عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰ - وله ایضا فی مدح اخوته محمد ممن سلطان ترکمان
به عنوان عیادت ساخت مقدار مرا افزون
فلک مقدار ذی عزت عزیز حضرت بیچون
محمد مؤمن آن فخر سلاطین کز وجود او
زهی در چشم دقت اشرف است و ارفع از گردون
نهد مساح و هم اندر قیاس ساحت قدرش
ز ملک احتمال و عالم امکان قدم بیرون
ندانم چون سرایم وصف شان و شوکت او را
که اینجا ساز سلطانیست با شاهی به یک قانون
چو کردند از غنا عرض تجمل سایلان او
فروشد در زمین از انفعال کمزری قارون
گر از وادی استغناش بر هامون وزد بادی
سزد کز بینیازی ناز بر لیلی کند مجنون
ندیدم دهر پردازی به احسانش که گر از وی
دو عالم سایلان خواهند یک عالم شود ممنون
اگر یک لمحه پردازد به حرب آن خسرو گردان
شود از موج خون دشمنان شبدیز او گلگون
سزد گر بیش ازین فلک از جای برخیزد
چو تیغش آسمان پیوند سازد موجهای خون
در آفاقیم بیهمتا ز لطف واحد یکتا
در استعداد من در شعر و در حکمت هم افلاطون
سرافرازا به پایت ریختن لایق نمیدانم
مگر گنجی که از گنجینهٔ قارون بود افزون
ولی از محتشم آن پیشکش کاید به کار تو
مناسب نیست الانقد نظمی چون در مکنون
که در چشم و دل طبع سخندان تو میدانم
که از صد بیت پر زینت کم یک بیت پر مضمون
نه تنها از برای زینت و زیب کلام خود
ثنایت را ذویالافهام میگردید پیرامون
کنند از نظم پر در کفهٔ میزان مدحت را
اگر جن و ملک را چون بشر طبعی بود موزون
ز لطف پادشاه لمیزل امید میدارم
که سازد دولت دیر انتقامت را ابد مقرون
فلک مقدار ذی عزت عزیز حضرت بیچون
محمد مؤمن آن فخر سلاطین کز وجود او
زهی در چشم دقت اشرف است و ارفع از گردون
نهد مساح و هم اندر قیاس ساحت قدرش
ز ملک احتمال و عالم امکان قدم بیرون
ندانم چون سرایم وصف شان و شوکت او را
که اینجا ساز سلطانیست با شاهی به یک قانون
چو کردند از غنا عرض تجمل سایلان او
فروشد در زمین از انفعال کمزری قارون
گر از وادی استغناش بر هامون وزد بادی
سزد کز بینیازی ناز بر لیلی کند مجنون
ندیدم دهر پردازی به احسانش که گر از وی
دو عالم سایلان خواهند یک عالم شود ممنون
اگر یک لمحه پردازد به حرب آن خسرو گردان
شود از موج خون دشمنان شبدیز او گلگون
سزد گر بیش ازین فلک از جای برخیزد
چو تیغش آسمان پیوند سازد موجهای خون
در آفاقیم بیهمتا ز لطف واحد یکتا
در استعداد من در شعر و در حکمت هم افلاطون
سرافرازا به پایت ریختن لایق نمیدانم
مگر گنجی که از گنجینهٔ قارون بود افزون
ولی از محتشم آن پیشکش کاید به کار تو
مناسب نیست الانقد نظمی چون در مکنون
که در چشم و دل طبع سخندان تو میدانم
که از صد بیت پر زینت کم یک بیت پر مضمون
نه تنها از برای زینت و زیب کلام خود
ثنایت را ذویالافهام میگردید پیرامون
کنند از نظم پر در کفهٔ میزان مدحت را
اگر جن و ملک را چون بشر طبعی بود موزون
ز لطف پادشاه لمیزل امید میدارم
که سازد دولت دیر انتقامت را ابد مقرون
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲ - ایضا من جمله اشعاره فی مدح میر محمدامین خان ترکمان گفته
داده فزون از فلک زیب زمان و زمین
مایهٔ امن و امان میر محمد امین
آن که چو شاهنشهان آمده صاحبقران
وانکه چو فرماندهان آمده شوکت قرین
بارگه رفعتش کرد قضا چون بنا
پایهٔ اول نهاد بر فلک هفتمین
نایرهٔ مهر ازو شعلهٔ تابان شعاع
دایرهٔ چرخ ازو خاتم رخشان نگین
ای ملک الملک جود کز پی حجت خورد
کان بیسارت قسم هم بیمینت یمین
هر که بدامن چو گل رفته تو را آستان
ریخته چون نرگسش سیم و زر از آستین
ننگ ز خواهش بود اهل طمع را اگر
همت حاتم شود جود تو را جانشین
هست یکی در جهان از تو کرم پیشهتر
لیک نرنجی که نیست غیر جهان آفرین
بحر تواند زدن لاف عطا با کفت
وقت کرم گر ز موج چین نزند بر جبین
سالک راه تو را دوش فلک توشه کش
خرمن جاه تو را است ملک خوشه چین
ای به ستایش سزا زین همه مدح و ثنا
از تو من خسته را نیست توقع جز این
کز من و احوال من زمزمهای بشنود
از تو و انفاس تو پادشه داد و دین
وان چه شود خواسته جایزهٔ من بود
کز عدم آوردهام این همه در ثمین
بهر تو کز عظمشان آمدهای در جهان
قابل بزمی چنان لایق مدحی چنین
محتشم آنجا که هست در چو صدف بیبها
تحفهٔ ما و تو بس گوهر نظم متین
زان که ز پای ملخ تحفه روان ساختن
نزد سلیمان رواست در نظر خورده بین
مایهٔ امن و امان میر محمد امین
آن که چو شاهنشهان آمده صاحبقران
وانکه چو فرماندهان آمده شوکت قرین
بارگه رفعتش کرد قضا چون بنا
پایهٔ اول نهاد بر فلک هفتمین
نایرهٔ مهر ازو شعلهٔ تابان شعاع
دایرهٔ چرخ ازو خاتم رخشان نگین
ای ملک الملک جود کز پی حجت خورد
کان بیسارت قسم هم بیمینت یمین
هر که بدامن چو گل رفته تو را آستان
ریخته چون نرگسش سیم و زر از آستین
ننگ ز خواهش بود اهل طمع را اگر
همت حاتم شود جود تو را جانشین
هست یکی در جهان از تو کرم پیشهتر
لیک نرنجی که نیست غیر جهان آفرین
بحر تواند زدن لاف عطا با کفت
وقت کرم گر ز موج چین نزند بر جبین
سالک راه تو را دوش فلک توشه کش
خرمن جاه تو را است ملک خوشه چین
ای به ستایش سزا زین همه مدح و ثنا
از تو من خسته را نیست توقع جز این
کز من و احوال من زمزمهای بشنود
از تو و انفاس تو پادشه داد و دین
وان چه شود خواسته جایزهٔ من بود
کز عدم آوردهام این همه در ثمین
بهر تو کز عظمشان آمدهای در جهان
قابل بزمی چنان لایق مدحی چنین
محتشم آنجا که هست در چو صدف بیبها
تحفهٔ ما و تو بس گوهر نظم متین
زان که ز پای ملخ تحفه روان ساختن
نزد سلیمان رواست در نظر خورده بین
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷ - ایضا فی مدیحه
بده داد طرب چون شد بلند از لطف ربانی
به نامت خطبهٔ دولت برایت رایت خانی
علم برکش چو استعداد فطری بیطلب دادت
مکین حکم و تاج سروری و چتر سلطانی
به عشرت کوش کز هر گوشه میبینم چو ماه نو
صراحی گردنان رابر زمین پیش تو پیشانی
تو شاخ دولتی بنشین درین بستان سرا چندان
به عیش و خرمی کز زندگانی داد بستانی
چو احسان را به همت قیمت ارزان کردهای بادت
سپاه و جاه و حکم و ملک و مال و منصب ارزانی
عروس ملک چون میبست پیمان وفا با تو
به دست عهدت اول توبه کرد از سست پیمانی
جهان را با نی مثل تو میبایست از آن روزد
به نام نامیت دست جهان کوس جهانبانی
چو در امکان نمیگنجی سخنسنجان چه گویندت
به سیرت عقل اول یا به صورت یوسف ثانی
عجب نبود که گویم سایهٔ خورشید افتاده
به این حجت که تو خورشیدی و در ظل یزدانی
اگر معمار رایت دست از ضبط جهان دارد
نهد معمورهٔ عالم همان دم رو به ویرانی
و گر معیار عدلت از میان تمییز بردارد
گدا در ملک سرداری کند سردار چوپانی
بداندیشت به قید مرگ چون سگ در مرس ماند
به هر جانب که روز رزم شمشیر و فرسرانی
عجب گنجیست عفوت خاصه کز خلق عظیم تو
به دست محرمان پیوسته میآید به آسانی
به غیر از من که دارم بد گناهی عذر از آن بدتر
ولی یک شمه میگویم از آن دیگر تو میدانی
بود مریخ و خورشید آسمان کامکاری را
حسامت در سراندازی و دستت در زرافشانی
مرا ظنی غلط دوش از قبول رشحهٔ لطفت
ابا فرمود و راهم زد به یک وسواس شیطانی
تصور کردم آن تریاق را در نشهٔ دیگر
چه دانستم که خواهد بود یک سر فیض روحانی
کشیدم دست از آن وز دست خود در آتش افتادم
چه آتش شعلهٔ آفت چه آفت قهر سلطانی
پشیمانم پشیمانم که بر خود بیجهت بستم
ره لطف ز خود رائی و بی عقلی و نادانی
مرا عقلی اگر میبود کی این کار میکردم
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
به تقریب این سخن مذکور شد باز آمدن کز جان
کنم در وادی مدح تو حسانی و سحبانی
زهی رای قضا تدبیرت از حزم قدر قدرت
بلاد عدل را عامل بنای ملک را بانی
اگر خورشید لطف ذرهای بر آسمان تابد
سها را کمترین پرتو بود خورشید نورانی
و گر خود سایهٔ قهرت زمانی بر زمین افتد
شود بینور چون سنگ سیه لعل بدخشانی
سهیل طلعتت گر عکس بر بحر و براندازد
خزف گردد عقیقتر حجر یاقوت رمانی
درافشان چون شود بر تنگدستان ابر دست تو
کند هر رشحه آن قلزمی هر قطرهٔ عمانی
ید بیضا نماید رایتت در وادی نصرت
چه از فرعونی اعدا کند رمح تو ثعبانی
عرق کز ابرشت بر خاک ریزد در دم جولان
کند در پیکر جسم جمادی روح حیوانی
برات عمر اگر خواهد کسی رایت برای او
به حکم از قابض ارواح گیرد خط ترخانی
به قدر دولتت گر طول یابد رشتهٔ دوران
زند دم از بقای جاودانی عالم فانی
عجب گر بر قد گیتی شود رخت بقا کوته
که ذیل دولتت آخر زمان را کرده دامانی
اگر صد سال اید بر کمان کی در نشان آید
به قدر درک ادراک تو سهم و هم انسانی
تو را نام از بزرگی در عبارت چون نمیگنجد
به توشیحش کنم در یک غزل درج از سخندانی
صبوحی کرده میآئی بیا ای صبح نورانی
که برهانم شوی وز ظلمتم یکباره برهانی
درین فکرم که چون ماند بدانجا گرد و جود من
اگر با این شکوه از ناز دامن بر من افشانی
ریاض لطف را سروی سپهر قدر را بدری
سریر خلق را شاهی جهان حسن را جانی
اگر صد بار چون شمعم سراندازی دیت ایربس
که چون پروانه یکبارم به گرد سر بگردانی
لب لعلت نگین خاتم حسنست و بر خوبان
تو را ثابت به آن مهر سلیمانی سلیمانی
دهانت شکر و لب شکرین قد نیشکر خود گو
چرا کامی بود تلخ از تو کاندر شکرستانی
یقین است ای مه از نازت که مانند هلال از من
اگر صد سجده بینی گوشهٔ ابرو نجنبانی
بناشد آدمی را از قبول دل کمالی به
شوم انسان کامل گر سگ کوی خودم خوانی
خرابست آن چنان حالم که رو گردانم از عالم
نگردانی رخ از من صورت حالم اگردانی
الهی تا لوای مهر بر دوش فلک ماند
تو با چتر و لوا بر تخت دولت کامران مانی
نمیداند دعائی محتشم زین به که تا حشرت
بود بر فرق فرقد سامخلد ظل سبحانی
به نامت خطبهٔ دولت برایت رایت خانی
علم برکش چو استعداد فطری بیطلب دادت
مکین حکم و تاج سروری و چتر سلطانی
به عشرت کوش کز هر گوشه میبینم چو ماه نو
صراحی گردنان رابر زمین پیش تو پیشانی
تو شاخ دولتی بنشین درین بستان سرا چندان
به عیش و خرمی کز زندگانی داد بستانی
چو احسان را به همت قیمت ارزان کردهای بادت
سپاه و جاه و حکم و ملک و مال و منصب ارزانی
عروس ملک چون میبست پیمان وفا با تو
به دست عهدت اول توبه کرد از سست پیمانی
جهان را با نی مثل تو میبایست از آن روزد
به نام نامیت دست جهان کوس جهانبانی
چو در امکان نمیگنجی سخنسنجان چه گویندت
به سیرت عقل اول یا به صورت یوسف ثانی
عجب نبود که گویم سایهٔ خورشید افتاده
به این حجت که تو خورشیدی و در ظل یزدانی
اگر معمار رایت دست از ضبط جهان دارد
نهد معمورهٔ عالم همان دم رو به ویرانی
و گر معیار عدلت از میان تمییز بردارد
گدا در ملک سرداری کند سردار چوپانی
بداندیشت به قید مرگ چون سگ در مرس ماند
به هر جانب که روز رزم شمشیر و فرسرانی
عجب گنجیست عفوت خاصه کز خلق عظیم تو
به دست محرمان پیوسته میآید به آسانی
به غیر از من که دارم بد گناهی عذر از آن بدتر
ولی یک شمه میگویم از آن دیگر تو میدانی
بود مریخ و خورشید آسمان کامکاری را
حسامت در سراندازی و دستت در زرافشانی
مرا ظنی غلط دوش از قبول رشحهٔ لطفت
ابا فرمود و راهم زد به یک وسواس شیطانی
تصور کردم آن تریاق را در نشهٔ دیگر
چه دانستم که خواهد بود یک سر فیض روحانی
کشیدم دست از آن وز دست خود در آتش افتادم
چه آتش شعلهٔ آفت چه آفت قهر سلطانی
پشیمانم پشیمانم که بر خود بیجهت بستم
ره لطف ز خود رائی و بی عقلی و نادانی
مرا عقلی اگر میبود کی این کار میکردم
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
به تقریب این سخن مذکور شد باز آمدن کز جان
کنم در وادی مدح تو حسانی و سحبانی
زهی رای قضا تدبیرت از حزم قدر قدرت
بلاد عدل را عامل بنای ملک را بانی
اگر خورشید لطف ذرهای بر آسمان تابد
سها را کمترین پرتو بود خورشید نورانی
و گر خود سایهٔ قهرت زمانی بر زمین افتد
شود بینور چون سنگ سیه لعل بدخشانی
سهیل طلعتت گر عکس بر بحر و براندازد
خزف گردد عقیقتر حجر یاقوت رمانی
درافشان چون شود بر تنگدستان ابر دست تو
کند هر رشحه آن قلزمی هر قطرهٔ عمانی
ید بیضا نماید رایتت در وادی نصرت
چه از فرعونی اعدا کند رمح تو ثعبانی
عرق کز ابرشت بر خاک ریزد در دم جولان
کند در پیکر جسم جمادی روح حیوانی
برات عمر اگر خواهد کسی رایت برای او
به حکم از قابض ارواح گیرد خط ترخانی
به قدر دولتت گر طول یابد رشتهٔ دوران
زند دم از بقای جاودانی عالم فانی
عجب گر بر قد گیتی شود رخت بقا کوته
که ذیل دولتت آخر زمان را کرده دامانی
اگر صد سال اید بر کمان کی در نشان آید
به قدر درک ادراک تو سهم و هم انسانی
تو را نام از بزرگی در عبارت چون نمیگنجد
به توشیحش کنم در یک غزل درج از سخندانی
صبوحی کرده میآئی بیا ای صبح نورانی
که برهانم شوی وز ظلمتم یکباره برهانی
درین فکرم که چون ماند بدانجا گرد و جود من
اگر با این شکوه از ناز دامن بر من افشانی
ریاض لطف را سروی سپهر قدر را بدری
سریر خلق را شاهی جهان حسن را جانی
اگر صد بار چون شمعم سراندازی دیت ایربس
که چون پروانه یکبارم به گرد سر بگردانی
لب لعلت نگین خاتم حسنست و بر خوبان
تو را ثابت به آن مهر سلیمانی سلیمانی
دهانت شکر و لب شکرین قد نیشکر خود گو
چرا کامی بود تلخ از تو کاندر شکرستانی
یقین است ای مه از نازت که مانند هلال از من
اگر صد سجده بینی گوشهٔ ابرو نجنبانی
بناشد آدمی را از قبول دل کمالی به
شوم انسان کامل گر سگ کوی خودم خوانی
خرابست آن چنان حالم که رو گردانم از عالم
نگردانی رخ از من صورت حالم اگردانی
الهی تا لوای مهر بر دوش فلک ماند
تو با چتر و لوا بر تخت دولت کامران مانی
نمیداند دعائی محتشم زین به که تا حشرت
بود بر فرق فرقد سامخلد ظل سبحانی
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹ - وله ایضا من بدایع افکاره
از آنم شکوه است از طول ایام پریشانی
که پایم کوته است از درگه نواب سلطانی
به تنگ آوردهام خاصان دیوان معلی را
من دیوانه از عرض حکایتهای طولانی
به این امید کان افسانهها چون بشنود سلطان
کند از چارهسازی در اهتزازم از خوش الحانی
در آفاق ارچه ممتازم ولی میخواهم از خلقم
به عنوان غلامی بیش ازین ممتاز گردانی
مرا حالا عوامالناس از خاصان درگاهت
نمیدانند برنهج سلف زان سان که میدانی
سگ کوی توام اما به این کز درگهت دورم
مرا کم قدر میدانند و بیصاحب ز نادانی
گهی اطلاق اخراجات بر من میکند عامل
برای خویش و نامش میکند اطلاق دیوانی
گهی میخواهد از من پیشکش بهر تو دریادل
که دست درفشانت عار دارد از زرافشانی
مرا آب و زمینی هست در کاشان که مال آن
ز بسیاری برونست از قیاس و فهم انسانی
زمینم روی گردآلود کز خاک درت دورست
دو چشمم آبیار آن زمین از اشگ رمانی
بلی آب و زمین این چنین را مال میباشد
ولی برعکس یعنی بخشش و انعام سلطانی
تو سلطان زبان دانی و د رمدح و ثنای تو
هزاران بلبل شیرین تکلم در غزل خوانی
چرا سرخیل آن خوش لهجهها را در گلستانت
بود احوال یکسان با کلاغان دهستانی
نشاط انگیز تا باشد بساط بزم جمعیت
تو باشی در نشاط و کامرانی و طرب رانی
به بازار سخن تا محتشم گوهر گران سازد
به او دارد خدا لطف ولی سلطانی ارزانی
که پایم کوته است از درگه نواب سلطانی
به تنگ آوردهام خاصان دیوان معلی را
من دیوانه از عرض حکایتهای طولانی
به این امید کان افسانهها چون بشنود سلطان
کند از چارهسازی در اهتزازم از خوش الحانی
در آفاق ارچه ممتازم ولی میخواهم از خلقم
به عنوان غلامی بیش ازین ممتاز گردانی
مرا حالا عوامالناس از خاصان درگاهت
نمیدانند برنهج سلف زان سان که میدانی
سگ کوی توام اما به این کز درگهت دورم
مرا کم قدر میدانند و بیصاحب ز نادانی
گهی اطلاق اخراجات بر من میکند عامل
برای خویش و نامش میکند اطلاق دیوانی
گهی میخواهد از من پیشکش بهر تو دریادل
که دست درفشانت عار دارد از زرافشانی
مرا آب و زمینی هست در کاشان که مال آن
ز بسیاری برونست از قیاس و فهم انسانی
زمینم روی گردآلود کز خاک درت دورست
دو چشمم آبیار آن زمین از اشگ رمانی
بلی آب و زمین این چنین را مال میباشد
ولی برعکس یعنی بخشش و انعام سلطانی
تو سلطان زبان دانی و د رمدح و ثنای تو
هزاران بلبل شیرین تکلم در غزل خوانی
چرا سرخیل آن خوش لهجهها را در گلستانت
بود احوال یکسان با کلاغان دهستانی
نشاط انگیز تا باشد بساط بزم جمعیت
تو باشی در نشاط و کامرانی و طرب رانی
به بازار سخن تا محتشم گوهر گران سازد
به او دارد خدا لطف ولی سلطانی ارزانی
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱ - ایضا فی مدح محمدخان ترکمان گفته شده
دوستان مژده که از موهبت سبحانی
میرسد رایت منصور محمد خانی
رایتی کرد سر علمش گردیده
همچو پروانهٔ جانباز مه نورانی
رایت رفعتش افکنده لباسی دربر
کز گریبان فلک میکندش دامانی
رایتی صیقلی مهجه نورانی او
برده از روی جهان رنگ شب ظلمانی
رایتی گرد وی از واسطهٔ فتح و ظفر
کار اصناف ملک آیت نصر خوانی
رایتی ذیل جلالش گه گرد افشاندن
کرده بر مهر جلی شعشعهٔ نورافشانی
رایتی رؤیتش افکنده فلک را به گمان
زد و خورشید که ثانیش ندارد ثانی
رایتی آیت فتح آمده از پا تا سر
همچو افراخته تیغ علی عمرانی
حبذا صاحب رایت که به همراهی شاه
شد مصاحب لقب از غایت صاحب شانی
سرو سر خیل قزلباش که بر خاک درش
مینهد ترک قزل پوش فلک پیشانی
خان اعظم که خواقین معظم را نیست
پیش فرماندهیش زهرهٔ نافرمانی
ای امیر فلک اورنگ که بر درگه توست
قسمی از پادشهی حاجبی و دربانی
شرفه غرفهٔ تحتانی قصرت دارد
طعنه بر کنگر این منظرهٔ فوقانی
کبریای تو محیطی است که پایانش را
پا به آن سوی جهات است ز بیپایانی
قصر جاه تو چنان ساخت که خالی نشود
بیزوالی که شد این دار فنا را بانی
چون سلیمان جلیلی که اگر مور ذلیل
یابد از تربیتت بهره کند ثعبانی
ضعفا را چو کند تقویتت جان در تن
ذره خورشید شود قطره کند عمانی
آن که با حفظ تو در حرب گه آید عریان
جلد فرسوده کند بر جسدش خفتانی
وانکه حفظش نکنی گر بود الماس لباس
بر تنش غنچهٔ بیخار کند پیکانی
در محیط غضبت پیکری لنگر خصم
کشتی نیست که آخر نشود طوفانی
خون دشمن شده در شیشهٔ تن صاف و به جاست
که کند خنجر خونخوار تو را مهمانی
عید خلقی تو و در عید گه دولت تو
خصم افراخته گردن شتر قربانی
جمع بیامر تو گر عازم کاری باشد
نکند ور کند از بیم کند پنهانی
باج ده فخر کند گر به مثل گیرد باج
بندهٔ هندیت از خسرو ترکستانی
در زمان تو اگر یوسف مصری باشد
خویش را بهر شرف نام کند کاشانی
عیبجو یافته ویران دل از این غصه که هیچ
نیست در ملک تو نایاب به جز ویرانی
بد سگالی که ز ملک تو شکایت دارد
هست جغدی که به تنگ است از آبادانی
با رعایای تو عیسی ز فلک میگوید
ای خوش آن گله که موسی کندش چوپانی
مرکز دایرهٔ عالم از آن مانده به جا
که تو پرگار درین دایره میگردانی
صیت این دولت بر صورت از آن است بلند
که تو صاحب خرد این سلسله میجنبانی
تیغ رانی شده ممنوع که بر رغم زمان
تو در اصلاح جهان تیغ زبان میرانی
بوعلی گر سخنان حسن افتاده تو را
نشنود نام برادر به حسن ترخانی
تا به عانت ز خوش آمد بعد و خوش نشوند
راه مردان نزند وسوسهٔ شیطانی
دولتت راست جمالی که تماشائی آن
چشم بر هم نزند تا ابد از حیرانی
حسن تدبیر تو نقشیست بدیعالتصویر
که مگر ثانیش اندر قلم آرد مانی
قصر قدر تو رواقیست که میاندازد
سایه بر منظر کیوان ز بلند ایوانی
فیض دست تو پس از حاتم طی دانی چیست
بعد باران شتائی مطر نیسانی
کفه بر کفه نچربید ز میزان قیاس
وزن کردند چو خانی تو با خاقانی
به طریقی که محمد ز ولیالله یافت
قوت اندر جسد دین ز قوی پیمانی
ای سمی نبی از ملک تو دورست زوال
به ولیعهدی مبسوط ولی سلطانی
سر بدخواه تو خواهم که ز بازیچهٔ دهر
گوی میدان تو سازد فلک چوگانی
داورا چند نویسد به ملوک توران
شرح ویرانی دل محتشم ایرانی
وان زمان هم که شود فایدهای حاصل از آن
گردد از بد مددیهای فلک نقصانی
من یکی بلبلم اندر قفس دهر که چرخ
میکند بر من از انصاف مدایح خوانی
حیف باشد که شوم ضایع و خالی ماند
باغ پر دمدمه مدح محمد خانی
ای خداوند جهان مالک مملوک نواز
که توئی خسرو اقلیم دقایق رانی
عمرها داشتم امید که یک بار دگر
در صف خاک نشینان خودم بکشانی
گاه درد دل من از دل من گوش کنی
گاه داد غم من از غم من بستانی
پیش ازین گرچه روان بوده را پای روان
مشکلی بود قدم بر قدم آسانی
مشکلی زان بتر اینست که از ضعف امروز
زین مکان نیست مرا نقل مکان امکانی
همهٔ مرغان ادلی اجنحه در صحبت خان
بوستانی و من تنگ قفس زندانی
لیک با این همه دوری به خیال تو مرا
صحبتی هست که خواند خردش روحانی
سرورا میرسدت هیچ به خاطر که کجا
شرط کردم که تو چون رخش عزیمت رانی
به یساق جدل آغاز خصومت انجام
که فلک داشت درین ورطه سرفتانی
چون به دولت تو سپاه ظفر آثارت را
سر به آن دشت بلا داده روان گردانی
من هم از ادعیه در پی بفرستم سپهی
که توشان سد بلای سپه خود دانی
لله الحمد که آن شرط بجا آمد و داشت
به تو فتاح غنی فتح و ظفر ارزانی
حال بر تخت حضوری تو جهان داور و من
بیحضور از غم بیماری و بیسامانی
تو چنان باش که عالم به وجود تو به پاست
لیک نگذار چنین درد مرا طولانی
مرهمی بخش از آن پیش که از زخم اجل
دل ز جان برکنم از غایت بی درمانی
بنوازم به طریقی که بر آن رشگ برند
روح جنت وطن انوری و خاقانی
بیش ازین قوت گفتار ندارم اما
دارم امید که از موهبت ربانی
تا زمانی که ملک صورت قیامت بدمد
تو ز آفات فلک ایمن و سالم مانی
وآن زمان نیز نگردی ز بقا بیبهره
که خدای تو بود باقی و باقی فانی
میرسد رایت منصور محمد خانی
رایتی کرد سر علمش گردیده
همچو پروانهٔ جانباز مه نورانی
رایت رفعتش افکنده لباسی دربر
کز گریبان فلک میکندش دامانی
رایتی صیقلی مهجه نورانی او
برده از روی جهان رنگ شب ظلمانی
رایتی گرد وی از واسطهٔ فتح و ظفر
کار اصناف ملک آیت نصر خوانی
رایتی ذیل جلالش گه گرد افشاندن
کرده بر مهر جلی شعشعهٔ نورافشانی
رایتی رؤیتش افکنده فلک را به گمان
زد و خورشید که ثانیش ندارد ثانی
رایتی آیت فتح آمده از پا تا سر
همچو افراخته تیغ علی عمرانی
حبذا صاحب رایت که به همراهی شاه
شد مصاحب لقب از غایت صاحب شانی
سرو سر خیل قزلباش که بر خاک درش
مینهد ترک قزل پوش فلک پیشانی
خان اعظم که خواقین معظم را نیست
پیش فرماندهیش زهرهٔ نافرمانی
ای امیر فلک اورنگ که بر درگه توست
قسمی از پادشهی حاجبی و دربانی
شرفه غرفهٔ تحتانی قصرت دارد
طعنه بر کنگر این منظرهٔ فوقانی
کبریای تو محیطی است که پایانش را
پا به آن سوی جهات است ز بیپایانی
قصر جاه تو چنان ساخت که خالی نشود
بیزوالی که شد این دار فنا را بانی
چون سلیمان جلیلی که اگر مور ذلیل
یابد از تربیتت بهره کند ثعبانی
ضعفا را چو کند تقویتت جان در تن
ذره خورشید شود قطره کند عمانی
آن که با حفظ تو در حرب گه آید عریان
جلد فرسوده کند بر جسدش خفتانی
وانکه حفظش نکنی گر بود الماس لباس
بر تنش غنچهٔ بیخار کند پیکانی
در محیط غضبت پیکری لنگر خصم
کشتی نیست که آخر نشود طوفانی
خون دشمن شده در شیشهٔ تن صاف و به جاست
که کند خنجر خونخوار تو را مهمانی
عید خلقی تو و در عید گه دولت تو
خصم افراخته گردن شتر قربانی
جمع بیامر تو گر عازم کاری باشد
نکند ور کند از بیم کند پنهانی
باج ده فخر کند گر به مثل گیرد باج
بندهٔ هندیت از خسرو ترکستانی
در زمان تو اگر یوسف مصری باشد
خویش را بهر شرف نام کند کاشانی
عیبجو یافته ویران دل از این غصه که هیچ
نیست در ملک تو نایاب به جز ویرانی
بد سگالی که ز ملک تو شکایت دارد
هست جغدی که به تنگ است از آبادانی
با رعایای تو عیسی ز فلک میگوید
ای خوش آن گله که موسی کندش چوپانی
مرکز دایرهٔ عالم از آن مانده به جا
که تو پرگار درین دایره میگردانی
صیت این دولت بر صورت از آن است بلند
که تو صاحب خرد این سلسله میجنبانی
تیغ رانی شده ممنوع که بر رغم زمان
تو در اصلاح جهان تیغ زبان میرانی
بوعلی گر سخنان حسن افتاده تو را
نشنود نام برادر به حسن ترخانی
تا به عانت ز خوش آمد بعد و خوش نشوند
راه مردان نزند وسوسهٔ شیطانی
دولتت راست جمالی که تماشائی آن
چشم بر هم نزند تا ابد از حیرانی
حسن تدبیر تو نقشیست بدیعالتصویر
که مگر ثانیش اندر قلم آرد مانی
قصر قدر تو رواقیست که میاندازد
سایه بر منظر کیوان ز بلند ایوانی
فیض دست تو پس از حاتم طی دانی چیست
بعد باران شتائی مطر نیسانی
کفه بر کفه نچربید ز میزان قیاس
وزن کردند چو خانی تو با خاقانی
به طریقی که محمد ز ولیالله یافت
قوت اندر جسد دین ز قوی پیمانی
ای سمی نبی از ملک تو دورست زوال
به ولیعهدی مبسوط ولی سلطانی
سر بدخواه تو خواهم که ز بازیچهٔ دهر
گوی میدان تو سازد فلک چوگانی
داورا چند نویسد به ملوک توران
شرح ویرانی دل محتشم ایرانی
وان زمان هم که شود فایدهای حاصل از آن
گردد از بد مددیهای فلک نقصانی
من یکی بلبلم اندر قفس دهر که چرخ
میکند بر من از انصاف مدایح خوانی
حیف باشد که شوم ضایع و خالی ماند
باغ پر دمدمه مدح محمد خانی
ای خداوند جهان مالک مملوک نواز
که توئی خسرو اقلیم دقایق رانی
عمرها داشتم امید که یک بار دگر
در صف خاک نشینان خودم بکشانی
گاه درد دل من از دل من گوش کنی
گاه داد غم من از غم من بستانی
پیش ازین گرچه روان بوده را پای روان
مشکلی بود قدم بر قدم آسانی
مشکلی زان بتر اینست که از ضعف امروز
زین مکان نیست مرا نقل مکان امکانی
همهٔ مرغان ادلی اجنحه در صحبت خان
بوستانی و من تنگ قفس زندانی
لیک با این همه دوری به خیال تو مرا
صحبتی هست که خواند خردش روحانی
سرورا میرسدت هیچ به خاطر که کجا
شرط کردم که تو چون رخش عزیمت رانی
به یساق جدل آغاز خصومت انجام
که فلک داشت درین ورطه سرفتانی
چون به دولت تو سپاه ظفر آثارت را
سر به آن دشت بلا داده روان گردانی
من هم از ادعیه در پی بفرستم سپهی
که توشان سد بلای سپه خود دانی
لله الحمد که آن شرط بجا آمد و داشت
به تو فتاح غنی فتح و ظفر ارزانی
حال بر تخت حضوری تو جهان داور و من
بیحضور از غم بیماری و بیسامانی
تو چنان باش که عالم به وجود تو به پاست
لیک نگذار چنین درد مرا طولانی
مرهمی بخش از آن پیش که از زخم اجل
دل ز جان برکنم از غایت بی درمانی
بنوازم به طریقی که بر آن رشگ برند
روح جنت وطن انوری و خاقانی
بیش ازین قوت گفتار ندارم اما
دارم امید که از موهبت ربانی
تا زمانی که ملک صورت قیامت بدمد
تو ز آفات فلک ایمن و سالم مانی
وآن زمان نیز نگردی ز بقا بیبهره
که خدای تو بود باقی و باقی فانی
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - وله فیالمثنوی
بحمدالله کز الطاف الهی
مزین شد دگر اورنگ شاهی
زنو کوس بشارت کوفت گردون
در استقلال نواب همایون
منادی زن برای سجدهٔ عام
گران کرد از منادی گوش ایام
که طالع گشت خورشید جهانتاب
جهان بگشود چشم خفته از خواب
نشست از نو درین کاخ مخیم
به سالاری جهان سالار اعظم
زمین از آسمان شد تهنیت جو
زبان آسمان شد تهنیتگو
دم و پشت کمان فتنه شد نرم
مبارکباد را بازار شد گرم
زبان هرکه میجنبید در کام
به سامع نکتهای میکرد اعلام
بیان هرکه حرف آغاز میکرد
دری ز ابواب دعوی باز میکرد
قضا میگفت من امداد کردم
که عالم را ز نو آباد کردم
فلک میگفت بود از پرتو من
که دیگر شد چراغ دهر روشن
ملک میگفت از تسبیح من بود
که از کار جهان این عقده بگشود
درین مدت شبی بگذشت بر کس
کزین گفت و شنو یک دم کند بس
مرا هم خورد حرفی چند بر گوش
که میبرد استماع آن ز دل هوش
ز لفظ منهیان عالم غیب
ز گفت آگهان سر لاریب
یکی زان حرفهای راست تعبیر
قلم میآورد در سلک تحریر
شبی روشن به نور مشعل بدر
ز فیاض قدر با لیلة القدر
درو وحشت به دامن پا کشیده
ز راحت آب در جو آرمیده
من بی دل که از خوابم ملال است
دلم ماوای سلطان خیال است
ز ذوق صحت شاه جهاندار
نه چشمم خفته بود آن شب نه بیدار
درین اندیشه بودم کایزد پاک
چه نیکو داشت پاس خطهٔ خاک
چه ملکی را ز نو دارالامان کرد
چه جانی در تن خلق جهان کرد
چه شمعی را به محض قدرت افروخت
که خصم از پرتوش پروانهوش سوخت
چه شاهی را دگر کرسی نشین ساخت
که عزمش باره بر چرخ برین تاخت
ز بس کاین ذوق میبرد از دلم هوش
زبان نکته سنجم بود خاموش
دل اما داستانی گوش میکرد
که از کیفیتم مدهوش میکرد
زبان حال گوئی از سر سوز
ز آغاز شب این افسانه تا روز
ز بلقیس جهان میکرد تقریر
به جمشید جوانبخت جهانگیر
که ای شاه سریر کامرانی
سزاوار بقای جاودانی
تو آن شمع جهانتابی که یک یا چند
جمالت بوده بر مردم تتق بند
من آن پروانهٔ شب زندهدارم
که پاس شمع دولت بوده کارم
که افسون خواندهام بر پیکر شاه
گهی گردیدهام گرد سر شاه
گذشته پرمهی از غره تا سلخ
که بر خود خواب شیرین کردهام تلخ
کشک دارندگان شب نخفته
پرستاران ترک خواب گفته
یکی را زین الم میسوخت دامن
یکی را دل یکی را خرمن تن
ولی من بودم ای شاه جهانبان
که هم تن هم دلم میسوخت هم جان
ز دل بازان جانباز وفادار
به گرد پیکرت پروانهٔ کردار
بسی پر میزدند ای شمع سرکش
ولی من میزدم خود را بر آتش
غم وردت سراسر زان من بود
بلاگردان جانت جان من بود
مرا دل بود از بهر تو در بند
مرا جان بود با جان تو پیوند
اگر عضوی ز اعضای شریفت
وگر جزوی ز اجزای لطیفت
سر موئی ز درد آزرده میشد
گل امید من پژمرده میشد
وگر تخفیفی از آزار مییافت
دلم یک دم ز غم زنهار مییافت
که آن حالت که شاه به جرو برداشت
مرا در آب و آتش بیشتر داشت
رضا بودم که هستی بخش عالم
به عمر شاه عمر من کند ضم
زبانم بس که مشغول دعا بود
نمیگفتم گرم صد مدعا بود
همینم بود روز و شب مناجات
نهان از خلق با قاضی حاجات
که ای دانای حکمتهای مکنوز
هزاران بوعلی را حکمتآموز
خداوند رحیم و بنده پرور
توان بخش توانای توانگر
حفیظ یونس اندر بطن ماهی
به لطف بیدریغ پادشاهی
نگهدار خلیل از نار نمرود
به مخفی رشحههای لجهٔ جود
برون آرنده ایوب از رنج
چنان کز چنگ چندین اژدها گنج
به نوعی کاین شهان را داشتی پاس
به حکمتهای کس ناکرده احساس
برین مهر سپهر سروری نیز
برین شاه سریر داوری نیز
ز روی مرحمت شو سایه گستر
چو نخلتر برانگیزش ز بستر
به صحت کن به دل بیماریش را
مؤید دار گیتی داریش را
فلک را آن چنان کن پاسبانش
که دارد پاس تا آخر زمانش
نصیب او حیات همین اوست
چراغ دودهٔ انسان همین اوست
کسی در فکر درویشان جز او نیست
خبر دار از دل ایشان جز او نیست
نهتنها هاتف این افسانه میگفت
که این در هرکه درکی داشت میسفت
مرا هم هرچه امشب بر زبان بود
به گوشم آن چه میآمد همان بود
الهی تا بقا باشد جهان را
بقا ده این شه صاحبقران را
که دیگر دهر ار ارحام واصلاب
چنین ذاتی نخواهد دید در خواب
مزین شد دگر اورنگ شاهی
زنو کوس بشارت کوفت گردون
در استقلال نواب همایون
منادی زن برای سجدهٔ عام
گران کرد از منادی گوش ایام
که طالع گشت خورشید جهانتاب
جهان بگشود چشم خفته از خواب
نشست از نو درین کاخ مخیم
به سالاری جهان سالار اعظم
زمین از آسمان شد تهنیت جو
زبان آسمان شد تهنیتگو
دم و پشت کمان فتنه شد نرم
مبارکباد را بازار شد گرم
زبان هرکه میجنبید در کام
به سامع نکتهای میکرد اعلام
بیان هرکه حرف آغاز میکرد
دری ز ابواب دعوی باز میکرد
قضا میگفت من امداد کردم
که عالم را ز نو آباد کردم
فلک میگفت بود از پرتو من
که دیگر شد چراغ دهر روشن
ملک میگفت از تسبیح من بود
که از کار جهان این عقده بگشود
درین مدت شبی بگذشت بر کس
کزین گفت و شنو یک دم کند بس
مرا هم خورد حرفی چند بر گوش
که میبرد استماع آن ز دل هوش
ز لفظ منهیان عالم غیب
ز گفت آگهان سر لاریب
یکی زان حرفهای راست تعبیر
قلم میآورد در سلک تحریر
شبی روشن به نور مشعل بدر
ز فیاض قدر با لیلة القدر
درو وحشت به دامن پا کشیده
ز راحت آب در جو آرمیده
من بی دل که از خوابم ملال است
دلم ماوای سلطان خیال است
ز ذوق صحت شاه جهاندار
نه چشمم خفته بود آن شب نه بیدار
درین اندیشه بودم کایزد پاک
چه نیکو داشت پاس خطهٔ خاک
چه ملکی را ز نو دارالامان کرد
چه جانی در تن خلق جهان کرد
چه شمعی را به محض قدرت افروخت
که خصم از پرتوش پروانهوش سوخت
چه شاهی را دگر کرسی نشین ساخت
که عزمش باره بر چرخ برین تاخت
ز بس کاین ذوق میبرد از دلم هوش
زبان نکته سنجم بود خاموش
دل اما داستانی گوش میکرد
که از کیفیتم مدهوش میکرد
زبان حال گوئی از سر سوز
ز آغاز شب این افسانه تا روز
ز بلقیس جهان میکرد تقریر
به جمشید جوانبخت جهانگیر
که ای شاه سریر کامرانی
سزاوار بقای جاودانی
تو آن شمع جهانتابی که یک یا چند
جمالت بوده بر مردم تتق بند
من آن پروانهٔ شب زندهدارم
که پاس شمع دولت بوده کارم
که افسون خواندهام بر پیکر شاه
گهی گردیدهام گرد سر شاه
گذشته پرمهی از غره تا سلخ
که بر خود خواب شیرین کردهام تلخ
کشک دارندگان شب نخفته
پرستاران ترک خواب گفته
یکی را زین الم میسوخت دامن
یکی را دل یکی را خرمن تن
ولی من بودم ای شاه جهانبان
که هم تن هم دلم میسوخت هم جان
ز دل بازان جانباز وفادار
به گرد پیکرت پروانهٔ کردار
بسی پر میزدند ای شمع سرکش
ولی من میزدم خود را بر آتش
غم وردت سراسر زان من بود
بلاگردان جانت جان من بود
مرا دل بود از بهر تو در بند
مرا جان بود با جان تو پیوند
اگر عضوی ز اعضای شریفت
وگر جزوی ز اجزای لطیفت
سر موئی ز درد آزرده میشد
گل امید من پژمرده میشد
وگر تخفیفی از آزار مییافت
دلم یک دم ز غم زنهار مییافت
که آن حالت که شاه به جرو برداشت
مرا در آب و آتش بیشتر داشت
رضا بودم که هستی بخش عالم
به عمر شاه عمر من کند ضم
زبانم بس که مشغول دعا بود
نمیگفتم گرم صد مدعا بود
همینم بود روز و شب مناجات
نهان از خلق با قاضی حاجات
که ای دانای حکمتهای مکنوز
هزاران بوعلی را حکمتآموز
خداوند رحیم و بنده پرور
توان بخش توانای توانگر
حفیظ یونس اندر بطن ماهی
به لطف بیدریغ پادشاهی
نگهدار خلیل از نار نمرود
به مخفی رشحههای لجهٔ جود
برون آرنده ایوب از رنج
چنان کز چنگ چندین اژدها گنج
به نوعی کاین شهان را داشتی پاس
به حکمتهای کس ناکرده احساس
برین مهر سپهر سروری نیز
برین شاه سریر داوری نیز
ز روی مرحمت شو سایه گستر
چو نخلتر برانگیزش ز بستر
به صحت کن به دل بیماریش را
مؤید دار گیتی داریش را
فلک را آن چنان کن پاسبانش
که دارد پاس تا آخر زمانش
نصیب او حیات همین اوست
چراغ دودهٔ انسان همین اوست
کسی در فکر درویشان جز او نیست
خبر دار از دل ایشان جز او نیست
نهتنها هاتف این افسانه میگفت
که این در هرکه درکی داشت میسفت
مرا هم هرچه امشب بر زبان بود
به گوشم آن چه میآمد همان بود
الهی تا بقا باشد جهان را
بقا ده این شه صاحبقران را
که دیگر دهر ار ارحام واصلاب
چنین ذاتی نخواهد دید در خواب
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - این چند بیت بجهت تزویجی گفته که بحسب استعداد میان ایشان نبوده
درین دامگاه عجیب و غریب
که هر صید را بود دامی نصیب
همایون به چنگ همایان فتاد
وزان دولت و رفعتش شد زیاد
ولی آن گروه مدارا مدار
که با نقدیک گنجشان بود کار
علاجی نکردند تلبیس را
به ابلیس دادند بلقیس را
درین خانه نه رواق دو در
که دیده ز یک مادر و یک پدر
دو خواهر یکی همسرش سروری
رفیع آستانی بلند افسری
یکی در سرش سایهٔ ناکسی
که سگ را ازو عار آید بسی
دو داماد در سلک یک خاندان
یکی کامران و یکی خر چران
ازین هر که زاید بود جد وی
جهان داوری مثل دارا و کی
وزان هرچه زاید بود نقد قلب
زاب تا به صد پشت کلب ابن کلب
از آن قیمتی گوهر پاک حیف
وزان در که افتاده در خاک حیف
به باد ای فلک برده آن خاک را
جدا کن ز هم پاک و ناپاک را
که هر صید را بود دامی نصیب
همایون به چنگ همایان فتاد
وزان دولت و رفعتش شد زیاد
ولی آن گروه مدارا مدار
که با نقدیک گنجشان بود کار
علاجی نکردند تلبیس را
به ابلیس دادند بلقیس را
درین خانه نه رواق دو در
که دیده ز یک مادر و یک پدر
دو خواهر یکی همسرش سروری
رفیع آستانی بلند افسری
یکی در سرش سایهٔ ناکسی
که سگ را ازو عار آید بسی
دو داماد در سلک یک خاندان
یکی کامران و یکی خر چران
ازین هر که زاید بود جد وی
جهان داوری مثل دارا و کی
وزان هرچه زاید بود نقد قلب
زاب تا به صد پشت کلب ابن کلب
از آن قیمتی گوهر پاک حیف
وزان در که افتاده در خاک حیف
به باد ای فلک برده آن خاک را
جدا کن ز هم پاک و ناپاک را
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - این ابیات مثنوی حسبالحال گفته در عذر ارسال شعر به بزرگی که شعر میگفته
من آن اعرابیم اندر دل بر
که آنجا مرغ جان را سوختی پر
تمام عمر آب شور میخورد
گمانی هم به آب خوش نمیبرد
قضا را روزی اندر نوبهاران
گوی را مانده در ته آب باران
چو اعرابی چشید آن آب بر جست
عزیمت را به این نیت کمر بست
کز آن جلاب پرسازد سبوئی
شود صحرا نورد و دشت پوئی
دواند تا به درگاه خلیفه
به جا آرد عزیمت را وظیفه
ازین غافل که آنجا بحر مواج
که آب سلسبیلش میدهد باج
لب و کام ملک را میتواند
ازین شیرینتر آبی هم چشاند
سخن کوته چو آورد آن سبک گام
به منزل میبرد از شاه آرام
به شیرین حرفهای پر بشارت
که میبردند تسکین را به غارت
به عالی مژدههای به هجت افزا
که میکندند کوه طاقت از جا
نگهبانان شاهش پیش خواندند
به خلوت خانه خاصش نشاندند
ملک چون جرعهای زان آب نوشید
بر آن صورت از احسان پرده پوشید
به وی از جام همت جرعهای داد
که خاص و عالم را در خاطر افتاد
که بود آبی از آب زندگانی
برابر با حیات جاودانی
بلی زانجا که موج بحر جود است
زیان بینوایان جمله سود است
بسانادان که از همراهی بخت
به صدر بزم دانایان کشد رخت
بسا ناقص خزف کز لعب گردون
به صد گوهر دهندش قیمت افزون
بسا جنس زبون کز حسن طالع
شود بالای جنس خوب واقع
الا ای پادشاه کشور دل
که دایم میزند عشقت در دل
دلی دارم ز عشقت آن چنان گرم
که سنگ از گرمی آن میشود نرم
ضمیری از ثنایت آن چنان پر
که در درج محقر یک جهان در
دهد گر عمر مستعجل امانم
شود از جنبش کلک زبانم
پر از مدح تو دیوانها امانم
شود از جنبش کلک زبانم
کنون از حق اعانت وز تو امداد
زمن مدح و ثنا وز بخت اسعاد
که آنجا مرغ جان را سوختی پر
تمام عمر آب شور میخورد
گمانی هم به آب خوش نمیبرد
قضا را روزی اندر نوبهاران
گوی را مانده در ته آب باران
چو اعرابی چشید آن آب بر جست
عزیمت را به این نیت کمر بست
کز آن جلاب پرسازد سبوئی
شود صحرا نورد و دشت پوئی
دواند تا به درگاه خلیفه
به جا آرد عزیمت را وظیفه
ازین غافل که آنجا بحر مواج
که آب سلسبیلش میدهد باج
لب و کام ملک را میتواند
ازین شیرینتر آبی هم چشاند
سخن کوته چو آورد آن سبک گام
به منزل میبرد از شاه آرام
به شیرین حرفهای پر بشارت
که میبردند تسکین را به غارت
به عالی مژدههای به هجت افزا
که میکندند کوه طاقت از جا
نگهبانان شاهش پیش خواندند
به خلوت خانه خاصش نشاندند
ملک چون جرعهای زان آب نوشید
بر آن صورت از احسان پرده پوشید
به وی از جام همت جرعهای داد
که خاص و عالم را در خاطر افتاد
که بود آبی از آب زندگانی
برابر با حیات جاودانی
بلی زانجا که موج بحر جود است
زیان بینوایان جمله سود است
بسانادان که از همراهی بخت
به صدر بزم دانایان کشد رخت
بسا ناقص خزف کز لعب گردون
به صد گوهر دهندش قیمت افزون
بسا جنس زبون کز حسن طالع
شود بالای جنس خوب واقع
الا ای پادشاه کشور دل
که دایم میزند عشقت در دل
دلی دارم ز عشقت آن چنان گرم
که سنگ از گرمی آن میشود نرم
ضمیری از ثنایت آن چنان پر
که در درج محقر یک جهان در
دهد گر عمر مستعجل امانم
شود از جنبش کلک زبانم
پر از مدح تو دیوانها امانم
شود از جنبش کلک زبانم
کنون از حق اعانت وز تو امداد
زمن مدح و ثنا وز بخت اسعاد
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۹ - مثنوی در مرگ حیرتی شاعر
ای دل سخن از شه نجف کن
مداحی غیر برطرف کن
بگشای منقبت زبان را
بگذار حدیث این و آن را
تا رشحهای از سحاب غفران
شوید ز رخت غبار عصیان
از رهبر خود مباش غافل
کز بحر گنه رسی به ساحل
سر نه به ره اطاعت او
تا بر خوری از شفاعت او
جرم تو ز کوه اگر چه کم نیست
چون اوست شفیع هیچ غم نیست
دارم سخنی ز کذب عاری
بشنو اگر اعتقاد داری
روزی که فلک درین غم آباد
اقلیم سخن به حیرتی داد
از پاکی گوهر آن یگانه
میسفت ز طبع خسروانه
دریا دریا در لی
در منقبت علی عالی
لیکن به هوای نفس یک چند
در دهر بساط عیش افکند
در شوخی طبع معصیت دوست
کالایش مرد را سبب اوست
گه دیر مغان مقام بودش
که لعل بتان به کام بودش
با این همه از عتاب معبود
ایمن به شفاعت علی بود
روزی که درین سرای فانی
طی کرد بساط زندگانی
روز شعرا سیه شد از غم
عیش همه شد به دل بماتم
شب بر زانو جبین نهادم
بر توسن فکر زین نهادم
کاید مگرم به دست بیرنج
تاریخ وفات این سخن سنج
بسیار خیال کردم آن شب
فکر مه و سال کردم آن شب
در فکر دگر نماند تابم
تاریخ نگفته برد خوابم
در واقعه دیدمش پیاده
نزدیک رکاب شه ستاده
شاهی که به ذات او عدالت
ختم است چو بر نبی رسالت
خورشید لوای آسمان رخش
اقلیم ستان و مملکت بخش
طهماسب شه آن سپهر تمکین
کز وی شده تازه پیکر دین
و آن مهر سپهر خسروی بود
با طالع سعد و بخت مسعود
در سایهٔ چتر پادشاهی
جولان ده باد پای شاهی
آن چتر قریب صد ستون داشت
وسعت ز نه آسمان فزون داشت
القصه به سوی مولوی شاه
میکرد نظر ز روی اکراه
زیرا که ز بس گناه و تقصیر
بر گردن و دست داشت زنجیر
وز پشت سرش سوار بسیار
با او همه در مقام آزار
صد تیغ و سنان باو کشیده
دیو از حرکاتش رمیده
ناگاه شهم به سوی خود خواند
وز درج عقیق گوهر افشاند
کای گشته چو موی از تخیل
بگداخته ز آتش تامل
بر خیز و شفاعت علی را
تاریخ کن از برای ملا
کاین موجب رستگاری اوست
تسکین ده بیقراری اوست
چون داد شهنشه این بشارت
گوئی که ز غیب شد اشارت
کارند برون ز بند او را
تشریف و عطا دهند او را
آن گه بر شه به رسم معهود
تشخیص به سجدهٔ امر فرمود
چون سجده به خاک پای شه کرد
برداشت سر ودعای شه کرد
هم خلعت عفو در برش بود
هم تاج نجات بر سرش بود
من دیده ز خواب چون گشادم
در فکر حساب این فتادم
در قول شه و وفات ملا
یک سال نبود زیر و بالا
از بهر شفاعت علی مرد
جان هم به شفاعت علی برد
شاید که خرد خرد به جانی
این نکته که گفته نکته دانی
جنت به بها نمیدهد دوست
اما به بهانه شیوهٔ اوست
رحمت چو کند بهانهجوئی
کافیست ز بنده یک نکوئی
نیکو مثلی زد آن سخن رس
کز آدمی است یک هنر بس
یارب به علی و طاعت او
کز مائدهٔ شفاعت او
محروم مساز محتشم را
تقصیر مکن ازو کرم را
کان دلشده هم گدای این کوست
مداح علی و عترت اوست
مداحی غیر برطرف کن
بگشای منقبت زبان را
بگذار حدیث این و آن را
تا رشحهای از سحاب غفران
شوید ز رخت غبار عصیان
از رهبر خود مباش غافل
کز بحر گنه رسی به ساحل
سر نه به ره اطاعت او
تا بر خوری از شفاعت او
جرم تو ز کوه اگر چه کم نیست
چون اوست شفیع هیچ غم نیست
دارم سخنی ز کذب عاری
بشنو اگر اعتقاد داری
روزی که فلک درین غم آباد
اقلیم سخن به حیرتی داد
از پاکی گوهر آن یگانه
میسفت ز طبع خسروانه
دریا دریا در لی
در منقبت علی عالی
لیکن به هوای نفس یک چند
در دهر بساط عیش افکند
در شوخی طبع معصیت دوست
کالایش مرد را سبب اوست
گه دیر مغان مقام بودش
که لعل بتان به کام بودش
با این همه از عتاب معبود
ایمن به شفاعت علی بود
روزی که درین سرای فانی
طی کرد بساط زندگانی
روز شعرا سیه شد از غم
عیش همه شد به دل بماتم
شب بر زانو جبین نهادم
بر توسن فکر زین نهادم
کاید مگرم به دست بیرنج
تاریخ وفات این سخن سنج
بسیار خیال کردم آن شب
فکر مه و سال کردم آن شب
در فکر دگر نماند تابم
تاریخ نگفته برد خوابم
در واقعه دیدمش پیاده
نزدیک رکاب شه ستاده
شاهی که به ذات او عدالت
ختم است چو بر نبی رسالت
خورشید لوای آسمان رخش
اقلیم ستان و مملکت بخش
طهماسب شه آن سپهر تمکین
کز وی شده تازه پیکر دین
و آن مهر سپهر خسروی بود
با طالع سعد و بخت مسعود
در سایهٔ چتر پادشاهی
جولان ده باد پای شاهی
آن چتر قریب صد ستون داشت
وسعت ز نه آسمان فزون داشت
القصه به سوی مولوی شاه
میکرد نظر ز روی اکراه
زیرا که ز بس گناه و تقصیر
بر گردن و دست داشت زنجیر
وز پشت سرش سوار بسیار
با او همه در مقام آزار
صد تیغ و سنان باو کشیده
دیو از حرکاتش رمیده
ناگاه شهم به سوی خود خواند
وز درج عقیق گوهر افشاند
کای گشته چو موی از تخیل
بگداخته ز آتش تامل
بر خیز و شفاعت علی را
تاریخ کن از برای ملا
کاین موجب رستگاری اوست
تسکین ده بیقراری اوست
چون داد شهنشه این بشارت
گوئی که ز غیب شد اشارت
کارند برون ز بند او را
تشریف و عطا دهند او را
آن گه بر شه به رسم معهود
تشخیص به سجدهٔ امر فرمود
چون سجده به خاک پای شه کرد
برداشت سر ودعای شه کرد
هم خلعت عفو در برش بود
هم تاج نجات بر سرش بود
من دیده ز خواب چون گشادم
در فکر حساب این فتادم
در قول شه و وفات ملا
یک سال نبود زیر و بالا
از بهر شفاعت علی مرد
جان هم به شفاعت علی برد
شاید که خرد خرد به جانی
این نکته که گفته نکته دانی
جنت به بها نمیدهد دوست
اما به بهانه شیوهٔ اوست
رحمت چو کند بهانهجوئی
کافیست ز بنده یک نکوئی
نیکو مثلی زد آن سخن رس
کز آدمی است یک هنر بس
یارب به علی و طاعت او
کز مائدهٔ شفاعت او
محروم مساز محتشم را
تقصیر مکن ازو کرم را
کان دلشده هم گدای این کوست
مداح علی و عترت اوست
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷