عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۵
شاهان جهان باشند از جان چو گدای تو
محبوب تر از جانی صد جان به فدای تو
رندان ز تو می جویند زهاد ز تو حلوا
هر کس به هوای خود مائیم و هوای تو
دل خلوت خاص تست ، بنشین تو به جای خود
والله که نخواهم داشت غیر تو به جای تو
گر دست مرا گیری من دامن تو گیرم
پائی ز تو گر یابم آیم به سرای تو
گویند که این و آن باشند برای ما
نی نی که غلط کردند هستند برای تو
جز نقش خیال تو در چشم نمی آید
هر نور که می یابم بینم به لقای تو
در دار فنا سید از عشق تو گر جان داد
جانش ز خدا جوید پیوسته بقای تو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۶
بیا ساقی بده جامی که جان من فدای تو
سر سودائی عاشق فدای خاک پای تو
تو سرمستی و من مخمور طبیبی تو و من رنجور
تو سلطان خراباتی و من رند گدای تو
ز ساز مطرب عشقت جهانی ذوق می یابد
نوای عالمی بخشد نوای بی نوای تو
خیال نقش رویت را چو من در خواب خوش بینم
روا باشد اگر سازم درون دیده جای تو
چو بلبل زار می نالم گل وصل تو می جویم
چو غنچه با دل پر خون همی جویم هوای تو
برو سید مجو درمان که کارت از دوا بگذشت
به غیر از دُردی درت نباشد خود دوای او
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۷
تو سلطانی به حسن امروز و مه رویان گدای تو
کنم جان عزیز خود فدای که فدای تو
نوائی از تو می خواهم اگر انعام فرمائی
چه خوش باشد اگر یابد نوائی بینوای تو
دلم خلوتسرای تست غیری درنمی گنجد
ندارم در همه عالم کسی دیگر به جای تو
گذشتم از خودی بی شک برای دولت وصلت
به صدق دل شدم دائم برای تو برای تو
اگر چه زاهد رعنا بهشت جاودان جوید
بهشت جاودان من در خلوتسرای تو
هوای تست عمر من همیشه از خدا خواهم
چه خوش عمری که من دارم که هستم در هوای تو
مشو بیگانه از سید که سید رند سرمست است
به جای خویش می دارش که باشد آشنای تو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۸
ای منور دیدهٔ مردم به نور روی تو
عالمی آشفته چون باد صبا از بوی تو
عقل می خواهد که گردد گرد کوی تو ولی
گرد اگر گردد نگردد هیچ گرد کوی تو
هر چه می بینم بود در چشم من آئینه ای
می نماید در نظر نقش خیال روی تو
گر به کعبه می روم یا می روم در میکده
واقفی بر حال من باشم به جستجوی تو
ما در این دریا به هر سوئی که کشتی می رود
می رویم و رفتن ما نیست الا سوی تو
قیمت یک موی تو دنیی و عقبی کی دهد
کی ستانم کی دهد یک تارئی از موی تو
زاهد مخمور باشد روز و شب در گفتگو
سید سرمست ما دائم به گفتگوی تو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۹
ز سودای سر زلفت پریشانم به جان تو
محبان تو بسیارند از ایشانم به جان تو
اگر لطفت کند رحمت مرا از خاک بردارد
نثار و پیشکش جان را بر افشانم به جان تو
به هر حالی که می باشم نباشم بی خیال تو
وگر بی تو دمی بودم پشیمانم به جان تو
دلم خلوتسرای تست غیری در نمی گنجد
کجا گنجد چو غیر تو نمی دانم به جان تو
به کفر زلف تو ایمان من آوردم به جان و دل
سر موئی نمی گردم مسلمانم به جان تو
اگر بلبل ثنای گل دو روزی در چمن گوید
منم مداح تو کز جان ثنا خوانم به جان تو
اگر رند خوشی جوئی به میخانه گذاری کن
حریف نعمت الله شو که من آنم به جان تو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۰
در دیده توئی و دیده ام تو
در دیده مشو که دیده ام تو
از من تو کناره کی توانی
چون درکش خود کشیده ام تو
هر کس یاری گزید ای دوست
من بر همگان گزیده ام تو
سرمستم و جام باده بر دست
مهمان من و رسیده ام تو
ای نور دو چشم نعمت الله
در دیده توئی و دیده ام تو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۸
بیا گر عشق می ورزی ز ما جانانه ای را جو
مرو گر باده می نوشی ره میخانه ای را جو
به کنجی گر کنی رغبت در آ در گوشهٔ دیده
به گنجی گر بود میلت دل ویرانه ای را جو
شعاع مهر نور او ببین در ذرهٔ روشن
ضیاء شمع او خواهی دل پروانه ای را جو
خبر از ما اگر پرسی ز حال دردمندی پرس
وگر وقت خوشی خواهی برو دیوانه ای را جو
بیان حال ما خواهی دمی با جام همدم شو
حریف آشنا جوئی ز خود بیگانه ای را جو
در آ در بحر ما جانا اگر از ما خبر داری
درین دریای بی پایان ز ما دُردانه ای را جو
خراباتست و ما سرمست اگر سودای ما داری
چو سید عاشق رندی خوشی مستانه ای را جو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۰
گفتهٔ عاشقان به جان بشنو
این چنین گفته ای آنچنان بشنو
با تو گویم حکایت مستان
بشنو از قول عاشقان بشنو
نوش کن جام می که نوشت باد
با تو گفتم ز جان به جان بشنو
از سر ذوق گفته ام سخنی
آن معانی ازین بیان بشنو
می و جام و حریف و ساقی اوست
دو مگو کان یکیست آن بشنو
از کنار نگار اگر پرسی
در میان آ و از میان بشنو
سخن سیدم روان می خوان
آه جانسوز عاشقان بشنو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۱
آه دلسوز عاشقان بشنو
نالهٔ جان بیدلان بشنو
سخنی خوش به ذوق می گویم
از سر ذوق یک زمان بشنو
سرّ ساقی و حال میخانه
با تو گویم یکان یکان بشنو
ذوق آب حیات اگر داری
نوش کن جام می روان بشنو
باز گلبانگ بلبل سرمست
از گلستان برآمد آن بشنو
مکن از عاشقان کنار ای دل
هست رازی درین میان بشنو
نعمت الله را غنیمت دان
با تو گفتم ز جان به جان بشنو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۸
چشم عالم روشن است از آفتاب روی او
هر چه می گویند مردم هست گفت و گوی او
جان چه باشد تا که باشد قیمت جانان من
هر دو عالم قیمت یک تاره ای از موی او
از عرب آمد ولی ملک عجم نیکو گرفت
شاه ترکستان شد از جان بندهٔ هندوی او
آینه با او نشسته روبرو دانی چرا
شاه دل از جان روان یک رو شده با روی او
در میان با هر یکی و در کنار هر یکی
عقل کل حیران و سرگردان شده در کوی او
مه نبینم گرنبینم نور او در روی ماه
گل نبویم گر نیابم بوی گل از بوی او
جستجوی هر کسی باشد به قدر همتش
نعمت الله روز و شب باشد به جست و جوی او
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۳
عاشق ارخواهد حدیث از عشق جانان گو بگو
بیدلی گر باز گوید قصهٔ جان گو بگو
نالهٔ دلسوز ما چون عالمی بشنیده اند
بلبل نالان رموزی در گلستان گو بگو
عاشق و مستیم و با بلقیس خود در صحبتیم
هدهد ار گوید حکایت با سلیمان گو بگو
ساقی خمخانهٔ دل ساغر می گو بیار
مطرب عشاق جان دستان مستان گو بگو
دست دل دردامن زلفش زن و ما را مپرس
مو به مو احوال این جمع پریشان گو بگو
ما مرید پیر خماریم و مست جام عشق
در حق ما هر چه گوید عقل نادان گو بگو
نعمت الله از کتاب الله گو عشری بخوان
میر مستان جهان اسرار مستان گو بگو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۹
به هرحسنی که می بینم جمالش می نماید رو
به معنی دو یکی یابم به صورت گر چه باشد دو
به من گر شاهد معنی نماید رو به صد صورت
به صد صورت مرا حسنی نماید روی او نیکو
بیا تو آینه بردار و روی خود در آن بنما
که تمثال جمال او شود روشن به چشم تو
اگر در خواب و بیداری وگر مستی و هشیاری
خیالش نقش می بندم نمی باشم دمی با او
تو لطف ساقی ما بین که هر دم می دهد جامی
در آنجا از صفای می به رندان می نماید رو
بیا ای مطرب خوشخوان که شعری گفته ام خوش خوش
قبولش کن ز من قولی برو صورت خوشی می گو
بسی رندان و سرمستان که دیدی یا شنیدستی
ولیکن در همه عالم یکی چون نعمت الله کو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۰
حضور یار بی اغیار خوش بو
بهشت جاودان با یار خوش بو
دلارامی که با من در میان است
کناری با چنان دلدار خوش بو
گل با خار خوش باشد ولیکن
اگر باشد گل بی خوار خوش بو
خراباتست و ما مست و خرابیم
چنین بزم و چنان خمّار خوش بو
در این بتخانهٔ صورت به معنی
اگر یابی بت عیار خوش بو
به تیغ عشق او گر کشته گردی
فتاده بر سر بازار خوش بو
به شادی نعمت الله گر خوری می
شوی از عمر برخوردار ، خوش بو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۱
رند و جام شراب خوش خوش بو
وقت مست خراب خوش خوش بو
یار چون بی حجاب رو بنمود
شاهد بی حجاب خوش خوش بو
نور او آفتاب تابان است
دیدن آفتاب خوش خوش بو
چشمهٔ چشم ما پر از آب است
چشمهٔ پر ز آب خوش خوش بو
گر خیالش به خواب بتوان دید
هر که بیند به خواب خوش خوش بو
گل بگیر و گلاب از او بستان
زان که بوی گلاب خوش خوش بو
خوش بود شعر سید از سر ذوق
هر که گوید جواب خوش خوش بو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۴
عشق او شمع خوشی افروخته
جان من پروانهٔ پر سوخته
عشقبازی کار آتش بازی است
او چنین کاری مرا آموخته
چشم بندی بین که نور چشم من
رو گشوده دیده‌ام را دوخته
سود من بنگر که سودا کرده‌ام
می خریده زاهدی بفروخته
نعمت او نعمت‌اللّه من است
دل چنین خوش نعمتی اندوخته
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۶
نور رویش پرتوی بر ماهتاب انداخته
جعد زلفش سایبان بر آفتاب انداخته
سنبل زلفش پریشان کرده بر رخسار گل
بلبل شوریده را در پیچ و تاب انداخته
ساقی سرمست ما رندانه جام می به دست
آمده در بزم ما از رخ نقاب انداخته
لاابالی وار با رندان نشسته روز و شب
از رقیب ایمن سپر بر روی آب انداخته
بر کشیده تیر عشق و عاشقان خویش را
بر سر کوی محبت بی حساب انداخته
آتشی انداخته در جان شمع از عشق خود
عقل را پروانه وش در اضطراب انداخته
وعدهٔ دیدار داده عاشقان خویش را
ذوق و وجدی در وجود شیخ و شاب انداخته
زاهد و مفتی به عشق جرعه ای از جام او
آن یکی سجاده و این یک کتاب انداخته
نعمت الله را حریف مجلس خود ساخته
جام وحدت داده و مست و خراب انداخته
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۹
عشق او خوش آتشی افروخته
غیرت او غیر او را سوخته
عشقبازی کار آتش بازی است
او چنین کاری به ما آموخته
گنج او در کنج دل ما یافتیم
دل فراوان نقد از او اندوخته
نور ما روشنتر است از آفتاب
گوئیا از نار عشق افروخته
جام و می با یکدگر آمیخته
خون میخواران به خاکش ریخته
زلف بگشوده نموده آن جمال
شیوهٔ او فتنه ها انگیخته
ساقی سرمست خمی پر ز می
بر سر رندان عالم ریخته
در خرابات مغان مست و خراب
عاشقانه مجلسی انگیخته
سیدم زلف سیادت برفشاند
عالمی را دل در او آویخته
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۲
عمریست تا دل من با بیدلان نشسته
خوش گوشه ای گرفته در کنج جان نشسته
رندی حیات جاوید یابد که از سر ذوق
مستانه در خرابات خوش با مغان نشسته
سلطان عشق بنشست برتخت دل چو شاهی
تختی چنین که دیده شاهی چنان نشسته
خوش بلبلی است جانم کاندر هوای جانان
نالد به ذوق دایم در گلستان نشسته
گر عاشقی ز خود جو معشوق خویشتن را
زیرا که او همیشه با عاشقان نشسته
بر گرد قطب یاران پرگاروار گردند
سرگشته در کناره او در میان نشسته
رندی چو نعمت الله جوئی ولی نیابی
برخاسته ز عالم بی خان و مان نشسته
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۷
تا خیال روی خوبش دیده ام در آینه
روز و شب دارم ز عشقش در برابر آینه
روی او آئینهٔ گیتی نمای جان ماست
جان ما آئینه ای جانانه بنگر آینه
صورتی در آینه بنموده تمثالش عیان
شد ز عکس نور آن معنی مصور آینه
گر بود آئینه روشن روی بنماید تو را
ور نه رویش کی نماید در مکدر آینه
عشق او شمعست و جانم آینه وین رمز ما
عشقبازان را بود روشن منور آینه
من دلی دارم چو آئینه منیر و با صفا
آفتاب مهر رویش تافته بر آینه
برنداری آینه از پیش رویت یک زمان
همچو سید گر ببینی روی خود در آینه
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۸
ساقی بده آن می شبانه
مستم کن ازین شرابخانه
بشنو تو رموز عشقبازان
کان است نشان و این نشانه
داریم بقای مطلق از حق
باقی همه کارها بهانه
کار دل ماست عشقبازی
از دولت عشق جاودانه
پروانهٔ جان ما روان سوخت
چون آتش عشق جاودانه
گر میل کنار یار داری
جانست بیار در میانه
از هستی خود چو نیست گشتی
در هر دو جهان توئی یگانه
دامی است وجود آدم ای یار
مائیم شکار و روح دانه
مطرب بنواز قول سید
وز نغمهٔ ساز عاشقانه