عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۶
بنمود جمالی به کمالی که چه گویم
حسنی و چه حسنی و جمالی که چه گویم
بنوشته خطی بر ورق روی چو ماهش
هر حرفی از آن خط به مثالی که چه گویم
بر دیدهٔ ما نقش خیالش گذری کرد
نقشی که چه پرسی و خیالی که چه گویم
ما ساقی سرمست خرابات جهانیم
در ساغر ما آب زلالی که چه گویم
بزمیست ملوکانه که شرحش نتوان کرد
ذوقیست در این مجلس و حالی که چه گویم
مائیم و خلیل الله ، کنجی و حضوری
خوش عمر عزیزی و وصالی که چه گویم
در بندگی سید و در صحبت ایشان
داریم جمالی و جلالی که چه گویم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۸
داریم حضوری و سرابی که چه گویم
جامی که چه پرسی و شرابی که چه گویم
در کوی خرابات مغان همدم جامیم
مستیم و خرابیم و خرابی که چه گویم
مستانه بتم از در میخانه درآمد
بر بسته نقابی و نقابی که چه گویم
خوش نقش خیالی است که بستیم به دیده
بینیم به خوابی و به خوابی که چه گویم
از آتش عشقش دل بیچاره کبابست
سوزی و چه سوزی و کبابی که چه گویم
در مجلس ما مطرب عشاق درآمد
بنواخت ربابی و ربابی که چه گویم
با عشق به سر می بر و با عقل میامیز
کاین عقل حجابست و حجابی که چه گویم
مائیم و می و خلوت میخانه و ساقی
داریم هوای خوش و آبی که چه گویم
گر کام دلم دلبر عیار برآرد
والله که صوابست و صوابی که چه گویم
گر یک نفسی بی می و معشوق برآری
پرسند حسابی و حسابی که چه گویم
از گفتهٔ سید دو سه بیتی بنوشتم
خوش شعر لطیفی و کتابی که چه گویم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۰
سخنی خوش به ذوق می گویم
یاری از اهل ذوق می جویم
بزم عشق است و خرقهٔ سالوس
عاشقانه مدام می شویم
عشق و معشوق و عاشق خویشم
لاجرم غیر خود نمی پویم
من و او و تو چون یگانه شدیم
تو منی ای عزیز من اویم
آفتابی در آینه بنمود
روشن از نور روی مه رویم
روح قدسی خموش خواهد بود
در مقامی که من سخن گویم
یک زمان سیدم دمی بنده
گاه سلطان و گاه انجویم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۸
ز نور روی او تابنده گشتم
امیر و سیدم تابنده گشتم
به جانان جان خود تسلیم کردم
به عمر جاودان پاینده گشتم
اگر چه غم بسی خوردم ز هجرش
به یُمن وصل او فرخنده گشتم
شدم کشته به تیغ عشق لیکن
شهادت یافتم دل زنده گشتم
ز نور آفتاب سید خود
چو ماه چارده تابنده گشتم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۰
مست می ملامتم نیست سر سلامتم
نیست سر سلامتم مست می ملامتم
عقل نصیحتم دهد عشق غرامتم کند
فارغ از آن نصیحتم ، بندهٔ این غرامتم
هست ندیم بزم من ساقی مست عشق او
باده خورم به شادیش نیست غم ندامتم
بادهٔ صاف عاشقان دُردی درد او بود
هست دوای من همین تا که شود قیامتم
چهرهٔ زرد و اشک من هست گواه حال من
گر تو ندانی حال من نیک ببین علامتم
خرقهٔ زهد بر تنم خوش ننماید ای فقیه
جامهٔ عاشقی بود راست به قد و قامتم
بندهٔ حضرت شهم همدم نعمت اللهم
در دو جهان کجا بود خوشتر از این کرامتم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۴
غیر او با او نگنجد در دلم
مشکل این حل و حل مشکلم
از جمال اوست هر حسنی که هست
لاجرم بر حسن خوبان مایلم
غیر او در هر دو عالم هست نیست
من نگویم فاصلم یا واصلم
عالمی خواهند از من عالمی
من به ایشان همچو ایشان مایلم
جام می بر دست می نوشم مدام
بر در میخانه باشد منزلم
عمر من نگذشت بی حاصل دمی
حاصلم عشق است و نیکو حاصلم
سر خوشم مستانه می گویم سخن
از زبان نعمت الله قائلم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۶
گدای عشقم و سلطان عالم
غلام خاتم و خاقان عالم
مرید یارم و پیر خرابات
ندیم دردم و درمان عالم
جهان جسم است و من جان جهانم
چه جای جان ، منم جانان عالم
خراباتست و من مست خرابم
حریف ساقی رندان عالم
ندارم با سوی الله هیچ میلی
به جان جملهٔ مردان عالم
جمال بی مثال او عیان است
نظر فرما تو در اعیان عالم
بیا از نعمت الله جو نوائی
چو می جوئی نوا از خان عالم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۹
با سر زلف بتی باز در افتاد دلم
لاجرم چون سر زلفش به سر افتاد دلم
مجمع اهل دلان زلف پریشان ویست
مکنم عیب درین جمع گر افتاد دلم
چه کنم مجلس عشقست و حریفان سرمست
خاطرم یافت چنین بزم و در افتاد دلم
دوش دلدار کرم کرد دلم را بنواخت
باز امروز در آن رهگذر افتاد دلم
ناظر اویم و منظور من اندر نظر است
نور چشمست که روشن نظر افتاد دلم
پردهٔ دل که حجاب دل و دلدارم بود
خوش بر افتاد از آن رو که بر افتاد دلم
سید ما خبری گفت ز حال دل خویش
زان خبر مست شد و بی خبر افتاد دلم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۰
در خرابات فنا جام بقا می نوشم
می عشقست به فرمان خدا می نوشم
جام می در کف و در کوی مغان می گردم
شادی ساقی باقی به صفا می نوشم
بر من عاشق سرمست حلال است مدام
دُرد دردی که به ازصاف دوا می نوشم
چشم سرمست خوشش جام میم می بخشد
نه شرابی که تو گوئی که چرا می نوشم
جرعه ای نوش نکردی ز می لعل لبش
تو چه دانی که من این می ز کجا می نوشم
توبه کردم که دگر توبه نخواهم کردن
گر خدا عمر دهد می ابدا می نوشم
نعمت اللهم و با ساقی سرمست حریف
باده از صدق و نه از روی و ریا می نوشم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۴
دُرد دردش به ذوق می نوشم
خلعت از جود عشق می پوشم
غم عشقش خریده ام به جهان
به همه کائنات نفروشم
تاج عشق ویست بر سرمن
حلقهٔ بندگیش در گوشم
آتشی هست در دلم که مدام
همچو خم شراب می جوشم
مستم و چون سبوی میخواران
عاشقان می کشند بر دوشم
عاشقانه به باده نوشیدن
تا که جان در تن است می کوشم
نعمت الله یادگار من است
نکند هیچکس فراموشم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۹
فاش شد نام ما که قلاشیم
عاشق و رند و مست و اوباشیم
والهٔ زلف یار دلبندیم
مبتلای بلای بالاشیم
یار سرمست چشم مخموریم
عاشق شاهدان جماشیم
نقش هستی خود فروشستیم
این زمان عین نقش نقاشیم
پشه ای را به جان نیازاریم
مورچه ای را دلش نبخراشیم
چون همه جز یکی نمی بینیم
لاجرم ما همه یکی باشیم
نقطه شد حرف و حرف شد سید
ما بدین حرف در جهان فاشیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۱
ما حلقه به گوش می فروشیم
ما مست و خراب و باده نوشیم
ز اسرار الست در سماعیم
وز جام بلاش در خروشیم
هر دم به هوای آتش دل
چون بحر به خویشتن بجوشیم
یک جرعه ز دُرد درد عشقش
والله اگر به جان فروشیم
می نوش تو پند و باده می نوش
ز آن ساغر و خم که ما سبوشیم
گر دُرد دهد به ما و گر صاف
شادی روان او بنوشیم
سید چو نگار ساقی ماست
شاید که به می خوری بکوشیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۷
بُود ممکن که من بی جان بمانم
محال است اینکه بی جانان بمانم
مرا ساقی حریف و عشق یار است
نمی خواهم که از یاران بمانم
دوای درد دل درد است و دارم
مباد آن دم که بی درمان بمانم
عزیز مصر عشقم ای برادر
چو یوسف چند در زندان بمانم
چو او پیدا شود پنهان شوم من
وگر پیدا شود پنهان بمانم
اگر نه او مرا بخشد وجودی
همیشه در عدم حیران بمانم
اگر نه عشق او باشد دلیلم
شوم گمراه و سرگردان بمانم
اگر جانم نماند غم ندارم
به جانان زنده جاویدان بمانم
نمی دانم ز غیرت غیرت ای دوست
کدامست غیر تو تا آن بمانم
شوم پیدا اگر پنهان شوی تو
وگر پیدا شوی پنهان بمانم
چو سید بی سر و سامان بمانم
اگر زلف پریشان برفشانی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۱
درد دل آمد که درمانت منم
سوز جان آمد که جانانت منم
چشم مست آمد که دینت می برم
کفر زلف آمد که ایمانت منم
شد پریشان زلف او بر روی او
گفت مجموع پریشانت منم
پادشاهی با گدای خویش گفت
نقد گنج کنج ویرانت منم
مطرب عشاق می گوید به ساز
بلبل مست گلستانت منم
ساقی سرمست جام می به دست
آمده یعنی که مهمانت منم
گفتمش سید غلام عشق تو است
گفت هستی بنده ، سلطانت منم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۹
خیال روی تو دائم به خواب می بینم
مدام لعل لبت در شراب می بینم
تو نور دیدهٔ مائی تو را به تو نگرم
به چشم تو رخ تو بی حجاب می بینم
حباب و قطره و دریا و موج می یابم
نظر کنیم در اینها و آب می بینم
چو ماه روی تو ما را جمال بنماید
به نور طلعت تو آفتاب می بینم
اگر چه آب حیات از حباب می نوشم
چه سرخوشم که حیات از حباب می بینم
گشاده ایم سر خم و باده می نوشیم
بیا بنوش که خیر و ثواب می بینم
جمال ساقی کوثر که نور دیدهٔ ماست
به چشم سید مست خراب می بینم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۲
عاشق آن گلعذارم چون کنم
همچو زلفش بیقرارم چون کنم
مبتلای درد بی درمان شدم
خستهٔ زار و نزارم چون کنم
روز و شب مستانه می نالم به سوز
چارهٔ دیگر ندارم چون کنم
من چو مجنونم ز لیلی مانده دور
می ندانم در چه کارم چون کنم
چون کنم درمان درد بی دوا
دردمند و دلفگارم چون کنم
با غم عشقش که شادی من است
روزگاری می گذارم چون کنم
نعمت الله را همی جویم به جان
تا دمی با او برآرم چون کنم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۷
بی‌نشانی را نشانش یافتیم
گنج پنهانی عیانش یافتیم
صورت و معنی عالم دیده ایم
این معانی را بیانش یافتیم
آنکه عقل از دیدنش محروم ماند
عاشقانه ناگهانش یافتیم
دیده ایم آئینهٔ گیتی نما
آشکارا و نهانش یافتیم
دلبر سرمست در کوی مغان
در میان عاشقانش یافتیم
هرچه آید در نظر ای نور چشم
جسم او دیدیم و جانش یافتیم
مظهر ذات و صفات کبریا
سید آخر زمانش یافتیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۲
دل در آن زلف پرشکن بستیم
لاجرم توبه باز بشکستیم
مدتی عقل درد سر می داد
عشق آمد ز عقل وارستیم
خلوت دیده را صفا دادیم
با خیال نگار بنشستیم
ما ز خود فانی و به او باقی
ما به خود نیست و به او هستیم
جان ما راست ذوق پیوسته
جان به جانان خویش پیوستیم
عقل مخمور را چه کار اینجا
ما حریفان رند سرمستیم
بندگانه به خدمت سید
کمری بر میان جان بستیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۸
مستانه ملک صورت و معنی به هم زدیم
رندانه در قدم قدمی از عدم زدیم
ما را مسلم است دم از نیستی زدن
کز هستی وجود رقم بر عدم زدیم
پروانه وار کاغذ تن را بسوختیم
وز شمع عشق آتشی اندر قلم زدیم
گفتیم انا الحق و علم عالمی شدیم
منصور وار بر سر داری علم زدیم
ما عارفان سرخوش دلشاد عاشقیم
مستیم و لاابالی و غم را به هم زدیم
با جام می مدام حریفانه همدمیم
مستانه زان مدام ز میخانه دم زدیم
در دیده روی ساقی و بر دست جام می
شادی روی سید خود جام جم زدیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۴
دایم به خیال آن نگاریم
کاری به جز این دگر نداریم
صاحبنظریم و نقش رویش
بر دیدهٔ دیده می نگاریم
هر دم که ز نقش خود برآئیم
جانی به هوای او سپاریم
ما عاشق مست و عقل مخمور
در صحبت خود کجا گذاریم
خوش درد دلی است در دل ما
دل زنده ز درد بی قراریم
مائیم و حیات جاودانی
با او نفسی دمی برآریم
با عمر عزیز در میانیم
با سید خویش در کناریم