عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹
خاک غربت‌کیمیای مردم نیک اختر است
قطره درگرد یتیمی خشک چون شدگوهراست
موج شهرت درکمین خامشی پر می‌زند
مصرع برجسته آهنگی زتار مسطراست
زشتی اعمال دارد برق نفرین در بغل
شاهد حسن عمل را جوش تحسین زیور است
منصب‌گوهرفروشی نیست مخصوص صدف
هر نوایی‌کز لب خاموش جوشدگوهر است
از مآل جستجوهای نفس آگه نی‌ام
اینقدر دانم‌که سیر شعله تا خاکستر است
مهر خاموشی‌ست چون آیینه سرتا پای من
گر به عرض‌گفتگوآیم زبانم جوهر است
این معما جز دم تیغ تو نگشایدکسی
کز هزاران عقده‌ام یک عقدهٔ سودا، سر است
می‌خروشد عشق واز هم می‌گدازد پیکرم
نعرهٔ شیر، این نیستان را، به آتش رهبر است
گر مرا اسباب پروازی نباشدگو مباش
طایر رنگم‌، شکست خاطرم‌، بال و پر است
همچو شبنم در طلسم دامگاه این چمن
مرغ ما را فیض آب و دانه ازچشم تر است
راحت جاوید فقر از جاه نتوان یافتن
خاک ساحل قیمت خودگر شناسدگوهر است
کعبه جو افتاد شوخیهای طاقت ورنه من
هرکجا از پا نشینم آستان دلبر است
جوش دانش اقتضای صافی دل می‌کند
خانهٔ آیینه را جاروب زلف جوهر است
مرگ را در طینت آسوده طبعان راه نیست
آتش یاقوت بیدل ایمن از خاکستر است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
در تپش‌آباد دهر حیرت دل لنگر است
مرکز دور محیط آب رخ‌گوهر است
چرخ ز سرگشتگی‌گرد سحر سازکرد
سودن صندل همان شاهد دردسر است
لاف هنر بیهده‌ست تا ننمایی عمل
تیغ نگردد چنارگر همه تن جوهر است
نیست غبار اثر محرم جولان ما
کز عرق شرم عجز راه فضولی تر است
رشتهٔ ساز امید درگره عجز سوخت
شوق چه شوخی‌کند ناله نفس‌پرور است
رهرو تسلیم را، راحله افتادگی
قافلهٔ عجز را خاک شدن رهبر است
تا به قبولی رسی دامن ایثارگیر
شامهٔ آفاق را صیت‌کرم عنبر است
بحث عدو را مده جز به تغافل جواب
زانکه حدیث درشت درخورگوش کر است
دام تپشهای دل حسرت سیر فناست
شعلهٔ بیتاب ما بسمل خاکستر است
روی‌که‌دارد عرق‌، دیده‌سرشک آشناست
زلف‌که در تاب‌رفت نسخهٔ‌دل ابتر است
چاک‌گریبان ما سینه به صحراگشود
تنگی خلق جنون این همه وسعتگراست
بیدل از این انجمن سرخوش دردیم و بس
بزم چو باشد شراب آبله‌اش ساغر است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲
دوری منزلم از بسکه ندامت اثر است
سودن دست ز پا یک دو قدم پیشتر است
عالمی سوخت ‌نفس‌، در طلب‌و رفت به‌باد
فکر شبگیر رها کن ‌که همینت سحر است
قطرهٔ ما به طلب پا زد و از رنج آسود
بی‌دماغی چقدر قابل وضع گهر است
تا خموشی نگزینی حق و باطل باقی‌ست
رشته‌ای راگره جمع نسازد دو سر است
رنج خفت مکش از خلق به اظهارکمال
نزد این طایفه بی‌عیب نبودن هنر است
در چنین عرصه‌که عام است پرافشانی شوق
مشت خاک تواگرخشک فروماند تر است
دعوی عشق و سر از تیغ جفا دزدیدن
در رگ‌حوصله‌، خونی‌ که ‌نداری ‌جگر است
طینت راست‌روان‌کلفت تلخی نکشد
گره نی لب چسبیده ذوق شکر است
هرکس از قافلهٔ موج‌گهر آگه نیست
روش آبله‌پایان خیالت دگر است
خواب فهمیده‌ای و در قفس پروازی
باخبر باش ‌که بالین تو موضوع پر است
این شبستان‌گرهی نیست‌که بازش نکنند
به تکلف هم اگر چشم‌گشایی سحر است
ترک هستی کن و از ذلت حاجت به درآی
تا نفس باب سوال است غنا دربه‌‌‌در است
ما و من تعبیهٔ صنعت استاد دلیم
قلقل شیشه صدای نفس شیشه‌گر است
هرکجا آینه دکان هوس آراید
پر به تمثال منازید نفس در نظر است
بیدل از عمر مجو رسم عنان گرداندن
قاصد رفتهٔ ما بازنگشتن خبر است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳
شعلهٔ بی‌بال وپر سجده گر اخگر است
سعی چو پستی گرفت، آبله ی پا، سر است
باعث لاف غرور نیست جز اسباب جاه
دعوی پروازها در خور بال و پر است
عرض هنر می‌دهد دل ز خم و پیچ آه
آینهٔ داغ اگر دود کشد جوهر است
خواری دیوان دهر عزت ما بیش‌کرد
فرد چو باطل شود سر ورق دفتراست
چند زند همتم فال بنای امل
رشتهٔ نومیدیی دارم و محکم ‌تر است
ناله ز هر جا دمد، بی‌خلش درد نیست
زخمه رگ ساز را تیزتر !ز نشتر است
اهل دل آتش دم‌اند، بین که به روی محیط
آبله‌های حباب از نفس‌گوهر است
یار در آغوش تست هرزه به هرسو متاز
دیده ی بینا طلب جلوه نگه‌ پرور است
نیست بساط جهان‌، قابل دلبستگی
ریشهٔ ما چون نفس در چمن دیگر است
شیوه‌تغافل خوش‌است ورنه به‌این‌برق حسز
تا تو نظرکرده‌ای آینه خاکستر است
غیرفنا نگسلد بند غرور نفس
رشتهٔ این شمع را عقده‌کشا صرصر است
بیدل از آشوب دهر سرن کشیدی به جیب
زورق توفانی‌ات بیخبر از لنگر است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴
وحشت مدعا جنون ثمر است
ناله بال‌فشانده ی اثر است
سوختن نشئهٔ طراوت ماست
شمع از داغ خویش گل به سر است
شب عشرت غنیمت غفلت
مژه‌ گر باز می‌کنی سحر است
سنگ در دامن امید مبند
فرصت آیینه‌داری شرر است
ساز نومیدی اختیاری نیست
خامشی نالهٔ شکست پر است
نتوان خجلت مراد کشید
ای خوش آن ئاله‌ای ‌که بی‌اثر ا‌ست
اشک گر دام مدعا طلبیست
چشم ما از قماش‌گریه تر است
وضع این بحر سخت بی‌پرواست
ورنه هر قطره قابل گهر است
سایه تا خاک پُر تفاوت نیست
از بقا تا فنا همین قدر است
درد کامل دلیل آزادیست
تا نفس ناله نیست در جگر است
همچو آیینه بسکه دلتنگیم
خانهٔ ما برون‌نشین در است
بیدل از کلفت شکست منال
بزم هستی دکان شیشه‌گر است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
به خوان لذت دنیاگزند بسیار است
ترنجبینی اگر هست بر سر خار است
به باد رفتهٔ ذوق فضولییم همه
سر هوا طلبیها حباب دستار است
عنان وحشت مجنون ماکه می‌گیرد
ز فرق تا به قدم‌گردباد چین‌دار است
به پاس راحت دل این‌قدر زمینگیریم
خیال آبله ضبط عنان رفتار است
به محفلی‌که دل احیای معرفت دارد
لب خموش چراغ مزار اظهار است
غم تحیرحسن قبول باید خورد
نه هرکه آینه پرداخت باب دیدار است
به وادیی‌که مرا داغ انتظار تو سوخت
به چشم نقش قدم خاک نیز بیدار است
نگاه اگر به خیال توگردن افرازد
مژه بلندی انگشتهای زنهار است
وفا ستمکش ناموس ناتوانایی‌ست
به پای هرکه خورد سنگ بر سرم باراست
کشیده سعی هوس رنج دشت ودرورنه
رهی‌که پای تو نسپرده است هموار است
حیاکنید به پیری زوانمود طرب
سحر چوآینه‌گیرد نفس شب تار است
چه ممکن است ز افتادگی‌گذشتن ما
که خوابناک ضعیفیم و سایه دیوار است
به این‌گرانی دل بیدل از من مأیوس
صدا اگر همه گردد بلندکهسار است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
اشک یک لحظه به مژگان بار است
فرصت عمر همین مقدار است
زندگی عالم آسایش نیست
نفس آیینهٔ این اسرار است
بسکه‌گرم است هوای گلشن
غنچه اینجا سر بی‌دستار است
شیشه‌ساز نم اشکی نشوی
عالم از سنگدلان‌، کهسار است
خشت داغی‌ست عمارتگر دل
خانهٔ آینه یک دیوار است
میکشی سرمهٔ عرفان نشود
بینش از چشم قدح دشوار است
همچو آیینه اگر صاف شوی
همه جا انجمن دیدار است
گوش‌کو تا شود آیینهٔ راز
نالهٔ ما نفس بیمار است
دردگل‌کرد زکفر و دین شد
سبحه اشک مژه‌، زنار است
نیست گرداب‌صفت آرامم
سرنوشتم به خط پرگار است
از نزاکت سخنم نیست بلند
از صدا ساغرگل را عار است
غافل از عجز نگه نتوان بود
آسمانها گره این تار است
نکشد شعله سر از خاکستر
نفس سوختگان هموار است
بیدل از زخم بود رونق دل
خندهٔ‌گل نمک گلزار است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
خواب در چشم و نفس بر دل محزون بار است
ازکه دورم‌که به خود ساختنم دشوار است
عرق شرم تو، ازچشم جهان‌، شست نگاه
گرتو خجلت نکشی‌، آینه‌ها بسیار است
گوشهٔ چشم تو محرومی‌کس نپسندد
گر تغافل مژه خواباند نگه بیدار است
نرود حق وفای ادب ازگردن ما
موج را بستن‌گوهرگره زنار است
در مقامی‌که جنون نشئهٔ عزت دارد
پای بی‌آبله یکسر، سر بی‌دستار است
آبرو تا به‌کجا، خاک مذلت نشود
حرص در سعی طلب‌، آنچه ندارد، عار است
زر و سیمی‌که‌کنی جمع وبه درویش دهی
طبع‌گر ننگ فضولی نکشد ایثار است
خواجه تا چند نبندد به تغافل درگوش
شور هنگامهٔ محتاج دماغ افشار است
تاکی‌اندوه‌کج و راست ز دنیا بردن
مهرهٔ عرصهٔ شطرنج به صد رفتار است
غافلان‌، چند هوا تاز جنون باید بود
کسوت سرکشی شمع‌گریبان‌وار است
بیدل آخر به سر خویش قدم باید زد
جادهٔ منزل تحقیق خط پرگار است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
رزق‌، خلوتگه اندیشهٔ روزی‌خوار است
دانه هرگاه مژه بازکند منقار است
قطرهٔ ما نشد آگاه تامل‌، ورنه
موج این بحر گهرخیز گریبان زار است
الفت جسم صفای دل ما داد به زنگ
آب این آینه یکسر عرق‌ گلکار است
طرف دامان تعلق ز خراش ایمن نیست
مفت ‌دیوانه‌ که صحرای ‌جنون بی‌خار است
از کج‌اندیشی ‌دل وضع جهان دلکش نیست
غم تمثال مخور آینه ناهموار است
بر تعین زده‌ای زحمت تحقیق مده
سر سودایی سامان به گریبان بار است
در بهاری‌که سر و برگ طرب رنگ فناست
دست بر سر زدنت به زگل دستار است
ادب آموز هوستازی غفلت پیری‌ست
سایه را پای به دامن‌، ز خم دیوار است
رنگها بال‌فشان می‌رود و می‌آید
این چمن عالم تجدید کهن تکرار است
ای ندامت مد‌د‌ی کز غم اسباب جهان
دست سودن هوسی دارد و پُر بیکار است
بیدل از زندگی آخر نتوان جان بردن
رنگ این باغ هوس آتش بی‌زنهار است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
ز دهر نقد تو جز پیچ وتاب دشوار است
خیال‌،‌ گو مژه بربند، خواب دشوار است
دل گداخته دعوتسرای جلوهٔ اوست
فروغ مهر نیفتد در آب‌، دشوار است
مگر به قدر شکستن توان به خود بالید
وگرنه وسعت ظرف حباب دشوار است
ز اهل حال مجویید غیر ضبط نفس
که لاف دانش و فهم ازکتاب دشوار است
ز حیرت آینهٔ ما به هم نزد مژه‌ ای
به‌ خانه‌ای‌ که ‌پر آب‌ است خواب دشوار است
کسی برآینهٔ مهر، زنگ سایه نبست
به عالمی‌که تو باشی‌، نقاب دشوار است
سراغ جلوهٔ یار است هر کجا رنگی‌ست
دربن بهار، گل انتخاب دشوار است
ز دستگاه دل است اینقدر غرور نفس
وقار و قدر هوا، بی‌حباب‌، دشوار است
همه به وهم فرو رفته‌اند و آبی نیست
مگو که غوطه زدن در سراب دشوار است
ز انفعال سرشتند نقش ما بیدل
تری برون رود از طبع آب دشوار است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
ز گریه‌، سیری چشم پر آب دشوار است
خیال دامن اشک‌، از سحاب دشوار است
جنونی از دل افسرده‌ گل نکرد افسوس
به موج آب‌گهرپیچ و تاب دشوار است
به غیر ساغر چشمم‌، که اشک‌، بادهٔ اوست
گرفتن از گل حیرت ‌گلاب دشوار است
نه لفظ دانم و نی معنی ا ینقدر دانم
که‌ گر سخن ز تو باشد جواب دشوار است
فسون عقل نگردد حریف غالب عشق
کتان‌گرو برد از ماهتاب دشوار است
زوال وهم خزان و بهار معنی نیست
فسردگی زگل آفتاب دشوار است
ز عمر فرصت آرام چشم نتوان داشت
ز برق و باد وداع شتاب دشوار است
پل‌ گذشتن عمرست قامت پیری
اقامت تو به پشت حباب دشوار است
نمی‌تپد دل خون‌گشته در غبار هوس
سراغ قهوه به جام شراب دشوار است
خروش دهر شنیدی، وداع راحت گیر
به این فسانه سر و برک خواب دشوار است
به ‌وصل‌، حیرت‌ و در هجر، شوق ‌حایل ‌ماست
بهوش باش که رفع حجاب دشوار است
حیا، زکف ندهد دامن ادب بیدل
گرفتن‌ گهر از مشت آب دشوار است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
اوگفتن ما وتو به هر رنگ ضرور است
اینش مکن اندیشه‌که او از همه دور است
آیینهٔ تنزیه وکدورت چه خیال است
جایی‌که بطون منفعل افتاد ظهور است
واداشته افسانه‌ات از فهم حقیقت
این پنبهٔ گوشت اثر آتش طور است
یاران به تلاش من مجهول بخندید
او در بر و من دربه‌در، آخر چه شعور است
بر صبحدم‌گلشن ایجاد منازید
هنگامهٔ بنیاد تبسمکده شوراست
دمسردی یاران جهان چند نهفتن
دندان به هم خوردهٔ سرمازده عور است
از شخص به تمثال تسلی نتوان شد
زحمتکش صیقل نشوی آینه‌کور است
جایی‌که خموشی‌ست سرو برگ سلامت
هرگاه زبان بال‌گشاید پر مور است
پرغره نباشید چه تحقیق وچه‌تقلید
اینها همه بیحاصلی عشق غیور است
بیدل به تو درهیچ مکان راه نبردیم
آیینه سراب است‌که تمثال تو دور است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
نسیم‌گل به خموشی ترانه‌پرداز است
که موج رنگ‌گل این چمن رگ ساز است
چگونه بلبل ما بال عیش بگشاید
که سایهٔ‌گل این باغ چنگل باز است
کجا رویم‌ که سرمنزلی به دست آریم
چو خط دایره انجام‌ ما هم آغاز است
نهفه نیست پی کاروان حسرت ما
شکستن جرس رنگ سخت غماز است
هزار زخم نمابان به سینه می‌دزدد
دلی که شانه‌ش زلف اهد راز است
مخور فریب که حیرت دلیل آگاهیست
زچشم آینه تا جلوه صد نگه ‌تاز است
چمن ز وصل توام مژده میدهد امروز
بهار تا سر کوی تو یک گل‌انداز است
چرا ز جوهر آیینه می‌رمد عکست
که شمع را پر پروانه بستر ناز است
نگاه شوقم و خون می‌خورم به پردهٔ شرم
وگرنه‌نه فلک امروز یک در باز است
خروش طالع شورم جهان گرفت‌‌ اما
چه دل گشایدم از نغمه‌ای که ناساز است
فسردگی نشود دام وحشت رنگم
شکسته‌بالی این مرغ ساز پرواز است
کد‌ور‌ت از دل ما برد خط او بیدل
برای آینهٔ ما غبار پرواز است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
ز شور حیرت من گوش‌ عالمی باز است
نگه به پردهٔ چشمم هجوم آواز است
درین طربکده شوق ذره تا خورشید
به هرچه می‌نگری با نگاه‌گلباز است
به مرگ، حسرت دیدار، ‌کم نمی‌گردد
نگه به بستن مژگان تمام‌انداز است
دل از غبار بپرداز و جلوه سامان کن
صفای خانهٔ آیینه عالم ناز است
شمار شوق گر از ذکر مدعا باشد
هجوم اشک اسیران ز سبحه ممتاز است
توبی که بیخبری ازگداز دل ورنه
به‌ذوق خون‌ جگر سنگ‌ هم‌ جگرساز است
نگاهدار عنان امل اگر مردی
سوار عمر به کم‌فرصتی گروتاز است
شنیدنی‌ست سرانجام کار دیدنها
نگه به گوش بدل کن که عالم آواز است
شکسته‌بالی و پرواز جز تحیر نیست
ز رنگ اگر همه افسردن آید اعجاز است
کدام ناله که از جیب دل نمی‌بالد
طلسم بیضه دماغ هزار پرواز است
فریب شعبده زندگی مخور بیدل
به پرده نفست‌، وهم‌، ریسمان ‌باز است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
ز خود رمیدن ‌دل بسکه شوخی‌انگیز است
چو شبنم آبلهٔ ما شرار مهمیز است
دماغ منت عشرت‌کراست زین محفل
خوشم‌ که خندهٔ مینای می نمکریز است
زجنبش مژه بر ضبط اشک می‌ لرزم
که زخمهٔ رگ این ساز نشتر تیز است
کدام صبح که شامی نخفته در شغلش
صفای طینت امکان کدورت‌آمیز است
هزار سنگ شرر گشت و بال ناز افشاند
هنوز سعی‌ گداز من آبروریز است
سر هوای اقامت درین چمن مفراز
بهوش باش که تیغ گذشتگی تیز است
به طبع سنگ فسردن شرار می‌بندد
هوای عالم آسودگی جنون‌خیز است
شکست‌ ظرف حباب از محیط خالی ‌نیست
ز خود تهی ‌شده از هر چه ‌هست ‌لبریز است
دمیده‌ایم چو صبح از دم گرفتاری
غبار عالم پرواز ما قفس‌بیز است
کباب عافیتی‌، بگذر از هوس بیدل
دبیل صحت بیمار حسن پرهیز است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶
از حباب اینقدرم عبرت احوال بس است
کانچه ممکن نبود ضبط عنان نفس است
در توهمکدهٔ عافیت آسودن نیست
رگ خوابی‌که به چشم تو نمودند خس است
اگر این است سرانجام تلاش من و ما
عشق هم درتپش‌آباد دو روزت هوس است
خلق عاجز چقدر نازکند بر اقبال
مور بیچاره اگرپر به درآرد مگس است
طبعت آن نیست‌کز افلاس شکایت نکند
ساغر باده زمانی‌که تهی شد جرس است
کوتهی‌کرد ز بس جامه‌ام از عریانی
آستین هم به‌کفم دامن بی‌دسترس است
بسکه فرش است درین رهگذر آداب سلوک
طورافتادگی نقش قدم‌، پیش و پس است
وضع مرغان‌گرفتار خوشم می‌آید
ورنه مژگان صفتم بال برون قفس است
بر در دل ز ادب سجده‌کن آواز مده
صاحب خانهٔ آیینهٔ ما هیچکس است
ترک هستی‌ست درین باغ طراوت بیدل
شبنم صبح همین شستن دست ازنفس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷
سفله با جاه نیزهیچکس است
مور اگر پر برآورد مگس است
نفس را بی‌شکنجه مگذارید
سگ‌ دیوانه مصلحش مرس است
خفت اهل شرم بیباکی‌ست
چون پرد چشم پایمال خس است
منفعل نیست خلق هرزه معاش
دو جهان یک دماغ بوالهوس است
بر امید گشاد عقدهٔ کار
چشم اگر باز کرده‌ایم بس است
خون افسرده‌ایم باقی هیچ
خرقهٔ‌ ما چو پوست بر عدس است
فرصت رفته نیست باب سراغ
کاروان خیال بی‌جرس است
آینه نسبتی به دل دارد
که مقام تأمل نفس است
مفلسان را، ز عالم اسباب
تاگریبان تمام دسترس است
هرکه جست از عدم به‌هستی ساخت
یک قدم پیش آشیان نفس است
بیدل از خاک می‌رویم به باد
غیر ازین‌نیست‌آنچه پیش‌و پس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸
بندگی هنگامهٔ عشرت پرستیها بس است
طوق‌گردن همچو قمری خط جام ما بس است
غیر داغ آرایش دل نیست مجنون مرا
جوهرآیینهٔ این دشت نقش پا بس است
گر بساط راحت جاوید باید چیدنت
یک نفس مقدار در آیینهٔ دل جا بس است
می‌پرستان فارغند از عرض اسباب‌کمال
موج‌صهبا جوهر آیینهٔ مینا بس است
هرزه زین توفان به روی آب نتوان آمدن
گوهر ما راکنار عافیت دریا بس است
عرض هستی‌گر به این خجلت‌گشاید بال ناز
گرد پروازت همان در بیضهٔ عنقا بس است
در بساط دهرکم فرصت چه پردازدکسی
بهر خجلت‌گر نباشد حاجت استغنا بس است
داغ نیرنگیم تاب آتش دیگرکراست‌؟
دوزخ امروز ما اندیشهٔ فردا بس است
حاجت سنگ حوادث نیست درآزار ما
موی‌سرچون‌کاسهٔ چینی‌شکست‌مابس است
یک شرر برق جنون‌کار دو عالم شکند
انتقام از هرچه خواهی آتش سودا بس است
گرنباشد سازگلگشت چمن بیدل چه غم
بادیان‌کشتی من دامن صحرا بس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
عشرت موهوم هستی‌کلفت دنیا بس است
رنگ این‌گلزار خون‌گردیدن دلها بس است
نشئهٔ خوابی‌ که ما داربم هرجا می‌رسد
فرش مخمل‌گر نباشد بستر خارا بس است
آفت دیگر نمی‌خواهد طلسم اعتبار
چون شرر برق نگاهی خرمن ما را بس است
انقلاب دهر دیدی‌گوشه می‌باید گرفت
عبرت احوال‌ گوهر شورش دریا بس است
می‌شود زرپن بساط شب‌، ز نور روی شمع
رونق بخت سیه پرواز رنگ ما بس است
حسن‌بی‌پرواست‌، اینجا قاصدی‌درکار نیست
نامهٔ احوال مجنون طرهٔ لیلا بس است
آگهی مستغنی‌ست از فکر سودای شهود
دیده ی بینا اگر نبود دل دانا بس است
مطربی در بزم مستان‌گر نباشدگو مباش
نی‌نواز مجلس می‌گردن مینا بس است
پیچش آهی دلیل وحشت دل می‌شود
گردبادی چین طراز دامن صحرا بس است
سلطنت وهم است بیدل خاکسار عجز باش
افسر ما چون ره خوابیده نقش پا بس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰
ما را به راه عشق طلب رهنما بس است
جایی ‌که نیست قبله‌نما نقش پا بس است
جنس نگه زهرکه بود جلوه سود ما
سرمایه بهرآینه‌کسب صفا بس است
ننشست اگر به پهلوی‌، ما تیر او، ز ناز
نقشی به حسرتش‌، ز نی بوربا بس است
سرگشته‌ای‌ که دامن همت کشد ز دهر
بر دوش عمر چون فلکش یک ردا بس است
گو سرمه عبرت آینهٔ دیده‌ها مباش
ما را خیال خاک شدن توتیا بس است
یک دم زدن به خاک نشاند سپند را
هرچند ناله هیچ ندارد مرا بس است
گر مدعا ز جادهٔ اوهام جستن است
یک اشک لغزش ‌تو فنا تا بقا بس است
منت‌کش نسیم نشد غنچهٔ حباب
ما را همان شکسته‌ دلی دلگشا بس است
آخرسری به منزل مقصود می‌کشیم
افتادگی چو جاده در این ره عصا بس است
یارب مکن به بار دگر امتحان ما
برداشتیم پیش تو دست دعا بس است
عرض شکست دل به زبان احتیاج نیست
رنگ شکسته آینهٔ حال ما بس است
بیدل دماغ دردسر این و آن کراست
با خویش هم ا‌گر شده‌ایم آشنا بس است