عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۰ - بد مکن
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۲ - حسب حال
شه شبهه نمود درحق من
بگذار در اشتباه باشد
ای کاش چو من هر آدمی را
توفیق چنین گناه باشد
من دانایی ضعیفم و وی
بر دانا کینهخواه باشد
من بی کسم و فقیر و او را
خیل و خدم و سپاه باشد
من مانده فقیر و ناکسان را
آسایش و مال و جاه باشد
اجلاف، سفیدبخت و احرار
گو طالعشان سیاه باشد
از جمله جهان طمع بریدم
تا حامی من اله باشد
گر زان که سر من است این سر
بگذار که بی کلاه باشد
بگذار به زیر تیغ جلاد
آویزهٔ قتلگاه باشد
بگذار نباشدم به کف آه
وین سینه تنور آه باشد
بگذار که چشم کودکانم
بر یاد پدر بهراه باشد
بگذار به مرگ عندلیبان
جغدان را قاه قاه باشد
حق است اجل بمان که حالم
ازگفتن حق تباه باشد
بگذار بهجرم حفظ سوگند
جایم به سیاهچاه باشد
دشمن به گناه مهر ایران
ازکین به منش نگاه باشد
گرچه بر تندباد اندوه
هستیم چو پرکاه باشد
بر سفله فرو نیاورم سر
هرچند که پادشاه باشد
بگذار در اشتباه باشد
ای کاش چو من هر آدمی را
توفیق چنین گناه باشد
من دانایی ضعیفم و وی
بر دانا کینهخواه باشد
من بی کسم و فقیر و او را
خیل و خدم و سپاه باشد
من مانده فقیر و ناکسان را
آسایش و مال و جاه باشد
اجلاف، سفیدبخت و احرار
گو طالعشان سیاه باشد
از جمله جهان طمع بریدم
تا حامی من اله باشد
گر زان که سر من است این سر
بگذار که بی کلاه باشد
بگذار به زیر تیغ جلاد
آویزهٔ قتلگاه باشد
بگذار نباشدم به کف آه
وین سینه تنور آه باشد
بگذار که چشم کودکانم
بر یاد پدر بهراه باشد
بگذار به مرگ عندلیبان
جغدان را قاه قاه باشد
حق است اجل بمان که حالم
ازگفتن حق تباه باشد
بگذار بهجرم حفظ سوگند
جایم به سیاهچاه باشد
دشمن به گناه مهر ایران
ازکین به منش نگاه باشد
گرچه بر تندباد اندوه
هستیم چو پرکاه باشد
بر سفله فرو نیاورم سر
هرچند که پادشاه باشد
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۶ - بهار و تیمورتاش
صدر اعظم حضرت تیمورتاش
بشنود یک نکته از این مستمند
حقصحبتهستحقیمعتبر
بود میباید بدین حق پایبند
بندهرا با خواجه حق صحبت است
صحبتی دیرینه و بیزرق و فند
دوست در سختی بباید پایمرد
واندر این معنی روایاتی است چند
خود تو دانی بودهام در این دو سال
پایکوب انزوا و حبس و بند
گه به چنگ شحنگانی دیوخوی
گه اسیر ناکسانی خودپسند
جاهلان خشنود و من مانده غمی
ناکسان برکار و من مانده نژند
ورنه بر هنجار بودم پیش از این
یافتم زین انزوا و بند پند
فکر من دعوی آزادی گذاشت
کلک من شمشیر حریت فکند
مردی و آزادگی در طبع من
چون زنان افکند بر رخ روی بند
مرگ و پیری همچو گرک گرسنه
میزند هر دم به رویم زهرخند
محنت و تیمار مشتی کودکان
بر دلم پیکان زهرآگین فکند
روزگارم دست استغنا ببست
آسمانم ریشهٔ مردی بکند
قصه کوته، بین چه گوید بنت کعب
قطعهای چون همت صوفی بلند:
«عاشقی خواهی که تا پایان بری
بس که بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سختتر گردد کمند»
بشنود یک نکته از این مستمند
حقصحبتهستحقیمعتبر
بود میباید بدین حق پایبند
بندهرا با خواجه حق صحبت است
صحبتی دیرینه و بیزرق و فند
دوست در سختی بباید پایمرد
واندر این معنی روایاتی است چند
خود تو دانی بودهام در این دو سال
پایکوب انزوا و حبس و بند
گه به چنگ شحنگانی دیوخوی
گه اسیر ناکسانی خودپسند
جاهلان خشنود و من مانده غمی
ناکسان برکار و من مانده نژند
ورنه بر هنجار بودم پیش از این
یافتم زین انزوا و بند پند
فکر من دعوی آزادی گذاشت
کلک من شمشیر حریت فکند
مردی و آزادگی در طبع من
چون زنان افکند بر رخ روی بند
مرگ و پیری همچو گرک گرسنه
میزند هر دم به رویم زهرخند
محنت و تیمار مشتی کودکان
بر دلم پیکان زهرآگین فکند
روزگارم دست استغنا ببست
آسمانم ریشهٔ مردی بکند
قصه کوته، بین چه گوید بنت کعب
قطعهای چون همت صوفی بلند:
«عاشقی خواهی که تا پایان بری
بس که بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سختتر گردد کمند»
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۷ - صبر و ثبات
مرد باید که ز گشت فلک و اختر
تن بهاندوه و بهغم خیره نرنجاند
صبر بایدکه به آلام ظفر یابی
ور نه آلام تن مرد بسنباند
مرد را شاید در محنت روزافزون
صبر ایوب نبی لختی برخواند
رنجه از بازی گردون نتوان بودن
کاسمانبازیاز اینگونهبسی داند
پایداری کن در حادثهٔ گیتی
تا دم حادثه ازکار فروماند
ایننبینی که کند شاخهٔ کوچک را
باد و آن شاخ قوی را بنجنباند
تن بهاندوه و بهغم خیره نرنجاند
صبر بایدکه به آلام ظفر یابی
ور نه آلام تن مرد بسنباند
مرد را شاید در محنت روزافزون
صبر ایوب نبی لختی برخواند
رنجه از بازی گردون نتوان بودن
کاسمانبازیاز اینگونهبسی داند
پایداری کن در حادثهٔ گیتی
تا دم حادثه ازکار فروماند
ایننبینی که کند شاخهٔ کوچک را
باد و آن شاخ قوی را بنجنباند
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷۲ - در هجو یکی از زنهای تهران
هر شب میان خانه افسر زن ...
نامحرمان صلای خبردار می کشند
مرد و زن و پدرزن و مادرزن و عروس
در بزم عیش باده کلنار می کشند
کدبانوان و دخترکان و عروسکان
در نزد غیر پرده ز رخسار می کشند
از بس غربو و هلهله، گویی میان جمع
نایب حسین را به سردار می کشند
ضرب و غریو و کف زدن خارج از اصول
کوبی که خرس را سوی بازار می کشند
مشدی عباد و قربده و دنبلی ...
برگرد کمان و دف و تار می کشند
هرکس که نیمشب ز خیابان گذرکند
او را میان خانه به اصرار می کشند
کف میزنند وهلهله بسیار می کنند
می میخورند و عربده بسیار می کشند
همسایگانخستهءمسکین ز خواب خوش
برجسته فحش داده و سیگار می کشند
دنبک روان و دایره گرم و رنودمست
تا صبحدم ز گردهٔ هم کار می کشند
پرسیدماز پلیسمحل کاین سرا زکیست؟
کانجا حجب، ز چهرهٔ اسرار می کشند
نرمک جواب داد که هست این حرمسرا
بازار ... فروشی و ... جار می کشند
نامحرمان صلای خبردار می کشند
مرد و زن و پدرزن و مادرزن و عروس
در بزم عیش باده کلنار می کشند
کدبانوان و دخترکان و عروسکان
در نزد غیر پرده ز رخسار می کشند
از بس غربو و هلهله، گویی میان جمع
نایب حسین را به سردار می کشند
ضرب و غریو و کف زدن خارج از اصول
کوبی که خرس را سوی بازار می کشند
مشدی عباد و قربده و دنبلی ...
برگرد کمان و دف و تار می کشند
هرکس که نیمشب ز خیابان گذرکند
او را میان خانه به اصرار می کشند
کف میزنند وهلهله بسیار می کنند
می میخورند و عربده بسیار می کشند
همسایگانخستهءمسکین ز خواب خوش
برجسته فحش داده و سیگار می کشند
دنبک روان و دایره گرم و رنودمست
تا صبحدم ز گردهٔ هم کار می کشند
پرسیدماز پلیسمحل کاین سرا زکیست؟
کانجا حجب، ز چهرهٔ اسرار می کشند
نرمک جواب داد که هست این حرمسرا
بازار ... فروشی و ... جار می کشند
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷۸ - زبان سرخ
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۲ - جهد و کوشش
اهتمام و شوق اگر یاور شود
مرد خامل ذکر نامآور شود
شوق را باطل مکن در خویشتن
تا ز نورش خاطرت انور شود
کاتش تابان به خاکستر درون
گر بماند دیر، خاکستر شود
کودکی نقاش بشناسم که داشت
آرزو تا قائد کشور شود
چون کهقائد گشتلشگر گرد کرد
تا به گیتی بر سران سرور شود
پس عجب نی گرز گشت روزگار
مردک نقاش اسکندر شود
دیدهشدکاندر جهاناز فیض رب
کودکی نجارپیغمبر شود
تاکه اوضاع جهان بر باطل است
کی تواند حق ضیاگستر شود
تا بود قدر و شرف محکوم زر
هرکه ناکستر، مقدستر شود
علم باید تا جهان گیرد نظام
کار باید تا جهان چون زر شود
فکر دیگر باید و مردی دگر
تاکه اوضاع جهان دیگر شود
خدمت استاد باید دیرگاه
تاکه دانشجوی دانشور شود
مرد خامل ذکر نامآور شود
شوق را باطل مکن در خویشتن
تا ز نورش خاطرت انور شود
کاتش تابان به خاکستر درون
گر بماند دیر، خاکستر شود
کودکی نقاش بشناسم که داشت
آرزو تا قائد کشور شود
چون کهقائد گشتلشگر گرد کرد
تا به گیتی بر سران سرور شود
پس عجب نی گرز گشت روزگار
مردک نقاش اسکندر شود
دیدهشدکاندر جهاناز فیض رب
کودکی نجارپیغمبر شود
تاکه اوضاع جهان بر باطل است
کی تواند حق ضیاگستر شود
تا بود قدر و شرف محکوم زر
هرکه ناکستر، مقدستر شود
علم باید تا جهان گیرد نظام
کار باید تا جهان چون زر شود
فکر دیگر باید و مردی دگر
تاکه اوضاع جهان دیگر شود
خدمت استاد باید دیرگاه
تاکه دانشجوی دانشور شود
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۳ - پند پدر
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۹۲ - بهترین دوست کتابست
رنج و زحمت طلبی، باش معاشر با خلق
حشر با خلق بلی رحمت و رنج آرد بار
خواهی از دغدغه و رنج فراغت یابی
ترک صحبت کن و در خانه نشین صوفیوار
باش مأنوس به یاری که نپرسد ز تو چیز
هم نگوید به تو چیزی که نپرسی ناچار
گر سخن خواهی با تو سخن آرد به میان
ور خمش باشی خاموش نشیند به کنار
هرچه زو خواهی آرد به برت از هر باب
هرچه زو پرسی پاسخ دهدت در هر کار
نه سخن سازد و نز خلق نماید غیبت
نه خبر پرسد و نی کشف نماید اسرار
تا تو در خوابی او نیز بماند خفته
تا تو بیداری او نیز بماند بیدار
آنچنان محرم و یکدل که نباید ببرش
نه تعارف، نه تکلف، نه تحفظ، نه وقار
با تو در خانه بود تا تویی اندر خانه
هم به گلزار بود تا تو اندرگلزار
ور به زندان فکنندت به مثل آنجا نیز
مونس روز غم تست و انیس شب تار
لیک در صحبت مخلوق تو را ترک کند
هست عذرشکهبهٔک دل نسزد عشق دویار
او حکیمست و فقیه است و طبیبست و ادیب
کیمیاوی و رباضی، فلکی و معمار
واعظ و زاهد و صنعتگر و نقاش و خطیب
حاسب و کاتب و خطاط و سپاهی و سوار
داند اسرار نباتات و علاج حیوان
که بود اهل گل و اهل مل و اهل شکار
گر ز جغرافی پرسی به تو بنماید راست
عرض و طول و جهت و مردم هر شهر و دیار
گر ز تاریخ بپرسی بنماید تاریخ
ور ز اشعار بپرسی بسراید اشعار
نکنی گر سخنی از سخنانش را فهم
بر تو تکرار کند گر تو بخواهی صد بار
همه خط داند از چینی و از سنسکریت
پهلوی و گرگ و مصری و خط مسمار
ور ز انساب ملل خواهی گوید به تو باز
ز آریایی و ز سامی و ز حامی و تتار
اینچنین دوست کتابست از او روی متاب
این چنین یار کتابست ازو دست مدار
به چنین شاهد زیبا به بطالت منگر
بشنو از من به کس او را به امانت مسپار
ور امانت بسپردیش ازو چشم بپوش
دیگری خواه ز بازار و به جایش بگذار
لله الحمد که در خانهٔ ما حرفی نیست
که بهار است و کتابست و کتابست و بهار
با چنین حال شدم حبس، ز من عبرت گیر
ای که با خلقی محشوربه لیل وبه نهار
حشر با خلق بلی رحمت و رنج آرد بار
خواهی از دغدغه و رنج فراغت یابی
ترک صحبت کن و در خانه نشین صوفیوار
باش مأنوس به یاری که نپرسد ز تو چیز
هم نگوید به تو چیزی که نپرسی ناچار
گر سخن خواهی با تو سخن آرد به میان
ور خمش باشی خاموش نشیند به کنار
هرچه زو خواهی آرد به برت از هر باب
هرچه زو پرسی پاسخ دهدت در هر کار
نه سخن سازد و نز خلق نماید غیبت
نه خبر پرسد و نی کشف نماید اسرار
تا تو در خوابی او نیز بماند خفته
تا تو بیداری او نیز بماند بیدار
آنچنان محرم و یکدل که نباید ببرش
نه تعارف، نه تکلف، نه تحفظ، نه وقار
با تو در خانه بود تا تویی اندر خانه
هم به گلزار بود تا تو اندرگلزار
ور به زندان فکنندت به مثل آنجا نیز
مونس روز غم تست و انیس شب تار
لیک در صحبت مخلوق تو را ترک کند
هست عذرشکهبهٔک دل نسزد عشق دویار
او حکیمست و فقیه است و طبیبست و ادیب
کیمیاوی و رباضی، فلکی و معمار
واعظ و زاهد و صنعتگر و نقاش و خطیب
حاسب و کاتب و خطاط و سپاهی و سوار
داند اسرار نباتات و علاج حیوان
که بود اهل گل و اهل مل و اهل شکار
گر ز جغرافی پرسی به تو بنماید راست
عرض و طول و جهت و مردم هر شهر و دیار
گر ز تاریخ بپرسی بنماید تاریخ
ور ز اشعار بپرسی بسراید اشعار
نکنی گر سخنی از سخنانش را فهم
بر تو تکرار کند گر تو بخواهی صد بار
همه خط داند از چینی و از سنسکریت
پهلوی و گرگ و مصری و خط مسمار
ور ز انساب ملل خواهی گوید به تو باز
ز آریایی و ز سامی و ز حامی و تتار
اینچنین دوست کتابست از او روی متاب
این چنین یار کتابست ازو دست مدار
به چنین شاهد زیبا به بطالت منگر
بشنو از من به کس او را به امانت مسپار
ور امانت بسپردیش ازو چشم بپوش
دیگری خواه ز بازار و به جایش بگذار
لله الحمد که در خانهٔ ما حرفی نیست
که بهار است و کتابست و کتابست و بهار
با چنین حال شدم حبس، ز من عبرت گیر
ای که با خلقی محشوربه لیل وبه نهار
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۹۵ - مشت پس از جنگ
چون خصم قوی گشت از او دست نگهدار
و آزرده مکن مشت گرامی به حجر بر
بگذار که پیش آیدش از بخت فتوری
آنگه بکنش پوست به یک لمح بصر بر
زان پیش که بدخواه به تو چاشت گذارد
بگذار بر او شام و ممان تا به سحر بر
گویند که نادان را عقل از عقب آید
آنگه که فرو ماند مسکین به خطر بر
بر مردم احمق چو رود سالی گوید
من پار بدم احمق و ماندم به ضرر بر
وین طرفه که هرسال نو این گفته شود نو
تا بگذردش عمر به بوک و به مگر بر
فرصت مده از دست و نگه کن که چه خوش گفت
آن مشتزن پیر به فرزانه پسر بر
مشتی که پس از جنگ فرا یاد تو آید
باید زدن آن مشت ز تشویر بسر بر
و آزرده مکن مشت گرامی به حجر بر
بگذار که پیش آیدش از بخت فتوری
آنگه بکنش پوست به یک لمح بصر بر
زان پیش که بدخواه به تو چاشت گذارد
بگذار بر او شام و ممان تا به سحر بر
گویند که نادان را عقل از عقب آید
آنگه که فرو ماند مسکین به خطر بر
بر مردم احمق چو رود سالی گوید
من پار بدم احمق و ماندم به ضرر بر
وین طرفه که هرسال نو این گفته شود نو
تا بگذردش عمر به بوک و به مگر بر
فرصت مده از دست و نگه کن که چه خوش گفت
آن مشتزن پیر به فرزانه پسر بر
مشتی که پس از جنگ فرا یاد تو آید
باید زدن آن مشت ز تشویر بسر بر
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۹۶ - ای دختر
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۹۹ - در خواب گفته است
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۰ - ثروت - زن - کردار
داشت شخصی از همه عالم سه دوست
هرسه با او جور و او با هر سه جور
اولین، آن ثروتی کز روی سعی
کرده حاصل در سنین و در شهور
دومین، حوریوشی کاو را نبود
یک سر مو در دلارایی قصور
سومین، مجموع خوبیها که او
کرده با مردم بهتدریج و مرور
چون زمان احتضارش دررسید
خواجه داد آن هر سه را اذن حضور
کرد با ثروت وداعی سوزناک
گفت کای سرمایهٔ عیش و سرور
از پس مرگم چه خواهی کرد؟ گفت:
چون تو بگذشتی اپن دارالغرور،
بر مزارت شمعها روشن کنم
تا شود روحت سراسر غرق نور
گفت با محبوبه کای آرام جان
بعد مرگم باش آرام و صبور
گفت بر قبرت چنان شیون کنم
کزلحد جستن کنند اهل قبور
گفت آخر بار با کردار خویش
کای به خوبی غیرت غلمان وحور
تو پس از مرگم چهخواهی کرد؟ گفت:
من نخواهم شد ز نزدیک تو دور
چون که دمساز تو بودم روز و شب
با تو خواهم بود تا یوم النشور
محتضر جان داد و دادند آن سه دوست
نعش او را سوی قبرستان عبور
آن یکی شمعی نهاد از روی کوه
وان دگر اشکی فشاند از روی زور!
ثروت و زن هر دو برگشتند، لیک
رفت خوبیهای او با او به گور!
هرسه با او جور و او با هر سه جور
اولین، آن ثروتی کز روی سعی
کرده حاصل در سنین و در شهور
دومین، حوریوشی کاو را نبود
یک سر مو در دلارایی قصور
سومین، مجموع خوبیها که او
کرده با مردم بهتدریج و مرور
چون زمان احتضارش دررسید
خواجه داد آن هر سه را اذن حضور
کرد با ثروت وداعی سوزناک
گفت کای سرمایهٔ عیش و سرور
از پس مرگم چه خواهی کرد؟ گفت:
چون تو بگذشتی اپن دارالغرور،
بر مزارت شمعها روشن کنم
تا شود روحت سراسر غرق نور
گفت با محبوبه کای آرام جان
بعد مرگم باش آرام و صبور
گفت بر قبرت چنان شیون کنم
کزلحد جستن کنند اهل قبور
گفت آخر بار با کردار خویش
کای به خوبی غیرت غلمان وحور
تو پس از مرگم چهخواهی کرد؟ گفت:
من نخواهم شد ز نزدیک تو دور
چون که دمساز تو بودم روز و شب
با تو خواهم بود تا یوم النشور
محتضر جان داد و دادند آن سه دوست
نعش او را سوی قبرستان عبور
آن یکی شمعی نهاد از روی کوه
وان دگر اشکی فشاند از روی زور!
ثروت و زن هر دو برگشتند، لیک
رفت خوبیهای او با او به گور!
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۳ - عجب غنا - ذل نیاز
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۷ - در وقعهٔ مهاجرت آزادیخوآهان به قم و شکستن دست بهار
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۸ - مردمان لئیم
این ناکسان که کوس بزرگی همی زنند
ممتاز نیستند ز کس جز به مال خویش
بستان و باغ دارند اما نمیدهند
هرگز یکی چغاله به طفل چغال خویش
خاتون اگر خیال خیاری کند، نهد
سر چونخیار بر سر فکر و خیال خویش
محصول باغ و باغچهٔ خانه را دهند
بقال راکه بارکند بر بغال خویش
وز بهر اهل خانه فرستدگه غروب
زانگور غژم گشته و آلوی کال خویش
چون کوت کش بیاورد از بهر باغ کوت
مزدیش نیست تا نتکاند جوال خویش
حمالی ار زغال بیارد برایشان
باید که خاکه بسترد از دست و بال خویش
ور دست و بال او نشد ازگرد خاکه پاک
بایست یک درم فکند از زغال خویش
گر سائلی بخواهد از آن قوم حاجتی
نادم کنندش از جبروت و نکال خوبش
چیزی طلب کنند ز سائل به دست مزد
گر خواست پس بگیرد از آنان سؤال خویش
اندر پیش دوند و بلیسند دست و پاش
بینند اگر یکی مگس اندر مبال خوبش
چون گربهٔ گرسنه که جسته است طعمهای
غرند پای سفره به اهل و عیال خوبش
یک لقمه نان خود را دارد عزیزتر
از دختر و زن و پسر و عم و خال خویش
آنان که فکر لقمهٔ نانشان بهسر پزند
جان مینهند بر سر فکر محال خوبش
کاش این مواظبت که زنان حرام خود
دارند، داشتند ز جفت حلال خویش!
ممتاز نیستند ز کس جز به مال خویش
بستان و باغ دارند اما نمیدهند
هرگز یکی چغاله به طفل چغال خویش
خاتون اگر خیال خیاری کند، نهد
سر چونخیار بر سر فکر و خیال خویش
محصول باغ و باغچهٔ خانه را دهند
بقال راکه بارکند بر بغال خویش
وز بهر اهل خانه فرستدگه غروب
زانگور غژم گشته و آلوی کال خویش
چون کوت کش بیاورد از بهر باغ کوت
مزدیش نیست تا نتکاند جوال خویش
حمالی ار زغال بیارد برایشان
باید که خاکه بسترد از دست و بال خویش
ور دست و بال او نشد ازگرد خاکه پاک
بایست یک درم فکند از زغال خویش
گر سائلی بخواهد از آن قوم حاجتی
نادم کنندش از جبروت و نکال خوبش
چیزی طلب کنند ز سائل به دست مزد
گر خواست پس بگیرد از آنان سؤال خویش
اندر پیش دوند و بلیسند دست و پاش
بینند اگر یکی مگس اندر مبال خوبش
چون گربهٔ گرسنه که جسته است طعمهای
غرند پای سفره به اهل و عیال خوبش
یک لقمه نان خود را دارد عزیزتر
از دختر و زن و پسر و عم و خال خویش
آنان که فکر لقمهٔ نانشان بهسر پزند
جان مینهند بر سر فکر محال خوبش
کاش این مواظبت که زنان حرام خود
دارند، داشتند ز جفت حلال خویش!
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۰ - منت از مردمان پست مکش
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۳ - حالت مردم دنیا
زبن خداوندان گر یک تن بیتی گوید
که ز نادانی خود نیز نداند معنیش
میر قابوس ببایدش نوشتن و آنگاه
ز افسر سنجر سازند به تذهیب طلیش
پس بیارایند او را به دو صدگونه نگار
که همی گویی آراسته مانا مانیش
چاپلوسان چو ببینند بر او بر ناچار
خوبتر خوانند از نظم جریر و اعشیش
آنیکی گوید خود وحی خداوند است این
که فرود آورد از چرخ چهارم عیسیش
خواجه خودگوید زبن گونه فزون دارم شعر
که مرا وقت نباشد پی شرح و املیش
ور یکی شاعرکی خسته سراید شعری
که به گوش فلک آویزه نماید شعریش
چون فرو خواند بر خلق به صدگونه امید
مردم نادان صدگونه کنند استهزیش
آن یکی گوبدکاین شاعرک بیسروپای
کیست تا مرد بیندیشد از مدح و هجیش
وآن دگر گوید بر گفتهٔ او گوش مدار
که بسی باشد از قدر خود افزون دعویش
ور به اعجاز سخن، سحر فروشد به کلیم
عاقبت گردد در کام، زبان چون افعیش
حالت مرد دنیا است بر این گونه بهار
ایخوش آنمردکه در دیده نیاید دنییش
که ز نادانی خود نیز نداند معنیش
میر قابوس ببایدش نوشتن و آنگاه
ز افسر سنجر سازند به تذهیب طلیش
پس بیارایند او را به دو صدگونه نگار
که همی گویی آراسته مانا مانیش
چاپلوسان چو ببینند بر او بر ناچار
خوبتر خوانند از نظم جریر و اعشیش
آنیکی گوید خود وحی خداوند است این
که فرود آورد از چرخ چهارم عیسیش
خواجه خودگوید زبن گونه فزون دارم شعر
که مرا وقت نباشد پی شرح و املیش
ور یکی شاعرکی خسته سراید شعری
که به گوش فلک آویزه نماید شعریش
چون فرو خواند بر خلق به صدگونه امید
مردم نادان صدگونه کنند استهزیش
آن یکی گوبدکاین شاعرک بیسروپای
کیست تا مرد بیندیشد از مدح و هجیش
وآن دگر گوید بر گفتهٔ او گوش مدار
که بسی باشد از قدر خود افزون دعویش
ور به اعجاز سخن، سحر فروشد به کلیم
عاقبت گردد در کام، زبان چون افعیش
حالت مرد دنیا است بر این گونه بهار
ایخوش آنمردکه در دیده نیاید دنییش
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۶ - میرزا طاهر تنکابنی
ای دربغا میرزا طاهرکه بود
فضل و تقوی را جناب او مناص
مدرسش دایم به درس و بحث گرم
مجلسش یکسر به اهل فضل غاص
بود ثابت مدت پنجاه سال
منت استادیش بر عام و خاص
توشه گیر از خلق نیکویش، عوام
خوشهچین از خرمن فضلش، خواص
بود در عرفان و حکمت مقتدا
داشت در معقول و منقول اختصاص
آن چنان لولو نیارد هر صدف
آن چنان گوهر ندارد هر مغاص
سالها در بوتهٔ تبعید و حبس
ماند تا شد زر عرفانش خلاص
دید از خصم ستمگر قصدها
لیک نگذشتش به دل قصد تقاص
لاجرم زان پیشتر کاید اجل
راند بر خصمش فلک حکم قصاص
ناله در سویش چه حاصل زان که دهر
گوش خویش آکنده دارد از رصاص
از پی تاریخ فوت او «بهار»
زد رقم: «طاهر شد از زندان خلاص»
فضل و تقوی را جناب او مناص
مدرسش دایم به درس و بحث گرم
مجلسش یکسر به اهل فضل غاص
بود ثابت مدت پنجاه سال
منت استادیش بر عام و خاص
توشه گیر از خلق نیکویش، عوام
خوشهچین از خرمن فضلش، خواص
بود در عرفان و حکمت مقتدا
داشت در معقول و منقول اختصاص
آن چنان لولو نیارد هر صدف
آن چنان گوهر ندارد هر مغاص
سالها در بوتهٔ تبعید و حبس
ماند تا شد زر عرفانش خلاص
دید از خصم ستمگر قصدها
لیک نگذشتش به دل قصد تقاص
لاجرم زان پیشتر کاید اجل
راند بر خصمش فلک حکم قصاص
ناله در سویش چه حاصل زان که دهر
گوش خویش آکنده دارد از رصاص
از پی تاریخ فوت او «بهار»
زد رقم: «طاهر شد از زندان خلاص»
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۸ - قطعه در وصف وثوقالدوله