عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۴۰ - این قصیدهٔ را برای شیخ اجل سعدی نوشت و فرستاد
نمی‌دانم که چون باشد به معدن زر فرستادن
به دریا قطره آوردن به کان گوهر فرستادن
شبی بی‌فکر، این قطعه بگفتم در ثنای تو
ولیکن روزها کردم تامل در فرستادن
مرا از غایت شوقت نیامد در دل این معنی
که آب پارگین نتوان سوی کوثر فرستادن
مرا آهن در آتش بود از شوقت، ندانستم
که مس از ابلهی باشد به کان زر فرستادن
چو بلبل در فراق گل ازین اندیشه خاموشم
که بانگ زاغ چون شاید به خنیاگر فرستادن
حدیث شعر من گفتن به پیش طبع چون آبت
به آتشگاه زردشت است خاکستر فرستادن
بر آن جوهری بردن چنین شعر آنچنان باشد
که دست افزار جولاهان بر زرگر فرستادن
ضمیرت جام جمشید است و در وی نوش جان پرور
بر او جرعه‌ای نتوان ازین ساغر فرستادن
سوی فردوس باغی را نزیبد میوه آوردن
سوی طاوس زاغی را نشاید پر فرستادن
بر جمع ملک نتوان به شب قندیل بر کردن
سوی شمع فلک نتوان به روز اختر فرستادن
اگر از سیم و زر باشد ور از در و گهر باشد
به ابراهیم چون شاید بت آزر فرستادن
ز باغ طبع بی‌بارم ازین غوره که من دارم
اگر حلوا شود نتوان بدان شکر فرستادن
تو کشورگیر آفاقی و شعر تو تو را لشکر
چنین لشکر تو را زیبد به هر کشور فرستادن
مسیح عقل می‌گوید که چون من خرسواری را
به نزد مهدیی چون تو سزد لشکر فرستادن؟
چو چیزی نیست در دستم که حضرت را سزا باشد
ز بهر خدمت پایت بخواهم سر فرستادن
سعادت می‌کند سعیی که با شیرازم اندازد
ولیکن خاک را نتوان به گردون برفرستادن
اگر با یکدگر ما را نیفتد قرب جسمانی
نباشد کم ز پیغامی به یکدیگر فرستادن؟
سراسر حامل اخلاص ازین سان نکته‌ها دارم
ز سلطان سخن دستور و از چاکر فرستادن
در آن حضرت که چون خاک است زر خشک سلطانی
گدایی را اجازت کن به شعر تر فرستادن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۴۱
در شب زلف تو قمر دیدن
خوش بود خاصه هر سحر دیدن
تا به کی همچو سایهٔ خانه
آفتاب از شکاف در دیدن
پرده بردار از آن رخ پر نور
که ملولم ز ماه و خور دیدن
گر چه کس را نمی‌شود حاصل
لذت شکر از شکر دیدن
هست دشوار دیدن تو چنان
که ز خود مشکل است سر دیدن
روی منما به هر ضعیف دلی
گر چه ناید ز بی‌بصر دیدن
که چو سیماب مضطرب گردد
دل مسکین ز روی زر دیدن
میوه‌ای ده ز باغ وصل مرا
که دلم خون شد از زهر دیدن
آشنای تو را سزد زین باغ
همچو بیگانگان شجر دیدن
طالب رؤیت مؤثر شد
چون کلیم‌الله از اثر دیدن
گر چه صبرم گرفته است کمی
شوقم افزون شود به هر دیدن
زخم چوگان شوق می‌باید
بر دل از بهر ره نور دیدن
گرد میدان عشق می‌نتوان
به سر خود چو گوی گردیدن
ای دل، ای دل تو را همه چیزی
شد میسر ازو مگر دیدن
به فروغ چراغ عشق توان
هر دو عالم به یک نظر دیدن
جان معنی و معنی جان را
در پس پردهٔ صور دیدن
اوست پیش و پس همه چیزی
چون غلط می‌کنی تو در دیدن؟
علم رسمیت منع کرد از عشق
به صدف ماندی از گهر دیدن
مرد این ره نظر به خود نکند
از عجایب درین سفر دیدن
گر سر این رهت بود شرط است
پای طاوس را چو پر دیدن
نزد ما از خواص این ره هست
در یکی گام صد خطر دیدن
چند خود را خلاف باید کرد
در مقامات خیر و شر دیدن
تا دل و دیده اتفاق کنند
روی او را به یکدگر دیدن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۴۲
زهی از نور روی تو چراغ آسمان روشن
تو روشن کرده‌ای او را و او کرده جهان روشن
اگر نه مقتبس بودی به روز از شمع رخسارت
نبودی در شب تیره چراغ آسمان روشن
چراغ خانهٔ دل شد ضیای نور روی تو
وگرنه خانهٔ دل را نکردی نور جان روشن
جواز از موی و روی تو همی یابند روز و شب
که در آفاق می‌گردند این تاریک و آن روشن
اگر با آتش عشقت وزد بادی برو شاید
که خاک تیره دل گردد چو آب دیدگان روشن
چو با خورشید روی تو دلش گرم است، عاشق را
نفس چون صبح روشن دل برآید از دهان روشن
اگر از آتش روی تو تابی بر هوا آید
کند ابر بهاری را چو آب اندر خزان روشن
وگر از ابر لطف تو به من بر سایه‌ای افتد
چو خورشید یقین گردد دل من بی‌گمان روشن
میان مجلس مستان اگر تو در کنار آیی
به بوسه می‌توان خوردن شرابی زان لبان روشن
قدت در مجمع خوبان چو سرو اندر چمن زیبا
رخت بر صفحهٔ رویت چو گل در گلستان روشن
خطت همچون شب و در وی رخی چون ماه تابنده
براتت رایج است اکنون که بنمودی نشان روشن
دهان چون پسته و در وی سخن همچون شکر شیرین
رخت را رنگ گلنار و لبت چون ناردان روشن
کمان ابروت بر دل خدنگی زد کزو هر دم
مرا تیر مژه گردد به خون همچون سنان روشن
من اشتر دل اگر یابم تو را در گردن آویزم
جرس وارو کنم هر دم ز درد دل فغان روشن
اگر خاک سر کویت دمی با سرمه آمیزد
به ره بینی شود چون چشم میل سرمه‌دان روشن
مرا بی ترک سر وصلت میسر گردد ار باشد
ز شیرینی دهن تلخ و ز تاریکی مکان روشن
فراقت آنچه با من کرد پنهان در شب تیره
کجا گفتن توان پیدا، کجا کردن توان روشن؟
رخ همچون قمر بنما ز زلف همچو شب ای جان
که تا گردد به نزد خلق عذر عاشقان روشن
چو در وصف جمال تو نویسم شعر خود، گردد
مرا همچون ید بیضا قلم اندر بنان روشن
مرا در شب نمی‌باید چراغ مه که می‌گردد
به یاد روز وصل تو شبم خورشیدسان روشن
ز بهر سوختن پیشت چه مردانه قدم باشد
ز جیب شمع بر کردن سری چون ریسمان روشن
ز نور عشق تو ناگه دلم چون روز روشن شد
بسان تیره‌شب کز برق گردد ناگهان روشن
ز حسنت نور رو کم گشت مر خوبان عالم را
چو شد خورشید پیدا مه نباشد آنچنان روشن
به هر مجلس که جمع آیند خوبان همچو استاره
تو با آن روی پر نوری چو ماه اندر میان روشن ...
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۴۳
ای تو را در کار دنیا بوده دست افزار دین
وی تو از دین گشته بیزار و ز تو بیزار دین
ای به دستار و به جبه گشته اندر دین امام
ترک دنیا کن که نبود جبه و دستار دین
ای لقب گشته فلان الدین و الدنیا تو را
ننگ دنیایی و از نام تو دارد عار دین
نفس مکارت کجا بازار زرقی تیز کرد
کز پی دنیا درو نفروختی صد بار دین
قدر دنیا را تو می‌دانی که گر دستت دهد
یک درم از وی به دست آری به صد دینار دین
قیمت او هم تو بشناسی که گریابی کنی
یک جو او را خریداری به ده خروار دین
خویشتن باز آر ازین دنیا خریدن زینهار
چون خریداران زر مفروش در بازار دین
کز برای سود دنیا ای زیان تو ز تو
بهر مال ارزان فروشد مرد دنیادار دین
از پی مالی که امسالت مگر حاصل شود
در پی این سروران از دست دادی پار دین
مصر دنیا را که در وی سیم و زر باشد عزیز
تو زلیخایی از آن نزد تو باشد خوار دین
دیو نفست گر مسخر شد مسلم باشدت
این که در دنیا نگه‌داری سلیمان‌وار دین
حق دین ضایع کنی هر روز بهر حظ نفس
آه از آن روزی که گوید حق من بگزار دین
کار تو چون جاهلان شد برگ دنیا ساختن
خود درخت علم تو روزی نیارد بار دین
بحث و تکرار از برای دین بود در مدرسه
وز تو آنجا فوت شد ای عالم مختار دین
آرزوی مسند تدریس بیرون کن ز دل
تا تو را حاصل شود بی‌بحث و بی‌تکرار دین
چشم جان از دیدن رخسار این رعنا ببند
تا گشاید بر دلت گنجینهٔ اسرار دین
دست حکم طبع بیرون ناورد از دایره
نقطهٔ دل را که زد بر گرد او پرگار دین
کار من گویی همه دین است و من بیدار دل
خواب غفلت کی گمارد بر دل بیدار دین
نزد تو کز مال دنیا خانه رنگین کرده‌ای
پردهٔ بیرون در نقشی است بر دیوار دین ...
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۴۶ - فی نعت نبی اکرم «ص»
به سوی حضرت رسول‌الله
می‌ورم با دل شفاعت خواه
نخورم غم از آتش، ار برسد
آب چشمم به خاک آن درگاه
هیچ خیری ندیدم اندر خود
شکر کز شر خود شدم آگاه
گشت در معصیت سیاه و سپید
دل و مویم که بد سپید و سیاه
ره بسی رفته‌ام فزون از حد
خر بسی رانده‌ام برون از راه
هیچ ذکری نگفته بی‌غفلت
هیچ طاعت نکرده بی‌اکراه
ماه خود کرده‌ام سیه به فساد
روز خود کرده‌ام تبه به گناه
خود چنین ماه چون بود از سال؟
خود چنین روز کی بود از ماه؟
شب سیاه است و چشم من تاریک
ره دراز است و روز من کوتاه
بیژن عقل با من اندر بند
یوسف روح با من اندر چاه
هم به دعوی گران ترم از کوه
هم به معنی سبک‌ترم از کاه
گاه بر نطع شهوتم چون پیل
گاه بر نیل نخوتم چون شاه
گرگ طبعم به حمله همچون شیر
سگ سرشتم به حیله چون روباه
دین فروشم به خلق و در قرآن
خوانم: الدین کله لله
نفس من طالب است دنیا را
چه عجب التفات خر به گیاه
ای مرقع شعار کرده! چه سود
خرقه ده تو، چو نیست دل یکتاه؟!
نه فقیری نه صوفی، ار چه بود
کسوتت دلق و مسکنت خانقاه
نشود پشکلش چو نافهٔ مشک
ور شتر را تبت بود شبگاه
کس به افسر نگشت شاه جهان
کس به خرقه نشد ولی اله
نرسد خر به پایگاه مسیح
ورچه پالان کنندش از دیباه
نشود جامه باف، اگر گویند
به مثل عنکبوت را جولاه
لشکر عمر را مدد کم شد
صفدر مرگ عرضه کرد سپاه
ای بسا تاجدار تخت نشین
که به دست حوادث از ناگاه،
خیمهٔ آسمان زرین میخ
بر زمین‌شان زده است چون خرگاه
دست ایام می‌زند گردن
سر بی‌مغز را برای کلاه
از سر فعلهای بد برخیز
ای به نیکی فتاده در افواه
گر چه مردم تو را نکو گویند
بس بود کردهٔ تو بر تو گواه
نرهد کس به حیله از دوزخ
ماهی از بحر نگذرد به شناه
سرخ رویی خوهی به روز شمار
رو به شب چون خروس خیز پگاه
ناله کن گر چه شب رسید به صبح
توبه کن گر چه روز شد بیگاه
مرض صد گنه شفا یابد
از سر درد اگر کنی یک آه
چون ز من بازگیری آب حیات
گر به خاکم نهند، یا رباه!،
مر زمین را بگو که چون یوسف
او غریب است اکرمی مثواه
و آن چنان کن که عمر بنده شود
ختم بر لا اله الا الله
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۴۷
ای هشت خلد را به یکی نان فروخته!
وز بهر راحت تن خود جان فروخته!
نزد تو خاکسار چو دین را نبوده آب
تو دوزخی، بهشت به یک نان فروخته
نان تو آتش است و به دینش خریده‌ای
ای تو ز بخل آب به مهمان فروخته!
ای از برای نعمت دنیا چو اهل کفر،
اسلام ترک کرده و ایمان فروخته!
ای تو به گاو، تخت فریدون گذاشته!
وی تو به دیو، ملک سلیمان فروخته!
ای خانهٔ دلت به هوا و هوس گرو!
وی جان جبرئیل به شیطان فروخته!
ای تو زمام عقل سپرده به حرص و آز
انگشتری ملک به دیوان فروخته!
ای خوی نیک کرده به اخلاق بد بدل!
وی برگ گل به خار مغیلان فروخته!
ای بهر نان و جامه ز دین بینوا شده
بهر سراب چشمهٔ حیوان فروخته!
ای غمر خشک مغز که از بهر بوی خوش
جاروب تر خریده و ریحان فروخته!
تو مست غفلتی و به اسم شراب ناب
شیطان کمیز خر به تو سکران فروخته
دزد هوات کرده سیه دل چنان که تو
از رای تیره شمع به کوران فروخته
دین است مصر ملک و عزیز اندروست علم
ای نیل را به قطرهٔ باران فروخته!
از بهر جامه جنت ماوی گذاشته
وز بهر لقمه حکمت لقمان فروخته
کرده فدای دنیی ناپایدار دین
ای گنج را به خانهٔ ویران فروخته!
ترک عمل بگفته و قانع شده به قول
ای ذوالفقار حرب به سوهان فروخته! ...
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۴۹
زهی رخت به دلم رهنمای اندیشه
رونده را سر کوی تو جای اندیشه
به خاطرم چو تو اندیشه را نمودی راه
تو باش هم به سخن رهنمای اندیشه
که آفتاب خرد در غبار حیرت ماند
ز درهٔ دهنت در هوای اندیشه
چو آفتاب رخت شعله زد ز برج جمال
فگند سایه برین دل همای اندیشه
دل مرا که تو در مهد سینه پروردی
بشیر مادر اندوه زای اندیشه،
چو پیر منحنی، اندر مقام دهشت بین
مدام تکیه زده بر عصای اندیشه
سپاه شادی پیروز بود بر دل، اگر
غم تو نصب نکردی لوای اندیشه
دل چو گنج مرا مار هجر تو به طلسم
نهاد در دهن اژدهای اندیشه
غم تو در دل چون چشم میم من پنهان
چنان که پنهان در گفتهای اندیشه
به روزگار تو اندیشه را درین دل تنگ
شکنجه کردم و کردم سزای اندیشه
اگر چنین است اندیشه وای این دل وای
وگر چنان که دل این است وای اندیشه
به آب چشم و به خون جگر همی گردد
به گرد دانهٔ دل آسیای اندیشه
دلم چو پیرهن غنچه پاره پاره شود
چو غصه تنگ ببندد قبای اندیشه
به دست انده تو همچو نبض محروران
دلم همی تپد از امتلای اندیشه
یزید عشق تو هر روز تشنه خون ریزد
حسین دل را در کربلای اندیشه
تو در زمین دلم تخم دوستی کشتی
ولی نرست ازو جز گیای اندیشه
من شتر دل اگر بار غم کشم چه عجب
چو نیست گردن جان بی درای اندیشه
به هیچ حال زمن رو همی نگرداند
براستی خجلم از وفای اندیشه
غم فراخ رو تو روا نمی‌دارد
که دل برون رود از تنگنای اندیشه
چو کرد جان من اندیشه‌ای ورای دو کون
مقام قدر تو دیدم ورای اندیشه
چو زاد حاجی اندر میان ره برسید
در ابتدای رهت انتهای اندیشه
نماز نیست مرا تا بلال زلفت گفت
ز قامت تو دلم را صلای اندیشه
به وصف روی تو گلها شکفت جانم را
به باغ دل ز نسیم صبای اندیشه
ولی نبرد به سر وصف روی گل رنگت
که خار عجز درآمد به پای اندیشه
چو جان خوش است از اندیشهٔ تو دل، گر چه
که خوش دلی نبود اقتضای اندیشه
درخت طوبی قد تو در بهشت وصال
وگر به سدره رسد منتهای اندیشه
جز این نبود مراد دلم در اول فکر
خبر همین است از مبتدای اندیشه
چو نیست بخت مرا آن اثر که من روزی
به خدمتت رسم، ای مبتغای اندیشه!
به یاد مجلس وصلت خورم مدام شراب
به جام بی می گیتی نمای اندیشه
مرا که آتش شوق تو دل به جوش آورد
ز وصف تست نمک در ابای اندیشه
ز بهر پختن سودای وصل تست مدام
نهاده دیگ هوس بر سه پای اندیشه
به ناخن ار رگ جانم چو چنگ بخراشی
ایا دلم ز غمت مبتلای اندیشه!،
ز راستی که منم، بر نیارم آوازی
مخالف تو پس پرده‌های اندیشه ...
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۵۰
عروس چمن راست زیور شکوفه
سر شاخ را هست افسر شکوفه
کنون بر سر شاخ فرقی ندارد
شکوفه ز زیور ز زیور شکوفه
به فصل خزان بود صفراش غالب
کنون باغ را هست در خور شکوفه
به صد پرده بلبل نواساز گردد
چو بگشاد بر شاخ صد در شکوفه
در آن دم که شاخ آستین برفشاند
همی آر دامان و می‌بر شکوفه
یکی عاشقی نازنین است بلبل
یکی شاهدی ناز پرور شکوفه
چو آگه شد از بی نوایی بلبل
ز دوری خویش آن سمن بر شکوفه
درختان بی‌برگ را کرد آنک
به سیم و زر خود توانگر شکوفه
به رغم زمستان ممسک به هر سو
گل سیمتن می‌کند زر شکوفه
به یک هفته چون گل جهانگیر گردد
که سلطان بهار است و لشکر شکوفه
درخت است طوبی صفت زآنکه بستان
بهشت است از آن حور پیکر شکوفه
ز نامحرم و مست چون باغ پر شد
ز استار غیب آن مستر شکوفه،
برون آمد و مادر خویشتن را
در آورد در زیر چادر شکوفه
شراب از کجا خورد؟! مطرب که بودش؟!
که شاخ است سرمست و ساغر شکوفه
چو نقاش قدرت روان کرد خامه
قلم راند بر نقش آزر شکوفه
ز نفخ لواحق شود همچو عیسی
به روح نباتی مصور شکوفه
ازین پس کند شاخ همچون عصا را
چو دست کلیم پیمبر شکوفه
زمین مدتی بود چون خارپشتی
کشیده درون چون کشف سر شکوفه
کنون زینت بال طاوس یابد
چو بگشاد در گلستان پر شکوفه
ازین پیش با خار و خس بود ملحق
که در شاخ تر بود مضمر شکوفه
کنون سبزه را خفته در زیر سایه
در آغوش گل بین و در بر شکوفه
جهان آنچنان شد که هر جا که باشد
کند مست پیوسته قی بر شکوفه
چو آوازهٔ روی آن سرو گل رخ
بگیرد همی هفت کشور شکوفه
به بستان درآی و ببین بامدادان
به یاد گل روی دلبر شکوفه
سهی سرو باغ جمال آن نگاری
که از حسن باغیست یکسر شکوفه ...
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۵۱
ای ز عکس روی تو چون مه منور آینه
آن چنان رو را نشاید جز مه و خور آینه
ای ز تاب حسن تو آیینه صورت آفتاب
وز فروغ روی تو خورشید پیکر آینه
من همی گویم چو رویت در دو عالم روی نیست
تا مرا باور کنی برگیر و بنگر آینه
پیش روی تو که آب از لطف دارد، می‌کند
از خوی خجلت زمین خشک را تر آینه
از ملاقات رخت شاید که ماند بعد ازین
سرخ رو همچون شفق تا صبح محشر آینه
گرچه دودش بر نمی‌آید ز سوز عشق تو
آتش اندر سینه دارد همچو مجمر آینه
معدن حسنی و از تاثیر خورشید رخت
همچو خاک کان شود یک روز گوهر آینه
آینه از روح باید کرد رویت را از آنک
برنتابد پرتو روی تو را هر آینه
آب روی تو ببیند در رخت از روشنی
با رخ و روی تو کس را نیست در خور آینه
بهر روی تو به جز آیینهٔ چینی مهر
دیدم اندر روم لایق نیست دیگر آینه
چون تو در رویش نظر کردی ببیند بعد ازین
چون عروسان پشت خود در زر و زیور آینه
پستهٔ تنگت تبسم کرد چون آیینه دید
همچو اجزای قصب شد پر ز شکر آینه
شاید ار در وصف چون تو شکرستانی شود
بعد ازین ای دوست چون طوطی سخنور آینه
گفت خواهد چون مؤذن ای امام نیکوان
پیش نقش روی تو الله اکبر آینه
چون رخ تو کی شود حاصل مر او را آب لطف
ور چو آهن سرخ رو گردد در آذر آینه
زیر پای رخش آهن سم تو گردد چو نعل
عاشق سرگشته را گر رو بود در آینه
عشق از آن سان محو گردانید رسمم را که من
می نبینم روی خود گر بنگرم در آینه
عاشق رویت به دم آیینه‌ها روشن کند
وز دم این دیگران گردد مکدر آینه
گرچه شاهان بنده داری رو ز درویشان متاب
گر چه زر دارد نسازد زو توانگر آینه
آینه از زر توان کرد از پی زینت ولیک
بهر رو دیدن نشاید کردن از زر آینه
غرهٔ روز رخت چون پرتوی بر وی فگند
هر شبی چون ماه نو گردد فزون‌تر آینه
آفتاب رویت ار تابان شود محتاج نیست
صبح اگر دیگر برون آرد ز خاور آینه
تا تو پیدا آمدی ما را دگر حکمی نماند
تو نمودی روی و پنهان شد سراسر آینه
کی بود زیبا چو رنگ روی غمخواران تو
گر به آب زر کسی صورت کند بر آینه
زاغ اگر بر اوج تو بالی زند روزی، شود
بر جناحش چون دم طاوس هر پر آینه
صورت احوال خود زین شعر کردم بر تو عرض
داشتم خورشید را اندر برابر آینه
چون خضر آب حیوة عشق تو خوردم، سزد
گر بسازم بهر تو همچون سکندر آینه
گر تو بی آیینه رو بنموده‌ای عشاق را
بعد ازین ای جان ز تو روی وز چاکر آینه
حد نیکویی روی این است و نتوان نیز ساخت
آن نکورو گر بخواهد زین نکوتر آینه
در جهان تیره جز روشن‌دلان عشق را
همچنین در طبع کی گردد مصور آینه
عشق تو دل را مسلم گشت و طبعم را سخن
بر سکندر ملک و بر وی شد مقرر آینه
من درین آیینه ار رویت نشان دادم به خلق
بهر کوران ساختم سوی تو رهبر آینه
از دل روشن برای روی چون تو دلبری
همچو خون از رگ برون کردم به نشتر آینه
زین چنین صورتگریها گر دلت نقشی گرفت
آهنی داری که دروی هست مضمر آینه
از گهرهایی که دروی طبع من ترصیع کرد
چون عرض زین پس جدا نبود ز جوهر آینه
سیف فرغانی دلت آیینه دان مهر اوست
از درون چون صبح روشنگر برآور آینه
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۵۲
زهی ز طرهٔ تو آفتاب در سایه
به پیش پرتو روی تو ماه و خور سایه
هوای عشق تو را مهر و ماه چون ذره
درخت لطف تو را هر دو کون در سایه
بنزد عقل چو خورشید روشن است که نیست
کسی به قامت و بالای تو مگر سایه
چو سایه بر من بی‌نور افگنی گویند
که آفتاب فگندست سایه بر سایه
چنان گرفت جهان نور آفتاب رخت
که بر زمین نفتد بعد ازین دگر سایه
چو تاب مهر تو چون ریسمان گرفت بدل
چو شمع نور شد از پای تا به سر سایه
ز تاب و پرتو رویت در آب و خاک کند
گر آفتاب نباشد همان اثر سایه
چو خواست کز من شیرین سخن بر آرد شور
نبات خط تو افگند بر شکر سایه
چه گردنان که کله زیر پایت اندازند
چو افگند سر زلف تو بر کمر سایه
ز بهر آنکه نهی پای بر گهر در راه
چو آفتاب کند خاک را گهر سایه
ز روز اول هستند روشن و تاریک
ز روی و موی تو گر آفتاب و گر سایه
به اعتدال شود چون هوای فصل ربیع
اگر بیفگنی از لطف بر سقر سایه
تو آفتاب جمالی و لطف تو چون ابر
که او دریغ ندارد ز خشک و تر سایه
تو آفتاب زمینی وگر خوهی ندهد
به آسمان و به ماه از تو زیب و فر سایه
ز پرتو تو چو خورشید ذره را باشد
مدام در شب تاریک جلوه‌گر سایه
ز تاب مهر تو در روی ذره‌های حقیر
چو آفتاب کند بعد ازین نظر سایه ...
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۵۳
ای دل بنه سر و مکش از کوی یار پای
بیرون ز کوی دوست منه زینهار پای
گر دولت است در سرت امروز وامگیر
از تیغ دوست گردن و از بند یار پای
تا آن زمان که دست دهد شادیی تو را
با غصه سر درآور و با غم بدار پای
بنشین، ز آستانهٔ او برمگیر سر
برخیز، لیکن از در او برمدار پای
سر با لجام عشق درآور که در مسیر
بی‌ضبط می‌نهد شتر بی‌مهار پای
گر عشق حکم کرد به آتش درآر دست
ور دوست امر کرد بنه بر شرار پای
سودای عشق در سر هر کس که خانه کرد
بیرون نهاد از دل او اختیار پای
چون تو مقیم دایرهٔ عشق او شدی
در مرکز ثبات بنه استوار پای
ور نقطهٔ سر از الف تن جدا شود
بیرون منه ز دایره پرگاروار پای
یاری گزیده‌ام که نهد پیش روی او
مه بر سر بساط ادب شرمسار پای
از بس که گشت گرد سر زلف او، شده‌ست
اندیشه را چو دست عروس از نگار پای
وز بحر عشق او که ندارد کرانه‌ای
آن برد سر که باز کشید از کنار پای
مانند سایه این مه خورشید روی را
در پی بسی دویدم و کردم فگار پای
گفتم که پای بر سر من نه، به طنز گفت
هر چند سر عزیز بود نیست خوار پای
کار تو نیست عشق، برو زو بدار دست
بنشین به گوشه‌ای و به دامن در آر پای
با دست برد عشق نماند به جای سر
بر تیز نای تیغ نگیرد قرار پای
ای دلبری که حسن تو چون آفتاب، دست
بر روی آسمان نهد از افتخار پای
چون بر خط تو نیست نباشد عزیز سر
چون در ره تو نیست نیاید بکار پای
در محفلی که دست تو بوسند عاشقان
نوبت چو آن بنده بود پیش دار پای ...
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۵۵
ای ز بازار جهان حاصل تو گفتاری
عمر تو موسم کار است و جهان بازاری
اندر آن روز که کردار نکو سود کند
نکند فایده گر خرج کنی گفتاری
همچو بلبل که بر افراز گلی بنشیند
چند گفتی سخن و هیچ نکردی کاری
ظاهر آن است که بی‌زاد و تهی دست رود
گر ازین مزرعه کس پر نکند انباری
زر طاعت زن و اخلاص عیار آن ساز
خواجه ... ! تا سود کنی بر درمی دیناری
هر چه گویی به جز از ذکر، همه بیهوده است
سخن بیهده زهر است و زبانت ماری
شعر نیکو که خموشی است از آن نیکوتر
اگرت دست دهد نیز مگو بسیاری
راست چون واعظ نان جوی بدین شاد مشو
که سخن گویی و جهال بگویند آری
از ثنای امرا نیک نگهدار زبان
گر چه رنگین سخنی، نقش مکن دیواری
مدح این قوم دل روشن تو تیره کند
همچو رو را کلف و آینه را زنگاری
آن جماعت که سخن از پی ایشان گفتند
راست چون نامیه بستند گلی بر خاری
از چنین مرده دلان راحت جان چشم مدار
چون ز رنجور شفا کسب کند بیماری؟
شاعر از خرمن این قوم به کاهی نرسد
گر ازین نقد به یک جو بدهد خرواری
شاعری چیست که آزاده از آن گیرد نام؟
ننگ خلقی گر ازین نام نداری عاری
گربهٔ زاهدی و حیله کنی چون روباه
تا سگ نفس تو زهری بخورد یا ماری
پیل را خرشمر، آنگه که کشد بار کسی
شیر را سگ شمر، آنگه که خورد مرداری
بهر مخدوم مجازی دل و دین ترک کنی
تا تو را دست دهد پایهٔ خدمتکاری
هر دم از سفرهٔ انعام خداوند کریم
خورده صد نعمت و، یک شکر نگفته باری
نزد آن کس که چو من سلطنت دل دارد
شه گزیری بود و میر چوده سالاری
ظالمی را که همه ساله بود کارش فسق
به طمع نام منه عادل نیکوکاری
نیت طاعت او هست تو را معصیتی
کمر خدمت او هست تو را زناری
هر که را زین امرا مدح کنی ظلم بود
خاصه امروز که از عدل نماند آثاری
کژ روی پیشه کنی جمله تو را یار شوند
ور ره راست روی هیچ نیابی یاری
کله مدح تو بر فرق چنین تاجوران
راست، چون بر سر انگشت بود دستاری
صورت جان تو در چشم دل معنی‌دار
زشت گردد به نکو گفتن بدکرداری
اسدالمعرکه خوانی که تو کسی را که بود
روبه حیله‌گری یا سگ مردم‌خواری
وگرت دست قریحت در انشا کوبد
مدح این طایفه بگذار و غزل گو، باری!
شعر نیکو را چون نقطه دلی باید جمع
همچو خط را قلم و، دایره را پرگاری
سیف فرغانی اگر چند درین دور تو را
بلبل روح حزین است چو بوتیماری
نه تو را هیچ کسی جز غم جان دلجویی
نه تو را هیچ کسی جز دل تو غمخواری
گر چه کس نیست ز تو شاد، برو شادی کن
همچو غم گر نرسانی به دلی آزاری
شکر منعم به دعای سحری کن نه به مدح
کاندرین عهد تو را نیست جز او دلداری
صورتند این امرا جمله ز معنی خالی
اوست چون درنگری صورت معنی داری
چون ازین شیوه سخن طبع تو فصلی پرداخت
بعد ازین بر در این باب بزن مسماری
به سخن گفتن بیهوده به پایان شد عمر
صرف کن باقی ایام به استغفاری
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۵۶
دلبرا تا تو یار خویشتنی
در پی اختیار خویشتنی
بی‌قرارند مردم از تو و تو
همچنان برقرار خویشتنی
عالم آیینهٔ جمال تو شد
هم تو آیینه‌دار خویشتنی
با چنین زلف و رخ نه فتنهٔ ما
فتنهٔ روزگار خویشتنی
تو منقش بسان دست عروس
از رخ چون نگار خویشتنی
زینت تو ز دست غیری نیست
تو چو گل از بهار خویشتنی
در شب زلف خود چو مه تابان
از رخ چون بهار خویشتنی
من هزار توام به صد دستان
گلستان هزار خویشتنی
کس به تو ره نمی‌برد، هم تو
حاجب روز بار خویشتنی
کار تو کس نمی‌تواند کرد
تو به خود مرد کار خویشتنی
بار تو دل به قوت تو کشد
پس تو حمال بار خویشتنی
من کیم در میانه واسطه‌ای
ور نه تو دوستدار خویشتنی ...
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۵۷
ملک دنیا و مردمان در وی
گورخانه است و مردگان در وی
نیست بستان تو مباش در او
هست زندان تو ممان در وی
هر که را دل در او قرار گرفت
گر چه زنده است نیست جان در وی
این جهان بر مثال مرداری‌ست
اوفتاده بسی سگان در وی
آدمی‌زاده چون خورد چیزی
که سگان را بود دهان در وی؟
گوشتی لاغر است و چندین سگ
زده چون گربه ناخنان در وی
عدل را ساق لاغر است ولیک
ظلم را فربه است ران در وی
اندرین آزمون سرا ای پیر
طفل بودی شدی جوان در وی
چشم بگشا ببین که نامده‌ای
بهر بازی چو کودکان در وی
خاک دنیاست چون وحل، زنهار
مرکب خویشتن مران در وی
اندرین غبر هیچ آب مخور
که گلوگیر گشت نان در وی
آرزوها نواله‌ای چرب است
نیست چون پیه استخوان در وی
گر چه شیرین بود چو نوش کنی
نیش بینی بسی نهان در وی
عرصهٔ ملک پر ز دیو شده‌ست
نیست از آدمی نشان در وی
همه را یک سر و دو رو دیدم
آزمودم یکان یکان در وی
جمله از بهر لقمه‌ای چو سگان
دشمنانند دوستان در وی
چون زر کم عیار قلب آمد
هر که را کردم امتحان در وی ...
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
صف مژگان تو بشکست چنان دل‌ها را
که کسی نشکند این گونه صف اعدا را
نیش خاری اگر از نخل تو خواهم خوردن
کافرم ، کافر، اگر نوش کنم خرما را
گر ستاند ز صبا گرد رهت را نرگس
ای بسا نور دهد دیدهٔ نابینا را
بی‌بها جنس وفا ماند هزاران افسوس
که ندانست کسی قیمت این کالا را
حالیا گر قدح باده تو را هست بنوش
که نخورده‌ست کس امروز غم فردا را
کسی از شمع در این جمع نپرسد آخر
کز چه رو سوخته پروانهٔ بی‌پروا را
عشق پیرانه سرم شیفتهٔ طفلی کرد
که به یک غمزه زند راه دو صد دانا را
سیلی از گریهٔ من خاست ولی می‌ترسم
که بلایی رسد آن سرو سهی بالا را
به جز از اشک فروغی که ز چشم تو فتاد
قطره دیدی که نیارد به نظر دریا را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
تا اختیار کردم سر منزل رضا را
مملوک خویش دیدم فرماندهٔ قضا را
تا ترک جان نگفتم آسوده‌دل نخفتم
تا سیر خود نکردم، نشناختم خدا را
چون رو به دوست کردی، سر کن به جور دشمن
چون نام عشق بردی، آماده شو، بلا را
دردا که کشت ما را شیرین لبی که می‌گفت
من داده‌ام به عیسی انفاس جان‌فزا را
یک نکته از دو لعلش گفتیم با سکندر
خضر از حیا بپوشید سرچشمهٔ بقا را
دوش ای صبا از آن گل در بوستان چه گفتی
کاتش به جان فکندی مرغان خوش نوا را
بخت ار مدد نماید از زلف سر بلندش
بندی به پا توان زد صبر گریز پا را
یا رب چه شاهدی تو کز غیرت محبت
بیگانه کردی از هم، یاران آشنا را
آیینه رو نگارا از بی‌بصر حذر کن
ترسم که تیره سازی دلهای با صفا را
گر سوزن جفایت خون مرا بریزد
نتوان ز دست دادن سر رشتهٔ وفا را
تا دیده‌ام فروغی روشن به نور حق شد
کمتر ز ذره دیدم خورشید با ضیا را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
به جان تا شوق جانان است ما را
چه آتش‌ها که بر جان است ما را
بلای سختی و برگشته بختی
از آن برگشته مژگان است ما را
از آن آلوده دامانیم در عشق
که خون دل به دامان است ما را
حدیث زلف جانان در میان است
سخن زان رو پریشان است ما را
چنان از درد خوبان زار گشتیم
که بیزاری ز درمان است ما را
ز ما ای ناصح فرزانه بگذر
که با پیمانه پیمان است ما را
ز بس خو با خیال او گرفتیم
وصال و هجر یکسان است ما را
سر کوی نگاری جان سپردیم
که خاکش آب حیوان است ما را
شبی بی روی آن مه روز کردن
برون از حد امکان است ما را
گریبان تو تا از دست دادیم
اجل دست و گریبان است ما را
به غیر از مشکل عشقش فروغی
چه مشکل‌ها که آسان است ما را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
در خلوتی که ره نیست پیغمبر صبا را
آن‌جا که می‌رساند پیغامهای ما را
گوشی که هیچ نشنید فریاد پادشاهان
خواهد کجا شنیدن داد دل گدا را
در پیش ماه‌رویان سر خط بندگی ده
کاین جا کسی نخوانده‌ست فرمان پادشا را
تا ترک جان نگفتم، آسوده دل نخفتم
تا سیر خود نکردم نشناختم خدا را
بالای خوش‌خرامی آمد به قصد جانم
یا رب که برمگردان از جانم این بلا را
ساقی سبو کشان را می خرمی نیفزود
برجام می بیفزا لعل طرب فزا را
دست فلک ز کارم وقتی گره گشاید
کز یکدیگر گشایی زلف گره گشا را
در قیمت دهانت نقد روان سپردم
یعنی به هیچ دادم جان گران‌بها را
تا دامن قیامت، از سرو ناله خیزد
گر در چمن چمانی آن قامت رسا را
خورشید اگر ندیدی در زیر چتر مشکین
بر عارضت نظر کن گیسوی مشک‌سا را
جایی نشاندی آخر بیگانه را به مجلس
کز بهر آشنایان خالی نساخت جا را
گر وصف شه نبودی مقصود من، فروغی
ایزد به من ندادی طبع غزل‌سرا را
شاه سریر تمکین شایسته ناصرالدین
کز فر پادشاهی فرمان دهد قضا را
شاها بسوی خصمت تیر دعا فکندم
از کردگار خواهم تاثیر این دعا را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
مکن حجاب وجودت لباس دیبا را
که نیست حاجت دیبا وجود زیبا را
تو را برهنه در آغوش باید آوردن
گرفتی از همه عضوت مراد اعضا را
ز پای تا به سرت می‌مکم چو نیشکر
به دستم ار بسپارند آن سر و پا را
هنوز اهل صفا پرده در میان دارند
بیار ساقی مجلس می مصفا را
ز گریهٔ سحری گرد دیده پاک بشوی
که در قدح نگری خنده‌های صهبا را
شبانه جام جهان‌بین ز دست ساقی گیر
که آشکار ببینی نهان فردا را
چه شعله بود که سر زد ز خیمهٔ لیلی
که سوخت خرمن مجنون دشت‌پیما را
کمال حسن وی از چشم من تماشا کن
ببین ز دیدهٔ وامق جمال عذرا را
دلش هنوز نیامد به پرسش دل من
مگر به دلها نشیند راه دلها را
سحر فرشتهٔ فرخ سرشته‌ای دیدم
که می‌نوشت به زر این سه بیت غرا را
ستاره درگه مولود شاه ناصردین
گرفت دامن اقبال مهد علیا را
ستوده پرده نشینی که فر معجز او
شکسته اختر پرویز و تاج دارا را
خجسته کوکب بختش به آسمان می‌گفت
که من خریدم خورشید عالم‌آرا را
فروغی آن مه تابنده سوی خویشتنم
چنان کشید که رخشنده مهر حربا را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را
کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را
غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را
چشمم به صد مجاهده آیینه‌ساز شد
تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را
بالای خود در آینهٔ چشم من ببین
تا با خبر زعالم بالا کنم تو را
مستانه کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله‌گاه مؤمن و ترسا کنم تو را
خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را
گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا کنم تو را
طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یک‌جا فدای قامت رعنا کنم تو را
زیبا شود به کارگه عشق کار من
هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را
رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را
با خیل غمزه گر به وثاقم گذر کنی
میر سپاه شاه صف‌آرا کنم تو را
جم دستگاه ناصردین شاه تاجور
کز خدمتش سکندر و دارا کنم تو را
شعرت ز نام شاه، فروغی شرف گرفت
زیبد که تاج تارک شعرا کنم تو را