عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۰
دل که باشد گر نباشد بندهٔ فرمان من
جان چه ارزد گر نورزد عشق با جانان من
من که باشم گر نباشم بندهٔ فرمان او
می برم فرمان او زان شد روان فرمان من
در دل من عشق او گنجی است در ویرانه ای
گنج اگر خواهی بجو کنج دل ویران من
مجلس عشقست و من سرمست و با رندان حریف
ساقیا جامی که نوشم شادی یاران من
دردمندانه بیا دُردی دردم نوش کن
تا بدانی ذوق داروی من و درمان من
نالهٔ دلسوز من از حال جان دارد خبر
ناله ام بشنو که گوید با تو حال جان من
من ایاز حضرت محمود خویشم ای عزیز
بندگی سید محمود من سلطان من
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۱
راحت جانم توئی ای جان و ای جانان من
بی وصالت راحتی چندان ندارد جان من
رونق ایمان من قدرش نبودی این قدر
گر نبودی کفر زلفت رونق ایمان من
نقد گنج تو بود کنج دل ویرانه ام
گنج اگر خواهی بجو کنج دل ویران من
باده می نوشی در آ در گوشهٔ میخانه ای
ذوق ما داری طلب کن مجلس مستان من
مبتلایم از بلایت کار من بالا گرفت
دردمندم دُرد دردت می کند درمان من
ساقی سرمستم و میخانه را کردم سبیل
زاهد مخمور کی ماند درین دوران من
میر رندان جهان امروز نزد عارفان
نعمت الله منست و سید و سلطان من
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۲
جانم فدای جان تو ای جان و ای جانان من
کفر منست آن زلف تو هم روی تو ایمان من
آمد هوای زلف تو ایمان من خندان شده
هر بلبلی برده گلی از گلشن و بستان من
من در میان با تو خوشم تو در کنار من خوشی
موئی نگنجد در میان ، من آن تو تو آن من
رندان بزم خاص من هستند با ساقی حریف
خمخانه در جوش آمده از مستی مستان من
صاحبنظر دانی که کیست یاری که باشد اهل دل
گنج محبت یافته کنج دل ویران من
از دولت سلطان خود من در ولایت حاکمم
هر کس کجا دستان کند با رستم دستان من
تو سیدی من بنده ام تو خواجه ای و من غلام
دعوی عشقت گر کنم سید بود برهان من
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۳
ای به نور روی تو روشن دو چشم جان من
ای خلیل الله من فرزند من برهان من
شمع بزم جان من از نور رویت روشن است
باد روشن دائما چشم چراغ جان من
در نظر نقش خیال روی تو دارم مدام
ای دل و دلدار من ای جان و ای جانان من
مجلس عشقست و من میگویمت از جان دعا
گوش کن تا بشنوی ای میر سرمستان من
مدت هفتاد سال از عمر من بگذشته است
حاصل عمرم توئی ای عمر جاویدان من
بی رضای من نبودی یک زمان در هیچ حال
یک سخن هرگز نفرمودی تویی فرمان من
یادگار نعمت الله قرةالعین رسول
نور طه آل یاسین سایهٔ سلطان من
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۴
رحمتی کن بر دل و بر جان من
بوسه ای ده بر لب جانان من
مو به مو زلفت پریشان کرده ای
کفر زلفت می برد ایمان من
عشق تو گنج است و دل ویرانه ای
جای آن کنج دل ویرانه من
صاف درمان گر نباشد فارغیم
دُرد درد دل بود درمان من
پیش تو جان را مجال هست نیست
جان چه باشد تا بگویم جان من
در خرابات مغان رندان تمام
می خورند و می برند فرمان من
مجلس عشق است و ساقی در نظر
نعمت الله میر سرمستان من
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۵
صدهزار آئینه دارد یار من
می نماید در همه دلدار من
دیدهٔ من روشن است از دیدنش
باد دایم روشن این دیدار من
جز خیالش نیست همخوابی مرا
غیر عشقش نیست یار غار من
بلبل سرمستم و نالان به ذوق
روضهٔ رضوان بود گلزار من
من خراباتی و رند و عاشقم
خدمت معشوق من خمار من
او و من با همدگر باشیم خوش
لاجرم من یار او ، او یار من
نعمت الله گر نگشتی آشکار
کی شدی پیدا به تو اسرار من
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۶
در چشم من آن نور است ای نور دو چشم من
او ناظر و منظور است ای نور دو چشم من
در خلوت میخانه بزمی است ملوکانه
هم جنت و هم حور است ای نور دو چشم من
بر دار فنا رفتن سردار بقا بودن
آن منصب منصور است ای نور دو چشم من
آن دلبر هر جائی از غایت پیدائی
گویند که مستور است ای نور دو چشم من
شخصی که خیال غیر در خاطر او گنجد
از مذهب ما دور است ای نور دو چشم من
گر منکر میخواران انکار کند ما را
بگذار که معذور است ای نور دو چشم من
رندی که به سرمستی سر حلقهٔ مستان است
آن سید مشهور است ای نور دو چشم من
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۸
به نور طلعت او گشته چشم ما روشن
نموده در نظر نور کبریا روشن
نگاه کردم و دیدم به نور او او را
به نور او بنگر تا شود تو را روشن
فروغ نور جمالش که شمع انجمن است
چراغ مجلس ما کرده حالیا روشن
اگر نه نور جمالش به ما نماید رو
جمال شه که نماید به هر گدا روشن
ندیده دیدهٔ بیگانه زان که تاریک است
ولی ببین که شده چشم آشنا روشن
گرفته جام می و مست آمده در بزم
به ما نموده در آن جام می لقا روشن
همیشه در نظرم نور نعمت الله است
نگر به دیدهٔ ما نور چشم ما روشن
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۰
ای به روی تو دیده ها روشن
ای به نور تو جان ما روشن
به کمالت زبانها گویا
به جمال تو چشمها روشن
نور چشم منی از آن شب و روز
من به تو دیده ام تو را روشن
مردم دیده تا به خود بیناست
در همه دیده ام خدا روشن
مهر تو آفتاب جان و دل است
من چو ذره در آن هوا روشن
عشق تو شمع خلوت جان است
دل پروانه زان ضیا روشن
صورت روی خوب سید ماست
نور معنی والضحی روشن
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۴
ای نور چشم عاشقان بنشین به چشم خویشتن
یعقوب را دلشاد کن ای یوسف گل پیرهن
ای صورت لطف خدا وی پادشاه دو سرا
لطفی کن از روی کرم پرده ز رویت برفکن
آئینهٔ گیتی نما ، تمثال از تو یافته
تو جان جمله عالمی مجموع عالم چون بدن
بر پردهٔ دیده از آن نقش خیالت می کشم
تا غیر نور روی تو چیزی نبیند چشم من
خوش آتشی افروختی عود دل ما سوختی
از بوی دود عود ما گشته معطر انجمن
با نعمت الله همدمم در هر نفس جان پرورم
تا چشم مستش دیده ام مستانه می گویم سخن
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۵
چشم من شد به نور او روشن
نظری کن به نور او در من
هر خیالی که نقش می بندم
بود آن یوسفی و پیراهن
جام گیتی نما به دست آور
تا نماید تو را به تو روشن
کنج میخانه جنت الماویست
خوش بهشتیست گر کنی مسکن
دست ساقی ما بگیر و ببوس
سرخود را به پای او افکن
عاشق مست چون سخن گوید
عقل مخمور می شود الکن
گر تو هستی محب سید ما
دل رند شکسته را مشکن
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۸
نور رویش به چشم او می بین
گل وصلش به دست او می بین
از سر جان روان چو ما برخیز
جاودان پیش عاشقان بنشین
ما حبابیم و عین ما آب است
نظری هم به عین ما بگزین
دل ما انقیاد محبوب است
به از این دین ما که دارد دین
چین زلفش صبا دهد بر باد
این خطابین که می رود بر چین
عشقش مستست و عقل مخمور است
کی کند عشق عقل را تمکین
ذوق سید حباب می بخشد
تا ابد گو ذوق به او آمین
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۰
ذوق ما داری بیا با ما نشین
عاشقانه خوش درین دریا نشین
چست برخیز از سر هر دو جهان
بر در یکتای بی همتا نشین
چشم ما روشن به نور روی اوست
خوش بیا بر دیدهٔ بینا نشین
سر بنه در پای خم رندانه وار
در خرابات فنا بالا نشین
گرد نقطه مدتی کردی طواف
دایره گر شد تمام از پانشین
گر نیابی همدمی و محرمی
همنشین خود شود تنها نشین
مجلس عشق است و ما مست و خراب
نعمت الله بایدت با ما نشین
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۷
جام می عشق تو نوشم به جان
دُردی دردت نفروشم به جان
از سر کویت نروم بعد از این
در ره عشق تو بکوشم به جان
نالهٔ دلسوز من از حالتی است
گوش کن ای یار خروشم به جان
جان جهانی و دلم برده ای
گوی مگو هیچ خموشم به جان
سید خود خوانیم ای جان من
بندهام و حلقه به گوشم به جان
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۷
در چشم پر آب ما نظر کن
هر سو برو و ز ما خبر کن
سودای میان تهی چه داری
رندانه بیا ز سر به در کن
خاک کف پای عاشقان شو
خود را به کمال معتبر کن
گر می خواهی بهشت جاوید
مستانه به بزم ما گذر کن
هستی بگذار عارفانه
در عالم نیستی سفر کن
جامی ز حباب پر کن از آب
با ما تو حدیث بحر و بر کن
بنگر تو جمال نعمت الله
در جام جهان نما نظر کن
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۱
دور شو ای عقل نادانی مکن
با سبک روحان گران جانی مکن
عشقبازی کار بی کاران بود
این چنین کار ار نمی دانی مکن
ای که گوئی دل عمارت می کنم
ما نمی خواهیم ویرانی مکن
چون تو را ایمان به کفر زلف نیست
دعوی دین مسلمانی مکن
در خماری لاف از مستی مزن
بنده ای ، با ما تو سلطانی مکن
دست وادار از سر زلف نگار
خویش پابند پریشانی مکن
نعمت الله یار سرمستان بود
دوستی با وی چو نتوانی مکن
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۴
حال من از آن نرگس مستانه طلب کن
راز دلم از سنبل جانانه طلب کن
در صومعه باری نتوان یافت حضوری
ای یار حضور از در میخانه طلب کن
آن چیز که از عالم صدساله ندیدی
از یک نظر عاشق دیوان طلب کن
در کنج دلم گنج غم عشق دفین است
گنج ار طلبی در دل ویرانه طلب کن
جان باختن از عاشق بیدل طلب ای دوست
مردانگی از مردم مردانه طلب کن
سوز دل دلسوختهٔ آتش عشقش
در سینهٔ شمع و دل پروانه طلب کن
چون مردمک دیدهٔ دریا دل سید
در دیدهٔ ما در شو و دردانه طلب کن
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۵
عاشقانه بشنو و خوش پند ما را گوش کن
در خرابات فنا جام بلا را نوش کن
سرخوشانه پای کوبان از در خلوت در آ
دست دل با دلبر سرمست در آغوش کن
ذوق سرمستی اگر داری در آ در میکده
آتشی درخوردن و چون خم می خوش جوش کن
زاهدی گر گویدت از باده نوشی توبه کن
جرعه ای در کام جانش ریز گو خاموش کن
پادشاه عشق خوش در غارت ملک دلست
گر تو را عشقست جان ، دل فدای اوش کن
مطربا قولی بگو عشاق را خوشوقت ساز
ساقیا جامی بیار و عالمی مدهوش کن
نعمت الله این سخن از ذوق می گوید به تو
ذوق اگر داری بیا و عاشقانه گوش کن
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۲
زهی چشمی که می بینیم دایم این لقای تو
منور کرد چشم ما همیشه آن ضیای تو
بیا ای جان و خوشدل باش اگر کشته شوی در عشق
که صد جانت دهد جانان ز بهر خونبهای تو
هوای تست در جانم که می دارد مرا زنده
که غیرتو نمی زیبد کسی دیگر به جای تو
دلم خلوتسرای تست خوش بنشین به جای خود
ندارم در همه عالم هوائی جز هوای تو
خراباتست ومن سرمست و ساقی جام می بر دست
سبوئی می کشم دائم از آن خم صفای تو
خیال زاهد رعنا هوای جنت المأوی
بهشت جاودان ما در خلوتسرای تو
دعای دولتت گفتیم و رفتیم از سر کویت
به هرجائی به صدق دل به جان گویم دعای تو
به عشقت گر شوم کشته حیات جاودان دارم
من آن دل زندهٔ عشقم که دادم جان برای تو
به هر صورت که می بینم خیالت نقش می بندم
چه نورش در نظر دارم لقای که لقای تو
ز بیگانه کجا پرسم نشان آشنا دارم
که در عالم نمی یابم به جز تو آشنای تو
به یمن دولت عشق تو سلطانی کند سید
کجا شاهی چنین باشد که باشد او گدای تو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۳
بیا ای راحت جانم که جان من فدای تو
سر سودائی عاشق فدای خاک پای تو
دلم خلوتسرای تست غیری در نمی گنجد
به جان تو که جان من ندارد کس به جای تو
ز خورشید جمال تو جهانی نور می یابد
تو سلطانی به حسن امروز و مه رویان گدای تو
ندارم دستت از دامن اگر سر می رود در سر
کشم بار همه عالم برای که برای تو
به عشقت گر شوم کشته حیات جاودان دارم
چه خوش باشد فنای من اگر یابم بقای تو
خیالت نقش می بندم به هر صورت که بنماید
توئی نور دو چشم من که می بینم لقای تو
محب نعمةاللهم کزو بوی تو می آید
ازآن دارم هوای او که او دارد هوای تو