عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۲۲ - فیما یتضمن الاشارة الی قول سید الاوصیاء صلوات الله علیه و آله: «ما عبدتک خوفا من نارک و لا طمعا فی جنتک، بل وجدتک اهلا للعبادة فعبدتک»
نان و حلوا چیست؟ ای نیکو سرشت
این عبادتهای تو بهر بهشت
نزد اهل حق، بود دین کاستن
در عبادت، مزد از حق خواستن
رو حدیث ما عبدتک، ای فقیر
از کلام شاه مردان، یاد گیر
چشم بر اجر عمل، از کوری است
طاعت از بهر طمع، مزدوری است
خادمان، بیمزد گیرند این گروه
خدمت با مزد، کی دارد شکوه؟
عابدی کاو اجرت طاعات خواست
گر تو ناعابد نهی نامش، رواست
تا به کی بر مزد داری چشم تیز!
مزد از این بهتر چه خواهی، ای عزیز
کاو تو را از فضل و لطف با مزید
از برای خدمت خود آفرید
با همه آلودگی، قدرت نکاست
بر قدت تشریف خدمت کرد راست
این عبادتهای تو بهر بهشت
نزد اهل حق، بود دین کاستن
در عبادت، مزد از حق خواستن
رو حدیث ما عبدتک، ای فقیر
از کلام شاه مردان، یاد گیر
چشم بر اجر عمل، از کوری است
طاعت از بهر طمع، مزدوری است
خادمان، بیمزد گیرند این گروه
خدمت با مزد، کی دارد شکوه؟
عابدی کاو اجرت طاعات خواست
گر تو ناعابد نهی نامش، رواست
تا به کی بر مزد داری چشم تیز!
مزد از این بهتر چه خواهی، ای عزیز
کاو تو را از فضل و لطف با مزید
از برای خدمت خود آفرید
با همه آلودگی، قدرت نکاست
بر قدت تشریف خدمت کرد راست
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۲۳ - فی التشویق الی الا قلاع عن ادناس دارالغرور و التشویق الی الارتماس فی بحر الشراب الطهور
یا ندیمی ضاع عمری وانقضی
قم لاستدراک وقت قدمضی
واغسل الادناس عنی بالمدام
واملا الاقداح منها یا غلام
اعطنی کأسا من الخمر الطهور
انها مفتاح ابواب السرور
خلص الارواح من قیدالهموم
اطلق الاشباح من اسر الغموم
کاندرین ویرانهٔ پر وسوسه
دل گرفت از خانقاه و مدرسه
نی ز خلوت کام بردم، نی ز سیر
نی ز مسجد طرف بستم، نی ز دیر
عالمی خواهم از این عالم به در
تا به کام دل کنم خاکی به سر
صلح کل کردیم با کل بشر
تو به ما خصمی کن و نیکی نگر
قم لاستدراک وقت قدمضی
واغسل الادناس عنی بالمدام
واملا الاقداح منها یا غلام
اعطنی کأسا من الخمر الطهور
انها مفتاح ابواب السرور
خلص الارواح من قیدالهموم
اطلق الاشباح من اسر الغموم
کاندرین ویرانهٔ پر وسوسه
دل گرفت از خانقاه و مدرسه
نی ز خلوت کام بردم، نی ز سیر
نی ز مسجد طرف بستم، نی ز دیر
عالمی خواهم از این عالم به در
تا به کام دل کنم خاکی به سر
صلح کل کردیم با کل بشر
تو به ما خصمی کن و نیکی نگر
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۲۴ - فی نغمات الجنان من جذبات الرحمان
اشف قلبی، ایها الساقی الرحیم
بالتی یحیی بها العظم الرمیم
زوج الصهباء بالماء الزلال
واجعلن عقلی لها مهرا حلال
بنت کرم تجعلن الشیخ شاب
من یذق منها عن الکونین غاب
خمرة من نار موسی نورها
دنها قلبی و صدری طورها
قم فلاتمهل، فما فیالعمر مهل
لا تصعب شربها و الامر سهل
قم فلاتمهل فان الصبح لاح
والثریا غربت والدیک صاح
قل لشیخ قلبه منها نفور
لا تخف، فالله تواب غفور
یا مغنی ان عندی کل غم
قم والق النار فیها بالنغم
یا مغنی قم فان العمر ضاع
لا یطیب العیش الا بالسماع
انت ایضا یا مغنی لا تنم
قم واذهب عن فؤادی کل غم
غن لی دورا، فقد دار القدح
والصبا قد فاح والقمری صدح
واذکرن عندی احادیث الحبیب
ان عیشی من سواها لا یطیب
واذکرن ذکری احادیث الفراق
ان ذکر البعد مما لا یطاق
روحن روحی باشعار العرب
کی یتم الحظ فینا والطرب
وافتحن منها بنظم مستطاب
قلته فی بعض ایام الشباب
قد صرفنا العمر فی قیل و قال
یا ندیمی! قم فقد ضاق المجال
ثم اطربنی باشعار العجم
و اطردن همتا علی قلبی هجم
وابتداء منها ببیت المثنوی
للحکیم المولوی المعنوی
« بشنو از نی، چون حکایت میکند
وز جداییها، شکایت میکند»
قم و خاطبنی بکل الالسنه
عل قلبی ینتبة من ذی السنه
انه فی غفلة عن حاله
خائض فی قیله مع قاله
کل ان فهو فی قید جدید
قائلا من جهله: هل من مزید
تائه فی الغی قد ضل الطریق
قط من سکرالهوی لا یستفیق
عاکف دهرا، علی اصنامه
تنفر الکفار من اسلامه
کم انادی و هو لایسقی یصغی؟ التناد
وافادی، وافادی، وافاد
یا بهائی اتخذ قلبا سواه
فهو ما معبوده الا هواه
هر چت از حق باز دارد ای پسر
نام کردن، نان و حلوا، سر به سر
گر همی خواهی که باشی تازهجان
رو کتاب نان و حلوا را بخوان
بالتی یحیی بها العظم الرمیم
زوج الصهباء بالماء الزلال
واجعلن عقلی لها مهرا حلال
بنت کرم تجعلن الشیخ شاب
من یذق منها عن الکونین غاب
خمرة من نار موسی نورها
دنها قلبی و صدری طورها
قم فلاتمهل، فما فیالعمر مهل
لا تصعب شربها و الامر سهل
قم فلاتمهل فان الصبح لاح
والثریا غربت والدیک صاح
قل لشیخ قلبه منها نفور
لا تخف، فالله تواب غفور
یا مغنی ان عندی کل غم
قم والق النار فیها بالنغم
یا مغنی قم فان العمر ضاع
لا یطیب العیش الا بالسماع
انت ایضا یا مغنی لا تنم
قم واذهب عن فؤادی کل غم
غن لی دورا، فقد دار القدح
والصبا قد فاح والقمری صدح
واذکرن عندی احادیث الحبیب
ان عیشی من سواها لا یطیب
واذکرن ذکری احادیث الفراق
ان ذکر البعد مما لا یطاق
روحن روحی باشعار العرب
کی یتم الحظ فینا والطرب
وافتحن منها بنظم مستطاب
قلته فی بعض ایام الشباب
قد صرفنا العمر فی قیل و قال
یا ندیمی! قم فقد ضاق المجال
ثم اطربنی باشعار العجم
و اطردن همتا علی قلبی هجم
وابتداء منها ببیت المثنوی
للحکیم المولوی المعنوی
« بشنو از نی، چون حکایت میکند
وز جداییها، شکایت میکند»
قم و خاطبنی بکل الالسنه
عل قلبی ینتبة من ذی السنه
انه فی غفلة عن حاله
خائض فی قیله مع قاله
کل ان فهو فی قید جدید
قائلا من جهله: هل من مزید
تائه فی الغی قد ضل الطریق
قط من سکرالهوی لا یستفیق
عاکف دهرا، علی اصنامه
تنفر الکفار من اسلامه
کم انادی و هو لایسقی یصغی؟ التناد
وافادی، وافادی، وافاد
یا بهائی اتخذ قلبا سواه
فهو ما معبوده الا هواه
هر چت از حق باز دارد ای پسر
نام کردن، نان و حلوا، سر به سر
گر همی خواهی که باشی تازهجان
رو کتاب نان و حلوا را بخوان
شیخ بهایی : شیر و شکر
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
ای مرکز دایرهٔ امکان
وی زبدهٔ عالم کون و مکان
تو شاه جواهر ناسوتی
خورشید مظاهر لاهوتی
تا کی ز علایق جسمانی
در چاه طبیعت تن مانی؟
تا چند، به تربیت بدنی
قانع به خزف ز در عدنی؟
صد ملک ز بهر تو چشم به راه
ای یوسف مصری، به در آی از چاه
تا والی مصر وجود شوی
سلطان سریر شهود شوی
در روز الست، بلی گفتی
امروز، به بستر لا خفتی
تا کی ز معارف عقلی دور
به ز خارف عالم حس، مغرور؟
از موطن اصل، نیاری یاد
پیوسته، به لهو و لعب دلشاد
نه اشک روان، نه رخ زردی
الله الله، تو چه بیدردی!
یک دم، به خود آی و ببین چه کسی
به چه دل بستهای، به که همنفسی
زین خواب گران، بردار سری
برگیر ز عالم اولین، خبری
وی زبدهٔ عالم کون و مکان
تو شاه جواهر ناسوتی
خورشید مظاهر لاهوتی
تا کی ز علایق جسمانی
در چاه طبیعت تن مانی؟
تا چند، به تربیت بدنی
قانع به خزف ز در عدنی؟
صد ملک ز بهر تو چشم به راه
ای یوسف مصری، به در آی از چاه
تا والی مصر وجود شوی
سلطان سریر شهود شوی
در روز الست، بلی گفتی
امروز، به بستر لا خفتی
تا کی ز معارف عقلی دور
به ز خارف عالم حس، مغرور؟
از موطن اصل، نیاری یاد
پیوسته، به لهو و لعب دلشاد
نه اشک روان، نه رخ زردی
الله الله، تو چه بیدردی!
یک دم، به خود آی و ببین چه کسی
به چه دل بستهای، به که همنفسی
زین خواب گران، بردار سری
برگیر ز عالم اولین، خبری
شیخ بهایی : شیر و شکر
بخش ۲ - فی المناجات و الالتجاء الی قاضی الحاجات
زین رنج عظیم، خلاصی جو
دستی به دعا بردار و بگو
یارب، یارب، به کریمی تو
به صفات کمال رحیمی تو
یارب، به نبی و وصی و بتول
یارب، به تقرب سبطین رسول
یارب، به عبادت زین عباد
به زهادت باقر علم و رشاد
یارب، یارب، به حق صادق
به حق موسی، به حق ناطق
یارب، یارب، به رضا، شه دین
آن ثامن من اهل یقین
یارب، به تقی و مقاماتش
یارب، به نقی و کراماتش
یارب، به حسن، شه بحر و بر
به هدایت مهدی دینپرور
کاین بندهٔ مجرم عاصی را
وین غرقهٔ بحر معاصی را
از قید علائق جسمانی
از بند وساوس شیطانی
لطف بنما و خلاصش کن
محرم به حریم خواصش کن
یارب، یارب، که بهائی را
این بیهده گرد هوائی را
که به لهو و لعب، شده عمرش صرف
ناخوانده ز لوح وفا یک حرف
زین غم برهان که گرفتارست
در دست هوی و هوس زارست
در شغل زخارف دنیی دون
مانده به هزار امل، مفتون
رحمی بنما به دل زارش
بگشا به کرم، گره از کارش
زین بیش مران، ز در احسان
به سعادت ساحت قرب رسان
وارسته ز دنیی دونش کن
سر حلقهٔ اهل جنونش کن
دستی به دعا بردار و بگو
یارب، یارب، به کریمی تو
به صفات کمال رحیمی تو
یارب، به نبی و وصی و بتول
یارب، به تقرب سبطین رسول
یارب، به عبادت زین عباد
به زهادت باقر علم و رشاد
یارب، یارب، به حق صادق
به حق موسی، به حق ناطق
یارب، یارب، به رضا، شه دین
آن ثامن من اهل یقین
یارب، به تقی و مقاماتش
یارب، به نقی و کراماتش
یارب، به حسن، شه بحر و بر
به هدایت مهدی دینپرور
کاین بندهٔ مجرم عاصی را
وین غرقهٔ بحر معاصی را
از قید علائق جسمانی
از بند وساوس شیطانی
لطف بنما و خلاصش کن
محرم به حریم خواصش کن
یارب، یارب، که بهائی را
این بیهده گرد هوائی را
که به لهو و لعب، شده عمرش صرف
ناخوانده ز لوح وفا یک حرف
زین غم برهان که گرفتارست
در دست هوی و هوس زارست
در شغل زخارف دنیی دون
مانده به هزار امل، مفتون
رحمی بنما به دل زارش
بگشا به کرم، گره از کارش
زین بیش مران، ز در احسان
به سعادت ساحت قرب رسان
وارسته ز دنیی دونش کن
سر حلقهٔ اهل جنونش کن
شیخ بهایی : شیر و شکر
بخش ۳ - فی نصیحة نفس الامارة و تحذیرها من الدنیا الغدارة
ای باد صبا، به پیام کسی
چو به شهر خطاکاران برسی
بگذر ز محلهٔ مهجوران
وز نفس و هوی ز خدا دوران
وانگاه بگو به بهائی زار
کای نامه سیاه و خطا کردار
کای عمر تباه گنه پیشه!
تا چند زنی تو به پا تیشه؟
یک دم به خود آی و بهآیین چه کسی
به چه بسته دل، به که همنفسی
شد عمر تو شصت و همان پستی
وز بادهٔ لهو و لعب مستی
گفتم که مگر چو به سی برسی
یابی خود را، دانی چه کسی
درسی، درسی ز کتاب خدا
رهبر نشدت به طریق هدا
وز سی به چهل، چو شدی واصل
جز جهل از چهل، نشدت حاصل
اکنون، چو به شصت رسیدت سال
یک دم نشدی فارغ ز وبال
در راه خدا، قدمی نزدی
بر لوح وفا، رقمی نزدی
مستی ز علایق جسمانی
رسوا شدهای و نمیدانی
از اهل غرور، ببر پیوند
خود را به شکسته دلان بربند
شیشه چو شکست، شود ابتر
جز شیشهٔ دل که شود بهتر
ای ساقی بادهٔ روحانی
زارم ز علایق جسمانی
یک لمعه ز عالم نورم بخش
یک جرعه ز جام طهورم بخش
کز سرفکنم به صد آسانی
این کهنه لحاف هیولانی
چو به شهر خطاکاران برسی
بگذر ز محلهٔ مهجوران
وز نفس و هوی ز خدا دوران
وانگاه بگو به بهائی زار
کای نامه سیاه و خطا کردار
کای عمر تباه گنه پیشه!
تا چند زنی تو به پا تیشه؟
یک دم به خود آی و بهآیین چه کسی
به چه بسته دل، به که همنفسی
شد عمر تو شصت و همان پستی
وز بادهٔ لهو و لعب مستی
گفتم که مگر چو به سی برسی
یابی خود را، دانی چه کسی
درسی، درسی ز کتاب خدا
رهبر نشدت به طریق هدا
وز سی به چهل، چو شدی واصل
جز جهل از چهل، نشدت حاصل
اکنون، چو به شصت رسیدت سال
یک دم نشدی فارغ ز وبال
در راه خدا، قدمی نزدی
بر لوح وفا، رقمی نزدی
مستی ز علایق جسمانی
رسوا شدهای و نمیدانی
از اهل غرور، ببر پیوند
خود را به شکسته دلان بربند
شیشه چو شکست، شود ابتر
جز شیشهٔ دل که شود بهتر
ای ساقی بادهٔ روحانی
زارم ز علایق جسمانی
یک لمعه ز عالم نورم بخش
یک جرعه ز جام طهورم بخش
کز سرفکنم به صد آسانی
این کهنه لحاف هیولانی
شیخ بهایی : شیر و شکر
بخش ۴ - فی ذم من صرف خلاصة عمره فی العلوم الرسمیة المجازیة
ای کرده به علم مجازی خوی
نشنیده ز علم حقیقی بوی
سرگرم به حکمت یونانی
دلسرد ز حکمت ایمانی
در علم رسوم گرو مانده
نشکسته ز پای خود این کنده
بر علم رسوم چو دل بستی
بر اوجت اگر ببرد، پستی
یک در نگشود ز مفتاحش
اشکال افزود ز ایضاحش
ز مقاصد آن، مقصد نایاب
ز مطالع آن، طالع در خواب
راهی ننمود اشاراتش
دل شاد نشد ز بشاراتش
محصول نداد محصل آن
اجمال افزود مفصل آن
تا کی ز شفاش، شفا طلبی
وز کاسهٔ زهر، دوا طلبی؟
تا چند چون نکبتیان مانی
بر سفرهٔ چرکن یونانی
تا کی به هزار شعف لیسی
ته ماندهٔ کاسهٔ ابلیسی؟
سؤرالمؤمن، فرموده نبی
از سؤر ارسطو چه میطلبی؟
سؤر آن جو که به روز نشور
خواهی که شوی با او محشور
سؤر آن جو که در عرصات
ز شفاعت او یابی درجات
در راه طریقت او رو کن
با نان شریعت او خو کن
کان راه نه ریب در او نه شک است
و آن نان نه شور و نه بینمک است
تا چند ز فلسفهات لافی
وین یابس و رطب به هم بافی؟
رسوا کردت به میان بشر
برهان ثبوت «عقل عشر»
در سر ننهاده، به جز بادت
برهان «تناهی ابعادت»
تا کی لافی ز «طبیعی دون»
تا کی باشی به رهش مفتون؟
و آن فکر که شد به هیولا صرف
صورت نگرفت از آن یک حرف
تصدیق چگونه به این بتوان
کاندر ظلمت، برود الوان
علمی که مسائل او این است
بیشبهه، فریب شیاطین است
تا چند دو اسبه پیاش تازی
تا کی به مطالعهاش نازی؟
وین علم دنی که تو را جان است
فضلات فضایل یونان است
خود گو تا چند چو خرمگسان
نازی به سر فضلات کسان!
تا چند ز غایت بیدینی
خشت کتبش بر هم چینی؟
اندر پی آن کتب افتاده
پشتی به کتاب خداداده
نی رو به شریعت مصطفوی
نی دل به طریقت مرتضوی
نه بهره ز علم فروع و اصول
شرمت بادا ز خدا و رسول
ساقی! ز کرم دو سه پیمانه
در ده به بهائی دیوانه
زان می که کند مس او اکسیر
و «علیه یسهل کل عسیر»
زان می که اگر ز قضا روزی
یک جرعه از آن شودش روزی
از صفحهٔ خاک رود اثرش
وز قلهٔ عرش رسد خبرش
نشنیده ز علم حقیقی بوی
سرگرم به حکمت یونانی
دلسرد ز حکمت ایمانی
در علم رسوم گرو مانده
نشکسته ز پای خود این کنده
بر علم رسوم چو دل بستی
بر اوجت اگر ببرد، پستی
یک در نگشود ز مفتاحش
اشکال افزود ز ایضاحش
ز مقاصد آن، مقصد نایاب
ز مطالع آن، طالع در خواب
راهی ننمود اشاراتش
دل شاد نشد ز بشاراتش
محصول نداد محصل آن
اجمال افزود مفصل آن
تا کی ز شفاش، شفا طلبی
وز کاسهٔ زهر، دوا طلبی؟
تا چند چون نکبتیان مانی
بر سفرهٔ چرکن یونانی
تا کی به هزار شعف لیسی
ته ماندهٔ کاسهٔ ابلیسی؟
سؤرالمؤمن، فرموده نبی
از سؤر ارسطو چه میطلبی؟
سؤر آن جو که به روز نشور
خواهی که شوی با او محشور
سؤر آن جو که در عرصات
ز شفاعت او یابی درجات
در راه طریقت او رو کن
با نان شریعت او خو کن
کان راه نه ریب در او نه شک است
و آن نان نه شور و نه بینمک است
تا چند ز فلسفهات لافی
وین یابس و رطب به هم بافی؟
رسوا کردت به میان بشر
برهان ثبوت «عقل عشر»
در سر ننهاده، به جز بادت
برهان «تناهی ابعادت»
تا کی لافی ز «طبیعی دون»
تا کی باشی به رهش مفتون؟
و آن فکر که شد به هیولا صرف
صورت نگرفت از آن یک حرف
تصدیق چگونه به این بتوان
کاندر ظلمت، برود الوان
علمی که مسائل او این است
بیشبهه، فریب شیاطین است
تا چند دو اسبه پیاش تازی
تا کی به مطالعهاش نازی؟
وین علم دنی که تو را جان است
فضلات فضایل یونان است
خود گو تا چند چو خرمگسان
نازی به سر فضلات کسان!
تا چند ز غایت بیدینی
خشت کتبش بر هم چینی؟
اندر پی آن کتب افتاده
پشتی به کتاب خداداده
نی رو به شریعت مصطفوی
نی دل به طریقت مرتضوی
نه بهره ز علم فروع و اصول
شرمت بادا ز خدا و رسول
ساقی! ز کرم دو سه پیمانه
در ده به بهائی دیوانه
زان می که کند مس او اکسیر
و «علیه یسهل کل عسیر»
زان می که اگر ز قضا روزی
یک جرعه از آن شودش روزی
از صفحهٔ خاک رود اثرش
وز قلهٔ عرش رسد خبرش
شیخ بهایی : شیر و شکر
بخش ۵ - فی العلم النافع فی العماد
ای مانده ز مقصد اصلی دور!
آکنده دماغ، ز باد غرور!
از علم رسوم چه میجویی؟
اندر طلبش، تا کی پویی؟
تا چند زنی ز ریاضی لاف؟
تا کی بافی هزار گزاف؟
ز دوائر عشر و دقایق وی
هرگز نبری، به حقایق پی
وز جبر و مقابله و خطاین
جبر نقصت نشود فیالبین
در روز پسین، که رسد موعود
نرسد ز عراق و رهاوی سود
زایل نکند ز تو مغبونی
نه «شکل عروس» و نه «مأمونی»
در قبر به وقت سؤال و جواب
نفعی ندهد به تو اسطرلاب
زان ره نبری به در مقصود
فلسش قلب است و فرس نابود
علمی بطلب که تو را فانی
سازد ز علایق جسمانی
علمی بطلب که به دل نور است
سینه ز تجلی آن، طور است
علمی که از آن چو شوی محظوظ
گردد دل تو لوح المحفوظ
علمی بطلب که کتابی نیست
یعنی ذوقی است، خطابی نیست
علمی که نسازدت از دونی
محتاج به آلت قانونی
علمی بطلب که جدالی نیست
حالی است تمام و مقالی نیست
علمی که مجادله را سبب است
نورش ز چراغ ابولهب است
علمی بطلب که گزافی نیست
اجماعیست و خلافی نیست
علمی که دهد به تو جان نو
علم عشق است، ز من بشنو
به علوم غریبه تفاخر چند
زین گفت و شنود، زبان در بند
سهل است نحاس که زر کردی
زر کن مس خویش تو اگر مردی
از جفر و طلسم، به روز پسین
نفعی نرسد به تو ای مسکین
بگذر ز همه، به خودت پرداز
کز پرده برون نرود آواز
آن علم تو را کند آماده
از قید جهان کند آزاده
عشق است کلید خزاین جود
ساری در همه ذرات وجود
غافل، تو نشسته به محنت و رنج
واندر بغل تو کلید گنج
جز حلقهٔ عشق مکن در گوش
از عشق بگو، در عشق بکوش
علم رسمی همه خسران است
در عشق آویز، که علم آن است
آن علم ز تفرقه برهاند
آن علم تو را ز تو بستاند
آن علم تو را ببرد به رهی
کز شرک خفی و جلی برهی
آن علم ز چون و چرا خالیست
سرچشمهٔ آن، علی عالیست
ساقی، قدحی ز شراب الست
که نه خستش پا، نه فشردش دست
در ده به بهائی دلخسته
آن، دل به قیود جهان بسته
تا کندهٔ جاه ز پا شکند
وین تخته کلاه ز سر فکند
آکنده دماغ، ز باد غرور!
از علم رسوم چه میجویی؟
اندر طلبش، تا کی پویی؟
تا چند زنی ز ریاضی لاف؟
تا کی بافی هزار گزاف؟
ز دوائر عشر و دقایق وی
هرگز نبری، به حقایق پی
وز جبر و مقابله و خطاین
جبر نقصت نشود فیالبین
در روز پسین، که رسد موعود
نرسد ز عراق و رهاوی سود
زایل نکند ز تو مغبونی
نه «شکل عروس» و نه «مأمونی»
در قبر به وقت سؤال و جواب
نفعی ندهد به تو اسطرلاب
زان ره نبری به در مقصود
فلسش قلب است و فرس نابود
علمی بطلب که تو را فانی
سازد ز علایق جسمانی
علمی بطلب که به دل نور است
سینه ز تجلی آن، طور است
علمی که از آن چو شوی محظوظ
گردد دل تو لوح المحفوظ
علمی بطلب که کتابی نیست
یعنی ذوقی است، خطابی نیست
علمی که نسازدت از دونی
محتاج به آلت قانونی
علمی بطلب که جدالی نیست
حالی است تمام و مقالی نیست
علمی که مجادله را سبب است
نورش ز چراغ ابولهب است
علمی بطلب که گزافی نیست
اجماعیست و خلافی نیست
علمی که دهد به تو جان نو
علم عشق است، ز من بشنو
به علوم غریبه تفاخر چند
زین گفت و شنود، زبان در بند
سهل است نحاس که زر کردی
زر کن مس خویش تو اگر مردی
از جفر و طلسم، به روز پسین
نفعی نرسد به تو ای مسکین
بگذر ز همه، به خودت پرداز
کز پرده برون نرود آواز
آن علم تو را کند آماده
از قید جهان کند آزاده
عشق است کلید خزاین جود
ساری در همه ذرات وجود
غافل، تو نشسته به محنت و رنج
واندر بغل تو کلید گنج
جز حلقهٔ عشق مکن در گوش
از عشق بگو، در عشق بکوش
علم رسمی همه خسران است
در عشق آویز، که علم آن است
آن علم ز تفرقه برهاند
آن علم تو را ز تو بستاند
آن علم تو را ببرد به رهی
کز شرک خفی و جلی برهی
آن علم ز چون و چرا خالیست
سرچشمهٔ آن، علی عالیست
ساقی، قدحی ز شراب الست
که نه خستش پا، نه فشردش دست
در ده به بهائی دلخسته
آن، دل به قیود جهان بسته
تا کندهٔ جاه ز پا شکند
وین تخته کلاه ز سر فکند
شیخ بهایی : شیر و شکر
بخش ۶ - فی المناجاة و الشوق الی صحبة أصحاب الحال و ارباب الکمال
عشاق جمالک احترقوا
فی بحر صفاتک قد غرقوا
فی باب نوالک قد وقفوا
و بغیر جمالک ما عرفوا
نیران الفرقه تحرقهم
أمواج الادمع تغرقهم
گر پای نهند به جای سر
در راه طلب، ز یشان بگذر
که نمیدانند ز شوق لقا
پا را از سر، سر را از پا
من غیر زلالک ما شربوا
و بغیر جمالک، ما طربوا
صدمات جمالک، تفنیهم
نفحات وصالک، تحییهم
کم قد احیوا، کم قدمات
عنهم، فیالعشق روایات
طوبی لفقیر رافقهم
بشر لحزین وافقهم
یارب، یارب که بهائی را
آن عمر تباه ریائی را
خطی ز صداقت ایشان ده
توفیق رفاقت ایشان ده
باشد که شود ز وفامنشان
نه اسم و نه رسم، نه نام و نشان
فی بحر صفاتک قد غرقوا
فی باب نوالک قد وقفوا
و بغیر جمالک ما عرفوا
نیران الفرقه تحرقهم
أمواج الادمع تغرقهم
گر پای نهند به جای سر
در راه طلب، ز یشان بگذر
که نمیدانند ز شوق لقا
پا را از سر، سر را از پا
من غیر زلالک ما شربوا
و بغیر جمالک، ما طربوا
صدمات جمالک، تفنیهم
نفحات وصالک، تحییهم
کم قد احیوا، کم قدمات
عنهم، فیالعشق روایات
طوبی لفقیر رافقهم
بشر لحزین وافقهم
یارب، یارب که بهائی را
آن عمر تباه ریائی را
خطی ز صداقت ایشان ده
توفیق رفاقت ایشان ده
باشد که شود ز وفامنشان
نه اسم و نه رسم، نه نام و نشان
شیخ بهایی : شیر و شکر
بخش ۷ - فی التوبة عن الخطایا و الانابة الی واهب العطایا
ای داده خلاصهٔ عمر به باد
وی گشته به لهو و لعب، دلشاد
ای مست ز جام هوا و هوس
دیگر ز شراب معاصی بس
تا چند روی به ره عاطل
یک بار بخوان زهق الباطل
زین بیش خطیئه پناه مباش
مرغابی بحر گناه مباش
از توبه بشوی گناه و خطا
وز توبه بجوی نوال و عطا
گر تو برسی به نعیم مقیم
وز توبه رهی، ز عذاب الیم
توبه، در صلح بود بارب
این در میکوب، به صد یارب
نومید مباش ز عفوالله
ای مجرم عاصی نامه سیاه
گرچه گنه تو ز عد بیش است
عفو و کرمش از حد بیش است
عفو ازلی که برون ز حد است
خواهان گناه فزون ز عد است
لیکن چندان، در جرم مپیچ
کامکان صلح نماند هیچ
تا چند کنی ای شیخ کبار
توبه تلقین بهائی زار
کو توبهٔ روز به شب شکند
وین توبه به روز دگر فکند
عمرش بگذشت، به لیت و عسی
وز توبهٔ صبح، شکست مسا
ای ساقی دلکش فرخ فال
دارم ز حیات، هزار ملال
در ده قدحی ز شراب طهور
بر دل بگشا در عیش و سرور
که گرفتارم به غم جانکاه
زین توبهٔ سست بتر ز گناه
ای ذاکر خاص بلند مقام!
آزرده دلم ز غم ایام
زین ذکر جدید فرح افزای
غمهای جهان ز دلم بزدای
میگو با ذوق و دل آگاه
الله، الله، الله، الله
کاین ذکر رفیع همایون فر
وین نظم بدیع بلند اختر
در بحر خبب، چو جلوه نمود
درهای فرح بر خلق گشود
آن را برخوان به نوای حزین
وز قلهٔ عرش، بشنو تحسین
یارب، به کرامت اهل صفا
به هدایت پیشروان وفا
کاین نامهٔ نامی نیکاثر
کاورده ز عالم قدس خبر
پیوسته، خجسته مقامش کن
مقبول خواص و عوامش کن
وی گشته به لهو و لعب، دلشاد
ای مست ز جام هوا و هوس
دیگر ز شراب معاصی بس
تا چند روی به ره عاطل
یک بار بخوان زهق الباطل
زین بیش خطیئه پناه مباش
مرغابی بحر گناه مباش
از توبه بشوی گناه و خطا
وز توبه بجوی نوال و عطا
گر تو برسی به نعیم مقیم
وز توبه رهی، ز عذاب الیم
توبه، در صلح بود بارب
این در میکوب، به صد یارب
نومید مباش ز عفوالله
ای مجرم عاصی نامه سیاه
گرچه گنه تو ز عد بیش است
عفو و کرمش از حد بیش است
عفو ازلی که برون ز حد است
خواهان گناه فزون ز عد است
لیکن چندان، در جرم مپیچ
کامکان صلح نماند هیچ
تا چند کنی ای شیخ کبار
توبه تلقین بهائی زار
کو توبهٔ روز به شب شکند
وین توبه به روز دگر فکند
عمرش بگذشت، به لیت و عسی
وز توبهٔ صبح، شکست مسا
ای ساقی دلکش فرخ فال
دارم ز حیات، هزار ملال
در ده قدحی ز شراب طهور
بر دل بگشا در عیش و سرور
که گرفتارم به غم جانکاه
زین توبهٔ سست بتر ز گناه
ای ذاکر خاص بلند مقام!
آزرده دلم ز غم ایام
زین ذکر جدید فرح افزای
غمهای جهان ز دلم بزدای
میگو با ذوق و دل آگاه
الله، الله، الله، الله
کاین ذکر رفیع همایون فر
وین نظم بدیع بلند اختر
در بحر خبب، چو جلوه نمود
درهای فرح بر خلق گشود
آن را برخوان به نوای حزین
وز قلهٔ عرش، بشنو تحسین
یارب، به کرامت اهل صفا
به هدایت پیشروان وفا
کاین نامهٔ نامی نیکاثر
کاورده ز عالم قدس خبر
پیوسته، خجسته مقامش کن
مقبول خواص و عوامش کن
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
ای که روز و شب زنی از علم لاف
هیچ بر جهلت نداری اعتراف
ادعای اتباع دین و شرع
شرع و دین مقصود دانسته به فرع
و آن هم استحسان و رأی از اجتهاد
نه خبر از مبداء و نه از معاد
بر ظواهر گشته قائل، چون عوام
گاه ذم حکمت و گاهی کلام
گه تنیدت بر ارسطالیس، گاه
بر فلاطون طعن کردن بیگناه
دعوی فهم علوم و فلسفه
نفی یا اثباتش از روی سفه
تو چه از حکمت به دست آوردهای
حاش لله، ار تصور کردهای
چیست حکمت؟ طائر قدسی شدن
سیر کردن در وجود خویشتن
ظلمت تن طی نمودن، بعد از آن
خویش را بردن سوی انوار جان
پا نهادن در جهان دیگری
خوشتری، زیباتری، بالاتری
کشور جان و جهان تازهای
کش جهان تن بود دروازهای
خالص و صافی شوی از خاک پاک
نه ز آتش خوف و نه از آب پاک
هر طرف وضع رشیقی در نظر
هر طرف طور انیقی جلوهگر
هر طرف انوار فیض لایزال
حسن در حسن و جمال اندر جمال
حکمت آمد گنج مقصود ای حزین!
لیک اگر با فقه و زهد آید قرین
فقه و زهد ار مجتمع نبود به هم
کی توان زد در ره حکمت قدم؟
فقه چبود؟ آنچه محتاجی بر آن
هر صباح و شام بل آنا فن
فقه چبود؟ زاد راه سالکین
آنکه شد بیزاد، گشت از هالکین
زهد چه؟ تجرید قلب از حب غیر
تا تعلق نایدت مانع ز سیر
گر رسد مالی، نگردی شادمان
ور رود هم، نبودت با کی از آن
لطف دانی؟ آنچه آید از خدا
خواه ذل و فقر، خواه عز و غنا
هر که او را این صفت حالی نشد
دل ز حب ماسوی خالی نشد
نفی، «لاتأسوا علی ما فاتکم»
یأس آوردش، شده از راه گم
نیست با وجه زهادت معتبر
نقد باغ و راغ و گاو و اسب و خر
گرچه اینها غالبا سد رهند
پایبند ناقصان گمرهند
آنکه گشت آگاه و شد واقف ز حال
داند از دنیا بود بس انفعال
مال دنیا را معین خود مدان
ای محدث «فاحذروا» را هم بخوان
حب دنیا، گرچه رأس هر خطاست
اهل دنیا را در آن، بس خیرهاست
حب آن، رأس الخطیات آمدست
بین حب الشیء و الشیء فرق هست
سیب، طعمش قوت دل میدهد
گه ز رنگش، طفل را دل میجهد
عاقل آن را بهر قوت میخورد
بهر رنگش، طفل حسرت میبرد
پس مدار کارها، عقل است، عقل
گر نداری باور، اینک راه نقل
هیچ بر جهلت نداری اعتراف
ادعای اتباع دین و شرع
شرع و دین مقصود دانسته به فرع
و آن هم استحسان و رأی از اجتهاد
نه خبر از مبداء و نه از معاد
بر ظواهر گشته قائل، چون عوام
گاه ذم حکمت و گاهی کلام
گه تنیدت بر ارسطالیس، گاه
بر فلاطون طعن کردن بیگناه
دعوی فهم علوم و فلسفه
نفی یا اثباتش از روی سفه
تو چه از حکمت به دست آوردهای
حاش لله، ار تصور کردهای
چیست حکمت؟ طائر قدسی شدن
سیر کردن در وجود خویشتن
ظلمت تن طی نمودن، بعد از آن
خویش را بردن سوی انوار جان
پا نهادن در جهان دیگری
خوشتری، زیباتری، بالاتری
کشور جان و جهان تازهای
کش جهان تن بود دروازهای
خالص و صافی شوی از خاک پاک
نه ز آتش خوف و نه از آب پاک
هر طرف وضع رشیقی در نظر
هر طرف طور انیقی جلوهگر
هر طرف انوار فیض لایزال
حسن در حسن و جمال اندر جمال
حکمت آمد گنج مقصود ای حزین!
لیک اگر با فقه و زهد آید قرین
فقه و زهد ار مجتمع نبود به هم
کی توان زد در ره حکمت قدم؟
فقه چبود؟ آنچه محتاجی بر آن
هر صباح و شام بل آنا فن
فقه چبود؟ زاد راه سالکین
آنکه شد بیزاد، گشت از هالکین
زهد چه؟ تجرید قلب از حب غیر
تا تعلق نایدت مانع ز سیر
گر رسد مالی، نگردی شادمان
ور رود هم، نبودت با کی از آن
لطف دانی؟ آنچه آید از خدا
خواه ذل و فقر، خواه عز و غنا
هر که او را این صفت حالی نشد
دل ز حب ماسوی خالی نشد
نفی، «لاتأسوا علی ما فاتکم»
یأس آوردش، شده از راه گم
نیست با وجه زهادت معتبر
نقد باغ و راغ و گاو و اسب و خر
گرچه اینها غالبا سد رهند
پایبند ناقصان گمرهند
آنکه گشت آگاه و شد واقف ز حال
داند از دنیا بود بس انفعال
مال دنیا را معین خود مدان
ای محدث «فاحذروا» را هم بخوان
حب دنیا، گرچه رأس هر خطاست
اهل دنیا را در آن، بس خیرهاست
حب آن، رأس الخطیات آمدست
بین حب الشیء و الشیء فرق هست
سیب، طعمش قوت دل میدهد
گه ز رنگش، طفل را دل میجهد
عاقل آن را بهر قوت میخورد
بهر رنگش، طفل حسرت میبرد
پس مدار کارها، عقل است، عقل
گر نداری باور، اینک راه نقل
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۲ - حکایت
عابدی از قوم اسرائیلیان
در عبادت بود روزان و شبان
روی از لذات جسمی تافته
لذت جان در عبادت یافته
قطعهای از ارض بود او را مکان
کز سرای خلد میدادی نشان
صیت عابد رفت تا چرخ کبود
بس که بودی در رکوع و در سجود
قدسیی از حال او شد باخبر
کرد اندر لوح اجر او نظر
دید اجری بس حقیر و بس قلیل
سر او را خواست از رب جلیل
وحی آمد کز برای امتحان
وقتی از اوقات با وی بگذران
پس ممثل گشت پیش او ملک
تا کند ظاهر، عیارش بر محک
گفت عابد: کیستی، احوال چیست؟
زانکه با ناجنس، نتوان کرد زیست
گفت: مردی، از علایق رستهای
چون تو، دل بر قید طاعت بستهای
حسن حالت دیدم و حسن مکان
آمدم تا با تو باشم، یک زمان
گفت عابد: آری این منزل خوش است
لیک با وی، عیب زشتی نیز هست
عیب آن باشد که آن زیبا علف
خودبخود، صد حیف میگردد تلف
از برای رب ما نبود حمار
این علفها تا چرد فصل بهار
گفت قدسی: چونکه بشنید این مقال
نیست ربت را خری، ای بیکمال
بود مقصود ملک، از این کلام
نفی خر اندر خصوص آن مقام
عابد این فهمید، یعنی نیست خر
نه در اینجا و نه در جای دگر
گفت: حاشا! این سخن دیوانگان
این چنین بیربط آمد بر زبان
پیش هر سبزه، خری میداشتی
خوش بود تا در چرا بگماشتی
گر نبودی خر که اینها را چرید
این علفها را چرا میآفرید؟
گفت قدسی: هست خر، نی خلق را
حق منزه از صفات خلق را
پس ملک، هردم صد استغفار برد
گرچه وی را ناقص و جاهل شمرد
با وجود نفی اقرار وجود
چون علفخوارش تصور کرده بود
بیتجارب، از کیا را علم نیست
کز علف حیوان تواند کرد زیست
هان، تأمل کن در این نقل شریف
که در آن پنهان بود سر لطیف
عابد اول در میان خلق بود
کسب آداب و عبادت مینمود
ورنه، چون داند عبادت چون کند؟
بر چه ملت طاعت بیچون کند
در اوان خلطه را خلق جهان
دیده بود او، آنچه دیده دیگران
بعد از آن کرد او تجرد اختیار
چون ندیده به ز طاعت، هیچ کار
بود عقلش فاسد و ناقص ولی
نه فساد ظاهر و نقص جلی
مرد عابد، دیده بد خر را بسی
هر یکی را لیک در دست کسی
گفت: اینها خود همه، از مردم است
هر یک از سعی خود آورده به دست
مالک ملک آمده هر کس به عقل
در تمسک، دست ما را نیست دخل
چون شد اینها جمله ملک دیگری
پس نباشد، حضرت رب را خری
او ندانسته که کل از حق بود
جمله را حق مالک مطلق بود
هر که را ملکیست، از ابناء اوست
هر که را مالیست، از اعطاء اوست
نزع و ایتایش به وفق حکمت است
هر که را گه عزت و گه ذلت است
هر کجا باشد وجود خر به کار
میکند ایجاد، از یک تا هزار
هرچه خواهد میکند، پیدا بکن
بیعلاج و آلت حرف و سخن
عقل عابد را چو این عرفان نبود
با ملک کرد آنچنان گفت و شنود
هان! مخند ای نفس بر عابد ز جهل
هان، مدان رستن ز نقص عقل سهل
در کمین خود نشینی، گر دمی
خویش را بینی کم از عابد همی
گر تو این اموال دانی مال رب
بهر چه در غصب داری، روز و شب؟
گر بود در عقد قلبت آنکه نیست
مال، جز مال خدا، پس ظلم چیست؟
آنچه داری مال حق دانی اگر
پس به چشم عاریت، در وی نگر
زان به هر وجهی که خواهی نفع گیر
داده بهر انتفاع، او را معیر
لیک نه وجهی که مالک نهی کرد
تا شوی از خجلت آن، روی زرد
گر نکردی این لوازم را ادا
دعوی ملزوم کردن، دان خطا
عابد اندر عقل، گرچه بود سست
بود اخلاص و عباداتش درست
کان ملک، تا آن زمان آمد پدید
علت نقصان اجر وی بدید
تا که آخر، در خلال گفتگو
کرد استنباط ضعف عقل او
هست در عقل تو نیز این اختلال
نفی خر کرد او ز حق، تو نفی مال
در تو آیا هست اخلاص و عمل؟
پس چه خندی بر وی ای نفس دغل!
در عبادت بود روزان و شبان
روی از لذات جسمی تافته
لذت جان در عبادت یافته
قطعهای از ارض بود او را مکان
کز سرای خلد میدادی نشان
صیت عابد رفت تا چرخ کبود
بس که بودی در رکوع و در سجود
قدسیی از حال او شد باخبر
کرد اندر لوح اجر او نظر
دید اجری بس حقیر و بس قلیل
سر او را خواست از رب جلیل
وحی آمد کز برای امتحان
وقتی از اوقات با وی بگذران
پس ممثل گشت پیش او ملک
تا کند ظاهر، عیارش بر محک
گفت عابد: کیستی، احوال چیست؟
زانکه با ناجنس، نتوان کرد زیست
گفت: مردی، از علایق رستهای
چون تو، دل بر قید طاعت بستهای
حسن حالت دیدم و حسن مکان
آمدم تا با تو باشم، یک زمان
گفت عابد: آری این منزل خوش است
لیک با وی، عیب زشتی نیز هست
عیب آن باشد که آن زیبا علف
خودبخود، صد حیف میگردد تلف
از برای رب ما نبود حمار
این علفها تا چرد فصل بهار
گفت قدسی: چونکه بشنید این مقال
نیست ربت را خری، ای بیکمال
بود مقصود ملک، از این کلام
نفی خر اندر خصوص آن مقام
عابد این فهمید، یعنی نیست خر
نه در اینجا و نه در جای دگر
گفت: حاشا! این سخن دیوانگان
این چنین بیربط آمد بر زبان
پیش هر سبزه، خری میداشتی
خوش بود تا در چرا بگماشتی
گر نبودی خر که اینها را چرید
این علفها را چرا میآفرید؟
گفت قدسی: هست خر، نی خلق را
حق منزه از صفات خلق را
پس ملک، هردم صد استغفار برد
گرچه وی را ناقص و جاهل شمرد
با وجود نفی اقرار وجود
چون علفخوارش تصور کرده بود
بیتجارب، از کیا را علم نیست
کز علف حیوان تواند کرد زیست
هان، تأمل کن در این نقل شریف
که در آن پنهان بود سر لطیف
عابد اول در میان خلق بود
کسب آداب و عبادت مینمود
ورنه، چون داند عبادت چون کند؟
بر چه ملت طاعت بیچون کند
در اوان خلطه را خلق جهان
دیده بود او، آنچه دیده دیگران
بعد از آن کرد او تجرد اختیار
چون ندیده به ز طاعت، هیچ کار
بود عقلش فاسد و ناقص ولی
نه فساد ظاهر و نقص جلی
مرد عابد، دیده بد خر را بسی
هر یکی را لیک در دست کسی
گفت: اینها خود همه، از مردم است
هر یک از سعی خود آورده به دست
مالک ملک آمده هر کس به عقل
در تمسک، دست ما را نیست دخل
چون شد اینها جمله ملک دیگری
پس نباشد، حضرت رب را خری
او ندانسته که کل از حق بود
جمله را حق مالک مطلق بود
هر که را ملکیست، از ابناء اوست
هر که را مالیست، از اعطاء اوست
نزع و ایتایش به وفق حکمت است
هر که را گه عزت و گه ذلت است
هر کجا باشد وجود خر به کار
میکند ایجاد، از یک تا هزار
هرچه خواهد میکند، پیدا بکن
بیعلاج و آلت حرف و سخن
عقل عابد را چو این عرفان نبود
با ملک کرد آنچنان گفت و شنود
هان! مخند ای نفس بر عابد ز جهل
هان، مدان رستن ز نقص عقل سهل
در کمین خود نشینی، گر دمی
خویش را بینی کم از عابد همی
گر تو این اموال دانی مال رب
بهر چه در غصب داری، روز و شب؟
گر بود در عقد قلبت آنکه نیست
مال، جز مال خدا، پس ظلم چیست؟
آنچه داری مال حق دانی اگر
پس به چشم عاریت، در وی نگر
زان به هر وجهی که خواهی نفع گیر
داده بهر انتفاع، او را معیر
لیک نه وجهی که مالک نهی کرد
تا شوی از خجلت آن، روی زرد
گر نکردی این لوازم را ادا
دعوی ملزوم کردن، دان خطا
عابد اندر عقل، گرچه بود سست
بود اخلاص و عباداتش درست
کان ملک، تا آن زمان آمد پدید
علت نقصان اجر وی بدید
تا که آخر، در خلال گفتگو
کرد استنباط ضعف عقل او
هست در عقل تو نیز این اختلال
نفی خر کرد او ز حق، تو نفی مال
در تو آیا هست اخلاص و عمل؟
پس چه خندی بر وی ای نفس دغل!
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۳ - فیالعقل
چیست دانی عقل در نزد حکیم؟
مقتبس، نوری ز مشکوة قدیم
از برای نفس تا سازد عیان
از معانی، آنچه میتابد بر آن
چون جمال عقل، عین ذات اوست
نیستش محتاج عینی کو نکوست
بلکه ذاتش هم لطیف و هم نکوست
دیگران را نیز نیکویی به اوست
پس اگر گویی، چرا نیکوست عقل
خواهمت گفتن: نکو زان روست عقل
جان و عقل آمد، بعینه، جان نور
که بود از عین ذات او ظهور
او بذاته، ظاهر آمد، نی به ذات
فهم کن، تا وارهی از مشکلات
نیر اعظم دو باشد: شمس و عقل
جسم و جان باشند عقل و شرع و نقل
نور عقلانی، فزون از شمس دان
زانکه این تابد به جسم و آن به جان
نور عقلانی کند تنویر دل
نور شمسانی کند تنویر گل
شمس بر ظاهر، همین تابان بود
لیک باطن، از خرد ریان بود
گر تو وصف عقل از من نشنوی
گوش کن ابیات چند از مثنوی
مقتبس، نوری ز مشکوة قدیم
از برای نفس تا سازد عیان
از معانی، آنچه میتابد بر آن
چون جمال عقل، عین ذات اوست
نیستش محتاج عینی کو نکوست
بلکه ذاتش هم لطیف و هم نکوست
دیگران را نیز نیکویی به اوست
پس اگر گویی، چرا نیکوست عقل
خواهمت گفتن: نکو زان روست عقل
جان و عقل آمد، بعینه، جان نور
که بود از عین ذات او ظهور
او بذاته، ظاهر آمد، نی به ذات
فهم کن، تا وارهی از مشکلات
نیر اعظم دو باشد: شمس و عقل
جسم و جان باشند عقل و شرع و نقل
نور عقلانی، فزون از شمس دان
زانکه این تابد به جسم و آن به جان
نور عقلانی کند تنویر دل
نور شمسانی کند تنویر گل
شمس بر ظاهر، همین تابان بود
لیک باطن، از خرد ریان بود
گر تو وصف عقل از من نشنوی
گوش کن ابیات چند از مثنوی
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۴ - قال المولوی المعنوی
« مشورت میکرد، شخصی با یکی
تا یقینش رو نماید، بیشکی
گفت: ای خوشنام! غیر من بجو
ماجرای مشورت، با من بگو
من عدوم مر تو را، با من مپیچ
نبود از رأی عدو، پیروز هیچ
رو کسی جو که تو را او هست دوست
دوست بهر دوست، لاشک خیر جوست
من عدوم، چاره نبود کز منی
کژ روم، با تو نمایم دشمنی
حارسی از گرگ جستن، شرط نیست
جستن از غیر محل، ناجستنی است
من تو را، بیهیچ شکی، دشمنم
من تو را کی ره نمایم؟ ره زنم
هر که باشد همنشین دوستان
هست در گلخن، میان بوستان
هر که با دشمن نشیند، در ز من
هست اندر بوستان، در گولخن
دوست را مازار، از ما و منت
تا نگردد دوست، خصم و دشمنت
خیر کن با خلق، از بهر خدا
یا برای جان خود، ای کدخدا
تا هماره دوست بینی در نظر
در دلت ناید ز کین، ناخوش صور
چون که کردی دشمنی، پرهیز کن
مشورت با یار مهرانگیز کن
گفت: میدانم تو را ای بوالحسن
که تویی دیرینه دشمن دار من
لیک مرد عاقلی و معنوی
عقل تو نگذاردت که کج روی
طبع خواهد تا کشد از خصم کین
عقل بر نفس است بند آهنین
آید و منعش کند، واداردش
عقل، چون شحنه است، در نیک و بدش
عقل ایمانی، چو شحنهٔ عادل است
پاسبان و حاکم شهر دل است
همچو گربه باشد او بیدار هوش
دزد در سوراخ ماند، همچو موش
در هر آنجا که برآرد موش دست
نیست گربه، ور بود، آن مرده است
گربهٔ چون شیر، شیرافکن بود
عقل ایمانی که اندر تن بود
غرهٔ او حاکم درندگان
نعرهٔ او، مانع چرندگان
شهر پر دزد است و پر جامه کنی
خواه شحنه باش گو و خواه نی
عقل در تن، حاکم ایمان بود
که ز بیمش، نفس در زندان بود
عقل دو عقل است اول مکسبی
که در آموزی، چو در مکتب صبی
از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر
وز معانی و علوم خوب و بکر
عقل تو افزون شود بر دیگران
لیک، تو باشی ز حفظ آن گران
لوح حافظ، تو شوی در دور و گشت
لوح محفوظ است، کاو زین در گذشت
عقل دیگر، بخشش یزدان بود
چشمهٔ آن، در میان جان بود
چون ز سینه، آب دانش، جوش کرد
نی شود گنده، نه دیرینه، نه زرد
ور ره نقبش بود بسته، چه غم؟
کو همی جوشد ز خانه، دم به دم
عقل تحصیلی، مثال جویها
کان رود در خانهای، از کویها
چون که راهش، بسته شد، شد بینوا
تشنه ماند و زار، با صد ابتلا
از درون خویشتن جو چشمه را
تا رهی از منت هر ناسزا
جهد کن تا پیر عقل و دین شوی
تا چو عقل کل، تو باطن بین شوی
از عدم، چون عقل زیبا رو نمود
خلقتش داد و هزاران عز فزود
عقل، چون از عالم غیبی گشاد
رفت افزود و هزاران نام داد
کمترین زان نامهای خوش نفس
این که نبود هیچ او محتاج کس
گر به صورت، وا نماید عقل رو
تیره باشد روز، پیش نور او
ور مثال احمقی، پیدا شود
ظلمت شب، پیش او روشن بود
کاو ز شب مظلمتر و تاریتر است
لیک، خفاش شقی، ظلمت خر است
اندک اندک، خوی کن با نور روز
ورنه چون خفاش، مانی بیفروز
عاشقی هر جا، شکال و مشکلی است
دشمنی هرجا چراغ مقبلی است
ظلمت اشکال، زان جوید دلش
تا که افزونتر نماید حاصلش
تا تو را مشغول آن مشکل کند
وز نهاد زشت خود غافل کند
عقل ضد شهوت است، ای پهلوان
آنکه شهوت میتند، عقلش مخوان
وهم خوانش آنکه شهوت را گداست
وهم قلب و نقد، زر عقلهاست
بیمحک، پیدا نگردد وهم و عقل
هر دو را سوی محک کن زود نقل
این محک، قرآن و حال انبیا
چون محک، هر قلب را گوید: بیا
تا ببینی خویش را ز آسیب من
که نهای اهل فراز و شیب من
عقل را، گر ارهای سازد دو نیم
همچو زر باشد در آتش او به سیم»
تا یقینش رو نماید، بیشکی
گفت: ای خوشنام! غیر من بجو
ماجرای مشورت، با من بگو
من عدوم مر تو را، با من مپیچ
نبود از رأی عدو، پیروز هیچ
رو کسی جو که تو را او هست دوست
دوست بهر دوست، لاشک خیر جوست
من عدوم، چاره نبود کز منی
کژ روم، با تو نمایم دشمنی
حارسی از گرگ جستن، شرط نیست
جستن از غیر محل، ناجستنی است
من تو را، بیهیچ شکی، دشمنم
من تو را کی ره نمایم؟ ره زنم
هر که باشد همنشین دوستان
هست در گلخن، میان بوستان
هر که با دشمن نشیند، در ز من
هست اندر بوستان، در گولخن
دوست را مازار، از ما و منت
تا نگردد دوست، خصم و دشمنت
خیر کن با خلق، از بهر خدا
یا برای جان خود، ای کدخدا
تا هماره دوست بینی در نظر
در دلت ناید ز کین، ناخوش صور
چون که کردی دشمنی، پرهیز کن
مشورت با یار مهرانگیز کن
گفت: میدانم تو را ای بوالحسن
که تویی دیرینه دشمن دار من
لیک مرد عاقلی و معنوی
عقل تو نگذاردت که کج روی
طبع خواهد تا کشد از خصم کین
عقل بر نفس است بند آهنین
آید و منعش کند، واداردش
عقل، چون شحنه است، در نیک و بدش
عقل ایمانی، چو شحنهٔ عادل است
پاسبان و حاکم شهر دل است
همچو گربه باشد او بیدار هوش
دزد در سوراخ ماند، همچو موش
در هر آنجا که برآرد موش دست
نیست گربه، ور بود، آن مرده است
گربهٔ چون شیر، شیرافکن بود
عقل ایمانی که اندر تن بود
غرهٔ او حاکم درندگان
نعرهٔ او، مانع چرندگان
شهر پر دزد است و پر جامه کنی
خواه شحنه باش گو و خواه نی
عقل در تن، حاکم ایمان بود
که ز بیمش، نفس در زندان بود
عقل دو عقل است اول مکسبی
که در آموزی، چو در مکتب صبی
از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر
وز معانی و علوم خوب و بکر
عقل تو افزون شود بر دیگران
لیک، تو باشی ز حفظ آن گران
لوح حافظ، تو شوی در دور و گشت
لوح محفوظ است، کاو زین در گذشت
عقل دیگر، بخشش یزدان بود
چشمهٔ آن، در میان جان بود
چون ز سینه، آب دانش، جوش کرد
نی شود گنده، نه دیرینه، نه زرد
ور ره نقبش بود بسته، چه غم؟
کو همی جوشد ز خانه، دم به دم
عقل تحصیلی، مثال جویها
کان رود در خانهای، از کویها
چون که راهش، بسته شد، شد بینوا
تشنه ماند و زار، با صد ابتلا
از درون خویشتن جو چشمه را
تا رهی از منت هر ناسزا
جهد کن تا پیر عقل و دین شوی
تا چو عقل کل، تو باطن بین شوی
از عدم، چون عقل زیبا رو نمود
خلقتش داد و هزاران عز فزود
عقل، چون از عالم غیبی گشاد
رفت افزود و هزاران نام داد
کمترین زان نامهای خوش نفس
این که نبود هیچ او محتاج کس
گر به صورت، وا نماید عقل رو
تیره باشد روز، پیش نور او
ور مثال احمقی، پیدا شود
ظلمت شب، پیش او روشن بود
کاو ز شب مظلمتر و تاریتر است
لیک، خفاش شقی، ظلمت خر است
اندک اندک، خوی کن با نور روز
ورنه چون خفاش، مانی بیفروز
عاشقی هر جا، شکال و مشکلی است
دشمنی هرجا چراغ مقبلی است
ظلمت اشکال، زان جوید دلش
تا که افزونتر نماید حاصلش
تا تو را مشغول آن مشکل کند
وز نهاد زشت خود غافل کند
عقل ضد شهوت است، ای پهلوان
آنکه شهوت میتند، عقلش مخوان
وهم خوانش آنکه شهوت را گداست
وهم قلب و نقد، زر عقلهاست
بیمحک، پیدا نگردد وهم و عقل
هر دو را سوی محک کن زود نقل
این محک، قرآن و حال انبیا
چون محک، هر قلب را گوید: بیا
تا ببینی خویش را ز آسیب من
که نهای اهل فراز و شیب من
عقل را، گر ارهای سازد دو نیم
همچو زر باشد در آتش او به سیم»
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۵ - فی اختلاف العقول
عقلها را داده ایزد اعتداد
مختلف اقدار بر حسب مواد
شعلهها هریک به حدی منتهی است
مشعلی از شمع جستن، ابلهی است
پس ز هر نفسی، فروغی ممکن است
چون به فعل آید، توانی گفت هست
سعی میکن تا به فعل آید تمام
ورنه خواهی بود ناقص، والسلام
سعی و تحصیل است و فکر اعتبار
ترک شغلی کان تو را نبود به کار
برحذر بودن ز طغیان هوا
زانکه افتد عقل از آن در صعبها
عبرتی گیر از چراغی، ای غنی
در غبار ابر، در کم روغنی
هان، تو بگشا چشم عبرت گیر خود
ساز عبرت رهنمای سیر خود
امتیاز آدمی از گاو و خر
هم به فکر و عبرت آمد، ای پسر!
چون شدی بیبهره از فکر ای دغل
دان که «کا لانعام» باشی، بل أضل
فکر یک ساعت تو را در امر دین
افضل آمد از عبادات سنین
ای خوشا نفسی که عبرت گیر شد
در علاج نفس، با تدبیر شد
تقوی قلب و صلاح واقعی
هم به فکر و عبرت است، ای المعی
ای رمیده طبع تو از ذی صلاح
کردهای خود غیبت نیکان مباح
عالمی، گر پیرو سنت شود
مقصدش زان پیروی، غربت شود
چون رسد وقت نماز، از جا جهد
ترک صحبت داده، شغل از کف نهد
گوئیش: مرد ریاکاری بود
اهل مشرب را به دل باری بود
ور ز قید شرع بینی وا شده
لاابالی گشته، بیپروا شده
در عبادت کرده عادت، چون صبی
آخر وقت و اقل واجبی
صحبت هر صنف کافتد اتفاق
باشد اندر وسعت خلقش وفاق
نامیش با مشرب و بیساخته
گوئیش: اصلا ریا نشناخته
بس سبکروح و لطیف و بامزه است
گوئیا، نان و پنیر و خربزه است
مختلف اقدار بر حسب مواد
شعلهها هریک به حدی منتهی است
مشعلی از شمع جستن، ابلهی است
پس ز هر نفسی، فروغی ممکن است
چون به فعل آید، توانی گفت هست
سعی میکن تا به فعل آید تمام
ورنه خواهی بود ناقص، والسلام
سعی و تحصیل است و فکر اعتبار
ترک شغلی کان تو را نبود به کار
برحذر بودن ز طغیان هوا
زانکه افتد عقل از آن در صعبها
عبرتی گیر از چراغی، ای غنی
در غبار ابر، در کم روغنی
هان، تو بگشا چشم عبرت گیر خود
ساز عبرت رهنمای سیر خود
امتیاز آدمی از گاو و خر
هم به فکر و عبرت آمد، ای پسر!
چون شدی بیبهره از فکر ای دغل
دان که «کا لانعام» باشی، بل أضل
فکر یک ساعت تو را در امر دین
افضل آمد از عبادات سنین
ای خوشا نفسی که عبرت گیر شد
در علاج نفس، با تدبیر شد
تقوی قلب و صلاح واقعی
هم به فکر و عبرت است، ای المعی
ای رمیده طبع تو از ذی صلاح
کردهای خود غیبت نیکان مباح
عالمی، گر پیرو سنت شود
مقصدش زان پیروی، غربت شود
چون رسد وقت نماز، از جا جهد
ترک صحبت داده، شغل از کف نهد
گوئیش: مرد ریاکاری بود
اهل مشرب را به دل باری بود
ور ز قید شرع بینی وا شده
لاابالی گشته، بیپروا شده
در عبادت کرده عادت، چون صبی
آخر وقت و اقل واجبی
صحبت هر صنف کافتد اتفاق
باشد اندر وسعت خلقش وفاق
نامیش با مشرب و بیساخته
گوئیش: اصلا ریا نشناخته
بس سبکروح و لطیف و بامزه است
گوئیا، نان و پنیر و خربزه است
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۶ - فی العلم وحده
ای که هستی، روز و شب، جویای علم
تشنه و غواص، در دریای علم
رفته در حیرت که حد علم چیست؟
از کتب، آیا کدامین خواندنی است؟
هر کسی، نوعی از آن را رو کند
علم بر وفق طبیعت، خو کند
آن یکی گوید: حساب و هندسه
جمله وهم است و خیال و وسوسه
و آن دگر گوید که: هان، علم اصول
فدیه باشد بر خدا و بر رسول
کاش، حد علم را دانستمی
تا از این تشویش و حیرت رستمی
گر تو را مقصود، علم مطلق است
حد آن، نزد قدیم بر حق است
علم مطلق، بیحد و بیمنتهاست
حد بیحد باز بیحد را سزاست
ور بود مقصود تو ای حق پرست
حد علمی کان کمال انفس است
علم، آن باشد که بنماید رهت
علم، آن باشد که سازد آگهت
علم، آن باشد که بشناسی به وی
لطف و فیض قادر و قیوم و حی
پس بدانی، قدرت بیحد او
فیض و جود و نعمت بیعد او
آن به تعظیم آردت، بیاختیار
وین کند در جمله حال امیدوار
بیتصنع، حب خود در دل کند
بیتکلف، بر عمل مایل کند
چون ز روی شوق، کردی بندگی
آن زمان، داری نشان زندگی
آنکه در طاعت، دلش افسرده است
گر به ظاهر زنده، باطن مرده است
قوم جهال ار عبادت میکنند
بیشتر، از روی عادت میکنند
یا عوامی را، به خود داعی بود
یا برای دنیوی، ساعی بود
تشنه و غواص، در دریای علم
رفته در حیرت که حد علم چیست؟
از کتب، آیا کدامین خواندنی است؟
هر کسی، نوعی از آن را رو کند
علم بر وفق طبیعت، خو کند
آن یکی گوید: حساب و هندسه
جمله وهم است و خیال و وسوسه
و آن دگر گوید که: هان، علم اصول
فدیه باشد بر خدا و بر رسول
کاش، حد علم را دانستمی
تا از این تشویش و حیرت رستمی
گر تو را مقصود، علم مطلق است
حد آن، نزد قدیم بر حق است
علم مطلق، بیحد و بیمنتهاست
حد بیحد باز بیحد را سزاست
ور بود مقصود تو ای حق پرست
حد علمی کان کمال انفس است
علم، آن باشد که بنماید رهت
علم، آن باشد که سازد آگهت
علم، آن باشد که بشناسی به وی
لطف و فیض قادر و قیوم و حی
پس بدانی، قدرت بیحد او
فیض و جود و نعمت بیعد او
آن به تعظیم آردت، بیاختیار
وین کند در جمله حال امیدوار
بیتصنع، حب خود در دل کند
بیتکلف، بر عمل مایل کند
چون ز روی شوق، کردی بندگی
آن زمان، داری نشان زندگی
آنکه در طاعت، دلش افسرده است
گر به ظاهر زنده، باطن مرده است
قوم جهال ار عبادت میکنند
بیشتر، از روی عادت میکنند
یا عوامی را، به خود داعی بود
یا برای دنیوی، ساعی بود
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۷ - تمثیل
بینمازی با یکی از اهل راز
خواست گوید علت ترک نماز
گفت : هر وقتی که کردم قصد آن
آفتی آمد به مالم، ناگهان
و آن دگر گفتش که من کردم نماز
مدتی بسیار و شبهای دراز
تا برون آیم ز فقر و احتیاج
گیرد آن دکان و بازارم رواج
حاصلی از وی توقع داشتم
چون نشد، یکبارگی بگذاشتم
این بود احوال جهال، ای عزیز!
این بودشان پایهٔ قدر و تمیز
واجبی را در خیال، این گمرهان
کردهاند از جهل خود، ممکن گمان
داده نسبت بخل یا غفلت به وی
در مقایل، خویش را دانسته شیء
غیر ممکن، کی ز ممکن کرد فرق
آنکه در دریای تشبیه است غرق
تا نشد اوصاف امکانیش فهم
کی تواند دید کوته، دست وهم
ساحت عزت، چه سان داند بری
از خلاء و سطح و بعد جوهری
تا ندانسته است اعراض عدد
بر چه معنی خواهدش گفتی احد
هرچه گوید، در رضا و در غضب
زان منزهدان، جناب قدس رب
گرچه تقدیس خداوند صمد
از ره تقلید هم ممکن بود
زان جهت گوییم: جمعی از عوام
یافته در سلک اسلام، انتظام
لیک، این اسلام، حکم ظاهر است
تا برون آید ز گبر و بتپرست
گرنه فضل از حق خود دارد قبول
کی شود مقبول تقلید اصول
بلکه آن تقلید هم از مشکلات
اصل مطلب چون بود از غامضات
ز آن، نبی مجمل رساند اول پیام
که در آن منظور بودش خاص و عام
رفته رفته، عقلها چون شد قوی
یافت بسطی مجملات معنوی
آنکه از علم سیر دارد خبر
کرده در اقوال معصومین نظر
دیده اجمالات و تفصیلاتشان
در تکلم، مختلف حالاتشان
سائلی پرسید از تفویض و جبر
تا شناسد، کیست در امت چو گبر
گفت: تفویض، آنکه اعمال تمام
حق مفوض کرده باشد بر آنام
راست گفت؛ این نیز تفویضی بدست
لیک، آن نه کز پیمبر واردست
چون نبودش تاب استعداد و درک
کرد زان تفسیر، این تفیض، درک
خواست گوید علت ترک نماز
گفت : هر وقتی که کردم قصد آن
آفتی آمد به مالم، ناگهان
و آن دگر گفتش که من کردم نماز
مدتی بسیار و شبهای دراز
تا برون آیم ز فقر و احتیاج
گیرد آن دکان و بازارم رواج
حاصلی از وی توقع داشتم
چون نشد، یکبارگی بگذاشتم
این بود احوال جهال، ای عزیز!
این بودشان پایهٔ قدر و تمیز
واجبی را در خیال، این گمرهان
کردهاند از جهل خود، ممکن گمان
داده نسبت بخل یا غفلت به وی
در مقایل، خویش را دانسته شیء
غیر ممکن، کی ز ممکن کرد فرق
آنکه در دریای تشبیه است غرق
تا نشد اوصاف امکانیش فهم
کی تواند دید کوته، دست وهم
ساحت عزت، چه سان داند بری
از خلاء و سطح و بعد جوهری
تا ندانسته است اعراض عدد
بر چه معنی خواهدش گفتی احد
هرچه گوید، در رضا و در غضب
زان منزهدان، جناب قدس رب
گرچه تقدیس خداوند صمد
از ره تقلید هم ممکن بود
زان جهت گوییم: جمعی از عوام
یافته در سلک اسلام، انتظام
لیک، این اسلام، حکم ظاهر است
تا برون آید ز گبر و بتپرست
گرنه فضل از حق خود دارد قبول
کی شود مقبول تقلید اصول
بلکه آن تقلید هم از مشکلات
اصل مطلب چون بود از غامضات
ز آن، نبی مجمل رساند اول پیام
که در آن منظور بودش خاص و عام
رفته رفته، عقلها چون شد قوی
یافت بسطی مجملات معنوی
آنکه از علم سیر دارد خبر
کرده در اقوال معصومین نظر
دیده اجمالات و تفصیلاتشان
در تکلم، مختلف حالاتشان
سائلی پرسید از تفویض و جبر
تا شناسد، کیست در امت چو گبر
گفت: تفویض، آنکه اعمال تمام
حق مفوض کرده باشد بر آنام
راست گفت؛ این نیز تفویضی بدست
لیک، آن نه کز پیمبر واردست
چون نبودش تاب استعداد و درک
کرد زان تفسیر، این تفیض، درک
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۸ - فیالتحقیق
ای خوشا نفسی که شد در جستجو
بس تفحص کرد حق را کو به کو
در همه حالات، حق منظور داشت
حق ورا دانست، ناحق را گذاشت
گر چنینی، هر کتابی را بخوان
عاقبت، مأجوری خود را بدان
ورنه حق مقصود داری ای خبیث
بر تو حجت باشد این علم حدیث
رو تتبع کن وجود رأیها
تا شوی واقف مکانهای خطا
این چنین فرموده، شاه علم و دین
هادی عرفان، امیرالمؤمنین
هان، نگویی فلسفه، کل حق بود
آنکه گوید، کافر مطلق بود
آری! از وی میکند در دل خطور
بس معانی کز دهانت بوده دور
چون تصور کردش آنکو المعی است
دید دانست آنچه خود را واقعی است
چون تواند کرد عقل اثبات شیء
تا نمیفهمند شرح رسم وی
هم برین منوال دان ابطال آن
این بود قانون عقل جاودان
بس تفحص کرد حق را کو به کو
در همه حالات، حق منظور داشت
حق ورا دانست، ناحق را گذاشت
گر چنینی، هر کتابی را بخوان
عاقبت، مأجوری خود را بدان
ورنه حق مقصود داری ای خبیث
بر تو حجت باشد این علم حدیث
رو تتبع کن وجود رأیها
تا شوی واقف مکانهای خطا
این چنین فرموده، شاه علم و دین
هادی عرفان، امیرالمؤمنین
هان، نگویی فلسفه، کل حق بود
آنکه گوید، کافر مطلق بود
آری! از وی میکند در دل خطور
بس معانی کز دهانت بوده دور
چون تصور کردش آنکو المعی است
دید دانست آنچه خود را واقعی است
چون تواند کرد عقل اثبات شیء
تا نمیفهمند شرح رسم وی
هم برین منوال دان ابطال آن
این بود قانون عقل جاودان
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۹ - فیالفطره
ای لوای اجتهاد افراشته
روزهٔ هر روز، عادت ساخته
اهل وحدت را به شقوت کرده حکم
بستهشان در ربقهٔ صم و بکم
هان، مشو مغرور بر افعال خود
هان مشو مسرور بر احوال خود
این عبادتهای تو مقبول نیست
تا ندانی عاقبت، کار تو چیست
ای بسا نعلی که وارون بسته شد
شیشهٔ امن نفوس اشکسته شد
گبر چندین سالهای در حین نزع
کرد بر حقیقت اسلام، قطع
عابدی با شد و مد و کش و فش
بهر ترسا بچهای شد، بادهکش
کار با انجام کار است و سرشت
ختم کاشف، از سرشت خوب و زشت
ای بسا بدطینت و نیکوخصال
ای بسا خوش طینت و ناخوش فعال
طینت بد، آنکه در علم ازل
رفته از وی ختم بر کفر و دغل
روزهٔ هر روز، عادت ساخته
اهل وحدت را به شقوت کرده حکم
بستهشان در ربقهٔ صم و بکم
هان، مشو مغرور بر افعال خود
هان مشو مسرور بر احوال خود
این عبادتهای تو مقبول نیست
تا ندانی عاقبت، کار تو چیست
ای بسا نعلی که وارون بسته شد
شیشهٔ امن نفوس اشکسته شد
گبر چندین سالهای در حین نزع
کرد بر حقیقت اسلام، قطع
عابدی با شد و مد و کش و فش
بهر ترسا بچهای شد، بادهکش
کار با انجام کار است و سرشت
ختم کاشف، از سرشت خوب و زشت
ای بسا بدطینت و نیکوخصال
ای بسا خوش طینت و ناخوش فعال
طینت بد، آنکه در علم ازل
رفته از وی ختم بر کفر و دغل
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۱۰ - در توحید
دست او، طوق گردن جانت
سر برآورده از گریبانت
به تونزدیکتر ز حبل ورید
تو در افتاده در ضلال بعید
چند گردی به گرد هر سر کوی
درد خود را دوا، هم از او جوی
«لا» نهنگی است، کاینات آشام
عرش تا فرش در کشیده به کام
هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ
از من و ما نه بوی ماند و نه رنگ
نقطهای زین دوایر پرگار
نیست بیرون ز دور این پرگار
چه مرکب در این فضا، چه بسیط
هست حکم فنا، به جمله محیط
بلکه مقراض قهرمان حق است
قاطع وصل کلمان حق است
هندوی نفس راست غل دو شاخ
تنگ کرده برو جهان فراخ
دارد از «لا» فروغ، نور قدم
گرچه «لا» داشت، تیرگی عدم
چون کند «لا» بساط کثرت طی
دهد «الا» ز جام وحدت، می
سر برآورده از گریبانت
به تونزدیکتر ز حبل ورید
تو در افتاده در ضلال بعید
چند گردی به گرد هر سر کوی
درد خود را دوا، هم از او جوی
«لا» نهنگی است، کاینات آشام
عرش تا فرش در کشیده به کام
هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ
از من و ما نه بوی ماند و نه رنگ
نقطهای زین دوایر پرگار
نیست بیرون ز دور این پرگار
چه مرکب در این فضا، چه بسیط
هست حکم فنا، به جمله محیط
بلکه مقراض قهرمان حق است
قاطع وصل کلمان حق است
هندوی نفس راست غل دو شاخ
تنگ کرده برو جهان فراخ
دارد از «لا» فروغ، نور قدم
گرچه «لا» داشت، تیرگی عدم
چون کند «لا» بساط کثرت طی
دهد «الا» ز جام وحدت، می