عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱
محبوب دل و راحت جانی چه توان کرد
سلطان همه خلق جهانی چه توان کرد
از ساده دلی آینه بنمود جمالت
در آینه بر خود نگرانی چه توان کرد
تو پادشه مائی و ما بندهٔ فرمان
گر زانکه بخوانی و برانی چه توان کرد
ما عشق تو داریم و تو را میل به ما نیست
مائیم چنین و تو چنانی چه توان کرد
عمریست که ما را به غم عشق نشاندی
گر باقی عمرم بنشانی چه توان کرد
ما نقش خیال تو کشیدیم بدیدیم
گر زانکه تو این نامه نخوانی چه توان کرد
پنهان شدن از دیدهٔ سید نتوانی
چون نور به هر دیده عیانی چه توان کرد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲
نوری است که وصفش به ستاره نتوان کرد
او را نتوان دید و نظاره نتوان کرد
با عشق در افتادم و تقدیر چنین بود
تدبیر نمی دانم و چاره نتوان کرد
سریست در این سینه که با کس نتوان گفت
نامش نتوان برد و اشاره نتوان کرد
بزمیست ملوکانه و رندان همه سرمست
از ما و چنین بزم کناره نتوان کرد
نقشش نه نگاریست که بر دست توان بست
او را به سر دست سواره نتوان کرد
ای دوست غنیمت شمر این عمر عزیزت
آری طمع عمر دوباره نتوان کرد
سید دهدم هر نفسی خلعت خاصی
الطاف خداوند شماره نتوان کرد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶
دست با او در کمر خواهیم کرد
خویشتن را معتبر خواهیم کرد
بوسه ای بر لعل او خواهیم زد
این دهن را پر گهر خواهیم کرد
قصهٔ شیرین به خسرو می بریم
لاجرم وصف شکر خواهیم کرد
روبروی ماهرو آورده ایم
روی خود را چون قمر خواهیم کرد
شیر مردانه به میدان می رویم
عالمی زیر و زبر خواهیم کرد
با چنین سودا که ما را در سر است
عاشقانه ترک سر خواهیم کرد
باز می در جام جم خواهیم ریخت
باده نوشان را خبر خواهیم کرد
جاودان در بحر و بر خواهیم گشت
پادشاهی بحر و بر خواهیم کرد
نور چشم از دیدنش خواهیم دید
نعمت الله از نظر خواهیم کرد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸
غنچه در گلستان تبسم کرد
بلبل از ذوق آن ترنم کرد
ساقی مست می به رندان داد
عاقل از عشق عقل را گم کرد
چشم ما شد منور از رویش
نظری خوش به چشم مردم کرد
خاطرم می کشد به میخانه
این چنین عزم دل مصمم کرد
خوش خیالی به خواب می دیدم
دوش تا روز دل تنعم کرد
عقل بالانشین مجلس بود
عشق آمد بر او تقدم کرد
خم می خوش خوشی به جوش آمد
سید مست میل آن خم کرد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱
عاشقم بر روی نورالله خود
والهم از بوی نورالله خود
شاه ترکستان به عشق زلف او
آمده هندوی نور الله خود
خوی نورالله ما خوئی خوش است
دلخوشم از خوی نورالله خود
نور چشم عالمی چون آفتاب
دیده ام در روی نور الله خود
گر دهندم صورت و معنی تمام
کی دهم یک موی نورالله خود
هر کجا جانیست دل داده به باد
آمده آنجوی نور الله خود
از خلیل الله امیدم این نبود
کو نیامد سوی نورالله خود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷
چون شراب صاف درمان است مارا دُرد درد
زان همی ریزم فرود آیم به روی دُرد درد
گرم می دارد مرا صوف و حریر عشق او
غم ندارم گر ندارم در هوای برد برد
من ز میدان بلایش رو نگردانم به تیغ
رستم دستان کجا ترسان شود از گرد گرد
آفتاب روشن روی منیر میر ترک
کی مکدر گردد از گردی که باری کرد گرد
تو نه ای مرد نبرد درد درد عشق او
ده هزار ار خانه گیری او بدادی نرد برد
ناجوانمردی که او در عشق جانان جان نداد
شاید ارزنده دلی گوید که آن نامرد مرد
تا بزرگی کرد تدبیری که نانی را خورد
نعمت الله دید بسیاری که نانی خورد و مرد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸
آن لحظه که جان در تتق غیب نهان بود
در دیدهٔ ما نقش خیال تو عیان بود
بودیم نشان کردهٔ عشق تو در آن حال
هر چند در آن حال نه نام و نه نشان بود
عشق تو خیالی است که ما زنده از آنیم
بی عشق تو دل زنده زمانی نتوان بود
ما نقش خیال تو نه امروز نگاریم
کز روز ازل جان به خیالت نگران بود
گفتی که در آئینه به جز ما نتوان دید
چندان که نمودی و بدیدیم همان بود
خوش آب حیاتست روان از نفس ما
تا هست چنین باشد و تا بود چنان بود
سید قدحی باده به من داد بخوردم
آری چه کنم مصلحت بنده در آن بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱
گر یکی در هزار خواهد بود
که مرا یار غار خواهد بود
بحر و موج و حباب و جو آبند
چار ناچار چار خواهد بود
می ما نوش کن که نوشت باد
که می بی خمار خواهد بود
گاه عشقست عشق بازی کن
که تو را آن به کار خواهد بود
عقل اگر منع ما کند از عشق
تا ابد شرمسار خواهد بود
هر که گیرد میان او به کنار
بی میان و کنار خواهد بود
در قیامت چو چشم بگشایم
نظرم بر نگار خواهد بود
هر که او دوستدار ما باشد
هم ورا دوستدار خواهد بود
سیدی چون ز بندگی یابند
سیدم بنده وار خواهد بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳
جان مجنون فدای لیلی بود
در دل او هوای لیلی بود
خاطر دل شکستهٔ مجنون
مبتلای بلای لیلی بود
ذوق لیلی نبود بی مجنون
بود مجنون برای لیلی بود
عاشق و رند و مست و لایعقل
روز و شب در قفای لیلی بود
هر خیالی که نقش می بستی
نظرش بر لقای لیلی بود
راحت جان خستهٔ مجنون
از جفا و وفای لیلی بود
جان سید فدای مجنون باد
زانکه مجنون فدای لیلی بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸
نگار مست من هر دم ز نو بزمی بیاراید
در میخانه بگشاید به رندان باده بخشاید
به هر دم مهر می جوید که با وی راز خود گوید
حیات جاودان است او ولی با کس نمی پاید
جمالش در نظر دارم به هر حسنی که می بینم
خیالش نقش می بندم به هر حالی که پیش آید
مرا ساقی سرمستان دهد هر لحظه ای جامی
به هر جامی که می نوشم مرا جانی بیفزاید
اگر جامی به بزم آری ز خم می بری پر می
وگر پیمانه ای آری به تو پیمانه پیماید
بیا ای جان رها کن دل اگر جانانه می جوئی
برو ای دل ز جان بگذر گرت دلدار می باید
حدیث عاشقی بشنو که تا ذوق خوشی یابی
حریف نعمت الله شو که تا جانت بیاساید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱
خواب در چشم خوش نمی آید
گر خیالش به خواب بنماید
چشم دارم که لطف او به کرم
نظری هم به بنده فرماید
خلوت خاص اوست خانهٔ دل
در سرا غیر او نمی شاید
در میخانه او به ما بگشود
این چنین در ، جز او که بگشاید
عشق مست است و عقل مخمورست
به لب خشک باده پیماید
هر که با جام می شود همدم
یک دم از عمر خود بیاساید
بندهٔ سیدم که از کرمش
نعمت الله به خلق بخشاید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳
خیال او به هر نقشی برآید
به هر آئینه روئی می نماید
برد خلقی و می آرد همیشه
از آن عالم به یک حالی نپاید
جهان روشن شود از نور رویش
اگر آن آفتاب ما برآید
چنین میخانه و رندان سرمست
کسی مخمور اگر ماند نشاید
به نور او جمال او توان دید
حجاب از چشم ما گر برگشاید
به شادی روی ساقی نوش کن می
که می عمر عزیزت می فزاید
به عشقش نعمت الله میرمستان
سرودی عاشقانه می سراید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵
عقل چندان که خود بیاراید
در نظر هیچ خوب ننماید
خاکساری است آبرویش نیست
با دم سرد باده پیماید
بستهٔ او مشو که حیف بود
کار عاشق ز عقل نگشاید
کشتهٔ عشق شو چو زنده دلان
گر تو را عمر جاودان باید
هر که با عاشقی شود همدم
از دم او دمی بیاساید
به عدم عالمی رود ز وجود
به وجود جدید باز آید
نعمت الله جان به جانان داد
خوش بود گر قبول فرماید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸
نقشی است خیالش که به هر دست بر آید
دستی که از آن نقش بگیرد به سر آید
نقاش به هر لحظه کشد نقش خیالی
آن نقش رود باز به نقش دگر آید
در نور رخش شاهد و معنی بنماید
هر صورت خوبی که مرا در نظر آید
پرسی خبری از دل و دل بی خبر از عشق
از بی خبر ای یار به تو کی خبر آید
ساقی در میخانه گشادست به رندان
کو عاشق مستی که ازین خانه درآید
بگذشت شب و ماه فرو رفت ولیکن
امید که صبح آید و خورشید برآید
صد نعره برآید ز دل عاشق سرمست
گر مطرب ما گفتهٔ سید بسراید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹
با رخ او قمر چه کار آید
با لب او شکر چه کار آید
آفتابی چو رو به ما بنمود
نور دور قمر چه کار آید
گنج اسما تمام یافته ایم
کیسه پر سیم و زر چه کار آید
ما چو در یتیم یافته ایم
صدف پر گهر چه کار آید
دست با عشق در کمر داریم
تاج شه با کمر چه کار آید
عقل مخمور درد سر دارد
این چنین دردسر چه کار آید
نعمت الله حریف مجلس اوست
غیر ساقی دگر چه کار آید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۰
خوش درددلی دارم درمان به چه کار آید
با کفر سر زلفش ایمان به چه کار آید
دل زنده بود جانم چون کشتهٔ عشق اوست
بی خدمت آن جانان این جان به چه کار آید
عقل از سر مخموری سامان طلبد از ما
ما عاشق سرمستیم سامان به چه کار آید
عشق آمد و ملک دل بگرفت به سلطانی
جز حضرت این سلطان به چه کار آید
در خلوت میخانه بزمی است ملوکانه
روضه چو بود اینجا رضوان به چه کار آید
ماهان ز خدا خواهم با صحبت مه رویان
بی صحبت مه رویان ماهان به چه کار آید
با سید سرمستان کرمان چو بهشتی بود
بی نور حضور او کرمان به چه کار آید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۴
گهی عکس رخش جان می نماید
گهی زلفش پریشان می نماید
چو سنبل می کند برگل مشوش
سواد کفرش ایمان می نماید
چه زخم است اینکه مرهم ساز جانست
چه درد است اینکه درمان می نماید
چه جام است اینکه می ریزد از او می
چه جان است اینکه جانان می نماید
دلی دارم چو آئینه ز عشقش
همه آئینه این آن می نماید
جمال عشق بین و حسن معنی
که چون در صورت جان می نماید
نظر کن چشم سید تا ببینی
که پیدا سر پنهان می نماید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۵
سالها در طلبت دیده به هر سو گردید
یافت مقصود همان لحظه که روی تو بدید
درد دل گر چه که دیدیم دوا یافته ایم
هر که رنجی نکشید او به شفائی نرسید
بی بلائی نتوان یافت چنان بالائی
گل بی خار در این باغ جهان نتوان چید
حرف عشق تو که دانست که از خود بگذشت
با خیال تو که پیوست که از خود ببرید
می خمخانه به شادی نکند نوش دگر
هر که از جام غم انجام تو یک جرعه کشید
دلم از کوی خرابات به خلوت می رفت
چشم سرمست تو را دید ز ره بر گردید
بر سر چارسوی عشق تو دل سودا کرد
نعمت الله بها داده و وصل تو خرید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۶
از کرم جان عزیزم بر جانانه برید
دست گیرید و مرا مست به میخانه برید
دل چو شمع است که در مجلس جان می سوزد
خبر سوختگان را بر پروانه برید
آشنایان همه جمعند و حریفان سرمست
حیف باشد که چنین مژده به بیگانه برید
گنج عشقست که در کنج دل ویرانست
نقد گنجنیهٔ ما از دل ویرانه برید
عاقل آنست که دیوانهٔ عشق است چو ما
سخن عاقل دیوانه به دیوانه برید
دل مردان خدا هر که برد خوش باشد
گو بیائید و برید آن دل و مردانه برید
گوشهٔ خلوت میخانه مقامی امن است
نعمت الله بگیرید و به آن خانه برید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۶
هر که بر خاک راه او افتاد
بد مگویش که او نکو افتاد
به هوائی که خاک راه افتاد
رند سرمست کو به کو افتاد
بت من پرده را ز رو برداشت
بنده سجده کنان برو افتاد
عشق مستانه در خروش آمد
عقل مسکین به گفتگو افتاد
آفتاب جمال رو بنمود
مه هلالی شد و دو تو افتاد
هر که چون ما فتاد در دریا
غرقه گردید و سو به سو افتاد
نعمت الله فتاد مست و خراب
نظری کن ببین که چو افتاد