عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹
چون داد قضا صیقل مرآت وجود
در شرم تو اغراق به نوعی فرمود
کاندر عقبت چشمی اگر باشد باز
عکست شود اندر رخ از آیننه نمود
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱
در بزم حکیمان ز می شورانگیز
نی‌تاب نشستن است و نی پای گریز
از بهر من تنگ سراب ای ساقی
مینا به سر پیاله کج‌دار و مریز
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۷
ای کوی تو قبله‌گاه ارباب قبول
بی‌سجدهٔ تو طاعت ما نا مقبول
محراب بلند کعبهٔ ابرویت
کز دور مرا به سجده دارد مشغول
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲
آن راه که از حال سهیلی است جمیل
از میل درو به که نمایم تعجیل
کاشوب و نوای فرح نو در دل
افکنده طرب نامهٔ شاه اسمعیل
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶
ای نام تو در هر لغتی ذکر انام
وز تذکرهٔ نام تو شیرین لب و کام
بی‌نام تو شعله‌ها تباهند تباه
با نام تو کارها تمامند تمام
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۱
اسلام که گم کرده ز دل آرامم
بسیار خطر دارد ازو اسلامم
ز آن آفت دین که هست اسلامش نام
ترسم که به کافری برآید نامم
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴
دارد ز خدا خواهش جنات نعیم
زاهد به ثواب و من به امید عظیم
من دست تهی میروم او تحفه به دست
تا زین دو کدام خوش کند طبع کریم
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵
گیرم که به چشم خلق پوید دشمن
با من ره غالبیت اندر همه فن
با این چه کند که خود یقین می‌داند
کو مغلوبست و غالب مطلق من
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷
از لطف تو سهل است کرم ورزیدن
چشم از گنه بی گنهان پوشیدن
دعوی نکنم که بی گناهم اما
دارم گنهی که می‌توان بخشیدن
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۸
در کعبه قدم نهاده‌ام وای به من
دور از ره دین فتاده‌ام وای به من
از وسوسهٔ عشق مسلمان سوزی
اسلام ز دست داده‌ام وای به من
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۱
اسلام مرا ای دل دیندار ببین
در صورت او قدرت جبار ببین
چشمش که کشیده تیغ مژگانش بنگر
گردن زن آهوان تاتار ببین
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۳
گفتم چو رسد کوکبهٔ دولت تو
بیش از همه بندم کمر خدمت تو
بی‌طالعیم لباس صحت بدرید
تا زود نیابم شرف صحبت تو
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۴
هرچند که بهر پاس جمیعت تو
هستند هزار بنده در خدمت تو
یک بنده بی‌ریاست کز ادعیه است
مشغول به پاسبانی دولت تو
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۶
این کوثر فیض بخش کز خجلت او
آب چه زمزم به زمین رفته فرو
گر جوشد و بیرون رود از سرچه عجب
کز عکس رخ تو آتش افتاده درو
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۲
این حوض که در دیده هر نکته رسی
از جام جهان نماسبق برده بسی
آیینهٔ صد صورت گوناگونست
آیینهٔ بدین گونه ندیدست کسی
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۵
ای شمع سرا پردهٔ شاهنشاهی
سرگرم تو ذرات ز مه تا ماهی
گر پرده ز چهره افکنی برخیزد
بانگ از عرب و عجم که ماهی ماهی
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
جاء البرید مبشرا من بعد ما طال المدا
ای قاصد جانان تو را صد جان و دل بادا فدا
بالله اخبرنی بما قد قال جیران الحمی
حرف دروغی از لب جانان بگو بهر خدا
یا ایها الساقی أدر کأس المدام فانها
مفتاح ابواب النهی مشکوة انوار الهدی
قد ذاب قلبی یا بنی شوقا الی اهل الحمی
خوش آنکه از یک جرعه می، سازی مرا از من جدا
هذا الربیع اذا آتی یا شیخ قل حتی متی
منع من محنت زده زان بادهٔ محنت زدا
قم یا غلام و قل لنا الدیر این طریقه
فالقلب ضیع رشده و من المدارس ما اهتدا
قل للبهائی الممتحن داوالفؤاد من المحن
بمدامة انوارها تجلوا عن القلب الصدی
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
ای خاک درت سرمهٔ ارباب بصارت
در تأدیت مدح تو خم، پشت عبارت
گرد قدم زائرت، از غایت رفعت
بر فرق فریدون ننشیند ز حقارت
در روضهٔ تو خیل ملایک، ز مهابت
گویند به هم مطلب خود را به اشارت
هر صبح که روح القدس آید به طوافت
در چشمهٔ خورشید کند غسل زیارت
در حشر، به فریاد بهائی برس از لطف
کز عمر، نشد حاصل او غیر خسارت
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
به عالم هر دلی کاو هوشمند است
به زنجیر جنون عشق، بند است
به جای سدر و کافورم پس از مرگ
غبار خاک کوی او، پسند است
به کف دارند خلقی نقد جانها
سرت گردم، مگر بوسی به چند است؟
حدیث علم رسمی، در خرابات
برای دفع چشم بد، سپند است
پس از مردن، غباری زان سر کوی
به جای سدر و کافورم، پسند است
طمع در میوهٔ وصلش، بهائی
مکن، کان میوه بر شاخ بلند است
بهائی گرچه می‌آید ز کعبه
همان دردی کش زناربند است
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
بگذر ز علم رسمی، که تمام قیل و قال است
من و درس عشق ای دل! که تمام وجد و حال است
ز مراحم الهی، نتوان برید امید
مشنو حدیث زاهد، که شنیدنش وبال است
طمع وصال گفتی که به کیش ما حرام است
تو بگو که خون عاشق، به کدام دین حلال است؟
به جواب دردمندان، بگشا لب ای شکرخا!
به کرشمه کن حواله، که جواب صد سوال است
غم هجر را بهائی، به تو ای بت ستمگر
به زبان حال گوید که زبان قال لال است