عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸
در وصلم و سیرم به‌گریبان خیال است
چون آینه پرواز نگاهم ته بال است
بیقدری دل نیست جزآهنگ غرورش
تا چینی ما خاک نگشته‌ست سفال است
سایل به‌کف اهل‌کرم‌گر به غلط هم
چشمی بگشاید لب صد رنگ سوال است
از بیخبری چندکنی فخر لباسی
پشمی‌ست‌که‌بر دوش‌تو درکسوت‌شال‌است
از مایدهٔ بی‌نمک حرص مپرسید
چیزی‌که به‌جز غصه توان خورد محال است
جهدی‌که زکلفتکدهٔ جسم برآیی
هر دانه‌که ازخاک برون جست نهال است
بگداز به رنگی‌که پری داغ توگردد
چون‌سنگ اگر شیشه‌برآیی چه‌کمال است
بر جلوهٔ اسباب توهم نفروشی
دیوار و در خانهٔ خورشید خیال است
لعل توبه بزمی‌که دهد عرض تبسم
موج‌گهر آنجا شکن چهرهٔ زال است
زین مایده یک لقمه‌گوارا نتوان یافت
نعمت همه دندان زدهٔ رنج خلال است
بیدل دل ما با چه شهود است مقابل
نقشی‌که درین پرده ببستیم خیال است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
چشم بیدار طرب مایهٔ سامان‌گل است
در نظر خوابت اگر سوخت چراغان‌گل است
آب و رنگ دگر از فیض جنون یافته‌ایم
عرض رسوایی ما چاک‌گریبان‌گل است
عشرت رفته درین باغ تماشا دارد
خنده‌های سحر آغوش پریشان‌گل است
یک‌نگه مشق تماشای طرب مفت هوس
غنچه در مهد به‌پرداز دبستان گل است
داغ بیطاقتی کاغذ آتش زده‌ایم
رفتن از خود چقدر سیر خیابان‌گل است
اشک ما موج تبسمکدهٔ شوخی اوست
شور شبنم نمکی از لب خندان‌گل است
فرصت عیش‌‌درین باغ نچیده‌ست بساط
رنگ گردیست ز پایی‌که به دامان‌گل است
نشوی بیهوده تهمت‌کش جمعیت دل
غنچه هم در شکن ببستن پیمان‌گل است
تو هم از نالهٔ بلبل نشستن آموز
صحن این باغ پر از خانه به‌دوشان گل است
رنگ و بو در نظرت چند نقاب آراید
با خبر باش همین صورت عریان‌گل است
یاد ما حسن تو را آینهٔ استغناست
نالهٔ بلبل بیدل علم‌شان‌گل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲
خنده‌صبحی‌ست‌که در بندگریبان‌گل است
عیش موجی‌ست‌که سرگشتهٔ توفان‌گل است
غنچه را بوی دل‌افزا سخن زیرلبی‌ست
خلق خوش ابجد طفلان دبستان‌گل است
محو رنگینی گلزار تماشای توام
از نگه تا مژه‌ام عرض خیابان گل است
بسکه صد رنگ جنون زنده شد ازبوی بهار
دم عیسی خجل از جنبش دامان‌گل است
درگلستان وفاسعی کسی ضایع نیست
رنگ هم‌گر رود از خود پی سامان‌گل است
عالمی چشم به‌گرد رم ما روشن‌کرد
دم صبح‌، آینه‌پرداز چراغان گل است
ای خوش آن دیده‌که درانجمن ناز و نیاز
بال بلبل به نظر دارد و حیران‌گل است
دور بیهوشی‌‌ما را قدحی لازم نیست
گردش رنگ همان لغزش مستان‌گل است
غنچه‌سان غفلت ما باعث جمعیت ماست
ورنه بیداری‌گل خواب پریشان‌گل است
ماتم و سور جهان آینهٔ یکدگرند
مقطع آه سحر مطلع دیوان‌گل است
دیده‌ای واکن و نیرنگ تحیر دریاب
این‌گلستان همه یک زخم نمایان‌گل است
بیدل ازیاد رخش غوطه به‌گلشن زده‌ایم
سر اندیشهٔ ما محوگریبان گل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳
بسکه بیقدری دلیل دستگاه عالم است
چون پر طاووس یک‌عالم نگین‌بی‌خاتم است
هر دو عالم در غبار وهم توفان می‌کند
ازگهرتا بحر هرجا واشکافی بی‌نم است
گر حیا ورزد هوس آیینه‌دار آبروست
چون‌هوا از هرزه‌گردی منفعل‌شد شبنم است
پیش ازآفت منت تدبیرآبم می‌کند
خون زخمم را چکیدن انفعال مرهم است
پیرگردیدی و شوخی یک سر مویم نشد
پیکر خم‌گشته‌ات هم چشم ابروی خم است
شعلهٔ ما را همین دود دماغ آواره‌کرد
بر سر اسباب پریشانی علم را پرچم است
آب گردیدن ز ما بی‌انفعالی‌ها نبرد
طبع ما ر چون‌گداز شیشه ترگشتن‌کم است
سعی آبی ازعرق می‌ریزد ما سود نیست
چون نفس درسوختنها آتش ما مبهم است
بی‌وجود ما همین هستی عدم خواهد شدن
تا درتن آیینه پیداییم عالم عالم است
ازتعلق یک سر مو قطع ننمودیم حیف
تیغ تسلیمی‌که ما داریم پرنازک دم است
بیدل از عجز وغرور فقروجاه ما مپرس
تا نفس‌باقی‌ست زین‌آهنگ‌، صد زیر و بم است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴
در خیال‌آباد راحت آگهی نامحرم است
جلوه‌ننماید بهشت آنجاکه جنس‌آدم است
در نظرهاگرد حیرت در نفسها شور عجز
سازبزم زندگانی را همین زبر وبم است
پادشاهی در طلسم سیر چشمی بسته‌اند
کاسهٔ چشم‌گداگرپر شود جام جم است
از دو تاگشتن ندارد چاره نخل میوه‌دار
قامت هرکس به زیربار می‌آید خم است
یأس تمهید است این امیدها هشیار باش
هرقدر عرض اهلها بیش‌، فرصتهاکم است
با فروغ جلوه‌ات نظارگی را تاب‌کو
رنک‌چون‌آتش‌افروزد سپندش‌شبنم است
در بنای حیرت ازحسن تو می‌بینم خلل
خانهٔ آیینه هم برپا به دیوار نم است
درس‌عبرتهای ما را نسخه‌ای درکار نیست
چشم‌آهو را سواد خویش‌سرمشق‌رم است
تا نفس باقی‌ست ظالم نیست بی‌فکر فساد
گوشه‌گیر فتنه می‌باشدکمان را تا دم است
شعله هرجا می‌شود سرگرم تعمیرغرور
داغ‌می‌خنددکه همواری‌بنایی‌محکم است
دوستان حاشاکه ربط الفت هم بگسلند
موجها را رفتن‌از خود هم در آغوش‌هم است
نامداریها گرفتاری‌ست در دام بلا
بیدل انگشت شهان را طوق‌گردن خاتم است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵
در سیرگاه امر تحیر مقدم است
آیینه‌شخص و صورت این‌شخص مبهم است
دنی آه در جگر نه رخ یاردر نظر
در حیرتم‌که زندگی‌ام از چه عالم است
وضع فلک ز ششجهت آواز می‌دهد
کای بیخبر بلند مجین پایه‌ات خم است
عمری زخود روی‌که به فرسودگی رسی
چون خامه لغزشت به زمینهای بی‌نم است
دل را نشان ناوک آفات کرده‌اند
هر دم زدن به خانهٔ آیینه ماتم است
تسلیم راه فقر نخواهد غبارکس
کز نقش پا علم شده‌ای این چه پرچم است
اوج و حضیض قلزم امکان شکافتیم
از آبرو مگو همه جا این‌گهرکم است
با هیچ‌کس نشاید از انسان طرف شدن
شمشیر انتقام ضعیفان تنک‌دم است
گر وارسی به نشئهٔ اقبال بیخودی
رنگ به‌گردش آمده پیمانهٔ جم است
از حیرت حقیقت خلوت‌سرای انس
تا حلقهٔ برون در، آغوش محرم است
بگذشت عمر و اشک‌گرفته‌ست دامنش
بر بال صبر عقده همین‌گرد شبنم است
زین بار انفعال‌که در نام زندگی‌ست
بیدل نگینم آبلهٔ دوش خاتم است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
شوکت ‌شاهی‌ام از فیض‌ جنون ‌در قدم است
چشم زخمی نرسد آبله هم جام‌جم است
تاب الفت نتوان یافت به سررشتهٔ عمر
صبح وحشت‌زده را جوش‌‌نفس‌گرد رم است
کفر و دین در گره پیچ و خم یکدگرند
ظلمت و نور چو آیینه و جوهر به هم است
ما جنون شیفتگان‌، امت آشفتگی‌ایم
وضع ما را به سر زلف پریشان قسم است
خوی معشوق ز آیینهٔ عاشق دریاب
طینت برهمن از آتش سنگ صنم است
کینه در طبع ملایم نکند نشو و نما
فارغ از جوش غبار است زمینی‌که نم است
وحشی صید کمند دم سردی داربم
رشتهٔ‌گوهر شبنم نفس صبحدم است
چاک در جیب حیاتم ز تبسم مفکن
رگ این برگ‌گلم جادهٔ راه عدم است
آنقدر نیست درین عرصه نمایان‌گشتن
سر مویی اگر از خویش برآیی علم است
مرگ شاید دل از اسباب هوس پردازد
ور نه در ملک نفس صافی آیینه‌ کم است
رحم‌ ‌بر شبنم ما کن که درین عبرتگاه
آب ‌گردیدن و از خود نگذشتن ستم است
دیده در خواب عدم هم مژه بر هم‌نزند
گر بداند که تماشا چه‌قدر مغتنم است
حسن بی‌مشق تأمل نگذشت از دل ما
صفحهٔ حیرت آیینه عجب خوش ‌قلم است
نفس صبح ز شبنم به تأ‌مل نرسید
رشته ی عمر ز ‌اشکم به ‌گره متهم است
می‌چکد سجده ز سیمای نمودم بیدل
شاهد‌ حال من آیینهٔ نقش قدم است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷
عمری‌ست به حیرت نفس سوخته رام است
این مستی آسوده‌، ندانم ز چه جام است
غافل مشو ای بیخبر از شورش این بحر
آمد شد امواج نفس‌، مرگ پیام است
بیطاقت شوقیم و جبین داغ سجودی‌ست
بتخانه درین راه چه و کعبه‌ کدام است
چون غنچه به هر عطسهٔ بیجا مده از دست
زان گل‌، می‌بویی که به مینای مشام است
شبنم ‌صفت از بسکه درین باغ ضعیفیم
بر طایر ما بوی‌گلی پیچش دام است
ما بی‌بصران‌، ناز معارف‌، چه فروشیم
نور نظر شب‌پره‌ها، ظلمت شام است
از چاک دل و داغ جگر چاره ندارد
آن‌کس‌که به عالم چو نگین طالب نام است
هرچند همه شعله تراود زلب شمع
در مکتب ما صاحب یک مصرع خام است
بیتاب فنا آن همه‌کوشش نپسندد
آسودگی از جادهٔ بسمل دو سه گام است
گردون نه همین سنگ به مینای دل انداخت
آن رنگ‌که نشکست در‌بن باغ‌کدام است
بیدل اگر آگه شوی از علم خموشی
تحصیل‌کمال تو، به یک حرف تمام است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸
اگر می نیست جمعیت‌کدام است
کمند وحدت اینجا دور جام است
چو ساغر در محیط می‌کشیها
ز موج باده قلابم به‌کام است
دو عالم در نمک خفت از غبارم
هنوزم شور مستی ناتمام است
اگر بی‌دستگاهم غم ندارم
چو هندویم سیه‌بختی غلام است
ز بال‌افشانی‌ام قطع نظرکن
که صید من نگاه چشم دام است
من و میخانهٔ دیدارکانجا
مژه تا بازگردد خط جام است
دل از هستی نمی‌چیند فروغی
نفس درکشور آیینه شام است
جهان زندان نومیدی‌ست اما
دمی‌کز خود برآیی سیر بام است
درتن محفل به حکم شرع‌تسلیم
نفس گر می‌کشی‌چون‌می حرام است
به طبع اهل دنیا پختگی نیست
ثمر چندان‌که‌سرسبز است‌خام است
اسیری شهپر آزادی ماست
نگین دام ما را صید نام است
ز هستی تا عدم جهدی ندارد
ز مژگان تا به مژگان نیم‌گام است
به غفلت آنقدر دوریم از دوست
که تا وصلش رسد اینجا پیام است
زبیدل‌جرأت جولان مجوبید
چو موج این ناتوان پهلو خرام است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹
چشمی‌که ندارد نظری حلقهٔ دام است
هرلب‌که سخن سنج نباشد لب بام است
بی‌جوهری از هرزه درایی‌ست زبان را
تیغی‌که به زنگار فرورفت نیام است
مغرورکمالی ز فلک شکوه چه لازم
کار تو هم از پختگی طبع تو خام است
ای شعلهٔ امید نفس سوخته تا چند
فرداست که پرواز تو فرسودهٔ دام است
نومیدی‌ام از قید جهان شکوه ندارد
با دام و قفس طایر پرریخته رام است
کی صبح نقاب افکند از چهره‌که امشب
آیینهٔ بخت سیهم درکف شام است
نی صبربه دل ماند ونه حیرت به نظرها
ای سیل دل وبرق نظراین چه خرام است
مستند اسیران خم وپیچ محبت
در حلقهٔ‌گیسوی تو ذکر خط جام است
بگذر ز غنا تا نشوی دشمن احباب
اول سبق حاصل زرترک سلام است
گویند بهشت است همان راحت جاوید
جایی‌که به داغی نتپد دل چه مقام است
چشم تو نبسته است مگرگفت و شنودت
محو خودی ای بیخبر افسانه‌کدام است
بیدل به‌گمان محو یقینم چه توان‌کرد
کم فرصتی از وصل‌پرستان چه پیام است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱
چون سایه بس‌که‌کلفت غفلت سرشت ماست
بخت سیاه نامهٔ اعمال زشت ماست
گرد‌ون به فکر آفت ماکم فتاده است
مانند خم‌، همیشه‌، سرما و خشت ماست
چون غنچه درکمین بهاری نشسته‌ایم
چاکی اگر دمد زگریبان بهشت ماست
در سینه دل به ضبط نفس آب‌کرده‌ایم
ناقوس از ستم‌زده‌های کنشت ماست
سودای طره‌ات ز سر ما نمی‌رود
چون شعله دوددل رقم‌سرنوشت ماست
تهمت مبند بیهده بر دوش وهم غیر
خار وگل بساط جهان خوب و زشت ماست
اشکی ز الفت مژه دل برگرفته‌ایم
هر دانه‌ای‌که ریشه ندارد زکشت ماست
پوشیده نیست جوهر نظاره مشربان
آیینه لختی ازدل حیرت سرشت ماست
بیدل بنای ریختهٔ درد الفتیم
گرد جفا و داغ الم خاک و خشت ماست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲
شعله‌ ها در گرم جوشی‌، داغ آه سرد ماست
نغمه هم حسرت غبار ناله‌های درد ماست
خاک تمکین آشیان حیرت آن جلوه ‌ایم
لنگر دامان چندین دشت وحشت‌ گردماست
حال‌ دل صد گل ز چاک‌ سینهٔ ‌ما روشن است
صد سحر بوی جگر در رهن آه سرد ماست
بسکه در دل مهرهٔ شوق سویدا چیده‌ایم
ازکواکب چرخ هم داغ بساط نردماست
عضوعضوماجراحت‌زار حسرتهای‌اوست
هر دلی ‌کز باد الفت خون ‌شود همدرد ماست
آفتابی در سواد یأس غربت‌گو مباش
خاک‌بر سریختن‌، صبح دل شبگرد ماست
مشت خاشاکی ز دشت ناکسی‌ گل ‌کرده‌ایم
حسرت‌ برق‌، آبیار طبع غم‌پرورد ماست
دام هستی نیست زنجیری‌ که نتوان پاره‌ کرد
اینقدر افسردگی از همت نامرد ماست
سایهٔ مژگان همان بر دیده‌ها پبنده است
آنچه نتوان ریختن جز بر سر ما گرد ماست
با غبار وهمی از هستی قناعت کرده‌ایم
خاک باد آورده ی ماگنج بادآورد ماست
تا کجا خواهی عیار دفتر مجنون‌ گرفت
نُه سپهر بی‌سر وپا نسخهٔ یک فرد ماست
پرتوشمع است بیدل خلعت زرین شب
بزم سودا، فرش اگر دارد، ز رنگ زرد ماست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
طوق چون فاخته‌، شیرازهٔ مشت پر ماست
حلقهٔ دود،‌کمند کف خاکستر ماست
همچو خاک آینهٔ صورت اُفتادگی‌ام
گرد نقش قدم راهروان جوهر ماست
بسکه چون تیر گذشت از بر ما عیش شباب
محو خمیاز چو آغوش‌ کمان پیکر ماست
شوق غارت‌زده انجمن دیداریم
هرکجا آینه‌ای خون شده چشم تر ماست
عجز، آیینهٔ واماندگی ما نشود
طایر شوخی رنگیم و شکستن پر ماست
مست شوقیم‌، درین دشت‌، ز سرگردانی
گردبادیم و همین‌گردش سر ساغر ماست
کوتهی نیست‌، پریشانی ما را چون زلف
سایهٔ طالع آشفته ز مو بر سر ماست
آسمان‌گرم طواف دل ما می‌گردد
مرکز دور محیط آب رخ گوهر ماست
از دلیران جنون‌تاز بساط یاسیم
قطع امید دو عالم برش خنجر ماست
راحت شمع به انداز گداز است اینجا
هرقدر پیکر ما آب شود بستر ماست
ما به یک صفحه ز صد نسخه فراغت داپم
دل آشفته اگر جمع شود دقتر ماست
بسکه داریم درین باغ‌کدورت بیدل
لاله‌سان آینه زنگارنشین در بر ماست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
ای غرهٔ اقبال سرانجام تو شوم است
مرگت به ته بال هما سایهٔ بوم است
چون پیر شدی از امل پوچ حیاکن
یکسر خط تقویم‌کهن ننگ رقوم است
این جمله دلایل‌که ز تحقیق توگل‌کرد
در خانهٔ خورشید چراغان نجوم است
ای دعوی علم و عمل افسون حجابت
گرد تب وتاب نفس است این چه علوم است
طبع تو اگر ممتحن نیک و بد افتد
غیر از دهن مار جهان جمله سموم است
بی‌وضع ملایم نتوان بست ره ظلم
دیوار و در خانهٔ زنبور ز موم است
دل با دوجهان تشنگی حرص چه سازد
بریک چه بی‌آب ز صد دلو هجوم است
از عاریت هرچه بود، عارگزینید
مسرور امانات جهول است و ظلوم است
بیدل تو جنونی‌کن و زین‌ورطه به‌در زن
عالم همه زندانی تقلید و رسوم است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
امروزکه امید به‌کوی تو مقیم است
گر بال گشایم دل پرواز دو نیم است
نتوان ز سرم برد هوای دم تیغت
این غنچه‌گره بستهٔ امید نسیم است
شد حاجت ما پرده‌برانداز غنایت
سایل همه جا آینهٔ رازکریم است
فیض نظرکیست که درگلشن امکان
هر برگ‌گل امروزکف دست‌کلیم است
جزکاهش جان نیست ز همصحبت سرکش
گریان بود آن موم‌که با شعله ندیم است
بر صاف‌ضمیران بود آشوب حوادث
صد موج‌کشاکش به سر در یتیم است
پیوسته پر آواز بودکاسهٔ خالی
پرگویی ابله اثر طبع سقیم است
آسوده‌دلی الفت یأس است وگرنه
امید هم اینجا چه‌کم اززحمت بیم است
حیران طلب مایهٔ تمییز ندارد
در چشم گدا ششجهت آثارکریم است
بی‌رنگی گلشن نشود همسفرگل
آیینه ز خود می‌رود و جلوه مقیم است
بیدل ز جگرسوختگی چاره ندارم
با داغ مرا لاله‌صفت‌عهد قدیم است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶
طبعی‌که امیدش اثر آمادهٔ بیم است
گر خود همه‌ فردوس بود ننگ جحیم است
بر طینت آزاد شکستی نتوان بست
بی‌رنگی این شیشه ز آفات سلیم است
در دهر نه‌تنها من و تو بسمل یأسیم
گر بازشکافی دل هر ذره دو نیم است
صد زخم دل ایجادکن ازکاوش حسرت
چون ‌سکه ‌گرت ‌چشم ‌هوس‌ بر زر و سیم است
بی‌سعی تأمل نتوان یافت صدایم
هشدارکه تار نفسم نبض سقیم است
آنجاکه بود لعل توجانبخش تکلم
گوهر گره کیسهٔ امید لئیم است
از نالهٔ ما غیر ثبایت نتوان یافت
سایل نفسش صرف دعاهای‌کریم است
سیلاب به دریا چقدر گرد فروشد
ما تازه‌ گناهیم و دعای تو قدیم است
آه از دل ما زحمت خاشاک هوس بر
روشنگری بحر، به تحریک نسیم است
تا بیخبرت مات نسازند برون تا
زبن خانهٔ شطرنج‌که همسایه غنیم است
ما را نفس سرد سحر خیز جنون کرد
جز یأس چه زاید شب عشاق عقیم است
بیدل به اشارات فنا راه نبردی
عمری‌ست‌که‌گفتیم نظیر تو ‌عدیم است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷
این انجمن چو شمع مپندار جای ماست
هر اشک در چکیدنش آواز پای ماست
جان می‌دهیم و عشرت موهوم می‌خریم
چون‌گل همان تبسم ما خونبهای ماست
روشن نکرده‌ایم چو شبنم درین بساط
غیر از عرق‌که آینهٔ مدعای ماست
طرح چه آبرو فکند قطره ازگهر
ما رفته‌ایم و آبلهٔ پا به جای ماست
دامن‌فشانتر ازکف دست تجردیم
رنگی‌که جز شکست نبندد حنای ماست
ویرانی دل این همه تعمیر داشته‌ست
نه آسمان غبار شکست بنای ماست
درآتش افکنند و ننالیم چون سپند
خودداری که عقدهٔ بال صدای ماست
در قید جسم‌، ساز سلامت چه ممکن است
این خاک سخت تشنهٔ آب بقای ماست
از فقر سر متاب‌کز اسباب اعتبار
کس آنچه در خیال ندارد برای ماست
پیشانیی‌که جز به در دل نسوده‌ایم
بر آسمان همان قدم عرش‌سای ماست
آیینهٔ خودیم به هرجا دمیده‌ایم
این طرفه‌ترکه جلوهٔ او رونمای ماست
بیدل عدم ترانهٔ ناموس هستی‌ایم
بیرون پرده آنچه نیابی نوای ماست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
زندگی را شغل پرواز فنا جزوتن است
با نفس‌،‌سرمایه‌ای ‌گر هست ‌ازخود رفتن ‌است
نبض امکان را که دارد شور چندین اضطراب
همچو تار ساز در دل‌هیچ و بر لب شیون است
بگذر از اندیشهٔ یوسف‌که درکنعان ما
یا نسیم پیرهن یا جلوه ی پیراهن است
هیچکس سر برنیاورد ازگریبان عدم
شمع این پروانه از خاکستر خود روشن است
از فسون چشم بند عالم الفت مپرس
انکه فردا وعده‌ام‌داده‌ست امشب با من است
جزتعلق نیست مد وحشت‌تجرید هم
هرقدر از خود بر آیی رشتهٔ این‌ سوزن است
نقش هستی جز غبار دقت نظاره نیست
ذره را آیینه‌ای گر هست چشم روزن است
بر جنون زن‌ گر کند تنگی لباس عافیت
غنچه را بعد از پریشانی گریبان دامن است
غیر خاموشی دلیل عجز نتوان بافتن
شعلهٔ ما، تا زبان دارد سراپا گردن است
شوق ما را ای طلب پامال جمعیت مخواه
خون بسمل‌گر پریشان نقش‌بنددگلشن است
آن‌گرانسنگی‌که نتوان از رهش برداشتن
چون ‌شرر خود را به‌ یک ‌چشم‌ از نظر افکندن است
لاله سودایی‌ست بیدل ورنه هر گلزار دهر
هرکجا داغی‌ست‌چشمش با دل ما روشن است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
می‌روم از خو‌یش ‌و حسرت گر‌م‌ اشک افشاندن است
در رهت ما را چو مژگان‌ گریه گرد دامن است
ما ضعیفان را اسیر ساز پروا‌زست و بس
رشتهٔ پای ط‌لب بال امید سوزن است
با زمین چون سایه همواریم‌ و از خود می‌رویم
حیرت آیینهٔ ما هم تسلی دشمن است
پپچ و تاب زلف دارد راه باریک سلوک
شانه‌سان ما را به مژگان قطع این ره کردن است
از امل جمعیت دل وقف غارت ‌کرده‌ایم
ریشه ‌گر افسون نخواند دانهٔ ما خرمن است
هیچکس را نیست از دام رگ نخوت خلاص
سرو هم در لاف آزادی سراپا گردن است
در محیط حادثات دهر مانند حباب
از دم خاموشی ما شمع هستی روشن است
برندارد ننگ افسردن دل آزادگان
شعلهٔ بیتاب ما را آرمیدن مردن است
عمرها شد بر خط پرگار جولان می‌کنیم
رفتن ما آمدنها، آمدنها، رفتن است
دل چه امکان است بیرون آید از دام امل
مهره بیدل در حقیقت مار را جزو تن است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰
بسکه آفت ما ضعیفان را حصار آهن است
چشم زخمی‌گر هجوم آرد دعای جوشن است
سینه چاکان می‌کنند از یکدگرکسب نشاط
از نسیم صبح شمع خانهٔ‌گل روشن است
از حیا با چرب‌طبعان برنیاید هیچ‌کس
آب در هرجاکه دیدم زیردست روغن است
پیشکاران عجوز دهر یک سر غالبند
آن‌که ز مردان به مردی باج می‌ گیرد زن است
اینقدر اسباب اوهامی‌که برهم چیده‌ایم
تا نفس بر خویش جنبیده است‌گرد دامن است
از نفس باید سراغ وحشت هستی‌گرفت
شعله‌ها را دود پیشاهنگ ساز رفتن است
تا خیالش را زتاریکی نیفزاید ملال
در شبستان سویدا شمع داغم روشن است
شیوهٔ بیگانگی زین بیش نتوان برد پیش
با خود است آن‌جلوه‌را نازی‌که‌گویی‌با من است
کوشش تسلیم هم‌محمل به جایی می‌کشد
شمع ما را پای جولان سربه ره افکندن است
آتش‌کارت نخواهد آنقدرگرمی فروخت
ای توهّم خاک بر سرکز؟س بی‌دامن است
تا توانی ناله‌کن بیدل‌که درکیش جنون
خامشی صبح قیامت در نفس پروردن است