عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۵۹
شمامه با شمایل راز می ‌گفت
حدیث عاشقی را باز می گفت
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۷۱
عاشقانه خوش درین دریا نشین
خوش بر آ با ما دمی با ما نشین
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۹۶
گر بیابی از آن لبش حلوا
مشکلاتت همه شود حل وا
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۱۱
لب دلبر خوش است بوسیدن
خوش بود گر به ذوق دریابی
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۳۱
مقصود من تویی چه کنم نعمت بهشت
عمری است تا دلم به هوایت هوا بهشت
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۳۳
من سوخته‌ام بقیه‌ای گر یابی
در آتشم انداز که سوزم به تمام
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۱۸
پیش بردم در قمار عشق جانان باختن
صد شکافم بر دل است و یک گریبان باختن
گوی میدان وفا را زخم چوگان بشکند
گر در این میدان سپهر آید به چوگان باختن
بردن جان دیده عشق و چیده بازی، هوش دار
با حریف پیش بین مستانه نتوان باختن
بی دل و دینم، وگر نه من کجا، سهو از کجا
از تهی دستی دلیرم، در پریشان باختن
نشأه صد ساله ام از یک درشتی کم شود
کی به یک تلخی توان صد شکّرستان باختن
دست عرفی از گریبان، کس جدا هرگز ندید
خواهد آخر دست در چاگ گریبان باختن
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۱۹
خوش آن ساعت که می رفتی و طاقت می رمید از من
تغافل از تو می بارید و حسرت می چکید ازمن
خوش آن ساعت که هرگز بر مراد ما نبود، اما
نصیحت های بی تابانه گاهی می شنید از من
خوش آن غیرت که می افزود بیدادش اگر گاهی
حدیث شکوه آمیزی به گوشش می رسید از من
ز ذوق کشتن ما گرم خون گشتی و می دانم
که ممنونند فردای قیامت صد شهید از من
دلا امشب کجا بودی که محرم بودم و عرفی
چه زهرآلود نشترها به جانش می خلید از من
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۲۰
به چه رو به جلوه آید، طلب نیازمندان
نه دل نیاز خرم، نه لب امید خندان
گله از تهی کمندی، نه روا بود، همین بس
که غزال ما نیفتد به کمند صید بندان
چه کند زبون شکاری، ز چنین شکارگاهی
که خم کمند بوسد، لب عنبرین کمندان
چه گمان باطل است این، که بود عزیز صیدی
که به عجز بسته گردد، به کمند ارجمندان
به کرشمه ای بنازم که ز باد دامن او
زده موج زهر آفت، به گلوی نوشخندان
چه دل است، آه از آن دل، که ز حسن و عشق، در وی
نه علامتی ز ناخن، نه جراحتی ز دندان
نه چنان بتاز عرفی، که رود عنان ز دستت
تو هم این حدیث می گوی، به سبک عنان سمندان
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۲۱
دانی که چیست مصلحت ما؟ گریستن
پنهان ملول بودن و تنها گریستن
بی درد را به صحبت ارباب دل چه کار
خندیدن آشنا نبود با گریستن
دایم به گریه غرقم و چون نیک بنگرم
زین گریه ره دراز بود تا گریستن
عمری به گریه های هوس آلود صرف شد، کنون
عمری به تازه بایدم و واگریستن
درمان من ز مسیحا مجو که هست
دردم جفای یار و مداوا گریستن
گاهی به یاد سرو قدی، گریه هم خوش است
تا کی ز شوق سدرهٔ طوبا گریستن
هر کس که هست گریه به جانش رواست و بس
نتوان به عالمی تن تنها گریستن
عرفی ز گریه دست نداری که در فراق
دردت ز دل نمی برد الا گریستن
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۲۳
خوش در خور است، حسرت تو با گریستن
بی یاد تو حلال مبادا گریستن
بی گریه دوستدار تو آرام گیر نیست
یا کاو کاو دیده و دل یا گریستن
گویی که یاد می کنمت گه گهی، ولی
بیهوده نیست در دل شب ها گریستن
نازم به غمزهٔ تو که یک گام کرده است
صد ساله ره ز دیدهٔ من تا گریستن
من خود کی ام که گریه به حالم کنی، ولی
می زیبدت به نرگس شهلا گریستن
گر کام دل ز گریه میسر شود، ز دوست
صد سال می توان به تمنا گریستن
عرفی حریف دیدهٔ تر نیستی، ولی
بسیار گریه آورد این نا گریستن
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۲۴
میرم ز هجر و گویم، یا رب به حسرت من
کز داغ دل مسوزان، کس را به محنت من
هنگام نزع این است، مقصود من که گر یار
چیزی اگر نگردد، فهم از اشارت من
خوش ساعتی که می کرد، منعم ز گریه، محرم
گردش به چین ابرو، منع از نصیحت من
از ناوک تو عمداً، دشوار می دهم جان
تا در دلت بماند، یاد، این شهادت من
رفنم که بهر صلحش، عجزی کنم به عرفی
گو دل بکش به طعنم، این است طاقت من
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۲۷
نه رو از ناز می تابد، گه نظاره ماه من
ندارد از لطافت عارضش تاب نگاه من
به فتوای کسی خون مرا ریزی که در محشر
کنم گر دعوی خون، باز خواهد شد نگاه من
مرا کشتی که خوش حالی به آن غایت که پنداری
تو خواهی بود، فردای قیامت، دادخواه من
به نزدیک شما، ای کشته گان عشق، می آیم
به درد حسرت آرایش کنید آرامگاه من
ز حسرت می روم سوی تو، از غیرت نمی بینم
که از رویت مبادا لذتی یابد نگاه من
ز عشق کوهکن شیرین به خود می نازد و خسرو
به این خوش دل که دارد این غرور از عز و جاه من
بر افکن پرده از حیرت، چو عرفی بی زبانم کن
چرا بسیار می کوشی در اثبات گناه من
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۳۳
ز خونم روی میدان تازه گردان
تمنای شهیدان تازه گردان
ز دل یک لخت دارم نیم خورده
جگر بریان کن و خوان تازه گردان
به عالم وقتی آسان مردنی بود
به بالینم بیا وان تازه گردان
اگر توفان نوحی خواهی از خون
کهن ریشم به مژگان تازه گردان
برقص ای نیم بسمل صید، در دل
شکستن های مژگان تازه گردان
ز چاک جامه گر دل می گشاید
شکر خند گریبان تازه گردان
دلا در خون سرشتی خاکم، اکنون
کهن دیوار ایمان تازه گردان
ز میدان رو متاب، از شیر مردی
مرو، نام شهیدان تازه گردان
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۳۴
کو می شوقی که دل مست جنون آید برون
هر نگاه از دیده با صد موج خون آید برون
ناله تا نزدیک لب صد جا شود پا مال او
جان بیمار از درون سینه چون آید برون
چون رود فرهاد با آن جذبه، شاید گر شبی
صورت شیرین ز قید بیستون آید برون
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۳۹
تا به خون ریزیم اشارت ها نمود ابروی او
میل خون ریزی خود فهمیدم از هر موی او
چون خرامد در دلم جان، هم چو آب زندگی
سر نهد در پای سرو قامت دلجوی او
تا خیال قامتش بیرون نیامد از دلم
کرده ام زنجیر یایش حسرت گیسوی او
گر نمی گردد مه من گرم کین از مهر نیست
از نزاکت طاقت گرمی ندارد خوی او
تا بود آمد شدش بر خاک من ای هم نشین
چون بمیرم شب نهانم دفن کن در کوی او
من که حسرت می کشم عرفی برای دیگران
شیشهٔ می را کی توانم دید بر زانوی او
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۴۰
اینک رسید وعده، گشاد نقاب کو
رفتیم تا دریچهٔ صبح، آفتاب کو
جامی کشیده محتسب و فتنه می کند
کو تازیانهٔ ادب، احتساب کو
خونم حلال بر تو ولی داور جزا
گر گویدم شهید که گشتی، جواب کو
کیفیت شباب هم از جنس کیمیاست
اینک شباب، نشئهٔ عهد شباب کو
تا لب به العطش نگشاییم و تن زنیم
آخر وجود آب ضرور است، آب کو
صد درد دل گذشت و شکر خندهٔ نکرد
هان ای زبان و دل گره، اضطراب کو
شرمش نظاره دشمن و شوقم نگاه دوست
دل پاره پاره شد ز کشاکش، نقاب کو
نور جمال دوست نگنجد در این نظر
کو دیده ای به حوصلهٔ آفتاب، کو
عرفی مگو که مستی و راه عدم دراز
اینک شدم سوار، عنان کو، رکاب کو
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۴۱
صنمی که غمزهٔ او، به صف بلا نشسته
به هوای دل مسیحا، به ره فنا نشسته
چو رسی به تربت من، مفشان به ناز دامن
که غبار درد و حسرت، به مزار ما نشسته
شود آشکار فردا، که به راه وعدهٔ او
ز غم بهشت و دوزخ، ز جهان جدا نشسته
ز ره وفا در این کو، که گذشته دامن افشان
که غبار کوچهٔ ما، بر توتیا نشسته
ز دعا چه کار جویم، که میان تنگدستان
به هزار نامرادی، اثر دعا نشسته
روم از جهان و شادم، که به راه ما قیامت
ز خیال غمزهٔ تو، حشم بلا نشسته
تو و بزم عیش عرفی، من و کوچه ای که هر سو
سر خون چکان فتاده، دل بینوا نشسته
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۴۲
خیز و شراب حیرتم، زان قد جلوه ساز ده
روی به روی عشق کن، دست به دست ناز ده
ای دل ساده گفتمت، نام وفا مبر کنون
مرهم داغ خویش را، از نمک امتیاز ده
توسن ناز کرده زین، ای دل عافیت گزین
موی به موی خویش را، مژدهٔ ترکتاز ده
کی دو عروس را به هم، تاب مشارکت بود
یا در مردمی بزن، یا سه طلاق آز ده
شیوهٔ سامری بود، نیک کرشمه های تو
یا به فدای عشوه کن، یا به زکات ناز ده
یا رب از آن کرشمه ام، کاوش دل نصیب کن
سینهٔ کبک زاده را، ناخن شاهباز ده
دم زده عرفی از وفا، تا زنمش به امتحان
دشنهٔ زهر داده ای، زان مژهٔ دراز ده
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۴۳
ساغر لب ریز وصل، بر کف مشتاق نه
زمزمهٔ آتشین بر لب عشاق نه
ای قلم شعله ریز، دود دل ما بریز
آتش حسرت فزوز در دل اوراق نه
حسن صنم پرده سوخت، ای دل دیدار دوست
ناصیه بر خاک بند، حوصله بر تاق نه
عرفی اگر در جگر، شعله ندانی شکست
صد فلک از دود دل، بر سر آفاق نه