عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۷
ما خراباتیان جان بازیم
محو سر خلوت رازیم
عالمی مست ذوق ما گردند
گر زمانی به خلق پردازیم
مطرب ما ز جان نوا یابد
ساز عشاق را چو بنوازیم
سرخوشیم و حریف خماریم
با لب جام باده دمسازیم
دلبر نازنین ما بر ماست
ما به آن نازنین همی نازیم
جان ما چون حجاب جانان است
از میان شاید ار براندازیم
بندهٔ ترک سرخوش خویشیم
سید عاشقان شیرازیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۸
اجازت گر دهد دلبر به پای او سر اندازیم
سر اندازیم در پایش بپا انداز جانبازیم
خیال نقش روی او همیشه در نظر داریم
نمی بینیم جز رویش به غیر او نپردازیم
میان ما و او سریست غیر ما نمی داند
رقیبان غافلند از ما که چون محرم رازیم
اگر جانان بفرماید که جان و تن براندازیم
به جان او که این هر دو حجاب از رو بر اندازیم
نگار نازنین ما اگر نازی کند باری
نیازاریم ما ازجان به پیش ناز او نازیم
در آ در بحر ما با ما که ما موجیم و او دریا
به عینه ما یکی باشیم به اسم و رسم می نازیم
بیا ای سید مستان که ما رندان خوش باشیم
بیاور ساغر پر می که با وی نیک دمسازیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۹
جان و دل ایثار جانان کرده ایم
عمر و سر در کار ایشان کرده ایم
جان فدا کردیم در میدان عشق
این کرم چون شیر مردان کرده ایم
جرعهٔ می را به عالم داده ایم
قیمت می نیک ارزان کرده ایم
جمع بنشستیم در گلزار عشق
سنبل زلفی پریشان کرده ایم
از برای گنج عشقش کنج دل
چون سرای خویش ویران کرده ایم
از سر ذوق این سخن را گفته ایم
ذوق در عالم فراوان کرده ایم
نعمت الله را به بزم آورده ایم
دعوتی از بهر مهمان کرده ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۱
جان فدای عشق جانان کرده ایم
این عنایت بین که با جان کرده ایم
تا نبیند چشم نامحرم رُخش
روی او از غیر پنهان کرده ایم
طعنها بر حال مخموران زدیم
آفرین بر جان مستان کرده ایم
دُردی دردش فراوان خورده ایم
درد دل را نیک درمان کرده ایم
گنج او در کنج ویران یافتیم
لاجرم گنجینه ویران کرده ایم
عقل هندو دردسر می داد و ما
خانه اش ترکانه تالان کرده ایم
تا مگر آن زلف او آید به دست
مجمع جمعی پریشان کرده ایم
مذهب رندان طریق عاشقی است
اختیار راه رندان کرده ایم
نعمت الله را به سید خوانده ایم
نسبت او را به جانان کرده ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۲
باز هوای تو هوس کرده ایم
از هوس غیر تو بس کرده ایم
تا هوس عشق تو کردیم ما
در هَوست ترک هوس کرده ایم
در هوس شکر لعل لبت
طوطی جان را چو مگس کرده ایم
منزل ما چون حرم کعبه شد
ترک هیاهوی جرس کرده ایم
صبح سعادت چو به ما رو نمود
پشت بر آشوب عسس کرده ایم
مرغ دل ما چو پریدن گرفت
ما به هوا ترک قفس کرده ایم
همدم سید چو توئی هر نفس
یاد مراعات نفس کرده ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۶
تا به نور روی خوب او جمالش دیده ایم
همچو دیده گرد عالم سر به سر گردیده ایم
در بهشت جاودان گشتیم با یاران بسی
عارفانه میوه ها از هر درختی چیده ایم
هرچه آمد در نظر آورد از آن حضرت خبر
لاجرم از یک به یک نیکو خبر پرسیده ایم
در خرابات مغان مستیم و با رندان حریف
جام می شادی روی عاشقان نوشیده ایم
ما به تخت نیستی خوش در عدم بنشسته ایم
فرش هستی سر به سر بر همدگر پیچیده ایم
دیگران از خود سخن گفتند ما گوئیم از او
این چنین قول خوشی از دیگران نشنیده ایم
نعمت الله در همه آئینهٔ روشن نمود
آن چنان نور خوشی روشن به نورش دیده ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۸
تا خیال روی او در آب دیده دیده ایم
در هوایش همچو دیده سو به سو گردیده ایم
نقشبندی می کند هر دم خیالش درنظر
این چنین نقشی ندیدستیم و هم نشنیده ایم
شاه ما گوشه نشینان دوست می دارد از آن
با خیالش خلوتی در گوشه ای بگزیده ایم
بلبل مستیم و در گلشن نوائی می زنیم
تا گلی از گلستان وصل جانان دیده ایم
زاهد بیچارهٔ مسکین به عمر خود ندید
آنچه ما از جرعه ای جام شرابی دیده ایم
ما لب خود را به آب زندگانی شسته ایم
تا لب جامی به کام جان خود بوسیده ایم
نعمت الله ساقی و ما عاشقان باده نوش
عاشقانه جام می شادی او نوشیده ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۹
تا بیانش در کنار آورده ایم
عاشقانه جان نثار آورده ایم
حسن او بر دیده نقشی بسته ایم
عالمی نقش و نگار آورده ایم
کار جان بازیست کار عاشقان
جان درین بازی به کار آورده ایم
جان ما حلقه به گوش عشق اوست
گوش پیش گوشوار آورده ایم
بر سر دار فنا دار بقاست
ما از آن سر پای دار آورده ایم
بر در میخانهٔ معشوق خود
عاشقان را صدهزار آورده ایم
گر رسول الله از دنیا برفت
نعمت الله یادگار آورده ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۱
در خرابات مغان مست وخراب افتاده ایم
توبه بشکستیم و دیگر در شراب افتاده ایم
عاشقان را همدم جامیم و با ساقی حریف
فارغیم و در دهان شیخ و شاب افتاده ایم
دیدهٔ ما تا خیال روی او درخواب دید
گوشه ای بگزیده ایم و خوش به خواب افتاده ایم
گر نه فصل هجر می خوانیم این گفتار چیست
ور نه بحث وصل داریم از چه باب افتاده ایم
ما ز پا افتاده ایم افتادگان را دست گیر
کز هوای جام می در اضطراب افتاده ایم
تا ز سودای سر زکفش پریشان گشته ایم
مو به مو چون زلف او در پیچ و تاب افتاده ایم
نعمت الله در کنار و ساغر می در میان
بر در میخانه مست و بی حجاب افتاده ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۶
منم مجنون منم لیلی نمی گوئی چه می گویم
مگر گم کرده ام خود را که خود را باز می جویم
اگر نه ساقی مستم چرا جویای رندانم
وگر نه ذوق می دارم چرا میخانه می پویم
اگر گویم که نیکویم مکن عیبم که من اویم
چنان مستم که ازمستی نمی دانم چه می گویم
خیال غیر گر بینم که نقشی درنظر دارد
به آب دیدهٔ ساغر خیالش را فرو شویم
خراباتست وماسرمست وساقی جام می بر دست
بده ما را مگو زاهد که من ساقی نیکویم
امیر می فروشانم که رندانم غلامانند
مگر سلطان نشانم من که شاهانند انجویم
می و جامی اگر جوئی که باشی همدمش یکدم
بیا و نعمت الله جو در این دوران که من اویم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۷
تا خیال روی او بر دیده نقشی بسته ایم
با خیالش روز و شب در گوشه ای بنشسته ایم
نور چشمست او از آن در دیده اش بنشانده ایم
تا نبینندش در خلوتسرا بربسته ایم
همدم جامیم و با ساقی نشسته روبرو
عهد با او بسته ایم و عهد او نشکسته ایم
در خرابات مغان با عاشقان همصحبتیم
رند سرمستیم از دنیی و عقبی رسته ایم
عشق ما و نعمت الله جاودان باهم بود
از ازل پیوسته ایم و تا ابد بگسسته ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۸
باز ساز عشق را بنواختیم
کشتی دل در محیط انداختیم
عاشقانه خلوت خالی دل
با خدای خویشتن پرداختیم
ما چو دریائیم و خلق امواج ما
لاجرم ما با همه در ساختیم
تیغ مستی بر سر هستی زدیم
ذوالفقار نیستی تا آختیم
اسب همت را از این میدان خاک
بر فراز هفت گردون تاختیم
عارف هر دو جهان گشتیم لیک
جز خدا و الله دگر نشناختیم
نعمت الله را نمودیم آشکار
عالمی را از کرم بنواختیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۹
مدتی شد که به جان باتو در آمیخته ایم
در سر زلف دلاویز تو آویخته ایم
جوی آبی که روان در نظرت می گذرد
آب چشمیست که ما بر گذرت ریخته ایم
پردهٔ دیدهٔ ما در نظر ما به مثل
شعر بیزیست که زان خاک درت ریخته ایم
به خیالی که خیال تو نگاریم بچشم
هر زمان نقش خیالی ز نو انگیخته ایم
تاکه در بند سر زلف تو دل دربند است
با تو پیوسته و از غیر تو بگسیخته ایم
گوشهٔ خلوت میخانه مقامی امن است
ما از این خانه از آن واسطه بگریخته ایم
نعمت الله می صافی است در این جام لطیف
ما به جان با می و جامش به هم آمیخته ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۱
همه جا طالب وصال توایم
در همه حال در خیال تو ایم
از ازل عاشقیم تا به ابد
همچنان عاشق جمال تو ایم
تو امامی و ما همه ماموم
تابع قول و فعل و حال تو ایم
ما و گل هر دو خوش بهم باشیم
زان که ما هر دو یک کمال تو ایم
ساغر می بیار و ما را ده
که به جان تشنهٔ زلال تو ایم
خوش مثالی نوشته ام به مثل
حرفی از خط بی مثال تو ایم
حکم ما را نشان کن ای سید
به نشانی که ما زآل تو ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۴
چنانکه عشق بگوید به ما چنان گوئیم
از آنکه در خم چوگان عشق چون گوئیم
چو آب جوی به هر سو اگرچه می گردیم
از آب جو به جز از آب جو نمی جوئیم
به خواب دیدهٔ ما گر خیال غیری دید
به آب چشم خیالش ز دیده می شوئیم
به هر طرف که رود می رویم در قدمش
به هر طریق که باشیم همره اوئیم
ز بوی سنبل و زلفش چو مشک بوئی یافت
به عشق بوی خوشش بوی مشک می بوئیم
چو آفتاب جمالش به ما تجلی کرد
به نور طلعت او روشنیم و مه روئیم
بیا که گفتهٔ سید به ذوق می خوانند
شنو به ذوق که ما هم به ذوق می گوئیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۷
از ما کناره کردی ما با تو درمیانیم
با ما تو این چنینی ، ما با تو آنچنانیم
روز الست با تو عهد درست بستیم
نشکسته ایم ، جاوید ثابت قدم برآنیم
نقش خیال غیرت در دیده گر نماید
غیرت کجا گذارد از دیده اش برانیم
رندی اگر بیابیم بوسیم دست و پایش
ور زاهدی ببینیم در مجلسش نمانیم
برخاستن توانیم مستانه از سر سر
اما دمی نشستن بی تو نمی توانیم
آئینه منیریم روشن به نور رویت
جام جمیم دایم در بزم شه روانیم
رندانه در خرابات پیوسته در طوافیم
جز قول نعمت الله شعری دگر نخوانیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۲
عاشقانه عشقبازی می کنیم
تا نپنداری که بازی می کنیم
خان و مان عقل ویران کرده ایم
سرخوشیم و ترکتازی می کنیم
در پی کفر حقیقی می رویم
ترک اسلام مجازی می کنیم
کشتهٔ عشق و شهید حضرتیم
آفرین بر دست غازی می کنیم
ما به آب دیدهٔ ساغر مدام
خرقهٔ خود را نمازی می کنیم
هرچه می بینیم چون معشوق ماست
عاشقانه دل نوازی می کنیم
سیدیم و بندهٔ محمود خویش
بر در سلطان ایازی می کنیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۲
هر زمان حسنی به هر دم می نماید نور چشم
هر دمی بر ما دری دیگر گشاید نور چشم
ما خیال عارضش بر آب دیده بسته ایم
لاجرم لحظه به لحظه می فزاید نور چشم
دوش می گفتم خیالش را که از چشمم مرو
ترک مردم هم به کلی می نشاید نور چشم
گر نباشد عشق او در جان نگیرد جان قرار
ور نبیند نور روی او نیابد نور چشم
توتیائی چشم ما از خاک راهش ساخته
تا غبار دیدهٔ ما را زداید نور چشم
بر سواد دیده هر نقشی که می بندد خیال
در نظر نقش خیال او نماید نور چشم
نور چشم نعمت الله گر شود روشن از او
پیش مردم در همه جا بر سر آید نور چشم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۳
درخرابات مغان دارم مقام
باده می نوشم ز جام جم مدام
جام و باده هر دو یک رنگ آمدند
من ندانم کین کدام است آن کدام
دولتی دارم به یمن وصل او
این سعادت بین که دارم بر دوام
نور و ظلمت هر دو را بگذاشتم
این یکی را با حلال آن حرام
با تمام و ناتمامم کار نیست
گرچه در کار است تمام و ناتمام
عاشقان را بار دادم در حرم
گر توئی عاشق در این خلوت خرام
سید و بنده چو آمد در میان
صورت و معنی یکی شد والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۶
در نظر نقش خیال تو نگارم دایم
غیر از این کار دگر کار ندارم دایم
از ازل تا به ابد عشق تو در جان من است
روز و شب سرخوشم و عاشق زارم دایم
جان فدا کردم و سر در قدمت می بازم
به سر تو که ز دستت نگذارم دایم
همدم جامم و با ساقی سرمست حریف
کس نداند که من اینجا به چه کارم دایم
بر سر کوی تو ثابت قدمم تا باشم
لاجرم عمر گرامی به سر آرم دایم
گر پریشان بود این گفتهٔ من می شاید
زانکه سودا زدهٔ زلف نگارم دایم
در خرابات مغان سید سرمستانم
فارغ از عالم و ایمن ز خمارم دایم