عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۴۵
شب نشد از تاب تب پیرهن آتشکده
پیرهنم شعله بود، انجمن آتشکده
صورت شیرین بکاشت، گلشنی از خار و خس
بهر خود آماده ساخت، کوهکن آتشکده
سینهٔ سوزان من، قبلهٔ گبران شده است
روح من آتش بود، جسم من آتشکده
سرد نگردد ز مرگ، ای دل آتش فروز
می برم از پیرهن در کفن آتشکده
رو سوی گلخن دلا، باغ و گلستان مشو
بس که بر افروختی در چمن آتشکده
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۴۶
جانم ز سینه بر زه دامان بر آمده
گویی به عزم خدمت جانان بر آمده
ناز غرور کی نهد از سر که این نهال
گویی بر آب دیدهٔ رضوان بر آمده
با دل بگوی عیب شهادت که این اسیر
تا بوده در میان شهیدان بر آمده
آشفتگی که صید تو گوید که این شکار
بسیار دست و پا زده تا جان بر آمده
گویا که درد و داغ توام یار بوده است
کز سینه جان غمزده گریان بر آمده
شوق دلم به دادن جان بین که گاه نزع
یک ناله برکشیده و صد جان بر آمده
طوری است دیر ما که در او جلوه کرده است
حسنی که صد کلیم ز ایمان بر آمده
مرهم اگر نسوخته در چاک سینه چیست
این شعله کز شکاف گریبان بر آمده
هر گاه گفته ایم که عرفی اسیر کیست
آه از نهاد گبر و مسلمان بر آمده
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۴۷
به کشتن من عاجز شتاب، یعنی چه
به قتل صید اسیر اضطراب، یعنی چه
دمی که چهره فروزد ز می، شود روشن
که بر دمیدن آتش ز آب یعنی چه
به تیغ غمزه اش ای دل نگاه حسرت چند
بگو که چیست مرادت، حجاب یعنی چه
دمی که بستهٔ فتراک او شوم دانند
که بوسه های منش بر رکاب یعنی چه
ز ذوق وصل و غم هجر یافتم، عرفی
که چیست عیش بهشت و عذاب یعنی چه
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۵۲
تا مژدهٔ زخم دگر، دامن کش جان کرده ای
دشوار دادن جان من، خوش بر من آسان کرده ای
مستانه گریند از غمت، اهل ورع در صومعه
گویا تبسم گونه ای در کار ایشان کرده ای
خوش با دل جمع آمدی، نازان به حسن خویشتن
از عشوه گویا هر طرف، دل ها پریشان کرده ای
زنار عصمت پیشگان پوشند عیب برهمن
خوش توتیای آفتی در چشم انسان کرده ای
مهر و وفا را جذبه ای می باشد ای اهل طلب
رو گوشه ای بنشین، چرا، رو در بیابان کرده ای
چشمی که بازش کرده ای، از گریه خون آمد، ولی
خون گرید آن چشمی که تو، پاکش به دامان کرده ای
در حشر اگر نشناسدت، معذور باید داشتن
چشمی که از نظارهٔ آن چهره حیران کرده ای
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۵۸
تا بدانی که دوستدار کشی
نکشی چون من، ار هزار کشی
تا کی از عشوه نیم مستان را
بشکنی جام و در خمار کشی
آتشم زن که زنده گردم باز
گر چو شمعم هزار بار کشی
تا به کی این عروس عصمت را
عقد بندی و در کنار کشی
عشق را شو، که خویش را ترسم
در شبیخون روزگار کشی
در قیامت کند گل افشانی
بلبلی که در بهار کشی
ترسم ای عشق مهربان که مرا
سر به زانوی غمگسار کشی
مردم از شوق، ای دعا وقت است
که کشی تیغ و انتظار کشی
منت قتلم ار کنی قسمت
دو جهان را به زیر بار کشی
به تماشا طلب ترحم را
عرفی خویش را چو زار کشی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۵۹
من صید غم عشوه نمایی که تو باشی
بیمار به امید دوایی که تو باشی
لطفی به کسان گر نکند عیب بگیرند
غارت زدهٔ مهر و وفایی که تو باشی
مردم همه جویند نشاط و طرب و عیش
من فتنه و آشوب بلایی که تو باشی
ای بخت ز شاهی به گدایی نرسیدیم
در سایهٔ میمون همایی که تو باشی
از بس که ملایک به تماشای تو جمعند
اندیشه نگنجد به سرایی که تو باشی
خورشید به گرد سر هر ذره بگردد
آن جا که خیال تو و جایی که تو باشی
عرفی چه کند گر به ضیافت بردش وصل
با نعمت دیدار گدایی که تو باشی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۶۲
چندم ای نالهٔ سحر بکُشی
هر دم از آتش دگر بکُشی
دَرِ این دودگه دلا در بند
چندم از آه بی اثر بکُشی
این که پروانگی کنم، ترسم
کاتشم را به بال و پر بکُشی
نامه ام سنگ را بگریاند
ای فلک مرغ نامه بر بکُشی
کُشتی از غمزه اهل عالم را
بعد از این غمزه را مگر بکُشی
تا کنم چون چراغ شام بلا
زنده سازی و در سحر بکُشی
چون کسی اهل درد، عرفی را
چشم دارم که بیشر بکُشی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۶۳
تا خون نخوری چاشنی درد ندانی
تا دل ندهی آن چه به من کرد ندانی
تا بوی گلی نشنوی و کم نکنی ناز
آشفتگی باد چمن گرد ندانی
تا سر نشود خاک به جولانگه معشوق
بر سرمه مقدم شدنی گرد ندانی
ذوق غم معشوق به بازی نتوان یافت
بر خیز که منصوبه از این نرد ندانی
می نوشم و گلگون شوم و بیهده خندم
تا از غم دنیا رخ من زرد ندانی
ای آن که به درد دل عرفی جگرت سوخت
امید که حال دل بی درد ندانی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۶۴
باز از شراب فتنه خرابم نمی کنی
در آتش کرشمه کبابم نمی کنی
صد شیشه گشت خالی و صد خُم به ته رسید
وز جرعه ای هنوز خرابم نمی کنی
صد پرسشم ز هر سر مو می کنی، ولی
یک بار عنایتی به جوابم نمی کنی
بهر فریب، سایه بیاندازیم به سر
در زیر چرخ سدره به خوابم نمی کنی
صد ناله سوخت در دل و در بزم خود هنوز
فریاد بخش چنگ و ربابم نمی کنی
مردم ز ننگ هوش و مستانه خنده ای
دریا کش محیط شرابم نمی کنی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۶۵
به شمعی کو صبا کرده به خلوت، خانه ای داری
که از تنهایی ات غم نیست گر پروانه ای داری
از این خلوت نشینی کم نگردد هستی حسنت
که آن جا هم ز خون مجرمان پیمانه ای داری
مرا این آتش از داغ جدایی بیشتر سوزد
که می گویند جا در محفل بیگانه ای داری
ز آسیب نظر گر می گریزی در دلم بنشین
که آن گه خالی از نامحرمان کاشانه ای داری
به شرط آن که ناید گردی از خاکسترش بیرون
طلب کن جان من گر جان فشان پروانه ای دار
نخواهی دید عرفی تا قیامت روی هشیاری
که این مستی ز شوق نرگس مستانه ای داری
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۶۷
امشب که به سر شراب داری
مشکن دل ما که تاب داری
تقصیر نکرده در هلاکم
با غمزه چرا عتاب داری
آشوب قیامتش غباریست
این فتنه که در رکاب داری
در دعوی فتنه گاه مستی
صد عربده با شراب داری
گر لذت ناوک تو این است
وز خون ملک ثواب داری
داری به دلم نگاه گرمی
گویا هوس کباب داری
در سینهٔ گرم هر که بینم
آتشکدهٔ خراب داری
عرفی دل خود به باد دادی
گر غم طلبد، جواب داری؟
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۷۱
خوش آن گرمی ز شمع وصل مهرافروزتر باشی
بر افروزی و داغ و در غمت جان سوزتر باشی
برت افسانهٔ ما با نیاز آمیز تر تا کی
ز چشم مست خود خواهم که نا آموزتر باشی
چراغ حسن خود را بر فروز از آتش عشقم
چو خواهی آفتاب من که عالم سوزتر باشی
نگردد بوالهوس، ای تیر، آزرده دل از تو
مگر از ناوک مژگان او دلدوزتر باشی
چنین می خواهمت عرفی که هر چندان وفادشمن
بلا انگیزتر می شد، جفا اندوزتر باشی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۷۳
َبه امید عذر خواهان ز نیاز عذر خواهی
که مسوز بیش از اینم به گناه بی گناهی
طلبد بهار بوست، ز نسیم صبحگاهی
سر آفتاب جوید ز تو زیب کج کلاهی
ز فروغ آفتابم نبود خبر که بی تو
چو دو زلف توست یکسان، شب و روزم از سیاهی
تو به سهو گاه گاهی نکهت فتاده بر من
من ساده لوح با خود، گله سنج کم نگاهی
مفروش ناز و عصمت، قدحی شراب در کش
که بِهَشت شرم و عصمت ز غرور بی گناهی
چه خوش است آن که بینم به جفا بهانهٔ خویش
که گهی به یادش آرم به زبان عذر خواهی
هم شب به بانگ بلبل، زده در چمن پیاله
چو نسیم گل ز بستان، دم صبح گشته راهی
به دل خراب عرفی، بفرست دردی از نو
که شکست رنگ دردش به دعای مرغ و ماهی
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۸
آنم که قفای من جبین طلب است
هر موی سرم دست گزین طلب است
دستم دست است، کوششم کوشش، لیکن
دامان تو فوق آستین طلب است
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۲۵
یار آمده و در صدد دلداری ست
من مست و خراب، این شب صد دشواری ست
بیدار شو ای بخت، به خوابم کردی
فریاد که خواب تو بهتر از بیداری ست
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۲۹
باز آ که فراق جان گداز آمده است
اندیشهٔ مردنم فراز آمده است
باز آ که ز ناچشیده داروی وصال
دردی که نرفته بود باز آمده است
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۴۲
این لاله که با داغ الست آمده است
پژمرده و سینه چاک و مست آمده است
پژمردگی اش رواست که از باغ ازل
تا شهر غمت دست به دست آمده است
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۵۸
از گریهٔ گرم دیده آتشناک است
آلوده به خون و از تماشا پاک است
از بس که شکسته ام ز بیم تو نگاه
گویی که مرا دیده پر از خاشاک است
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۶۰
ای شوق لبت ز صبر من برده ثبات
تلخ از شکرین تبسمت کام نبات
مشتاق لبت را چو اجل خون ریزد
از تیغ اجل فرو چکد آب حیات
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۶۹
دل در هوس وصل تسلی طلب است
در پردهٔ صورت است و معنی طلب است
گفتم که به یأس دل تسلی یابد
فریاد که یأس هم تسلی طلب است