عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۹
ای نهان کرده در آن تنگ شکربار نمک
بسته ای پستهٔ خندان و در آن بار نمک
شوری از عشق تو در چار سوی جان افتاد
به از این کس نبرد بر سر بازار نمک
ما ز شورابهٔ دیده نمکی آوردیم
پیش همچو تو عزیزی نبود خار نمک
از نمکدان دهانت سخنی می گویم
می کشم خوان کرم می کنم ایثار نمک
سخن من نمکین است برت می آرم
می برم زیره به کرمان به نمکسار نمک
می خرامی و نمک از تو فرو می ریزد
قدمی نه که خرم از تو به خروار نمک
نمکی ریخته ای بر دل ریش سید
گرچه دل سوزدش اما کشد آزار نمک
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۵
آفتابی می پرستم لایزال
مهر من هرگز نمی گیرد زوال
دیده در آئینهٔ گیتی نما
دیده تمثال جمال بی مثال
گرچه ذره می نماید آفتاب
ماه نور او نماید بر کمال
یک نفس با ما درین دریا درآ
نو شکن گر تشنه ای آب زلال
می نماید حسن او هر آینه
او جمیل و دوست می دارد جمال
چشم مستش چشم بندی می کند
می برد از چشم ما خواب و خیال
رند سرمستیم و با سید حریف
عاشق و معشوق دائم در وصال
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۷
ای لب تو چشمهٔ آب زلال
مجلس تو مجمع اهل کمال
نقش خیال تو نگارم به چشم
خوشتر ازین نقش که بسته خیال
دیده بر او بد به مژه خاک راه
بر درت ار باز بیابد مجال
آینه از ساده دلی نقش بست
صورت بی مثل شما را مثال
طاق دو ابروی تو محراب جان
نسبت او کی کنمش با هلال
مهر جمیل ار بودم دور نیست
مست خدا نیست محب جمال
نور الهی است که پیدا شده
سید عالم یزل و لایزال
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۵
دل طالب یار و یار در دل
جان در غم هجر دوست واصل
حاصل درد است عاشقان را
خود خوشتر از این کجاست حاصل
درمان درد است و درد درمان
چون حل کنم این دوای مشکل
ما ساکن کوی می فروشیم
کردیم آنجا مدام منزل
گنجیم و طلسم و شاه و درویش
دُر و صدفیم و بحر و ساحل
جانان خودیم و جان عالم
دلدار خودیم و مونس دل
مستیم و حریف نعمت الله
رضوان ساقی و روضه محفل
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۷
من چنین سرمست یارم سن نجک من سو بله گل
غیرعشقش نیست کارم سن نجک من سویله گل
من به عشق او تمامم عاشقان را من امام
رهنمای خاص و عامم سن نجک من سویله گل
غرقهٔ دریای عشقم بلبل گویای عشقم
گلشن بویای عشقم سن نجک من سویله گل
من به کام دل رسیدم مونس جان را پدیدم
گفتم اسرار و شنیدم سن نجک من سویله گل
عشق او ماند به آتش می بسوزد عود دل خوش
گل منی یا قریدش سن نجک من سویله گل
یاد او ورد زبانم ورد او درمان جانم
مهر او نور روانم سن نجک من سویله گل
بندهٔ خاص خدایم سید هر دو سرایم
من از این مردم جدایم من نجک من سویله گل
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۸
دختری بر باد داده غنچهٔ خندان گل
بلبل سرمست مانده واله و حیران گل
خوش گلستانی و در وی عندلیب جان ما
هر زمانی داستانی سازد از دستان گل
صحبت گل را غنیمت دان و گل را برفشان
زانکه نبود اعتماد عمر بر پیمان گل
گل بود عمر عزیز ما چو دیدی درگذشت
یک دو هفته بیش نبود رونق دوران گل
عندلیب گلشن عشقیم و گل معشوق ماست
گر چه باشد بی وفا گل آن ما ، ما آن گل
هر که می خواهد که گل چیند نه اندیشد زخار
دامن گل چیدم و دست من و دامان گل
نعمت الله از برای گل به بستان می رود
گر نه گل چیند چه کار آید سرابستان گل
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۹
ز آفتاب مهر او تابنده‌ام
پادشاهی می‌کنم تا بنده‌ام
گر نوازد ور کشد فرمان اوست
بنده‌ام در بندگی پاینده‌ام
بلبل مستم درین گلزار عشق
گاه گریانم گهی در خنده‌ام
غیر نور او نبیند چشم من
تا نظر بر روی او افکنده‌ام
جان و دل کردم نثار حضرتش
از نثار این چنین شرمنده‌ام
مردهٔ دردم از آن دارم حیات
کشتهٔ عشقم ازین دل زنده‌ام
سید خود را از آن جستم بسی
عارفانه بندهٔ پاینده‌ام
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۲
نیم شب خوش آفتابی دیده‌ایم
آفتابی مه نقابی دیده‌ایم
صورت و معنی عالم یافتیم
خوش سر آب و سرابی دیده‌ایم
ما ز دریائیم و دریا عین ما
لاجرم چشم پر آبی دیده‌ایم
خوش خیالی نقش می‌بندیم باز
گوئیا نقشی به خوابی دیده‌ایم
عالمی را باده می بخشیم ما
در چنین خیری ثوابی دیده‌ایم
در خرابات مغان افتاده مست
شاهد مست خرابی دیده‌ایم
نعمت‌اللّه نور چشم عاشقان
ساقی عالیجنابی دیده‌ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۵
دل به دلبر جان به جانان داده‌ایم
بندهٔ او وز همه آزاده‌ایم
از سر هر دو جهان برخاستیم
بر در میخانه مست افتاده‌ایم
عاشقانه در خرابات مغان
رو به درگاه یکی بنهاده‌ایم
بر طریق عاشقان ما رهرویم
لاجرم چون رهروان بر جاده‌ایم
در خرابات مغان مست خراب
خوش در میخانه‌ای بگشاده‌ایم
زاهدی ما همه بر باد رفت
همدم جام و محب باده‌ایم
نعمت‌اللهیم و ز آل رسول
گوهر پاکیم و نه بیجاده‌ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۶
گر عشق نبازیم در اینجا به چه کاریم
مائیم و همین کار و دگر کار نداریم
بر دیده نگاریم شب و روز خیالش
خوش نقش خیالی است که بر دیده نگاریم
در دامن او دست زدیم از سر مستی
گر سر برود دامن وصلش نگذاریم
عمری است که در کوی خرابات مقیمیم
این یک دو نفس نیز در اینجا به سر‌ آریم
روشن شده از نور خدا دیدهٔ سید
جز نور وی ای یار کجا در نظر آریم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۶
روشن است از نور رویش چشم مست سیدم
می زنم دستی در این دستان به دست سیدم
سیدم ساقی رندان است و من مست خراب
در میان باده نوشان می پرست سیدم
چون سر زلف بتان خواهم که پشتش بشکند
هر که خواهد یک سر موئی شکست سیدم
سر سید هر که می خواهد بگو از من بپرس
زان که من واقف ز حال نیست و هست سیدم
عشق سید در دلم بنشست چون سلطان به تخت
من ز جان برخواستم پیش نشست سیدم
عاشقان مستند از جام شراب عشق او
من به جان جمله سرمستان که مست سیدم
نعمت الله در نظر نقش خیالی می کشد
با چنین نقش خیالی پای بست سیدم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۱
عشق آمد که بلا آوردم
این بلا بهر شما آوردم
دردمندی گه دوا می جوید
دُرد درد است دوا آوردم
عشق گوید که منم محرم راز
خبر سر خدا آوردم
عشق شاهست و منم بندهٔ او
خدمتش نیک به جا آوردم
عمر جاوید به من او بخشید
ورنه من خود ز کجا آوردم
سر خود در هوس دار بقا
بر سر دار فنا آوردم
نعمت الله به همه بخشیدم
بینوا را به نوا آوردم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۴
آتش عشق تو جان می سوزدم
هر نفس کون و مکان می سوزدم
عود دل در مجمر سینه به عشق
خوش همی سوزم چو آن می سوزدم
مهر تو شمعی و دل پروانه ای
بی محابا خوش روان می سوزدم
معنی عشق تو بر زد آتشی
صورت پیر و جوان می سوزدم
پختگان دانند حال سوز من
کآتش عشقت چه سان می سوزدم
در میان آبم و آتش چو شمع
آشکارم او نهان می سوزدم
ساز سید سوز دل باشد از آن
آتش عشق فلان می سوزدم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۵
بیا و همدم ما شو به عشق او یک دم
مباش غافل از این دم به جان بجو یک دم
مدام همدم جامیم و محرم ساقی
به جان او که نجوئیم غیر او یک دم
دمیست حاصل عمرت غنیمتی می دان
دریغ باشد اگر گم شود ز تو یکدم
سبوکشی خرابات ، دولتی باشد
بجو سعادت دولت بکش سبو یکدم
بنال بلبل مسکین که همدم مائی
بگیر دستهٔ گل را و خوش ببو یکدم
همیشه همدم رندان یک جهت می باش
مباش هم نفس زاهد دو رو یک دم
مگو حکایت دنیا و آخرت با ما
حدیث سید سرمست را بگو یک دم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۷
خوش حیاتی که پیش او میرم
چون بمیرم به کیش او میرم
عشق او شمع و من چو پروانه
گرچه سوزد که در برش گیرم
گر زند ور نوازدم چون نی
بجز از ناله نیست تدبیرم
دوش دیدم خیال او درخواب
لطفش امروز کرده تعبیرم
سروری بر همه توانم کرد
من چو در پای میر خود میرم
چون توانم که عذر او خواهم
که سراپا تمام تقصیرم
هرچه گویم ز خود نمی گویم
نعمت الله کرده تقدیرم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۱
خبر از دل اگر پرسی منم کز دل خبر دارم
به چشم من ببین رویش که دائم در نظر دارم
منم صوفی ملک دل که باشد شکر او وردم
منم عطار شهر جان که در دکان شکر دارم
مروا ی عاشق صادق که من معشوق جانانم
بیا ای بلبل شیدا که من گلهای تر دارم
منم آن شمع مومین دل که می سوزم به عشق او
ضمیر روشنم بنگر که چون در جان شرر دارم
تو از می گشته ای مخمور و من سرمست ساقیم
تو را چیز دگر دادند و من چیز دگر دارم
ز هر خاکی که می بینی در او کان زری باشد
ز من جو نقد این معنی که در دریا گهر دارم
اگر عزم سفر داری بیا تا رهبرت باشم
که تا گوئی در این عالم چو سید راهبر دارم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۵
نیم شب خوش آفتابی دیده ام
آفتابی مه نقابی دیده ام
دیده ام روشن به نور روی اوست
تا نپنداری که خوابی دیده ام
در رخ هر ذره ای کردم نظر
از همه رو آفتابی دیده ام
آن چنان آب حیاتی یافتم
لاجرم در دیده آبی دیده ام
بی وجود حضرت او کاینات
در عدم شکل سرابی دیده ام
مدتی شد تا نمی بینم حجاب
زان که این دیده حجابی دیده ام
نعمت الله را اگر یابی بگو
عاشق و مست و خرابی دیده ام
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۰
باز سرمست جام جم شده ام
عاشق روی آن صنم شده ام
گرچه بودم ز هجر درویشی
دیگر از وصل محترم شده ام
تا دلم خلوت محبت اوست
پرده بر دار در حرم شده ام
سر کویش مقام کردم از آن
در همه جای محترم شده ام
غم عشقش خجسته باد که من
این چنین شادمان ز غم شده ام
تا که منظور حضرت عشقم
فارغ از عقل بیش و کم شده ام
از وجود و عدم رمیده دلم
سید عالم و قدم شده ام
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۳
عاشق روی نازنین توام
والهٔ زلف عنبرین توام
من اگر کافرم اگر مومن
در همه کیشها به دین توام
به یقین جان بی گمان منی
بی گمان عاشق یقین توام
عشق تو شمع و من چو پروانه
سوختهٔ عشق آتشین توام
گر به میخانه ور بکعبه روم
در همه جای همنشین توام
تو مرا برگزیدی از دو جهان
من به جان عاشق گزین توام
صورت جان توئی و معنی دل
من هم آن تو و هم این توام
هر چه دارم همه امانت تواست
بسیارم چو من امین توام
گنج اسما به من تو بخشیدی
نعمت الله و نور دین توام
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۵
داریم نگاری به کمالی که چه گویم
حسنی که چه پرسی و جمالی که چه گویم
خوش نقش خیالی است که نور بصر ماست
نقشی و چه نقشی و خیالی که چه گویم
ساقی قدحی بادهٔ مستانه به من داد
زان آب حیاتی و زلالی که چه گویم
شمع است و شبستان و می و شاهد سرمست
بزمی است ملوکانه و حالی که چه گویم
در آینهٔ دیدهٔ سید بتوان دید
تمثال جمالی به مثالی که چه گویم