عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
سعی ناپیدا و حسرتها دویدن آرزوست
شمع‌تصویریم‌و اشک‌ما چکیدن آرزوست
بسمل‌تسلیم هستی طاقت‌کوشش نداشت
آن ‌که ما را کرد محتاج تپیدن آرزوست
دست و پایی می‌زند هرکس به امید فنا
تا غبار این بیابان آرمیدن آرزوست
پای تا سر‌کسوت شوق جنون خیزم چو صبح
تا گریبان نقش می‌بندم دریدن آرزوست
جلوه‌ای سرکن ‌که بربندم طلسم حیرتی
ازگلستان توام آیینه چیدن آرزوست
ای ستمگر! منکر تسلیم نتوان‌. زیستن
حسن سرکش نیز تا ابرو خمیدن آرزوست
کیسه‌گاه زندگی از نقد جمعیت تهی‌ست
خاک می‌باید شدن‌ گر آرمیدن آرزوست
آتشی‌کو، تا سپندم ترک خودداری کند
ناله‌واری دارم و خلقی شنیدن آرزوست
منزل اینجا نیست جز قطع امید عافیت
ای ثمر از نخل بگذر گر رسیدن آرزوست
وصل هم بیدل علاج‌تشنهٔ دیدار نیست
دیده‌ها چندان‌که محو اوست دیدن‌ آرزوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷
اوج جاه‌، آثارش از اجزای مهمل ریخته‌ست
خار و خس‌ازبس فراهم‌گشته این‌تل ریخته‌ست
صورت کار جهان بی‌بقا فهمیدنی‌ست
رنگ بنیادی‌که می‌ریزند اول ریخته‌ست
چشم‌کو تا از سواد فقر آگاهش‌کنند
شب ز انجم تا چراغ بزم مکحل ریخته‌ست
سستی فطرت ز آهنگ سعادت بازداشت
رشته‌های تابدار اکثر به مغزل ریخته‌ست
طبعها محرم سواد مکتب آثارنیست
ورنه اینجا یک قلم آیا منزل ریخته‌ست
صاف معنی ز تقاضای عبارت درد شد
کس چه‌سازد ماده‌ای‌اعلا به‌اسفل ریخته‌ست
درکمینگاه حسد هرچند سر خاردکسی
طعن مجهولان چو خارش بر سرکل ریخته‌ست
جسم وجان تهمت‌پرست ظاهر و مظهر نبود
آگهی بر ما غبار چشم احول ریخته‌ست
تا خمش‌بودیم وحدت‌گردی‌ازکثرت‌نداشت
لب‌گشودن مجمل ما را مفصل ریخته‌ست
گرد غفلت رفته‌اند ازکارگاه بوریا
این‌سیاهی بیشتر بر خواب‌مخمل ریخته‌ست
تا توانایی‌ست اینجا دست ناگیراکراست
نقد این‌راحت قضا درپنجهٔ شل ریخته‌ست
بیدل از دردسر پست و بلند آزادهٔم
وضع همواری جبین ما ز صندل ریخته‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹
چنین‌که نیک وبد ما به عجزوابسته‌ست
قضا به دست حنا بسته نقش ما بسته‌ست
به قدرناله مگرزین قفس برون آییم
وگرنه بال به خون خفته است وپا بسته‌ست
چو سنگ چاره ندانم از زمینگیری
زدست عجزکه ما را به پای ما بسته‌ست
بهاربوسه به پای تو داد و خون‌گردید
نگه تصور رنگینی حنا بسته‌ست
کدام نقش که گردون نبست بی‌ستمش
دلی شکسته اگر صورت صدا بسته‌ست
درین دو هفته‌که در قید جسم مجبوری
گشاده‌گیر در اختیار یا بسته‌ست
به‌کعبه می‌کشم از دیر محمل اوهام
نفس به دوش من ناتوان چها بسته‌ست
دلم زکلفت جرم نکرده‌گشت سیاه
غبار آینه‌ام زنگهای نابسته‌ست
به ذوق عافیت‌، آن به‌،‌که هیچ ننمایی
کف غباری وآیینه بر هوا بسته‌ست
حریف نسخهٔ افتادگی نه‌ای‌، ورنه
هزارآبله مضمون نقش پا بسته‌ست
چو موج هرزه تلاش‌کنار عافیتیم
شکست دل‌کمر ما هزار جا بسته‌ست
چو صبح بر دو نفس آنقدر مچین بیدل
که تا نگاه‌کنی محمل دعا بسته‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰
دل در قدم آبله پایان‌که شکسته‌ست
این‌شیشه به‌هرکوه‌و بیابان‌که شکسته‌ست
جز صبر به آفات قضا چاره نشاید
در ناخن تدبیر نیستان‌که شکسته‌ست
با سختی ایام درشتی مفروشید
ای‌بیخبران سنگ به دندان‌که شکسته‌ست
گر ناز ندارد سر سوتش غبارم
دامان تو، ای سرو خرامان‌که شکسته‌ست
هر سو چمن‌آرایی نازی‌ست درین باغ
آیینه به این رنگ گل‌افشان‌که شکسته‌ست
گل بی‌تپشی نیست جگرداری رنگش
جز خنده بر این‌زخم نمکدان‌که شکسته‌ست
گرعجز عنان‌گیر ز خود رفتن من نیست
رنگم چوگل‌شمع پریشان‌که شکسته‌ست
با چاک جگر بایدم ازخویش برون جست
چون‌صبح‌به‌رویم در زندان‌که شکسته‌ست
کر موج ندارد تب وتاب نم اشکم
در چشم‌محیط این‌همه‌مژگان‌که شکسته‌ست
عم‌ری‌ست جنون‌می‌کنم از خجلت افلاس
دستی‌که ندارم به گریبان‌که شکسته‌ست
هر ذره جنون چشمی از دیدهٔ آهوست
آیینهٔ مجنون به بیابان‌که شکسته‌ست
بیدل نفسی چند فضولی‌کن وبگذر
بر خوان‌کریمان دل مهمان‌که شکسته‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱
گردباد امروز در صحرا قیامت ‌کاشته‌ست
موی مجنون بی‌سر و پاگردنی افراشته‌ست
چون سحرگرد نفس بر آسمانها برده‌ایم
بی‌طنابی خیمهٔ ما ناکجا برداشته‌ست
در ازل آیینهٔ شرم دویی در پیش داشت
مصلحت‌بینی‌که ما را جز به ما نگماشته‌ست
تا قیامت حسرت دیدار باید چید و بس
چشم‌مخموری دربن‌وس‌برانه‌نرگس کاشته‌ست
سرنوشت خویش تا خواندم عرقها کرد گل
این‌خط موهوم یکسر نقطهٔ ‌شک داشته‌ست
قطره‌ای بودم .ولی از جسم خاکی بسته‌ام
فرصت عمر اینقدر بر من غبار انباشته‌ست
باد یکسر شکل عنقا خاک تصویر عدم
طرفه‌تر این‌ کادمی خود را کسی پنداشته‌ست
ریشه واری در طلب مژگان سر از پا برنداشت
عشق ما را در زمین شرم مطلب کاشته‌ست
جز به صحرای عدم بیدل کجا گنجد کسی
تنگی این‌عرصه در دل جای‌دل نگذاشته‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲
سخت‌ جانی از من محزون‌ که باور داشته‌ست
زندگانی بی‌ تو این مقدار لنگر داشته‌ست
خار خار موج در خونم قیامت می‌کند
خنجر نازت‌نمی‌دانم چه‌جوهر داشته‌ست
بر رهت چون‌ نقش‌ پا از من صدایی برنخاست
پهلوی بیمار الفت طرفه بستر داشته‌ست
حسرت مستان این بزم از فضولی می‌کشم
شرم‌اگر باشد عرق‌هم‌ می به‌ساغر داشته‌ست
بزمها از رشتهٔ شمعی‌ست لبریز فروغ
اینقدر بالیدنم پهلوی لاغر داشته‌ست
پروازها جمع است در مژگان من
گر همه خوابیده باشم بالشم پر داشته‌ست
؟؟؟ پروازها جمع است درمژگان من
پنجهٔ بیکار هم خاریدن سر داشته‌ست
نیست جز نامحرمی آثار این زندانسرا
خانهٔ ‌زنجیر یکسر حلقهٔ در داشته‌ست
دست بر هم سودن ما آبله آورد بار
چون‌صدف بیحاصلی‌ها نیزگوهر داشته‌ست
چون تریا پا به‌گردون سوده‌ایم از عاجزی
آبله ز خاک ما را تاکجا برداشته‌ست
دل مصفاکن جهان تسخیری آن مقدار نیست
آینه صیقل زدن ملک سکندر داشته‌ست
بیدل ا‌ز خورشید عالمتاب باید وارسید
یک دل روشن چراغ هفت‌کشور داشته‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳
تنها نه ذره دقت اظهار داشته‌ست
خورشید نیز آینه درکار داشته‌ست
دل غرهٔ چه عیش نشیندکه زیرچرخ
گوهر شکست و آینه زنگار داشته‌ست
تنزیه در صنایع آثار دهر نیست
این شیشه‌گر حقیقت گل کار داشته‌ست
در ششجهت تنیدن آهنگ حیرتی‌ست
قانون درد دل چقدر تار داشته‌ست
آگاه نیست هیچ‌کس از نشئهٔ حضور
حیرت هزار ساغر سرشار داشته‌ست
نقش نگار خانهٔ دل جز خیال نیست
آیینه هرچه دارد از آن عار داشته‌ست
ای از جنون جهل تن آسانی آرزوست
هوشی که‌سایه را که‌نگونسار داشته‌ست
قد دو تاست حلقهٔ چندین سجود ناز
گویا سراغی از در دلدار داشته‌ست
هرچند داغ‌گشت دل و دیده خون‌گریست
آگه نشدکه عشق چه آزار داشته‌ست
بیدل تو اندکی گره دل گشاده کن
کاین نوغزل چه‌صنعت اسرار داشته‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴
عجز ما چندین غبار از هرکمین برداشته‌ست
آ‌سمان را هم‌ که می‌بینی زمین برداشته‌ست
حق سعی ریشه بسیار است بر نخل بلند
پای درگل رفته ما را اینچنین برداشته‌ست
کوشش بیهوده خلقی را به‌ کلفت غوطه داد
موج در خورد تلاش‌، از بحر، چین برداشته‌ست
تا نفس زد تخم خواب ریشه‌ها گردید تلخ
دل جهانی را به فریاد حزین برداشته‌ست
برحلاوت دوستان یک چشم عبرت وا نکرد
این همه زخمی‌ که موم از انگبین برداشته‌ست
بیش ازین تاب‌ گرانیهای دل مقدور نیست
ناله دارد کوه تا نامم نگین برداشته‌ست
بی‌گرانی نیست تکلیفی که دارد سرنوشت
پشت ابرو هم خم از بار جبین برداشته‌ست
سعی ما چون شمع رفت ‌آخر به تاراج عرق
نخل باغ ناتوانیها همین برداشته‌ست
سایه بودیم این زمان خورشید گردونیم و بس
نیستی ما را چه مقدار از زمین برداشته‌ست
بیدل از افلاس ما رز جنون پوشیده نیست
دست کوته تا گریبان آستین برداشته‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵
جایی‌که مرگ شهرت انجام داشته‌ست
لوح مزار هم به نگین نام داشته‌ست
یاران تأملی‌که درتن عبرت انجمن
چینی مو نهفته چه پیغام داشته‌ست
غیر از ادای حق عدم چیست زندگی
بیش وکم نفس همه یک وام داشته‌ست
راحت درین قلمرو از آثار هوش نیست
خوابیده است اگرکسی آرام داشته‌ست
دل در خم‌کمند نفس ناله می‌کند
ما راگمان گه زلف بتان دام داشته‌ست
موی سفیدکم‌کمت از هوش می‌برد
پیری قماش جامهٔ احرام داشته‌ست
در هر سر آتش دگر [‌ست از هوای دل
یک خانه آینه چقدر بام داشته‌ست
هرجا خرام خوش نگهان‌گرد ناز بیخت
تا چشم نقش پا گل بادام داشته‌ست
بخت سیاه رونق بازارکس مباد
در روز نیز سایه همین شام داشته‌ست
دل تیره به‌که چشم ندوزد به خوب و زشت
تا صیقلی‌ست آینه ابرام داشته‌ست
قدر سخن بلندکن از مشق خامشی
حرف نگفته معنی الهام داشته‌ست
از هر خمی‌که جوش معانی بلند شد
بیدل به‌گردش قلمت جام داشته‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
چون شمع اگر خلق پس و پیش‌گذشته‌ست
تا نقش قدم پا به سر خویش‌گذشته‌ست
در هیچ مکان رام تسلی نتوان شد
زین بادیه خلقی به دل ریش‌گذشته‌ست
گر راهروی براثر اشک قدم زن
هستی‌ست خدنگی که ز هرکیش گذشته‌ست
شاید ز عدم گل کند آثار سراغی
ز دشت غبار همه‌کس پیش‌گذشته‌ست
هر اشک‌که‌گل‌کرد ز ما و تو به راهی‌ست
این آبله‌ها بر سر یک نیش‌گذشته‌ست
روز دو دگر نیز به‌کلفت سپری‌گیر
زین پیش هم اوقاف به تشویش‌گذشته‌ست
شیخان همه آداب خرامند ولیکن
زین قافله‌ها یکدو قدم ریش‌گذشته‌ست
آدمگری از ریش بیاموزکه امروز
هر پشم ز صد خرس‌و بز و میش‌گذشته‌ست
ی پیر خرف شرم‌کن از دعوی شوخی
عمری که‌کمش می‌شمری بیش‌گذشته‌ست
زین بحرکه دور است سلامت زکنارش
آسوده همین کشتی درویش گذشته‌ست
سرمایه هوایی‌ست چه دنیا و چه عقبا
از هرچه نفس بگذرد از خویش‌گذشته‌ست
بیدل به جهان‌گذران تا دم محشر
یک قافله آینده میندیش گذشته‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸
دل از ندامت هستی‌، مکدر ا‌فتاده‌ست
دگر ز یاس مگو خاک بر سر افتاده‌ست
درین بساط‌، تنزه کجا، تقدس‌کو
مسیح رفته و نقش سم خر افتاده‌ست
مرو به باغ‌که از خنده‌کاری‌گلها
درین هوسکده رسم حیا برافتاده‌ست
فلک شکوه برآ، از فروتنی مگذر
بلندی سر این بام بر در افتاده‌ست
به هرطرف نگری خودسری جنون دارد
جهان‌خطی‌ست که بیرون‌مسطر افتاده‌ست
به غیر چوب زمینگیری از خران نرود
عصاکجاست‌که واعظ ز منبر افتاده‌ست
نرفت شغل‌گرفتاری از طبیعت خلق
قفس شکسته به آرایش پر افتاده‌ست
کسی به منع خودآرایی‌ات ندارد کار
بیا که خانهٔ آیینه بی‌در افتاده‌ست
سرشک آینه نگذاشت در مقابل آه
ز بی‌نمی چقدر چشم ما تر افتاده‌ست
به عافیت چه خیال است طرف بسش ما
مریض عشق چوآتش به بسترافتاده‌ست
فسانهٔ دل جمع از چه عالم افسون بود
محیط در عرق سعی گوهر افتاده‌ست
توهم به حیرت ازبن بزم صلح‌کن بیدل
جنون حسن به آیینه‌ها درافتاده‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹
همچو شبنم ادب آیینه زدودن بوده‌ست
به هم آوردن خود چشم‌ گشودن بوده‌ست
به خیالات مبالید که چون پرتو شمع
کاستن توأم اقبال فزودن بوده‌ست
مزرع‌ کاغذ آتش زده سیراب‌ کنید
تخمهایی‌که هوس کاشت درودن بوده‌ست
کم و بیش‌ آبله سامان تلاش هوسیم
دسترنج همه‌ کس درخور سودن بوده‌ست
غفلت آیینهٔ تحقیق جهان روشن‌ کرد
آنچه ما زنگ شمردیم زدودن بوده‌ست
سرمه انشایی خط پرده‌در معنیهاست
خامشی نغمهٔ اسرار سرودن بوده‌ست
موج این بحر نشد ایمن از اندوه‌ گهر
خم دوش مژه از بار غنون بوده‌ست
با همه جهل رسا در حق دانایی خویش
حرف پوچی که نداریم ستودن بوده‌ست
زین کمالی که خجالت‌کش صد نقصان است
جز نهفتن چه سزاوار نمودن بوده‌ست
غیر تسلیم درین عرصه ‌کسی پیش نبرد
سر فکندن به زمین‌ گوی ربودن بوده‌ست
تا ابد شهرت عنقا نپذیرد تغییر
ملک جاوید بقا هیچ نبودن بوده‌ست
ساز بزم عدمم لیک نوایی‌ که مراست
نام بیدل ز لب یار شنودن بوده‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۱
تا ز جنس تب وتاب نفس آثاری هست
عشق را با دل سودازده‌ام‌‌کاری هست
کو دلی‌کز هوس آرایش دکانش نیست
در صفا خانهٔ هر آینه بازاری هست
خلقی آفت‌کش نیرنگ خیال است اینجا
هیچ‌کس نیست خر، اما، همه را باری هست
خاک‌گشتیم و زتأثیر خیال تو هنوز
دل هر ذرهٔ ما چشمهٔ دیداری هست
ماو من هیچ‌کم از نعرهٔ منصوری نیست
تانفس هست حضور رسن و داری‌هست
ای دل ابرام مکن چشمش اگر جان طلبد
از مروت مگذر خاطر بیماری هست
باعث قتل من از لاله‌رخان ‌هیچ مپرس
اینقدر بس‌، که بگویند گنهکاری هست
آتش حسن‌که در دیر خیال افتاده‌ست
شمع هم سوختهٔ قشقه وزناری هست
زخم ما را اثر اندود تبسم مپسند
که درتن موج‌گهرگرد نمک‌زاری هست
به‌که درپیش لبت عرض خموشی نبرد
طوطیی راکه ز شکر سرگفتاری هست
بارب از پرتو دیدار نگردد محروم
محفل حیرت ما آینه مقداری هست
عمر در ضبط نفس صید رسایی دارد
تا توانی به‌گره‌گیر اگر تاری هست
همچو آن نغمه‌که از تار برون می‌آید
اگر از خویش روی جادهٔ بسیاری هست
تاب خورشید جمالش چو نداری بیدل
در خیال خط او سایهٔ دیواری هست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۳
گر آینه‌ات محرم زشتی و نکوییست
جوهر ندهی عرض‌که پر آبله‌ روییست
دل را به هوس قابل تحقیق میندیش
این حوصله‌مشرب قدحی‌نیست سبوییست
از خویش برآ شامل ذرات جهان باش
هرگاه نفس فال صدا زد همه سوییست
بر پیرهن ناز جهان چشم ندوزی
جز جامهٔ عر-‌بان تنی این جمله رتیست
پیداست‌که تا چندکند ناز طراوت
این برگ و بر و نشو و نمای تو کدوییست
زبن روزوشبی چند چه پیری چه جوانی
تا صبح قیامت همه دم شرم دو موییست
غافل مشو از ساز عبارات و اشارات
هنگامهٔ زیر و بم ما، هایی و هوییست
جز سیر عدم نیست تماشاگه هستی
بر قرب مکن نازکه اینها همه اوییست
خشکی نکند ریشه به‌ گلزار محبت
هرسبزه‌که دیدیم چومژگان لب جوییست
دست هوس ازخویش نشستن چه جنون بود
تا خاک تو بر باد نرفته‌ست وضوییست
هرچند عبارت همه اعجاز فروشد
تا لب به خموشی ندهی بیهده‌ گوییست
بیدل نکنی دعوی شوخی‌که درین باغ
پامال خرام هوس است آنچه نموییست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۴
ناله‌ها داریم و کس زین انجمن آگاه نیست
آنچه دل می خوهد از اظهار مطلب آه نیست
امتحان صد بار طی‌کرد از زمین تا آسمان
هیچ جا چون ‌گوشهٔ بی‌مطلبی دلخواه نیست‌
عالمی چون موج گوهر می‌رود غلتان ناز
پیش پای ما تأمل ‌گر نباشد چاه نیست
هرچه را از دور می بینی سیاهی می‌کند
سعی بینش‌گر قریب افتدکلف در ما یست
در عملهایی‌ که جز خجلت ندارد شهرتش
کم مدان آگاهی‌ات ‌گر دیگری آگاه نیست
هم تو در هر امر بهر خویش تأیید حقی
هرکجا باشی ‌کسی‌ غیر از خودت ‌همراه نیست
بر بقای ما فنا بست از عدم غافل شدن
آینه‌گر صاف باشد روزکس بیگاه نیست
چشم‌بند عر‌صهٔ یکتایی ام ‌دیوانه کرد
هر چه می‌بینم غبار لشکر است و شاه نیست
در عدم هم ‌گرد حسرت های د‌ل پر می‌زند
من رهی دارم ‌که ‌گر منزل شوم‌ کو‌تاه نیست
از امل تا چند آن سوی قیامت تاختن
بیخبر در منزلی ره را به منزل را نیست
اختیار فقرت از آفات شهرت رستن است
دستگاه مفلسی خفّت‌کش افواه نیست
نور دل خواهی غبار طبع مظلومان مباش
بایدت آیینه جایی بردکانجا آه نیست
هرکجا جزویست ‌در آغوش کل ‌خوابیده است
دشمن ‌کیفیت مینا ز سنگ آگاه نیست
وحدت‌ آهنگان رفیق کاروان غیرتند
آنکه با ما می‌رود با هیچکس همرا نیست
بیدل از افسانه‌پردازان این محفل مباش
شمع ‌را غیر از زبان چرب خود جانکاه نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۶
حیرت دمیده‌ام گل داغم بهانه‌ای‌ست
طاووس جلوه‌زار تو آیینه خانه‌ای‌ست
غفلت نوای حسرت دیدار نیستم
در پردهٔ چکیدن اشکم ترانه‌ای‌ست
درد سر تکلف مشاطه بر طرف
موی میان ترک مرا بهله شانه‌ای‌ست
حسرت‌کمین وعدهٔ وصلی‌ست حیرتم
چشم به هم نیامده‌گوش فسانه‌ای‌ست
ضبط نفس نوید دل جمع می‌دهد
گر فال‌کوتهی زند این ریشه دانه‌ای‌ست
زین‌بحر تاگهر نشوی نیست رستنت
هر قطره را به خویش رسیدن‌کرانه‌ای‌ست
مخصوص نیست‌کعبه به تعظیم اعتبار
هرجا سری به‌سجده رسید آستانه‌ای‌ست
آنجا که زه کنندکمانهای امتیاز
منظور این و آن نشدن هم نشانه‌ای‌ست
دریاد عمر رفته دلی شاد می‌کنم
رنگ پریده را به خیال آشیانه‌ای‌ست
بیدل ز برق وحشت آزادی‌ام مپرس
این شعله را برآمدن از خود زبانه‌ای‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۷
نه ما را صراحی نه پیمانه ‌ایست
دل و دیده غوغای مستانه ایست
ز دل ششجهت شیشه‌ها چیده‌اند
جهان حلب خوش پریخانه‌ایست
به هرگردبادی‌کزین دشت و در
تامل کنی هوی دیوانه ‌ایست
گر این است سنگینی خواب ما
خروش قیامت هم افسانه ایست
درین انجمن فرصت ما و من
همان قصهٔ عشق و پروانه‌ایست
قناعت به گوشت نگفت ای صدف
که در جیب لب بستنت دانه‌ایست
رفیقان تلاشی‌ که آنجا رسیم
درین دشت دل نام و‌برانه‌ایست
مباشید غافل ز وضع جنون
به هر زلف آشفتگی شانه‌ایست
ز تحقیق خود هیچ نشکافتیم
سرم در گریبان بیگانه‌ ایست
چو بید‌ل توان از دو عالم‌گذشت
اگر یک قدم جهد مردانه‌ایست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۸
ادب نه‌کسب عبادت نه سعی حق‌طلبی‌ست
به غیر خاک شدن هرچه هست بی‌ادبی‌ست
ز بیقراری نبض نفس توان دانست
که عمرآهوی وحشت‌کمند بی‌سببی‌ست
خمار جام تسلی شکستن آسان نیست
ز ناله تا به خموشی هزار تشنه‌لبی‌ست
تغافل‌، آینه‌دار تبسم است اینجا
به عرض چین نتوان‌گفت ابروش غضبی‌ست
به فهم مطلب موهوم ماکه پردازد
زبان عجزفروشان مدعا عربی‌ست
دلی‌گداخته برگ نشاط امکان است
کبابها جگری‌کن شراب ما عنبی‌ست
اسیر شانه و حیران سرمه‌ای زاهد
کجاست‌عصمت وکو عفت این همه جلبی‌ست
هنوز موی سفیدش به شیر می‌شویند
فریب جبه و دستار چند؟ شیخ صبی‌ست
زپشت وروی ورق هرچه هست باید خواند
کدام‌عیش و چه‌کلفت‌، زمانه روزو شبی‌ست
چوصبح به‌که به صد رنگ شبنم‌آب شویم
کفی غبار و غرور نفس حیاطلبی‌ست
چو موج اگر همه تسلیم‌گل‌کنی بیدل
هنوزگردن تمهید دعوی‌ات عصبی‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۹
به محفلی‌که دل آیینهٔ رضاطلبی‌ست
نفس درازی اظهار پای بی‌ادبی‌ست
خروش العطش ما نتیجهٔ طلب است
وگرنه وادی الفت سراب تشنه لبی‌ست
میی ز خم نکشیدیم عذر حوصله چند
تنک شرابی ما جرم شیشهٔ حلبی‌ست
کسی‌که بخت سیه سایه برسرش افکند
اگر به صبح زند غوطه آه نیم شبی‌ست
اسیربخت سیه پیکری‌که من دارم
به هرصفت‌که دهم عرضه آه نیم شبی‌ست
به عالمی‌که نگاه تو نشئه توفان است
زخویش رفتن ما موج بادهٔ عنبی‌ست
خیال محمل تهمت به دوش سرمه مبند
رم غزال تو وحشت غبار بی‌سببی‌ست
دلت مقابل و آنگاه عرض یکتایی
ثبوت وحدت آیینه خانه بوالعجبی‌ست
عروج وهم ازین بیشتر چه می‌باشد
که مرده‌ایم و نفس غرهٔ سحر لقبی‌ست
نه‌ای حریف مذلت دل از هوس پرداز
که آبروعرق شرم آرزوطلبی‌ست
دلیل جوش هوسهاست الفت دنیا
عجوز اگر خوشت آید ز علت‌عزبی‌ست
به درس دل عجمی دانشم چه چاره‌کنم
که مدعا ز نفس تا بیان شود عربی‌ست
ز دور باش غرورتغافلش بیدل
من و دلی‌که امیدش خروش زیرلبی‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۰
زین دو شرر داغ دل هستی ما عبرتیست
کاغذ آتش زده محضر کم‌فرصتیست
زیر فلک آنقدر خجلت مهلت مبر
زندگی خضر هم یک دو نفس تهمتیست
آن همه پاینده نیست غلغل جاه و حشم
کوس و دهل‌ هرکجاست ‌چون ‌تب‌غب نوبتیست
خاک ز سعی غبار بر فلکش نیست بار
سجده غنیمت شمار عالم دون همتی ست
غیر غبار نفس هیچ نپیموده‌ایم
بادهٔ دیگر کجاست شیشهٔ ما ساعتی ست
چشمت اگر باز شد محو خیالات باش
فهم تماشاکراست آینه همه حیرتیست
تهمت اعمال زشت ننگ جقیقت مباد
آدمی ابلیس نیست لیک حسد لعنتیست
آینه در زنگبار چاره ندارد ز زنگ
همدم بدطینتان قابل بی‌حرمتیست
نخل گداز آبیار از بن و بارش مپرس
گریه چه خرمن‌ کنیم حاصل شمع آفتی ست
نم به جبین محو کن تا ندری جیب شرم
گر عرق آیینه شد ننگ ادب‌ کسوتی ست
شمع نسوزد چرا بر سر پروانه‌ها
بت به غم برهمن ز آتش سنگش ستیست
تاب و تب موج و کف‌، خارج دریا شمار
قصهٔ کثرت محو ان بیدل ما وحدتی ست