عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
دلا! باز این همه افسردگی چیست؟
به عهد گل، چنین پژمردگی چیست؟
اگر آزرده‌ای از توبهٔ دوش
دگر بتوان شکست، آزردگی چیست؟
شنیدم گرم داری حلقه، ای دوست!
بهائی! باز این افسردگی چیست؟
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
آنان که شمع آرزو در بزم عشق افروختند
از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند
دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله
و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند
چون رشتهٔ ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنار خود، بر خرقهٔ من دوختند
یارب! چه فرخ طالعند، آنان که در بازار عشق
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟
کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
یک گل ز باغ دوست، کسی بو نمی‌کند
تا هرچه غیر اوست، به یک سو نمی‌کند
روشن نمی‌شود ز رمد، چشم سالکی
تا از غبار میکده، دارو نمی‌کند
گفتم: ز شیخ صومعه، کارم شود درست
گفتند: او به دردکشان خو نمی‌کند
گفتم: روم به میکده، گفتند: پیر ما
خوش می‌کشد پیاله و خوش بو نمی‌کند
رفتم به سوی مدرسه، پیری به طنز گفت:
تب را کسی علاج، به طنزو نمی‌کند
آن را که پیر عشق، به ماهی کند تمام
در صد هزار سال، ارسطو نمی‌کند
کرد اکتفا به دنیی دون خواجه، کاین عروس
هیچ اکتفا، به شوهری او نمی‌کند
آن کو نوید آیهٔ «لا تقنطوا» شنید
گوشی به حرف واعظ پرگو نمی‌کند
زرق و ریاست زهد بهائی، وگرنه او
کاری کند که کافر هندو نمی‌کند
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
آنها که ربودهٔ الستند
از عهد الست باز مستند
تا شربت بیخودی چشیدند
از بیم و امید، باز رستند
چالاک شدند، پس به یک گام
از جوی حدوث، باز جستند
اندر طلب مقام اصلی
دل در ازل و ابد نبستند
خالی ز خود و به دوست باقی
این طرفه که نیستند و هستند
این طایفه‌اند، اهل توحید
باقی، همه خویشتن پرستند
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
نگشود مرا ز یاریت کار
دست از دلم ای رفیق! بردار
گرد رخ من، ز خاک آن کوست
ناشسته مرا به خاک بسپار
رندیست ره سلامت ای دل!
من کرده‌ام استخاره، صد بار
سجادهٔ زهد من، که آمد
خالی از عیب و عاری از عار
پودش، همگی ز تار چنگ است
تارش، همگی ز پود زنار
خالی شده کوی دوست از دوست
از بام و درش، چه پرسی اخبار؟
کز غیر صدا جواب ناید
هرچند کنی سؤال تکرار
گر می‌پرسی کجاست دلدار؟
آید ز صدا کجاست دلدار؟
از بهر فریب خلق، دامی است
هان! تا نشوی بدان گرفتار
افسوس که تقوی بهائی
شد شهره به رندی آخر کار
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار
از دست رفت صبرم، ای ناقه! پای بردار
ای ساربان خدا را پیوسته متصل ساز
ایوار را به شبگیر، شبگیر را به ایوار
در کیش عشقبازان، راحت روا نباشد
ای دیده اشک می‌ریز، ای سینه باش افگار
هر سنگ و خار این راه، سنجاب دان و قاقم
راه زیارت است این، نه راه گشت بازار
با زائران محرم، شرط است آنکه باشد
غسل زیارت ما، از اشک چشم خونبار
ما عاشقان مستیم، سر را ز پا ندانیم
این نکته‌ها بگیرید، بر مردمان هشیار
در راه عشق اگر سر، بر جای پا نهادیم
بر ما مگیر نکته، ما را ز دست مگذار
در فال ما نیاید جز عاشقی و مستی
در کار ما بهائی کرد استخاره صد بار
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
اگر کنم گله من از زمانهٔ غدار
به خاطرت نرسد از من شکسته غبار
به گوش من، سخنی گفت دوش باد صبا
من از شنیدن آن، گشته‌ام ز خود بیزار
که بنده را به کسان کرده‌ای شها! نسبت
که از تصور ایشان مرا بود صد عار
شها! شکایت، خود نیست گرچه از آداب
ولی به وقت ضرورت، روا بود اظهار
رواست گر من از این غصه خون بگریم، خون
سزاست گر من از این غصه، زار گریم، زار
بپرس قدر مرا، گرچه خوب می‌دانی
که من گلم، گل؛ خارند این جماعت، خار
من آن یگانهٔ دهرم که وصف فضل مرا
نوشته منشی قدرت، به هر در و دیوار
به هر دیار که آیی، حکایتی شنوی
به هر کجا که روی، ذکر من بود در کار
تو قدر من نشناسی، مرا به کم مفروش
بهائیم من و باشد بهای من بسیار
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
پای امیدم، بیابان طلب گم کرده‌ای
شوق موسایم، سر کوی ادب، گم کرده‌ای
باد گلزار خلیلم، شعله دارم در بغل
نالهٔ ایوب دردم، راه لب گم کرده‌ای
می‌کند زلفت منادی بر در دلها که من
گوهر خورشید در دامان شب گم کرده‌ای
گوهر یکتای بحر دودمان دانشم
لیکن از ننگ سرافرازی، لقب گم کرده‌ای
ای بهائی! تا که گشتم ساکن صحرای عشق
در ره طاعت، سر راه طلب گم کرده‌ای
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
من آینهٔ طلعت معشوق وجودم
از عکس رخش مظهر انوار شهودم
ابلیس نشد ساجد و مردود ابد شد
آن دم که ملائک همه کردند سجودم
تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم
گه مؤمن و گه کافر و گه گبر و یهودم
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
به شهر عافیت، مأوی ندارم
بغیر از کوی حرمان، جا ندارم
من از پروانه دارم چشم تحسین
ز عشاق دگر، پروا ندارم
بهشتم می‌دهد رضوان به طاعت
سر و سامان این سودا ندارم
بهائی جوید از من زهد و تقوی
سخن کوتاه، من اینها ندارم
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
مقصود و مراد کون دیدیم
میدان هوس، به پی دویدیم
هر پایه کزان بلندتر بود
از بخشش حق، بدان رسیدیم
چون بوقلمون، به صد طریقت
بر اوج هوای دل، تپیدیم
رخ بر رخ دلبران نهادیم
لحن خوش مطربان شنیدیم
در باغ جمال ماهرویان
ریحان و گل و بنفشه چیدیم
چون ملک بقا نشد میسر
زان جمله، طمع از آن بریدیم
وز دانهٔ شغل باز جستیم
وز دام عمل، برون جهیدیم
رفتیم به کعبهٔ مبارک
در حضرت مصطفی رسیدیم
جستیم هزار گونه تدبیر
تا تیغ اجل، سپر ندیدیم
کردیم به جان و دل تلافی
چون دعوت «ارجعی» شنیدیم
بیهوده صداع خود ندادیم
تسلیم شدیم و وارهیدیم
باشد که چه بعد ما عزیزی
گوید چه به مشهدش رسیدیم:
ایام وفا نکرد با کس
در گنبد او نوشته دیدیم
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
یک دمک، با خودآ، ببین چه کسی
از که دوری و با که هم نفسی
ناز بر بلبلان بستان کن!
تو گلی، گل، نه خاری و نه خسی
تا کی ای عندلیب عالم قدس!
مایل دام و عاشق قفسی؟
تو همایی، همای، چند کنی
گاه، جغدی و گاه، خرمگسی؟
ای صبا! در دیار مهجوران
گر سر کوچهٔ بلا برسی
با بهائی بگو که با سگ نفس
تا به کی بهر هیچ در مرسی
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
مضی فی غفلة عمری، کذلک یذهب الباقی
ادر کأسا و ناولها، الا یا ایها الساقی
شراب عشق، می‌سازد تو را از سر کار آگه
نه تدقیقات مشائی، نه تحقیقات اشراقی
الا یاریح! ان تمرو علی وادی أخلائی
فبلغهم تحیاتی و نبئهم باشواقی
وقل یا سادتی انتم بنقض العهد عجلتم
و انی ثابت باق علی عهدی و میثاقی
بهائی، خرقهٔ خود را، مگر آتش زدی، کامشب
جهان، پر شد ز دود کفر و سالوسی و زراقی
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی
بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
بی‌وفا نگار من، می‌کند به کار من
خنده‌های زیر لب، عشوه‌های پنهانی
دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟
ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمی‌خواهیم
حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی
رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن
آستین این ژنده، می‌کند گریبانی
زاهدی به میخانه، سرخ روز می‌دیدم
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم
می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی
خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن!
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید
بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی
شیخ بهایی : مثنویات پراکنده
شمارهٔ ۲
از سمور و حریر بیزارم
باز میل قلندری دارم
تکیه بر بستر منقش، بس
بر تنم، نقش بوریاست هوس
چند باشم مورع‌الخاطر
ز استر و اسب و مهتر و قاطر
تا کی از دست ساربان نالم
که بود نام او گم از عالم
چند گویم ز خیمه و الجوق
چند بینم کجاوه و صندوق
گر نباشد اطاق و فرش حریر
کنج مسجد خوش است، کهنه حصیر
گر مزعفر مرا رود از یاد
سر نان جوین سلامت باد
شیخ بهایی : مثنویات پراکنده
شمارهٔ ۳
دلم از قال و قیل گشته ملول
ای خوشا خرقه و خوشا کشکول
لوحش الله، ز سینه جوشیها
یاد ایام خرقه پوشیها
ای خوش ایام شام و مصر و حجاز
فارغ از فکرهای دور و دراز
باز گیرم شهنشهی از سر
و ز کلاه نمد کنم افسر
شود آن پوست تخته، تختم باز
گردد از خواب، چشم بختم باز
خاک بر فرق اعتبار کنم
خنده بر وضع روزگار کنم
شیخ بهایی : مثنویات پراکنده
شمارهٔ ۴
یکدمک با خود آ، ببین چه کسی
از که دوری و با که هم نفسی
جور کم، به ز لطف کم باشد
که نمک بر جراحتم پاشد
جور کم، بوی لطف آید از او
لطف کم، محض جور زاید از او
لطف دلدار اینقدر باید
که رقیبی از او به رشک آید
شیخ بهایی : مثنویات پراکنده
شمارهٔ ۵
دلا تا به کی، از در دوست دوری
گرفتار دام سرای غروری؟
نه بر دل تو را، از غم دوست،دردی
نه بر چهره از خاک آن کوی، گردی
ز گلزار معنی، نه رنگی، نه بویی
در این کهنه گنبد، نه هایی، نه هویی
تو را خواب غفلت گرفته است در بر
چه خواب گران است، الله اکبر
چرا این چنین عاجز و بی‌نوایی
بکن جستجویی، بزن دست و پایی
سؤال علاج، از طبیبان دین کن
توسل به ارواح آن طیبین کن
دو دست دعا را برآور، به زاری
همی گو به صد عجز و صد خواستاری:
الهی به زهرا، الهی به سبطین
که می‌خواندشان، مصطفی قرةالعین
الهی به سجاد، آن معدن علم
الهی به باقر، شه کشور حلم
الهی به صادق، امام اعاظم
الهی، به اعزاز موسی کاظم
الهی، به شاه رضا، قائد دین
به حق تقی، خسرو ملک تمکین
الهی، به نقی، شاه عسکر
بدان عسکری کز ملک داشت لشکر
الهی به مهدی که سالار دین است
شه پیشوایان اهل یقین است
که بر حال زار بهائی عاصی
سر دفتر اهل جرم و معاصی
که در دام نفس و هوی اوفتاده
به لهو و لعب، عمر بر باد داده
ببخشا و از چاه حرمان بر آرش
به بازار محشر، مکن شرمسارش
برون آرش از خجلت رو سیاهی
الهی، الهی، الهی، الهی
شیخ بهایی : مثنویات پراکنده
شمارهٔ ۶
ای نسیم صبح، خوشبو می‌رسی
از کدامین منزل و کو می‌رسی؟
می‌فزاید از تو جانها را طرب
تو مگر می‌آیی از ملک عرب؟
تازه گردید از تو جان مبتلا
تو مگر کردی گذر از کربلا؟
می‌رسد از تو نوید لاتخف
می‌رسی گویا ز درگاه نجف
بارگاه مرقد سلطان دین
حیدر صفدر، امیرالموئمنین
حوض کوثر، جرعه‌ای از جام او
عالم و آدم، فدای نام او
یارب امید بهائی را برآر
تا کند پیش سگانش، جان نثار
شیخ بهایی : مثنویات پراکنده
شمارهٔ ۷
روح بخشی، ای نسیم صبحدم
خود مگر می‌آیی از ملک عجم
تازه گردید از تو درد اشتیاق
می‌رسی گویا ز اقلیم عراق
مردهٔ صد ساله یابد از تو جان
تو مگر کردی گذر از اصفهان