عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۳۸
قومی که جان به حضرت جانان همی برند
شور آب سوی چشمهٔ حیوان همی برند
بی سیم و زر گدا و به همت توانگرند
این مفلسان که تحفه بدو جان همی برند
جان بر طبق نهاده به دست نیاز دل
پای ملخ به نزد سلیمان همی برند
آن دوست را بجان کسی احتیاج نیست
خرما ببصره زیره بکرمان همی برند
تمثال کارخانهٔ مانی نقش بند
سوی نگارخانهٔ رضوان همی برند
اندر قمارخانهٔ این قوم پاک باز
دلق گدا و افسر سلطان همی برند
این راه را که ترک سر است اولین قدم
از سر گرفته‌اند و به پایان همی برند
میدان وصل او ز پی عاشقان اوست
وین گوی دولتی‌ست که ایشان همی‌برند
بیچارگان چو هیچ ندارند نزد دوست
آنچه ز دوست یافته‌اند آن همی برند
گر گوهر است جان تو ای سیف زینهار
آنجا مبر که گوهر از آن کان همی برند
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۳۹
آه درد مرا دوا که کند؟
چارهٔ کارم ای خدا که کند؟
چون مرا دردمند هجرش کرد
غیر وصلش مرا دوا که کند؟
از خدا وصل اوست حاجت من
حاجت من جز او روا که کند؟
من به دست آورم وصالش لیک
ملک عالم به من رها که کند؟
دادن دل بدو صواب نبود
در جهان جز من به این خطا که کند؟
لایق است او به هر وفا که کنم
راضیم من به هر جفا که کند
دی مرا دید، داد دشنامی
این چنین لطف دوست با که کند؟
ای توانگر به حسن غیر از تو
جود با همچو من گدا که کند؟
وصل تو دولتی‌ست، تا که برد؟
ذکر تو طاعتی‌ست، تا که کند
جان به مرگ ار زتن جدا گردد
مهرت از جان به من جدا که کند؟
سیف فرغانی از سر این کوی
چون تو رفتی حدیث ما که کند؟
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۴۱
دردمندان غم عشق دوا می‌خواهند
به امید آمده‌اند از تو تو را می‌خواهند
روز وصل تو که عید است و منش قربانم
هر سحر چون شب قدرش به دعا می‌خواهند
اندراین مملکت ای دوست تو آن سلطانی
که ملوک از در تو نان چو گدا می‌خواهند
بلکه تا بر سر کوی تو گدایی کردیم
پادشاهان همه نان از در ما می‌خواهند
ز آن جماعت که ز تو طالب حورند و قصور
در شگفتم که ز تو جز تو چرا می‌خواهند
زحمتی دیده همه بر طمع راحت نفس
طاعتی کرده و فردوس جزا می‌خواهند
عمل صالح خود را شب و روز از حضرت
چون متاعی که فروشند بها می‌خواهند
عاشقان خاک سر کوی تو این همت بین
که ولایت ز کجا تا به کجا می‌خواهند
عاشقان مرغ و هوا عشق و جهان هست قفس
با قفس انس ندارند هوا می‌خواهند
تو به دست کرم خویش جدا کن از من
طبع و نفسی که مرا از تو جدا می‌خواهند
عالمی شادی دنیا و گروهی غم عشق
عاقلان نعمت و عشاق بلا می‌خواهند
سیف فرغانی هر کس که تو بینی چیزی
از خدا خواهد و این قوم خدا می‌خواهند
در عزیزان ره عشق به خواری منگر
بنگر این قوم کیانند و کرا می‌خواهند
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۴۵
دلم بوسه ز آن لعل نوشین خوهد
و گر در بها دنیی و دین خوهد
لب تست شیرین، زبان تو چرب
چو صوفی دلم چرب و شیرین خوهد
جهان گر سراسر همه عنبر است
دلم بوی آن زلف مشکین خوهد
نگارا غم عشقت از عاشقان
چو کودک گهی آن و گه این خوهد
مرا گفت جانان خوهی جان بده
درین کار او مزد پیشین خوهد
چو خسرو اگر می‌خوهی ملک وصل
چو فرهاد آن کن که شیرین خوهد
چو خندم ز من گریه خواهد ولیک
چو گریم ز من اشک خونین خوهد
نه عاشق کند ملک دنیا طلب
نه بهرام شمشیر چوبین خوهد
کند عاشق اندر دو عالم مقام
اگر در لحد مرده بالین خوهد
به ما کی درآویزد ای دوست عشق
که شاه است و هم خانه فرزین خوهد
چو من بوم را کی کند عشق صید
که شهباز کبک نگارین خوهد
درین دامگه ما چو پر کلاغ
سیاهیم و او بال رنگین خوهد
بر آریم گرد از بساط زمین
اگر اسب شطرنج شه زین خوهد
به دست آورم‌گر، ز چون من گدا
سگ کوی او نان زرین خوهد
تو از سیف فرغانیی بی‌نیاز
توانگر کجا یار مسکین خوهد
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۴۶
در شهر اگر زمانی آن خوش پسر برآید
از هر دلی و جانی سوزی دگر برآید
در آرزوی رویش چندین عجب نباشد
گر آفتاب ازین پس پیش از سحر برآید
چون سایه نور ندهد بر اوج بام گردون
بی نردبان مهرش خورشید اگر برآید
گر بر زمین بیفتد آب دهان یارم
از بیخ هر نباتی شاخ شکر برآید
از بهر چون تو دلبر در پای چون تو گوهر
از ابر در ببارد وز خاک زر برآید
گفتم که آب چشمم بر روی خشک گردد
چون بر گل عذارش ریحان تر برآید
من آن گمان نبردم کز خط دود رنگش
چون شمع هر زمانم آتش به سر برآید
جسم برهنه رو را شرط است اگر نپوشد
آنرا که دوست چون گل بی‌جامه در برآید
دامن به دست چون من بی‌طالعی کی افتد
آنرا که از گریبان شمس و قمر برآید
باری به چشم احسان در سیف بنگر ای جان
تا کار هر دو کونش ز آن یک نظر برآید
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۴۸
حدیث عشق در گفتن نیاید
چنین در هیچ در سفتن نیاید
ز زید و عمرو مشنو کاین حکایت
چو واو عمرو در گفتن نیاید
جمال عشق خواهی جان فدا کن
که هرگز کار جان از تن نیاید
شعاع روی او را پرده برگیر
که آن خورشید در روزن نیاید
از آن مردان شیرافگن طلب عشق
کزین مردان همچون زن نیاید
ز زر انگشتری سازند و خلخال
ولی آیینه جز ز آهن نیاید
غم عشق از ازل آرند مردان
وگر چه آن به آوردن نیاید
سری بی‌دولت است آنرا که با عشق
از آنجا دست در گردن نیاید
غمش با هر دلی پیوند نکند
شتر در چشمهٔ سوزن نیاید
چو زنده سیف فرغانی به عشق است
چراغ جانش را مردن نیاید
بدان خورشید نتوانم رسیدن
اگر چون سایه‌ای با من نیاید
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۵۳
مست عشقت به خود نیاید باز
ور ببری سرش چو شمع به گاز
ای به نیکی ز خوب رویان فرد
وی به خوبی ز نیکوان ممتاز
هر که در سایهٔ تو باشد نیست
روز او را به آفتاب نیاز
هر که را عشق تو طهارت داد
در دو عالم نیافت جای نماز
قبله چون روی تست عاشق را
دل به سوی تو به که رو به حجاز
عشق تو در درون ما ازلی‌ست
ما نه اکنون همی کنیم آغاز
هیچ بی‌درد را نخواهد عشق
هیچ گنجشک را نگیرد باز
عشق بر من ببست راه وصال
شیر بر سگ نمی‌کند در باز
تا سخن از پی تو می‌گویم
بلبل از بهر گل کند آواز
عشق سلطان قاهر است و کند
صد چو محمود را غلام ایاز
همچو فرهاد بی‌نوایی را
عشق با خسروان کند انباز
هر که از بهر تو نگفت سخن
سخنش در حقیقت است مجاز
دلم از قوس ابروت آن دید
که هدف از کمان تیرانداز
به تو حسن تو ره نمود مرا
بوی مشک است مشک را غماز
نوبت تست سیف فرغانی
به سخن شور در جهان انداز
کآفرین می‌کنند بر سخنت
شکر از مصر و سعدی از شیراز
سوز اهل نیاز نشناسد
متنعم درون پردهٔ ناز
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۵۴
ای رخ خوب تو آفتاب جهان سوز
عشق تو چون آتش و فراق تو جان سوز
شوق لقاء تو بادهٔ طرب انگیز
عشق جمال تو آتشی است جهان سوز
در دل مجنون چه سوز بود زلیلی
هست مرا از تو ای نگار همان سوز
خلق جهان مختلف شدند نگارا
پرده برانداز از آن یقین گمان سوز
کرد سیه دل مرا به دود ملامت
عقل که چون هیزم تر است گران سوز
رو غم آن ماه‌رو مخور که ندارد
هر دهنی تاب آن طعام دهان سوز
در ره سودای او مباش کم از شمع
گر نکشندت برو بمیر در آن سوز
با که توان گفت سر عشق چو با خود
دم نتوان زد ازین حدیث زبان سوز
در سخن ار گرم گشت سیف از آن گشت
تا به دلی در فتد ازین سخنان سوز
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۵۶
جرعه‌ای می نخورده از دستش
بیخودم کرد نرگس مستش
هر که از جام عشق او می‌خورد
توبه گر سنگ بود بشکستش
به کسی مبتلا شدم که نرست
مرغ از دام و ماهی از شستش
به همه جای می‌رود حکمش
به همه کس همی رسد دستش
از عنایت مپرس کن معنی
نیست در حق بنده گر هستش
هر که عاشق نشد، به دامن دوست
نرسد دست همت پستش
سیف از مشک بوی دوست شنید
بر گریبان خویشتن بستش
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۵۷
گر چه جان می‌دهم از آرزوی دیدارش
جان نو داد به من صورت معنی‌دارش
بنگر آن دایرهٔ روی و برو نقطهٔ خال
دست تقدیر به صد لطف زده پرگارش
بوستانی‌ست که قدر شکر و گل بشکست
ناردان لب و رخسارهٔ چون گلنارش
ملک خسرو برود در هوس بندگیش
آب شیرین ببرد لعل شکر گفتارش
نقد جان رفت درین کار خریدارش را
برو ای حسن و دگر تیز مکن بازارش
از پی نصرت سلطان جمالش جمع است
لشکر حسن به زیر علم دستارش
تا غم تلخ گوارش نخوری یکچندی
کام شیرین نکنی از لب شکربارش
عشق دردی‌ست که چون کرد کسی را بیمار
گر بمیرد نخوهد صحت خود بیمارش
لوح ما از قلم دوست نه آن نقش گرفت
کآب بر وی گذرد محو کند آثارش
آنچه داری به کف و آنچه نداری جز دوست
گر نیاید، مطلب ور برود، بگذارش
سیف فرغانی نزدیک همه زنده‌دلان
مرده‌ای باش اگر جان ندهی در کارش
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۵۹
شبی از مجلس مستان برآمد نالهٔ چنگش
رسید از غایت تیزی به گوش زهره آهنگش
چو بشنودم سماع او، نگردد کم، نخواهد شد
ز چشم ژالهٔ اشک وز گوشم نالهٔ چنگش
چگونه گلستان گوید کسی آن دلستانی را
که گل با رنگ و بوی خود نموداری است از رنگش
لب شیرین آن دلبر در آغشته است پنداری
به آب چشمهٔ حیوان شکر در پستهٔ تنگش
کفی از خاک پای او به دست پادشا ندهم
وگر چون من گدایی را دهد گوهر به همسنگش
مشهر کردمی خود را چو شعر خویش در عالم
بنام عاشقی او گر از من نامدی ننگش
فغان از سیف فرغانی برآمد ناگهان گویی
به گوش عاشقان آمد سحرگه نالهٔ چنگش
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۶۳
چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنش
ماه رقاصی کند چون ذره در پیرامنش
از لباس بخت عریانم و گرنه کردمی
دست در آغوش او بی‌زحمت پیراهنش
دست بختم برفشاند آستین تا ساق عرش
گر بگیرد پای او گردم به سر چون دامنش
نرگس اندر بوستان رخسارهٔ او دید و گفت
حال بلبل بین و با گل عمر ضایع کردنش
راستی جز شربت وصلش مرا دارد زیان
گر طبیبم احتما فرماید از غم خوردنش
ز آرزوی او همی خواهد که همچون ماهتاب
افتد از بام فلک خورشید اندر روزنش
وصل و هجر دوست می‌کوشند هر یک تا کنند
دست او در گردنم یا خون من در گردنش
با قد و بالای آن مه سرو را ای باغبان
یا به جای خویش بنشان یا ز بستان برکنش
دامن دلهای ما پر خار انده کرد باز
آن که هر ساعت کند پیراهنی پر گل تنش
گر ملامت گر نداند حال شبهای مرا
ز آفتاب روی او چون روز گردد روشنش
سیف فرغانی بدو نامه نمی‌یارد نوشت
ای صبا هر صبحدم می‌بر سلامی از منش
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۶۴
من ز عشق تو رستم از غم خویش
ور بمیرم گرفته‌ام کم خویش
در درون خراب من بنگر
لمن الملک بشنو از غم خویش
زیر ابروت ماه رخسارت
بدر دارد هلال در خم خویش
کای تو در کار دیگران همه چشم
نیک بنگر به کار درهم خویش
بی‌من ار زنده ای به جان و به طبع
تا نمیری بدار ماتم خویش
ور سلیمان دیو خود باشی
ای تو سلطان ملک عالم خویش،
همچو انگشت خود یدالله را
یابی اندر میان خاتم خویش
شمع ارواح مرده را چو مسیح
زنده می‌کن چو آتش از دم خویش
همت اندر طلب مقدم دار
می‌رو اندر پی مقدم خویش
هر دم اندر سفر همی کن شاد
عالمی را به فر مقدم خویش
گر دلی خسته یابی از غم عشق
رو از آن خسته جوی مرهم خویش
دوست را گرنه‌ای تو نامحرم
سر عشقش مگو به محرم خویش
سیف فرغانی اندرین پرده
هیچ ازین تیزتر مکن بم خویش
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۶۵
دل سقیم شفا یابد از اشارت عشق
اگر نجات خوهی گوش کن عبارت عشق
چو غافلان منشین، راه رو که برخیزد
دو کون از سر راهت به یک اشارت عشق
خبر دهد که تو مردی و شد دلت زنده
ز مرگ رستی اگر بشنوی بشارت عشق
چو هیزم ار چه بسی سوختی ولی خامی
که همچو دیگ نجوشیدی از حرارت عشق
تو بر وضوی قدم باش و دل مده به کسی
که دوستی حدث بشکند طهارت عشق
گرت دل است که سرمایه‌دار وصل شوی
ز سوز بگذر و درساز با خسارت عشق
چو آسمان اگرش صدهزار باشد چشم
همیشه کور بود مرد بی‌بصارت عشق
ورای عشق خرابی است تا سرت نرود
برون منه قدمی هرگز از عمارت عشق
غلام‌وار همی کن ایاز را خدمت
که خواجه چاکر بنده است در امارت عشق
شبی ز شربت وصلش دهان کنی شیرین
چو تلخ کام شوی روزی از مرارت عشق
دگر ز حادثه غم نیست سیف فرغانی
تو را که خانه به تاراج شد ز غارت عشق
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۶۷
هلال حسن به عهد رخ تو یافت کمال
که هم جمال جهانی و هم جهان جمال
ز روی پرده برافگن که خلق را عید است
هلال ابروی تو همچو غرهٔ شوال
محیط لطف چو دریا مدام در موج است
میان دایرهٔ روی تو ز نقطهٔ خال
رخ تو بر طبق روی تو بدان ماند
که بر رخ گل سرخ است روی لالهٔ آل
ز نور چهرهٔ تو پرتوی مه و خورشید
ز قوس ابروی تو گوشه‌ای کمان هلال
به پیش تست مکدر چو سیل و تیره چو زنگ
به روشنی اگر آیینه باشد آب زلال
ز خرقه‌ها بدر آیند چون کند تاثیر
شراب عشق تو در صوفیان صاحب حال
به وصف آن دهن و لب کجا بود قدرت
مرا که لکنت عجز است در زبان مقال
گدای کوی توام کی بود چو من درویش
به نزد چون تو توانگر عزیز همچون مال
ز شاخ بید کجا بادزن کند سلطان
وگرچه مروحه گردان ترک اوست شمال
چو کوزه ز آب وصالت دهان من پر کن
به قطره‌ای دو که لب خشک مانده‌ام چو سفال
رخ تو دید و بنالید سیف فرغانی
چو گل شکفت مگو عندلیب را که منال
بیا که در شب هجران تو بسی دیدیم
«جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال»
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۶۹
ای ز زلفت حلقه‌ای بر پای دل
گر درین حلقه نباشد وای دل
هر که را سودای تو در سر بود
در دوکونش می‌نگنجد پای دل
غرقهٔ گرداب حیرت از تو شد
کشتی اندیشه در دریای دل
آن سعادت کو که بتوانیم گفت
با تو ای شادی جان غمهای دل
نه دلم را در غمت پروای من
نه مرا در عشق تو پروای دل
رفته همچون آب در اجزای خاک
آتش عشق تو در اجزای دل
چون غمت را غیر دل جایی نبود
هست دل جای غم و غم جای دل
هر دو عالم چیست نزد عارفان
ذره‌ای گم گشته در صحرای دل
سیف فرغانی چو حلقه بسته‌دار
جان خود پیوسته بر درهای دل
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۷۳
گر کسی را حسد آید که تو را می‌نگرم
من نه در روی تو، در صنع خدا می‌نگرم
من از آن توام و هر چه مرا هست توراست
روشن است این که به چشم تو، تو را می‌نگرم
خصم گوید که روا نیست نظر در رویش
من اگر هست و اگر نیست روا، می‌نگرم
تشنه‌ام، نیست شگفت ار طلبم آب حیوة
دردمندم، نه عجب گر به دوا می‌نگرم
نور حسنی‌ست در آن روی، بدان ملتفتم
من در آن آینه از بهر صفا می‌نگرم
روی زیبای تو آرام و قرار از من برد
من دگر باره در آن روی چرا می‌نگرم
هر طرف می‌نگرم تا که ببینم رویت
چون تو در جان منی من به کجا می‌نگرم
به حیات خودم امید نمی‌ماند هیچ
چون به حال خود و انصاف شما می‌نگرم
مدتی شد که به من روی همی ننمایی
عیب بخت است نه آن تو چو وامی‌نگرم
سیف فرغانی در غیر نظر چند کنی
گل چو دستم ندهد ز آن به گیا می‌نگرم
ور میسر نشود دیدن رویت چه کنم
«می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم»
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۷۵
ای غم تو روغن چراغ ضمیرم
کم مکن ای دوست روغنم که بمیرم
کز مدد روغن تو نور فرستد
سوی فتیل زبان چراغ ضمیرم
چون به هوای تو عشق زنده دلم کرد
شمع مثال ار سرم برند نمیرم
یوسف عهدی به حسن و گرچه چو یعقوب
حزن فراق تو کرده بود ضریرم
چون ز پی مژدهٔ وصال روان شد
از در مصر عنایت تو بشیرم
از اثر بوی وصل چون دم عیسی
نفحهٔ پیراهن تو کرد بصیرم
سوی تو رفتم چو مه دقیقه دقیقه
کرد شعاع رخ تو بدر منیرم
سلسله در من فگند حلقهٔ زلفت
همچو نگین کرد پای بسته به قیرم
مست بدم گر سپاه حسن حشر کرد
تاختن آورد و عشق برد اسیرم
بر در شهر دلم نقاره زد و گفت
کز پی سلطان حسن ملک بگیرم
جان بدر دل برم چو اسب به نوبت
چون ز رخ دوست شاه یافت سریرم
خاتم دولت چو کرد عشق در انگشت
من ز نگینش چو موم نقش پذیرم
کس به جز از من نیافت عمر دوباره
ز آنکه جوان شد ز عشق دولت پیرم
از پی شاهان اگر چو زر بزنندم
من به جز از سکهٔ تو نام نگیرم
من به سخن بانگ زاغ بودم و اکنون
خوشتر از آواز بلبل است صفیرم
وز اثر قطره ابر عشق، صدف وار
حامل درند ماهیان غدیرم
چون دلم از غش خود چو سیم صفا یافت
با زر خالص برابر است شعیرم
رقص کن اکنون که گرم گشت سماعم
بزم بیا را که خمر گشت عصیرم
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۷۶
از عشق دل افروزم، چون شمع همی سوزم
چون شمع همی سوزم، از عشق دل افروزم
از گریه و سوز من او فارغ و من هر شب
چون شمع ز هجر او می‌گریم و می‌سوزم
در خانه گرم هر شب از ماه بود شمعی
بی‌روی چو خورشیدت چون شب گذرد روزم
در عشق که مردم را از پوست برون آرد
از شوق شود پاره هر جامه که بردوزم
هر چند فقیرم من گر دوست مرا باشد
چون گنج غنی باشم گر مال بیندوزم
دانش نکند یاری در خدمت او کس را
من خدمت او کردن از عشق وی آموزم
چون سیف اگر باشم در صحبت آن شیرین
خسرو نزند پنجه با دولت پیروزم
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۷۷
ای سعادت مددی کن که بدان یار رسم
لطف کن تا من دل داده به دلدار رسم
او ز من بنده به این دیدهٔ خون‌بار رسد
من از آن دوست به یاقوت شکربار رسم
عندلیبم ز چمن دور زبانم بسته است
آن زمان در سخن آیم که به گلزار رسم
تا بدان دوست رسم بگذرم از هر چه جز اوست
بزنم بر سپه آنگه به سپهدار رسم
نخوهم ملک دو عالم چو ببینم رویش
جنتم یاد نیاید چو به دیدار رسم
کس بدان یار به رفتن نتوانست رسید
برسانیدن آن یار بدان یار رسم
گرچه نارفته بدان دوست نخواهی پیوست
تا نگویی که بدان دوست به رفتار رسم
دوست پیغام فرستاد که در فرقت من
صبر کن گرچه به سالی به تو یک‌بار رسم
گفتمش کی بود آن بار؟ معین کن! گفت:
من گلم وقت بهاران به سر خار رسم
نعمت عشق مرا کز دگران کردم منع
گر کنی شکر چو مردان به تو بسیار رسم
تو چو بیماری و، چون صحت راحت‌افزای
رنج زایل کنم آنگه که به بیمار رسم
از در باغ خودم میوه ده ای دوست که من
نه چنان دست درازم که به دیوار رسم
از درت گرچه گدایان به درم واگردند
چه شود گر من درویش به دینار رسم
من به رنگین سخنان از تو نیابم بویی
ور چه در گفتن طامات به «عطار» رسم
سیف فرغانی در کار تویی مانع من
پایم از دست بهل تا به سر کار رسم