عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۹ - به قول خویش عمل کن
به هر سخن که شنیدی گمار دل زنهار
که آیتی است سخن از مهیمن ذی‌الطول
به‌قول خویش عمل کن مباش از آن مردم
که قولشان بود اندر مثل برابر بول
به حول و قوهٔ کس کار خویشتن مسپار
به خویش تکیه کن و دار بر زبان لاحول
ظریف‌باش و مصاحب نه زفت و هول وگران
که هست مرد سبک‌روح به ز مردم هول
نه هرچه دانی گوی و نه هرچه تانی کن
که قتل زادهٔ فعل است و حرب‌.زادهٔ قول
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۲۲ - قطعهٔ دیگر به همان مناسبت (خطاب به استاد جلال همایی)
همای فضیلت همایی که او را
دعاها پی راحت جان فرستم
قناعت به گلدان گل کرد و اینک
به‌ تشویر گل زی گلستان فرستم
به‌شرم اندرم کز سر ساده‌لوحی
گلی مختصر سوی رضوان فرستم
چه پوزش گزارم که شوخ‌رویی
به باغ ادب چند گلدان فرستم
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۲۴ - گله از قوام‌السلطنه
من با تو حق صحبت دیرینه داشتم
گنجی نهان ز مهر تو در سینه داشتم
با دوستان خواجه مرا بود دوستی
وز دشمنان خواجه به دل کینه داشتم
در شادی و مصیبت و در عزل و در عمل
با خواجه حشر شنبه و آدینه داشتم
روشن‌دل و موافق و یکروی و راستگوی
در محضر تو صورت آئینه داشتم
از دشمنان خواجه کشیدم جفا، ولی
با دوستان خواجه حسابی نداشتم
تنها برای خدمت و غمخواری تو بود
گر رغبتی به شرکت کابینه داشتم‌
خوردی فریب حاسد و دیوانه و سفیه
کز هر سه برخلاف تو پیشینه داشتم
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۲۹ - ترجمه یکی از قطعات ژان ژاک روسو
چون سرابند سفلگان از دور
که نمایند بحرهای علوم
هرچه نزدیک‌تر شوی سویشان
لاجرم بیشتر شوی محروم
رادمردان ز دور همچون کوه
ناپدیدند و قدرشان مکتوم
سویشان هرچه می‌شوی نزدیک
قدرشان بیشتر شود معلوم
گر نجومت به چشم خرد آیند
گنه از چشم تو است نی ز نجوم
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۳۴ - عز من قنع
گفتند فروتن شو تا زر به کف آری
زرگرد شود چون که شود مرد فروتن
گفتم که فروتن نشود مرد جوانمرد
ننهد ز پی مال به بدنامی گردن
زان مال عزیز است کزان عزت زاید
عزت را با ذلت حاصل نکنم من
نزدیک فقیرانم خوشخوار چو حلوا
نزدیک امیرانم دشخوار چو آهن
گر دوست ندارند مرا دولتمندان
بهتر که تهیدستان دارندم دشمن
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۳۵ - تسلیت به سردار معزز حکمران بجنورد هنگامی که مادر او و مهرالسلطنه همسرش در یک زمان بدرود حیات گفتند
مگِری سردار، زان که گریه و زاری
سود ندارد در این زمانهٔ ریمن
رفته‌، به زاری وگریه باز نگردد
جز که‌ بخوشد دو چشم‌ و خسته‌ شود تن
مادر پرهیزگارت ار ز میان رفت
عز تو پاینده باد و بخت تو روشن
ور ز میان رفت مهر سلطنت تو
زنده به مانند ایلخانی و بهمن
ما همه ماندیم و آن عزیزان رفتند
درکنف رحمت خدای میهن
یکسره بایست راند تا سر منزل
هرکه ز من زودتر رسید به ازمن
ور غم هجران دل تو را بشکافد
مرهمی از صبر بر جریحه برافکن
گر به دل از صبر مرهمی ننهادی
کی ز بن چه برآمدی تن بیژن
جامه ی نیلی برآور از تن و درپوش
بر تنت از صبر و بردباری‌، جوشن
کسوت مردان مرد پوش و قوی باش
پیش بلیات این جهان کم از زن
گوش ندارد فلک به گریه و زاری
هیچ نیرزد جهان به ناله و شیون
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۳۸ - در سوگ پدر
دربغ و دردکه ازکید چرخ و فتنه دهر
بشد صبوری و ازکف ربود صبر جهان
دربغ از آن دل دانا که از جفای سپهر
گزید خاک سیه را ز بهر خویش مکان
صبوری آن ملک شاعران طوس برفت
بجای ماند همه ملک شعر بی‌سلطان
شد از میانه ادیبی که ملک دانش را
حیات بود بدو چون حیات جسم به جان
شد از میانه یکی فاضلی معانی‌سنج
که داشت نامهٔ دانش بنام او عنوان
دگر نیابد گیتی شبیهش از اشباه
دگر نیارد دوران قرینش از اقران
بغیر طبع و دل راد او ندیده کسی
نهفته گردد در خاک‌، قلزم و عمان
بغیر رای رزینش کسی ندارد یاد
که آفتاب شود زیر خاک تیره نهان
چو بود گنج خرد در زمین نهان گردید
بلی هماره بود گنج در زمین پنهان
شکست رونق بازار فضل ازین سودا
ببست دکهٔ علم و هنر ازبن خسران
به سوگواری او بین به نامه و خامه
یکی دریده قبا و یکی بریده زبان
نبود در سر او جز هوای آل رسول
نبود در دل او جز محبت اینان
ز دار فانی بگرفت ره سوی باقی
که گفته است خدا « کل من علیها فان‌»
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۸ - و نیز در هجو بها نامی
زین بیش بها مجوی آزردن من
دینی مفکن زهجو برگردن من
تو هجوی‌ و من‌ تو را فزون خواهم کرد
اینست طریقه هجاکردن من
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۱ - دریغ و آه امین
دریغ و درد که در عین نیکخواهی و مهر
نهفت رخ ز رفیقان نیکخواه‌، امین
دریغ و آه که در نیم‌شب به مرگ فجا
رسید روز حیاتش به شامگاه، امین
جدا شد از بر یاران به نیمه‌راه حیات
نبود اگرچه ز یاران نیمه‌راه‌، امین
امین تجار آن سید ستوده که بود
تمام عمر به نزد گدا و شاه‌، امین
پناه خلق‌، سر خاندان‌، حبیب‌الله
غنوده در کنف رحمت اله‌، امین
نبرده بود ز راهش چو خواجگان دگر
غرور دولت و سودای مال و جاه‌، امین
بعین عزّ و غنا می‌توان شدن درویش
گر این سخن نپذیری بود گواه‌، امین
به روز حادثه داد امتحان بسی‌، که کند
پی دفاع وطن کار صد سپاه‌، امین
ز جان‌ و مال‌ و کسان‌ جمله‌ دست‌ شست‌ و برفت‌
زمان هجرت و آن دورهٔ سیاه‌، امین
ز حبس و نفی نرنجید و راه کج نگرفت
که صدق و راستیش بود تکیه‌گاه، امین
شمار سال وفاتش یکی ز یاران خواست
بهار غمزده گفتا: «‌دریغ و آه امین‌»
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۴ - نی و بلوط
با نی گفتا بلوط شرمت باد
زان جسم نوان و پیکر ساده
از مادر دهر رو شکایت کن
تا از چه تو را بدین نمط زاده
بر من بنگرکه پیکرم چون کوه
پیش صف حادثات استاده
کالای مرا همی برد دهقان
برکتف ستور و پشت عراده
غرید بسی زکبر و استغنا
چو غرش مست ازتف باده
نی گفت ز صد توانگر والا
بهتر یک ناتوان افتاده
من خود نی‌ام و به‌نیستی شاکر
وز محنت هست و نیست آزاده
ناگه بادی قوی وزیدن را
آغاز نمود و نی شد آماده
خم گشت‌و سجود برد نی‌برخاک
چون سجدهٔ زاهدان به سجاده
استاد بلوط پیش باد اندر
چون دیوی دست و پا به‌قلاده
و آخر ز هجوم‌ باد پیچان گشت
و افتاد ز پای‌، سر ز کف داده
بشکست‌وفتادو جان‌به‌مالک داد
لب بسته ز عجز و دیده بگشاده
دیدیم پس از دمی که باد استاد
استاده نی و بلوط افتاده
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۲ - انسان سازی
مرا درست به یاد اندرست عهد صبی
به روزگار لطیف تفرج و بازی
فتاد پارهٔ مومی ز دامن دایه
من آن ربودم و جستم چو آهو از تازی
چو سنگ بودم درآغاز و نرم گشت آخر
گهی ز فرط فشردن گهی ز دمسازی
از او بساختم امثال مار و موش و وزغ
به‌حجره چیدمشان چون بساط خرازی
پدر درآمد و دید آن صنایع از فرزند
بگفت زه‌! که درین پیشه فرد ممتازی
نصیحتی است مگر بشنوی وگیری یاد
کازین سپس بجزاز نیکویی نیاغازی
چو دست‌از تو و موم‌از تو و خیال‌از تست
به جای پیکر انسان چرا وزغ سازی‌؟
ایاکسی که زمام امور درکف تواست
به حال خلق سزد بیش از این بپردازی
بسان شیشهٔ عکسند مردم ایران
که هر نگارکه خواهی بر آن بیندازی
چو موم تابع دست تواند کایشان را
به ذوق خویش بسازی و باز بگذاری
تو مار و موش بسازی‌زخلق‌وگیری خشم
که‌موش و مار شد این خلق اینت ناسازی
تو پاکباش و ازبن موم شکل پاکان ساز
که با تو از سر پاکی کنند انبازی
ندانی از چه به گرد بساط عالی تواست
فریب و دزدی و جبن و فساد و غمازی
چرا نشسته گروهی مخنث و بیدین
به جای مردم دیندار صفدر و غازی
چرا بزرگ‌ترین چاکران توگیرند
طریق کید و نفاق و فسوس و طنازی
چرا ستند امیران و خواجگان درت
ازین حریص گدایان پست یک غازی
مثل بودکه چو شد مرد خانه دنبک‌زن
زکودکان نه عجب گرکنند پابازی
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۳ - قطعهٔ کابوسیه
عدل کن عدل که گفتند حکیمان جهان
مملکت بی‌مدد عدل نماند بر جای
پادشاهان جهان را سه فضیلت یار است
یا یکی زین سه بودشان به عمل راهنمای
اول آن پادشهی پاکدلی دادگری
دین‌پژوهی که به‌هرکار بترسد ز خدای
یاکریمی که بیندیشد از آوازهٔ زشت
بر اسان شرف و فضل شود ملک‌آرای
یا خردمندی صاحب‌نظری کاندر وقت
بنگرد عاقبت کار به تدبیر و به رای
وآن‌تبه کارکه‌شد زین سه فضیلت محروم
نره دیویست هوسناک و ددی مردم‌خای
نز خدا خوفی و نه بیم زوال شرفی
نه چراغ خردی بر سر ره کرده بپای
مختصرعقل غریزیش هم ازنشأهٔ عجب
رفته وجهل مرکب شده ازسرتا پای
بیوفا، خام‌طمع‌، مال‌ربا، تنگ‌نظر
ترشرو، زشت‌ادا، تلخ‌سخن‌، هرزه‌درای
در حیاتش همه نفربن رسد ازپیر و جوان
وز پس مرگش لعنت بود از شاه و گدای
نه کسش گوید در چنبر ازین باد مبند
نه کسش کوبد در هاون از این آب مسای
همچو سنگی‌است گران گشته‌فرود از برکوه
می‌دود نعره‌زنان تا که بیفتد از پای
هرچه پیش آیدش آزرده و نابودکند
نه توان داشتش از ره‌، نه توان گفت بپای
کشوری را که به نکبت فتد از طالع شوم
زین یکی غول برو افتد و بفشارد نای
همچو آن‌خفته که کابوس بر او چیره شود
ماندش بسته زبان از شغب و وایا وای
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۹ - ترجمهٔ قطعه ا‌ی از محمد جریر طبری
گر هیچ دلم راز به یاران بگشودی
مردم زتهیدستی من واقف بودی
استغنا جستم من و مستغنی گشتند
ورنه غم من بر غم یاران بفزودی
شرم آبروی بنده نگهداشتی و کس
از من سخنی جز به مدارا نشنودی
ور روی بیفکندی اندر طلب مال
بس مال‌فراوان که به من روی نمودی
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۰ - آرزوی محال
گر به آزادی زبان بودی
کار آزادگان روان بودی
وگر این سفلگی سخن گفتی
مردم سفله بی‌نشان بودی
چه شدی فضل اگر بدی ارزان
چه شدی جهل اگر ران بودی
چه شدی گر حقایق پنهان
بر خلق جهان عیان بودی
تا که نادان ز جهل و تیره‌ دلیش
شرمگین پیش این و آن بودی
چه شدی گر دل خردمندان
ایمن از محنت زمان بودی
گر ز دانش کسی بلند شدی
سر دانا بر آسمان بودی
وگر آزادگی فزودی عمر
مرد آزاده جاودان بودی
کاش اخلاق خلق را هر سال
پرسش و فحص و امتحان بودی
آن که را خوی خوب راهبر است
به کفش سر خط امان بودی
وان که را خوی بد سرشته به طبع
بر جبینش یکی نشان بودی
کاش نفس پلید بهتان‌بند
چون سگان از ییش دوان بودی
یا ستمکاره بر مثال گراز
رُسته دونابش از دهان بودی
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۱ - کار خرد و بزرگ
سینهٔ خویش کن فراخ و سترگ
وندر آن جای ده دلی هنری
باز مانی ز کارهای بزرگ
گر به هر کار خرد درنگری
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۳ - سنجر و امیر معزی
شنیده‌ای تو که سنجر به عمد یا به خطا
بزد به سینه سر خیل شاعران تیری
بلی معزی کش بود در جگر پیکان
نبست لب ز ثنا گرچه بود دلگیری
نماند شاعر از آن زخم تا به سال دگر
ولی بماند به سنجر بزرگ تشویری
*‌
*‌‌
زمانه نیز مرا زد به سینه چندین تیر
که نیست بهر علاجش به دست تدبیری
زمانه گویم و اهل زمانه را خواهم
زمانه را نبود قدرتی وتاثیری
...............................
...............................
گذشت عهد جوانیم زیرپنجهٔ شاه
چو زیر پنجهٔ شیری ضعیف نخجیری
...............................
...............................
بجای آنکه نهد زخم کهنه را مرهم
ز زخم‌های نو انگیخت خشم و تکدیری
به بینوایی و حرمان من نشد خرسند
ولیک نوع ستم‌هاش یافت توفیری
ز درد و رنج کمان شد قدم بسان کسی
که بسته آرزوی خوبش بر پر تیری
گماشت بر من و بر عرض‌ من‌ سفیهی چند
ازین دروغ‌زنی‌، فاسقی‌، زبونگیری
نبشته این پی رسواییم مقالاتی
کشیده آن پی بدنامیم تصاویری
گرفته سیم و زر از... و کرده هجو بهار
هجای گنده‌تر از گندنایی و سیری
علو قدر مرا اینت برترین برهان
که‌... راست ز من وحشتی و تشویری
...............................
...............................
اگر چه‌ زخم زبان مولم است‌، لیک خوشم
از آنکه نیست د‌رین ترهات تاثیری
مرا که دامان از آفتاب پاک‌تر است
سیاه رو نکند تهمتی و تکفیری
کسی که شصت بهارش گذشت کج نکند
رهش‌، نه سردی مهری نه گرمی تیری
ز عهد باز نگردم ز خوف دشنامی
ز گفته دست نشویم به سوء تعبیری
به ترک دوست نگویم به هیچ تهدیدی
به راه غیر نپویم به هیچ تحذیری
به پیشگاه جلال خدا معاذالله
نکرده‌ام گنهی کآوردم معاذیری
نه زبن حسودان در آرزوی تحسینی
نه زین عوانان در انتظار تقدیری
به‌رغم سنت دیرین و راه و رسم مهان
نداشت‌..... حرمت چو من پیری
.. ... .. ... ...... .. .. ...... ..
..............................
هر آنچه پند بدادم نداشت آثاری
هرآنچه موعظه کردم نکرد تاثیری
بسی حقایق گفتم‌، ولیک در بر...
نبود یکسره جز حیلتی و تزویری
نه‌راست گفت و نه گفتار بنده داشت به‌راست
جز آن که شد تلف از عمر ما مقادیری
به ماه بهمن گفتم یکی قصیده که بود
ز راه و رسم بزرگی‌، بزرگ تصویری
گر آن سخن‌ها بر سنگ خاره گشتی نقش
شدی ز سنگ عیان پاسخی و تقریری
گمانم آن که برنجید نیز از آن سخنان
چو بود منتظر مدحتی ز نحریری
یکی نگفت بهار است شهره در فن خویش
چنان که هست بهرکشوری مشاهیری
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۸۰ - شیر باش نه کژدم
تندی مکن که رشتهٔ چل ساله دوستی
در حال بگسلد چو شود تند آدمی
هموار و نرم باش که شیر درنده را
زیر قلاده برد توان با ملایمی
مرد اراده باش که دیوار آهنین
چون نیم جو اراده‌، نباشد به محکمی
رمز است‌ هرچه ‌هست و ‌حقیقت‌ جز این ‌دو نیست
ای نور چشم این دو بود عین مردمی
یا راه خیر خلق سپردن به حسن خلق
یا راه خیر خویش سپردن به خُرّمی
ور زان که همت تو به آزار مردمست
شیری به هر طریق نکوتر ز کژدمی
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۸۷ - بدبینی
نگرجزخوب صد درصد نبینی
که گر بدبین شوی جز بد نبینی
چو نیکو بنگری در ملک هستی
بغیر از جلوه ایزد نبینی
ز نابخرد جهان را روز تیره است
نگرتا روی نابخرد نبینی
حقایق را ز چشم دیگران بین
که گر خودبین‌شوی جز خود نبینی
مسلم شد مرا کز حسن نیت
بغیر از حسن پیشامد نبینی
دد و دیوند خودبینان مغرور
همان بهتر که دیو و دد نبینی
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲ - در نصیحت
این شنیدم که تازی‌ای درویش
کف بسودی ز مهر بر سگ خویش
زاهدی سک بدید و آن تازی
گفت ای سگ چرا چنین سازی‌؟‌!
مرد تازی به آب درزد دست
گفت شستمش باز و عذرم هست
آن پلیدی ز من برفت به آب
بر زبان تو ماند رجس عتاب
حق گرت آب رحمت افشاند
آن پلیدیت بر زبان ماند!
امر معروف و نهی از منکر
به طریق ملاطفت خوش‌تر
ور نصیحت کنی‌، نهان شاید
نه عیان کش فضیحت افزاید
اوستادان ما به عهد قدیم
چون که در حضرتی شدند ندیم
روز و شب بر درش مقیم بُدند
ناصح غیرمستقیم بُدند
صفتی زشت اگر در او دیدند
مهره بر عکس آن صفت چیدند
نعت اضداد آن صفت گفتند
گر شقی بد، ز عاطفت گفتند
هر صفت کاندرو ندیدندی
وصف آن را زمینه چیدندی
که فلان شه فلان صفت را داشت
به فلان حُسن‌، مملکت را داشت
گر نبخشیدی این عمل تأثیر
فرق کردی طریقهٔ تقریر
چون اثر کرد حس رحم در او
به رحیمی مثل زدند برو
آن قدر وصف رحمتش کردند
که ز رحمت ملامتش کردند
بود پور سبکتکین به قدیم
پادشاهی شجاع‌، لیک لئیم
آن قدر مدح نصر سامانی
خوانده شد در حضور سلطانی
که چه مبلغ به «‌رودکی‌» بخشید
چه عطایا به آن یکی بخشید
تا بجنبید حس مکرمتش‌!
عام شد بر جهانیان صلتش‌!
به «‌غضاری‌» چنان عنایت کرد
که ز بسیاریش شکایت کرد!
الغرض‌، پند اگر نکو گویی
آن‌چنان گو که خاص او گویی
ور ز حکمت برون نهی گامی
چه نصیحت دهی‌، چه دشنامی
یاد باد آن که این سخن بنوشت‌:
سرزنش بهتر از نصیحت زشت
ای بهار آن‌چنان نصیحت گوی
که خدا داند و تو دانی و اوی
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳ - جنگ خانگی
خصم بر در ستاده کینه‌سگال
در درون سرای جنگ و جدال
هرچه جنگ از درون شود افزون
خصم گردن فرازد از بیرون
چون عدو در کمین بود، زنهار
دست از شنعت رفیق بدار
دو کبوتر که بال هم شکنند
لقمهٔ گربه را درست کنند