عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۶
بیا بلبل که وقت گفتن تست
چو گل دیدی، گه آشفتن تست
به عشق روی گل قولی همی گوی
کزین پس راستی در گفتن تست
مرا بلبل به صد دستان قدسی
جوابی داد کاین صنعت فن تست
من اندر وصف گل درها بسفتم
کنون هنگام گوهر سفتن تست
به وصف حسن جانان چند بیتی
بگو آخر نه وقت خفتن تست
حدیث شاعران مغشوش و حشوست
چنین ابریز پاک از معدن تست
الا ای غنچهٔ در پوست مانده
بهار آمد گه اشکفتن تست
گل انداما! از آن روی از تو دورم
که چندین خار در پیرامن تست
تویی غازی که صد چون من مسلمان
شهید غمزهٔ مردافگن تست
من آن یعقوب گریانم ز هجرت
که نور چشمم از پیراهن تست
مه ارچه دانه‌ها دارد ز انجم
ولیکن خوشه چین خرمن تست
تو ای عاشق مصیبت دار شوقی
نداری صبر و شعرت شیون تست
چو شمع اشکی همی ریز، و همی سوز
چراغی، آب چشمت روغن تست
ولی تا زنده‌ای جانت بکاهد
حیوة جان تو در مردن تست
چه بندی در به روی آفتابی
که هر روزش نظر در روزن تست
چه باشی چون زمین ای آسمانی!
درین پستی، که بالا مسکن تست
چو در گلزار عشقت ره ندادند
تو خاشاکی و دنیا گلخن تست
درین ره گر ملک بینی، پری وار
نهان شو زو که شیطان رهزن تست
چو انسان می‌توان سوگند خوردن
به یزدان کن ملک اهریمن تست
چنین تا باریابی بر در دوست
درین ره هر چه بینی دشمن تست
بزن شمشیر غیرت زان میندیش
که همتهای مردان جوشن تست
نکو رو یوسفی داری تو در چاه
تو را ظن آنکه جانی در تن تست
کمند رستمی اندر چه انداز
خلاصش کن که در وی بیژن تست
تو در خوف از خودی، از خود چو رستی
از آن پس کام شیران مامن تست
سر اندر دام این عالم میاور
وگرنه خون تو در گردن تست
دل کس زین سخن قوت نگیرد
که یاد آورد طبع کودن تست
ز دشمن مملکت ایمن نگردد
به شمشیری که از نرم آهن تست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۷
آن خداوندی که عالم آن اوست
جسم و جان در قبضهٔ فرمان اوست
سورهٔ حمد و ثنای او بخوان
کیت عز و علا در شان اوست
گر ز دست دیگری نعمت خوری
شکر او می‌کن که نعمت آن اوست
بر زمین هر ذرهٔ خاکی که هست
آب خورد فیض چون باران اوست
از عطای او به ایمان شد عزیز
جان چون یوسف که تن زندان اوست
بر من و بر تو اگر رحمت کند
این نه استحقاق ما، احسان اوست
از جهان کمتر ثناگوی وی است
سیف فرغانی که این دیوان اوست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۹
درین دور احسان نخواهیم یافت
شکر در نمکدان نخواهیم یافت
جهان سر به سر ظلم و عدوان گرفت
درو عدل و احسان نخواهیم یافت
سگ آدمی رو ولایت پرست
کسی آدمی سان نخواهیم یافت
به دوری که مردم سگی می‌کنند
درو گرگ چوپان نخواهیم یافت
توقع درین دور درد دل است
درو راحت جان نخواهیم یافت
به یوسف‌دلان خوی لطف و کرم
ازین گرگ طبعان نخواهیم یافت
ازین سان که دین روی دارد به ضعف
درو یک مسلمان نخواهیم یافت
مسلمان همه طبع کافر گرفت
دگر اهل ایمان نخواهیم یافت
شیاطین گرفتند روی زمین
کنون در وی انسان نخواهیم یافت
بزرگان دولت کرامند لیک
کرم زین کریمان نخواهیم یافت
سخاوت نشان بزرگی بود
ولی زین بزرگان نخواهیم یافت
سخا و کرم دوستی علی است
که در آل مروان نخواهیم یافت
وگر ز آنکه مطلوب ما راحت است
در ایام ایشان نخواهیم یافت
درین شوربختی به جز عیش تلخ
ازین ترش رویان نخواهیم یافت
درین مردگان جان نخواهیم دید
و زین ممسکان نان نخواهیم یافت
توانگر دلی کن، قناعت گزین
که نان زین گدایان نخواهیم یافت
ازین قوم نیکی توقع مدار
کزین ابر باران نخواهیم یافت
درین چهارسو آنچه مردم خرند
به غیر از غم ارزان نخواهیم یافت
مکن رو ترش ز آنکه بی‌تلخ و شور
ابایی برین خوان نخواهیم یافت
چو یعقوب و یوسف درین کهنه حبس
مقام عزیزان نخواهیم یافت
به جز بیت احزان نخواهیم دید
به جز کید اخوان نخواهیم یافت
به دردی که داریم از اهل عصر
بمیریم و درمان نخواهیم یافت
بگو سیف فرغانی و ختم کن
درین دور احسان نخواهیم یافت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۰
ای که ز من می‌کنی سؤال حقیقت
من چو تو آگه نیم ز حال حقیقت
عقل سخن پرور است جاهل ازین علم
نطق زبان آور است لال حقیقت
تا ز کمال یقین چراغ نباشد
رو ننماید بجان جمال حقیقت
بدر تمام آنگهی شوی که برآید
از افق جان تو هلال حقیقت
طایر میمون عشق جو که در آرد
بیضهٔ جان را به زیر بال حقیقت
جمله سخن حرفی از کتابهٔ عشق است
جمله کتب سطری از مثال حقیقت
دل که نباشد مدام منشرح از عشق
تنگ بود اندرو مجال حقیقت
راه خرابات عشق گیر که آنجاست
مدرسه‌ای بهر اشتغال حقیقت
ساقی آن میکده به جام شرابی
لون دو رنگی بشست از آل حقیقت
حی علی العشق گوید از قبل حق
با تو که کردی ز من سال حقیقت ،
گر نفسی از امام شرع مطهر
اذن اذان یابدی بلال حقیقت
شاخ درخت هوا چو گشت شکسته
بیخ کند در دلت نهال حقیقت
خط معما شوی و نقطه زند عشق
صورت حال تو را به خال حقیقت
هست درخشان برون ز روزن کونین
پرتو خورشید بی‌زوال حقیقت
کرده طلوع از ورای سبع سماوات
اختر مسعود بی‌وبال حقیقت
با مه دولت قران کنی چو شرف یافت
کوکب جانت به اتصال حقیقت
تا چو زنانش به رنگ و بوی بود میل
مرد کجا باشد از رجال حقیقت؟
نیست شو از خویشتن که عرصهٔ هستی
می‌نکند هرگز احتمال حقیقت
شمسهٔ حق‌الیقین چو چشمهٔ خورشید
شعله زنان است در ظلال حقیقت
سفته گر در علم گفت روا نیست
از صدف شرع انفصال حقیقت
تیره مکن آب او به خاک خلافی
کز تو ترشح کند زلال حقیقت
نشو نیابد نهالت ار ندهد آب
شرع چو ریحانت از سفال حقیقت
آهوی مشکین اگر شوی نکند بوی
سنبل جان تو را غزال حقیقت
وه که ز زاغان اهل قال چه آید
بر سر طوطی خوش مقال حقیقت
حصن تن او خراب شد چو سپردید
قلعهٔ جانش به کوتوال حقیقت
نفس شریفش رسیده بد به شهادت
پیشتر از مرگ در قتال حقیقت
گر دل تو از فراق جان بهراسد
تو نشوی لایق وصال حقیقت
جان و جهان را چو باد و خاک شماری
گر بوزد بر دلت شمال حقیقت
در کف صراف شرع سنگ و ترازوست
معدن جود است در جبال حقیقت
بر در آن معدن از جواهر عرفان
سود کند جان به راس مال حقیقت
والی ملک است شرع تند سیاست
در ملکوت‌آ ببین جلال حقیقت
کوس شریعت کند غریو به تشنیع
گر تو بکوبی برو دوال حقیقت
شرع که در دست حکم قاضی عدل است
مسند او هست پای مال حقیقت
گرمی و سردی امر و نهی دهد پشت
روی چو بنماید اعتدال حقیقت
عقلک شبهه طلب که با دو ورق علم
دمدمه می‌کرد در جدال حقیقت،
رستم آن معرکه نبود، از آنش
پنجه بهم در شکست زال حقیقت
جمله شرایع اگر زبان تو باشند
و آن همه ناطق به قیل و قال حقیقت،
تا به ابد گر بیان کنی نتوان داد
شرح یکی خصلت از خصال حقیقت
مسله‌ای مشکل است یک سخن از من
بشنو و دم در کش از مقال حقیقت
محرم این سر، روان پاک رسول است
جان وی است آگه از کمال حقیقت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۱
ای مرد فقر! هست تو را خرقهٔ تو تاج
سلطان تویی که نیست به سلطانت احتیاج
تو داد بندگی خداوند خود بده
و آنگاه از ملوک جهان می‌ستان خراج
گر طاعتی کنی مکنش فاش نزد خلق
چون بیضه‌ای نهی مکن آواز چون دجاج
محبوب حق شدن به نماز و به روزه نیست
این آرزوت اگرچه کند در دل اختلاج
چون هر چه غیر اوست به دل ترک آن کنی
بر فرق جان تو نهد از حب خویش تاج
در نصرت خرد که هوا دشمن وی است
با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاج
گر در مصاف آن دو مخالف شوی شهید
بیمار را به دم چو مسیحا کنی علاج
چون نفس تند گشت به سختیش رام کن
سردی دهد طبیب چو گرمی کند مزاج
با او موافقت مکن اندر خلاف عقل
محتاج نیست شب که سیاهش کنی به زاج
مردانه گنده پیر جهان را طلاق ده
کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج
هستی تو چو زیت بسوزد گرت فتد
بر دل شعاع عشق، چو مصباح در زجاج
ز اندوه او چو مشعلهٔ ماه روشن است
شمع دلت، که زنده به روغن بود سراج
مر فقر را امین نبود هیچ جاه جوی
چون تخت شه نشین نشود هیچ پیل عاج
گوید گلیم پوش گدا را کسی امیر؟
خواند هوید پوش شتر را کسی دواج؟
گر در رهش زنی قدمی، بر جبین گل
از خاک ره چو قطرهٔ شبنم فتد عجاج
خود کام را چنین سخن از طبع هست دور
محموم را بود عسل اندر دهان اجاج
گر دوستی حق طلبی ترک خلق کن
در یک مکان دو ضد نکند با هم امتزاج
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۲ - هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد
آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان خواهم که به نیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۳
چه خواهد کرد با شاهان ندانم
که با چون من گدایی عشقت این کرد
از اول مهربانی کرد و آنگاه
چو با او مهر ورزیدیم کین کرد
گدایی بر سر کویت نشسته
به رفتن آسمانها را زمین کرد
چو اسبان کرهٔ تند فلک را
سر اندر زیر پای آورد و زین کرد
ز ما هرگز نیاید کار ایشان
چنان مردان توانند این چنین کرد
نه صاحب طبع را عاشق توان ساخت
نه شیطان را توان روح الامین کرد
کسی کز غیر تو دامن بیفشاند
کلید دولت اندر آستین کرد
تویی ختم نکویان و ز لعلت
نکویی خاتم خود را نگین کرد
چو از تو سیف فرغانی سخن راند
همه آفاق پر در ثمین کرد
غمت را طبع او زینسان سخن ساخت
که گل را نحل داند انگبین کرد
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۵
هر که همچون من و تو از عدم آمد به وجود
همه دانند که از بهر سجود آمد وجود
تا بسی محنت خدمت نکشد همچو ایاز
مرد، همکاسهٔ نعمت نشود با محمود
هر که مانند خضرآب حیوة دین یافت
بهر دنیا بر او نیست سکندر محسود
ای که بر خلق حقت دست و ولایت داده‌ست
خلق آزرده مدار از خود و حق ناخشنود
آتش اندر بنهٔ خویش زدی ای ظالم
که به ظلم از دل درویش برآوردی دود
گرچه داری رخ چون آتش و اندام چو آب
زیر این خاک از آن آتش و آب افتد زود
ور چه در کبر به نمرود رسیدی و گذشت
من همی گویمت از پشه بترس ای نمرود
زبر و زیر مکن کار جهانی چون عاد
که به یک صیحه شوی زیر و زبر همچو ثمود
تا گریبان تو از دست اجل بستانند
ای که از بهر تو آفاق گرفتند جنود
پیش ازین بی‌دگران با تو بسی بود جهان
پس ازین با دگران بی‌تو بسی خواهد بود
گرچه عمر تو دراز است، چو روزی چند است
هم به آخر رسد آن چیز که باشد معدود
ورچه خوش نایدت از دنیی فانی رفتن
نه تویی باقی و خالد، نه جهان جای خلود
نرم بالای زمین رو که به زیر خاک است
سرو سیمین قد و رو و گل رنگین خدود
این زر سرخ که روی تو ز عشقش زرد است
هست همچون درم قلب و مس سیم اندود
عمر اندر طلبش صرف شود، آنت زیان !
دگری بعد تو ز آن مایه کند، اینت سود!
رو هواگیر چو آتش که ز بهر نان مرد
تا درین خاک بود آب خورد خون آلود
عاقبت بد به جزای عمل خود برسید
خار می‌کاشت از آن گل نتوانست درود
نیک بختان را مقصود رضای حق است
بخت خود بد مکن و باز ممان از مقصود
گر درم داری با خلق کرم کن زیرا
«شرف نفس به جودست و کرامت به سجود»
سیف فرغانی در وعظ چو سعدی زین سان
سخنی گفت و بود دولت آنکس که شنود
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۶
کم خور غم تنی که حیاتش به جان بود
چیزی طلب که زندگی جان به آن بود
هیچش ز تخم عشق معطل روا مدار
تا در زمین جسم تو آب روان بود
آن کس رسد به دولت وصلی که مرورا
روح سبک ز بار محبت گران بود
چون استخوان مرده نیاید به هیچ کار
عشقی که زنده‌ای چو تواش در میان بود
معشوق روح بخش به اول قدم چو مرگ
از هفت عضو هستی تو جان ستان بود
آخر به عشق زنده کند مر تو را که اوست،
کب حیوة از آتش عشقش روان بود
از تو چه نقشهاست در آیینهٔ مثال
دیدند و گر تو نیز ببینی چنان بود
این حرف خوانده‌ای تو که بر دفتر وجود
لفظی‌ست صورت تو که معنیش جان بود
با نور چشم فهم تو پنهان لطیفه ای‌ست
جان تو آیتی‌ست که تفسیرش آن بود
ای دل ازین حدیث زبان در کشیده به
خود شرح این حدیث چه کار زبان بود؟
خود را مکن میان دل و خلق ترجمان
تا سر میان عشق و دلت ترجمان بود
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۹
چو دلبرم سر درج مقال بگشاید
ز پستهٔ شکرافشان زلال بگشاید
چو مرده زنده شوم گر به خنده آب حیوة
از آن دو شکر شیرین مقال بگشاید
چو غنچه گل علم خویش در نوردد زود
چو لاله گر رخ او چتر آل بگشاید
سپید مهرهٔ روز و سیاه دانهٔ شب
مه من ار خوهد از عقد سال بگشاید
به روز نبود حاجت چو پردهٔ شب، زلف
ز روی آن مه ابرو هلال بگشاید
پرآب نغمهٔ تردست او ز رود و رباب
هزار چشمه به یک گوشمال بگشاید
عقیق بارد چشمم چو لعل‌گون پرده
ز پیش لؤلؤی پروین مثال بگشاید
بیاد دوست دل تنگ همچو غنچهٔ ماست
چو جیب گل که به باد شمال بگشاید
به پای شوق کنم رقص و سر بیفشانم
چو دست وجد گریبان حال بگشاید
به چشم روح ببینم جلال او چو مرا
دل از مشاهدهٔ آن جمال بگشاید
حدیث جادویی سامری حرام شناس
به غمزه چون در سحر حلال بگشاید
به مدح دایرهٔ روی او اگر نقطه است
عجب مدان که دهان همچو دال بگشاید ...
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۲۳
من بلبلم و رخ تو گلزار
تو خفته من از غم تو بیدار
جانا تو به نیکویی فریدی
وین زلف چو عنبر تو عطار
گفتم که چو روی گل ببینم
کمتر کنم این فغان بسیار
شوق گل روی تو چو بلبل
هر لحظه در آردم به گفتار
من در طلب تو گم شده‌ستم
خود گم شده چون بود طلبکار؟
بر من همه دوستان بگریند
هر گه که بنالم از غمت زار
دل، خسته نگردد از غم تو
هرگز نبود ز مرهم آزار
از دانهٔ خال تو دل من
در دام هوای تو گرفتار
بسیار تنم بجان بکوشید
تا دل ندهد به چون تو دلدار
با یوسف حسن تو نرستم
زین عشق چو گرگ آدمی‌خوار
چون جان به فنای تن نمیرد
آن دل که ز عشق گشت بیمار
چون کرد بنای آبگیری
بر خاک در تو اشک گل کار،
وقت است کنون که که رباید
رنگ رخ من ز روی دیوار
در دست غم تو من چو چنگم
و اسباب حیوة همچو او تار
چنگی غم تو ناخن جور
گو سخت مزن که بگسلد تار
ای لعل تو شهد مستی انگیز
وی چشم تو مست مردم آزار
دریاب که تا تو آمدی، رفت
کارم از دست و دستم از کار
اندوه فراخ رو به صد دست
بر تنگ دلم همی نهد بار
دور از تو هر آن کسی که زنده‌است
بی روی تو زنده ای‌ست مردار
در دایرهٔ وجود گشتم
با مرکز خود شدم دگربار
بر نقطهٔ مهرت ایستادم
تا پای ز سر کنم چو پرگار
افتاد از آن زمان که دیدیم
ناگه رخ چون تو شوخ عیار،
هم خانهٔ ما به دست نقاب
هم کیسهٔ ما به دست طرار
در دوستی تو و ره تو
مرد اوست که ثابت است و سیار
گر بر در تو مقیم باشد
سگ سکه بدل کند در آن غار
آن شب که بهم نشسته باشیم
در خلوت قرب یار با یار
هم بیم بود ز چشم مردم
هم مردم چشم باشد اغیار
پر نور چو روی روز کرده
شب را به فروغ شمع رخسار
در صحبت دوست دست داده
من سوخته را بهشت دیدار
در پرسش ما شکر فشانده
از پستهٔ تنگ خود به خروار
کای در چمن امید وصلم
چیده ز برای گل بسی خار
جام طرب و هوای خود را
در مجلس ما بگیر و بگذار
آن دم به امید مستی وصل
بر بنده رگی نماند هشیار
بیرون شده طبع آرزو جوی
بی خود شده عقل خویشتن دار
بر صوفی روح چاک گشته
در رقص دل از سماع اسرار
در چشم ازو فزوده نوری
در خانه ز من نمانده دیار
چون از افق قبای عاشق
سر بر زده آفتاب انوار
او وحدت خویش کرده اثبات
اندر دل او به محو آثار
ای از درمی به دانگی کم
خرم به زیادتی دینار
مشتی گل تست در کشیده
در چشم هوای تو چو گلنار
دلشاد به عالمی که در وی
کس سر نشود مگر به دستار
دستت نرسد بدو چو در پاش
این هر دو نیفگنی به یکبار
تا پر هوا ز دل نریزد
جانت نشود چو مرغ طیار
ای طالب علم! عاشقی ورز
خود را نفسی به عشق بسپار
کاندر درجات فضل پیش است
عشق از همه علمها به مقدار
در مدرسهٔ هوای او کس
عالم نشود به بحث و تکرار
گر طالب علم این حدیثی
بشکن قلم و بسوز طومار
چون عشق لجام بر سرت کرد
دیگر نروی گسسته افسار
تو مؤمن و مسلمی و داری
یک خانه پر از بتان پندار
در جنب تو دشمنان کافر
در جیب تو سروران کفار
تو با همه متحد به سیرت
تو با همه متفق به کردار
دایم ز شراب نخوت علم
سر مست روی به گرد بازار
جهل تو تویی تست وزین علم
تو بی‌خبر ای امام مختار
تا تو تویی ای بزرگ خود را
با آن همه علم جاهل انگار
رو تفرقه دور کن ز خاطر
رو آینه پاک کن ز زنگار
کاری می‌کن که ننگ نبود
از کار جهان پر و تو بی کار
وین نیز بدان که من درین شعر
تنبیه تو کرده‌ام نه انکار
گر یوسف دلربای ما را
هستی به عزیز جان خریدار،
ما یوسف خود نمی‌فروشیم
تو جان عزیز خود نگهدار
مقصود من از سخن جز او نیست
جز مهره چه سود باشد از مار
من روی غرض نهفته دارم
در برقع رنگ پوش اشعار
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۲۵
ای بت سنگ دل و ای صنم سیم عذار
بر رخ خوب تو عاشق فلک آینه‌دار
ناگهان چون بگشادی در دکان جمال
گل فروشان چمن را بشکستی بازار
سورهٔ یوسف حسن تو همی خواند مگر
آیت روی تو بنمود ز رحمت آثار
دهن خوش دم تو مردهٔ دل را عیسی
شکن طرهٔ تو زندهٔ جان را زنار
صفت نقطهٔ یاقوت دهانت چه کنم
کاندر آن دایره اندیشه نمی‌یابد بار
به اثر پیش دهان و لب تو بی کارند
پستهٔ چرب زبان و شکر شیرین کار
قلم صنع برد از پی تصویر عقیق
سرخی از لعل لب تو به زبان چون پرگار
برقع روی تو از پرتو رخسارهٔ تو
هست چون ابر که از برق شود آتش‌بار
آتش روی تو را دود بود از مه و خور
شعر زلفین تو را پود بود از شب تار
با چنین روی، چو در گوش کنی مروارید
شود از عکس رخت دانهٔ در چون گلنار
بحر لطفی و ز اوصاف تو بر روی تو موج
گنج حسنی و بر اطراف تو از زلف تو مار
باز سودای تو را زقهٔ جان در چنگل
مرغ اندوه تو را دانهٔ دل در منقار
تو مرا بوده چو دل را طرب و تن را جان
من تو را گشته چو مه را کلف و گل را خار
سپر افگندم در وصف کمان ابروت
بی‌زبان مانده‌ام همچو دهان سوفار
آدم آن روز همی گفت ثنای تو که بود
طین لازب، که توی گوهر و انسان فخار
ای خوشا دولت عشق تو که با محنت او
شد دل تنگ من از نعمت غم برخوردار
حسن روی تو عجب تا به چه حد است که هست
جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار
مستفیدند دل و جان ز تو چون عقل از علم
مستفادند مه و خور ز تو چون نور از نار
آن عجب نیست که ارواح و معانی یابند
از غبار درت اشباح و صور بر دیوار
آسمان را و زمین را شود از پرتو تو
ذره‌ها جمله چو خورشید و کواکب اقمار
من ز مهرت چو درم مهر گرفتم که به قدر
خوب رویان چو پشیزند و تویی چون دینار
می‌نهد در دل فرهاد چو مهر شیرین
خسرو عشق تو در مخزن جانم اسرار
عقل را پنبه کند عشق تو و از اثرش
همچو حلاج زند مرد علم بر سردار
ای تو نزدیک به دل، پرده ز رخ دور افگن
تا کند پیش رخت شرک به توحید اقرار
گر تو یک بار بدو روی نمایی پس از آن
پیش تو سجده کند کفر چو ایمان صدبار
ز آتش شوق تو گر هیچ دلش گرم شود
آب بر خاک درت چرخ زند چون عصار
بر زمین گر ز سر کوی تو بادی بوزد
خاک دیگر نکند بی تو چو سیماب قرار
ای که در معرض اوصاف جمالت به عدد
ذره اندک بود و قطره نباشد بسیار
عقل را در دو جهان وقت حساب خوبان
ابتدا از تو بود چون ز یک آغاز شمار
چه کنم وصف جمال تو که از آرایش
بی نیاز است رخ تو چو یدالله ز نگار
با مهم غم عشق تو به یکبار ببست
در دکان کفایت خرد کارگزار ...
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۲۶
ایا نموده ز یاقوت درفشان گوهر
به نکته لعل تو می‌بارد از زبان گوهر
ترش نشینی گیرد همه جهان تلخی
سخن بگویی گردد شکرفشان گوهر
دل مرا که به باران فیض تو زنده است
ز مهر تست صدف‌وار در میان گوهر
بهای گوهر وصلت مرا میسر نیست
و گرنه قیمت خود می‌کند بیان گوهر
دو کون در ره عشق تو ترک باید کرد
که جمع می‌نشود خاک با چنان گوهر
نمود عشق تو از آستین غیرت دست
فشاند لعل تو در دامن جهان گوهر
درم ز دیده چکد چون شود به گاه سخن
زناردان شکر پاش تو روان گوهر
تو راست ز آن لب نوشین همه سخن شیرین
تو راست ز آن در دندان همه دهان گوهر
ترش چو غوره نشیند شکر ز تنگ دلی
دهانت ار بنماید ز ناردان گوهر
چو در به رشته تعلق گرفت عشق به من
اگر چه زیب نگیرد ز ریسمان گوهر
همای عشق تو گر سایه افگند بر جغد
به جای بیضه نهد اندر آشیان گوهر
نبود تا تو تویی حسن لطف از تو جدا
که دید هرگز با بحر توامان گوهر؟
صدف مثال میان پر کند جهان از در
چو بحر لطف تو انداخت بر کران گوهر
دهان تو که چو سوراخ در شد از تنگی
همی کند لب لعلت درو نهان گوهر
به جان فروشی از آن لب تو بوس و این عجب است
که در میانهٔ معدن بود گران گوهر
ز شرم آن در دندان سزد که حل گردد
چو مغز در صدف همچو استخوان گوهر
ز سوز سینه و اشک منت زیانی نیست
بلی از آتش و آب است بی‌زیان گوهر
عروس حسن تو در جلوه آمد و عجب است
که بر زمین نفشاندند از آسمان گوهر
چو چنگ وقت سماع از میان زیورها
چو تو به رقص در آیی کند فغان گوهر ...
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۲۸ - فی التوحید الباری تعالی
ای پادشاه عالم، ای عالم خبیر
یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر
فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام
حکم تو بی‌منازع و ملک تو بی‌وزیر
بر چهرهٔ کواکب از صنع تست نور
بر گردن طبایع از حکم تست نیر
چون آفتاب بر دل هر ذره روشن است
کز زیت فیض تست چراغ قمر منیر
از آفتاب قدرت تو سایه پرتویست
کورست آنکه می‌نگرد ذره را حقیر
از طشت آبگون فلک بر مثال برق
در روز ابر شعله زند آتش اثیر
با امر نافذ تو چو سلطان آفتاب
نبود عجب که ذره ز گردون کند سریر
بر خوان نان جود تو عالم بود طفیل
بهر تنور صنع تو آدم بود خمیر
در پیش صولجان قضای تو همچو گوی
میدان به سر همی سپرد چرخ مستدیر
علم ترا خبر که ز بهر چه منزوی‌ست
خلوت نشین فکر به بیغولهٔ ضمیر
اجزای کاینات همه ذاکر تواند
این گویدت که مولی، و آن گویدت نصیر
دانستم از صفات که ذاتت منزه است
از شرکت مشابه و از شبهت نظیر
در دست من که قاصرم از شکر نعمتت
ذکر تو می‌کند به زبان قلم صریر
هر چند غافلم ز تو لیکن ز ذکر تو
در وکر سینه مرغ دلم می‌زند صفیر
اندر هوای وصف تو پرواز خواست کرد
از پر خویش طایر اندیشه خورد تیر
منظومهٔ ثنای تو تالیف می‌کنم
باشد که نافع آیدم این نظم دلپذیر
تو هادیی، به فضلت تنبیه کن مرا
تا از هدایهٔ تو شوم جامع کبیر
کس را سزای ذات تو مدحی نداد دست
گر بنده حق آن نگزارد بر او مگیر
گر کس حق ثنای تو هرگز گزاردی
لا احصی از چه گفتی پیغمبر بشیر
در آروزی فقر بسی بود جان من
عشق از رواق غیب ندا کرد کای فقیر!
رو ترک سر بگیر و ازین جیب سر برآر
رو ترک زر بگو و ازین سکه نام گیر
گر زندگی خوهی چو شهیدان پس از حیات
بر بستر مجاهده پیش از اجل بمیر
ای جان! به نفس مرده شو و از فنا مترس
وی دل! به عشق زنده شو و تا ابد ممیر
روزی که حکمت از پی تحقیق وعدها
تغییر کاینات بفرماید، ای قدیر!
گهوارهٔ زمین چو بجنبد به امر تو
گردد در آن زمان ز فزع شیرخواره پیر،
با اهل رحمتت تو برانگیز بنده را
کان قوم خورده‌اند ز پستان فضل شیر
من جمع کرده هیزم افعال بد بسی
و آنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزیر
از بهر صید ماهی عفو تو در دعا
از دست دام دارم و از چشم آبگیر
نومید نیستم ز در رحمتت که هست
کشت امید تشنه و ابر کرم مطیر
تو عالمی که حاصل ایام عمر من
جرمی است، رحمتم کن و عذری‌ست، در پذیر
فردا که هیچ حکم نباشد به دست کس
ای دستگیر جمله! مرا نیز دست گیر!
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۲۹
ای پسر از مردم زمانه حذر گیر
بگذر ازین کوی و خانه جای دگر گیر
در تو نظرهای خلق تیر عدو دان
تیغ بیفگن، برای دفع سپر گیر
چون تو ندانی طریق غوص درین بحر
حشو صدف ممتلی به در و گهر گیر
چون تو نه آنی که ره بری به معانی
جمله جهان نیکوان خوب صور گیر
گر بجهد آتشی ز زند عنایت
سوختهٔ دل به پیش او بر و در گیر
یار اگرت از نگین خویش کند مهر
نام ازو همچو شمع و مهر چو زر گیر
پای بنه بر فراز چرخ و چو خورشید
جملهٔ آفاق را به زیر نظر گیر
باز دلت چون به دام عشق در افتاد
خیل ملک را چو مرغ سوخته پر گیر
مرغ سعادت به شام چون نگرفتی
دام تضرع بنه به وقت سحر گیر
جان شریف تو مغز دانهٔ نفس است
سنگ بزن مغز را ز دانه بدرگیر
چون سر تو زیر دست راهبری نیست
جملهٔ اعضای خویش پای سفر گیر
بگذر ازین پستی از بلندی همت
وین همه بالا و شیب زیر و زبر گیر
صدق ابوبکر را علم کن و با خود
تیغ علی‌وار زن، جهان چو عمر گیر
سیف برو جان بباز و نصرت دل کن
دامن معشوق را به دست ظفر گیر
عیب عملهای خویشتن چو ببینی
بحر دلت را چو علم کان هنر گیر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۳۰
ما را به بوسه چون بگرفتیم در برش
آب حیوة داد لب همچو شکرش
گردیم هر دو مست شراب نیاز و ناز
او دست در بر من و من دست در برش
در وصف او اگر چه اشارات کرده‌اند
ما وصف می‌کنیم به قانون دیگرش
بسیار خلق چون شکر و عود سوختند
ز آن روی همچو آتش و خط چو عنبرش
بفروخت در زجاجهٔ تاریک کاینات
مصباح نور اشعهٔ خورشید منظرش
بر لشکر نجوم کشد آفتاب تیغ
در سایهٔ حمایت روی منورش
سلطان حسن او و یکی از سپاه اوست
این مه که مفردات نجومند لشکرش
طاوس حسنش ار بگشاید جناح خویش
جبریل آشیانه کند زیر شهپرش
آرایش عروس جمالش مکن که نیست
با آن کمال حسن، نیازی به زیورش
خورشید کیمیایی گر خاک زر کند
با صنعتی چنین عرض اوست جوهرش
دل سست گشت آینهٔ سخت روی را
هر گه که داشت روی خود اندر برابرش
هر کو چو من به وصف جمالش خطی نوشت
شد جمله حسن چون رخ گل روی دفترش
آب حیوة یافت خضروار بی‌خلاف
لب تشنه‌ای که می‌طلبد چون سکندرش
آن را که آبخور می عشق است حاصل است
بر هر کنار جوی، لب حوض کوثرش
صافی درون چو شیشه و روشن شود چو می
هر کو شراب عشق در آمد به ساغرش
آن دلبری که جمله جمال است نعت او
نام‌آوری‌ست کاسم جمیل است مصدرش
در دل نهفت همچو صدف اشک قطره را
هر در که یافت گوش ز لعل سخنورش
رو مستقیم باش اگر خوض می‌کنی
در بحر عشق او که صراط است معبرش
بی‌داروی طبیب غم او بسی بمرد
بیمار دل که هست امانی مزورش
هر ذره‌ای که از پی خورشید روی او
یک شب به روز کرد مهی گشت اخترش
بر فرق خویش تاج حیوة ابد نهاد
آن کس که باز یافت به سر نیش خنجرش
و آن را که نور عشق ازل پیش رو نبود
ننموده ره به شمع هدایت پیمبرش
ای دلبری که هر که تو را خواست، وصل تو
جز در فراق خویش نگردد میسرش
نبود به هیچ باغ چو تو سرو میوه‌دار
باغ ار بهشت باشد و رضوان کدیورش
نه خارج و نه داخل عالم بود چو روح
آن معدن جمال که هستی تو گوهرش
فردا که نفخ صور اعادت خوهند کرد
مرده سری بر آورد از خاک محشرش
در بوتهٔ جحیم گدازند هر که را
بی سکهٔ غم تو بود جان چون زرش
پیوستگان عشق تو از خود بریده‌اند
آن کو خلیل تست چه نسبت به آزرش ...
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۳۱
ایا ندیده ز قرآن دلت ورای حروف!
به چشم جان رخ معنی نگر بجای حروف
به گرد حرف چو اعراب تا بکی گردی
به ملک عالم معنی نگر ورای حروف
مدبرات امورند در مصالح خلق
ستارگان معانیش بر سمای حروف
عروس معنی او بهر چشم نامحرم
فرو گذاشته بر روی پرده‌های حروف
خلیفه‌وار بدیدی امام قرآن را
لباس خویش سیه کرده از کسای حروف
ز وجد پاره کنی جامه‌گر برون آید
برهنه شاهد اسرارش از قبای حروف
عزیر قرآن در مصر جامع مصحف
فراز مسند الفاظ و متکای حروف
شراب معنی رخشان چو طلعت یوسف
نمود از دل جام جهان نمای حروف
حدیث گنج معانی همی کند با تو
زبان قرآن، در کام اژدهای حروف
دل صدف صفتت بر امید در ثواب
ز بحر قرآن قانع به قطره‌های حروف
به کام جان برو آب حیوة معنی نوش
ز عین چشمهٔ الفاظ و از انای حروف
مکن به جهل تناول، که خوان قرآن را
پر از حلاوهٔ علم است کاسهای حروف
قمطرهای نبات است پر ز شهد شفا
نهاده خازن رحمت برو غطای حروف
عرب اگر چه به گفتار سحر می‌کردند
از ابتدای الف تا به انتهای حروف،
حبال دعوی برداشتند چون بفگند
کلیم لفظ وی اندر میان عصای حروف
به دوستانش فرستاد نامه‌ای ایزد
که ره برند به مضمونش از سخای حروف
پس آمده ز کتب، بوده پیشوای همه
چنان که حرف الف هست پیشوای حروف
به آفتاب هدایت مگر توانی دید
که ذره‌های معانی است در هوای حروف
اگر مرکب گردد چو صورت و بیند
بسیط عالم معنی ز تنگنای حروف،
به بارگاه سلیمان روح هدهد عقل
خبر ز عرش عظیم آرد از سبای حروف
بدین قصیده که گفتم، در او بیان کردم
که ترک علم معانی مکن برای حروف ...
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۳۲
ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک!
رخت اندرو منه که نه‌ای تو سزای خاک!
آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد
اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک!
ای از برای بردن گنجینه‌های مور
چون موش نقب کرده درین توده‌های خاک!
زیر رحای چرخ که دورش به آب نیست
جز مردم آرد می‌نکند آسیای خاک
ای از برای گوی هوا نفس خویش را
میدان فراخ کرده درین تنگنای خاک!
فرش سرایت اطلس چرخ است چون سزد
اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک!
ای داده بهر دنیی دون عمر خود به باد!
گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک!
در جان تو چو آتش حرص است شعله‌ور
تن پروری به نان و به آب از برای خاک
در دور ما از آتش بیداد ظالمان
چون دود و سیل تیره شد آب و هوای خاک
بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن
کز ظلم هست سیل عرم در سبای خاک
آتش خورم بسان شتر مرغ کآب و نان
مسموم حادثات شد اندر وعای خاک
ای کور دل تو دیده نداری از آن تو را
خوب است در نظر بد نیکو نمای خاک!
داروی درد خود مطلب از کسی که نیست
یک تن درست در همه دارالدوای خاک
زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک
از خون لبالب است درین دور انای خاک
در شیب حسرتند ز بالای قصر خود
این سروران پست شده زیر پای خاک
بس خوب را که از پی معنی زشت او
صورت بدل کنند به زیر غطای خاک
ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست
در موضعی که گور تو سازند وای خاک!
گر عقل هست در سر تو پای بازگیر
زین چاه سر گرفتهٔ نادلگشای خاک
بیگانه شد ز شادی و با انده است خویش
ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک!
از خرمن زمانه به کاهی نمی‌رسی
با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک
دایم تو از محبت دنیا و حرص مال
نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک
بستان عدن پر گل و ریحان برای تست
تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک
ساکن مباش بر سرنطع زمین چو کوه
کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک
جانت بسی شکنجهٔ غم خورد و کم نشد
انس دلت ز خانهٔ وحشت‌فزای خاک
در صحن این خرابه غباری نصیب تست
ور چه چو باد سیر کنی در فضای خاک
خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند
کآتش گرفت خاصه درین دور جای خاک
آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را
در تخم‌پروری نکند اقتضای خاک
خود شیر شادیی نرساند به کام تو
این سالخورده مادر اندوه زای خاک
عبرت بسی نمود اگر جانت روشن است
آیینهٔ مکدر عبرت نمای خاک
گویی زمان رسید که از هیضه قی کند
کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک
آتش مثال حلهٔ سبز فلک بپوش
بر کن ز دوش صدره آب و قبای خاک
بی‌عشق مرد را علم همت است پست
بی‌باد ارتفاع نیابد لوای خاک
ره کی برد به سینهٔ عاشق هوای غیر
خود چون رسد به دیدهٔ اختر فدای خاک
تا آدمی بود بود این خاک را درنگ
کآمد حیوة آدمی آب بقای خاک
و آنکس که خاک از پی او بود شد فنا
فرزانه را سخن نبود در فنای خاک
حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور
قومی که چون منید هلموا صلای خاک
گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع
کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک
ای قادری که جمله عیال تواند خلق
از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک
از نیکویی چو دلبر خورشیدرو شوند
در سایهٔ عنایت تو ذره‌های خاک
تو سیف را از آتش دوزخ نگاه‌دار
ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک
از بندگانت نعمت خود وامگیر از آنک
ناورد محنت است درین تنگنای خاک
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۳۳
سزد که وزن نیارد به نزد گوهر سنگ
که تو چو گوهری و دلبران دیگر سنگ
چو راه عشق تو کوبم بسازم از سر پای
چو خاک کوی تو سنجم بسازم از زر سنگ
اگر چه نثر زر و سیم کرد نتوانم
به نظم خرج کنم با تو همچو جوهر سنگ
عروس حسن تو چون جلوه کرد خاطر من
به در نظم مرصع کند چو زیور سنگ
کسی که نسبت گوهر کند به خاک درت
چو صیرفی‌ست که با زر کند برابر سنگ
تو همچو آب لطیفی از آن همی داری
مدام از دل خود همچو آب در بر سنگ
چکیده در ره عشق تو خون دل بر خاک
رسید بر سر کوی تو پای جان بر سنگ
کجا به منزل وصلت رسم چو اندر راه
اولاغ عمر سقط می‌شود بهر فرسنگ
پلنگ طبعی و من بر درت چو سگ خوارم
به دست جور مزن بر چو من غضنفر سنگ
دلت کنون به جفا میل بیشتر دارد
چرا ز مرکز خود می‌کنی فروتر سنگ
مرا به چنگ جفا می‌زنی و می‌گویی
که تو چو آب لطیفی برو همی خور سنگ
ز غیر عشق تو پرداختیم خاطر خویش
که بت شود چو در افتد به دست بت گر سنگ
بترک دنیا جز مرد عشق کس نکند
که ارمنی نزند بر صلیب قیصر سنگ
نه مرد عشق بود گر بود مدبر عقل
نه کار گوی کندگر بود مدور سنگ
ز نور عشق شود چون ملک به معنی مرد
ز بت تراش شود آدمی به پیکر سنگ
نه پرتو اثر عاشقی است در هر دل
نه معجز حجر موسوی است در هر سنگ
بنای کعبهٔ مهرت چو می‌نهاد دلم
به عقل گفتم کاز هر طرف بیاور سنگ
مرا زمانه مدد خواست کرد سنگ نیافت
فگند در ره وصل از فراق تو خرسنگ
حدیث عشق تو با کوه اگر کنم تقریر
رقم پذیر شود ز آن سخن چو دفتر سنگ
ز روی روشنت ار پرتوی فتد بر خاک
در آب تیره چو ماهی شود شناگر سنگ ...
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۳۹
دلا گر دولتی داری طلب کن جای درویشان
که نور دوستی پیداست در سیمای درویشان
برون شو از مکان و کون تا زیشان نشان یابی
چو در کون و مکان باشی نیابی جای درویشان
بر ایشان که بشناسند گوهرهای مردم را
توانگر گر بود چون زر نگیرد جای درویشان
چو مهر خوب رویان است در هر جان تو را جانی
اگر دولت تو را جا داد در دلهای درویشان
مقیم مقعد صدقند درویشان بی‌مسکن
بنازد جنت ار فردا شود ماوای درویشان
مبر از صحبت ایشان که همچون باد در آتش
در آب و خاک اثر دارد دم گیرای درویشان
فلک را گر چه بازیهاست بر بالای اوج خود
زمین را سرفرازیهاست زیر پای درویشان
به تقدیر ار چه گردون را همه زین سو بود گردش
بگردد آسمان ز آن سو که گردد رای درویشان
شب قدرست و روز عید هر ساعت مه و خور را
اگر خود را بگنجانند در شبهای درویشان
اگرچه جان ز مستوری چو صورت در نظر ناید
به تن در روی جان بیند دل بینای درویشان
بزیر پای ایشان است در معنی سر گردون
به صورت گر چه گردون است بر بالای درویشان
ز درهای سلاطین ار گدایان نان همی یابند
سلاطین ملک می‌یابند از درهای درویشان
چو مردان سیف فرغانی مکن بیرون اگر مردی
ز دل اندوه درویشی، ز سر سودای درویشان