بیماری مقررکرده‌اند
درد اگر بر دل‌گران است از تقاضای دواست
معنی آشفتگی بیدل ز زلف یارپرس
نسخهٔ فکر پریشان جمع در طبع رساست