عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴ - اندرز به جوانان
مفریب ای بزرگوار پسر
دختری را ز مادر و ز پدر
زن کس را هم ای پسر مفریب
ورت بفریفت زن‌، ازو بشکیب
دزدی عرض و دزدی ناموس
بتر از دزدی زر است و فلوس
زر چو دزدی به جایش آید زر
زن چو دزدی فنا شود شوهر
هرکه عرض کسی دهد بر باد
دهر عرضش به باد خواهد داد
فیلسوفی عظیم و دانشمند
می‌شنیدم که گفت با فرزند
بهتر است از برای مرد جوان
یک درم دین ز صد درم وجدان
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵ - در میگساری
می مخور ور خوری مدام مخور
جز شب آن هم میان شام مخور
عرق ساده به زکنیاک است
به ز مرفین و جرس و تریاک است
چون ز پنجه شدی به سال فزون
بایدت خورد گندمی افیون
این من از ده طبیب بشنیدم
خود ازو نیز چیزها دیدم
گر تو را نیست حال معده خراب
می‌توان خورد گاهگاه شراب
چون به‌دست آیدت شراب کهن
همره شام یک دو جام بزن
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۸ - شاه لئیم
پادشهی بود به عهد قدیم
شیفتهٔ خوردنی و زر و سیم
لاغر پنداری و فربه بری
ای عجب آکنده بر لاغری
فربهی مرد به مغز سر است
فربه بی‌مغز بلی لاغر است
فربه بی‌مغزکدویی است خوار
لاغر پر مایه دُر شاهوار
از دو جهان سیم و زر او را و بس
وز ملکی تاج سر او را و بس
فسحت ملکیش ز اندازه بیش
با نظری تنگ‌تر از مشت خویش
حاصل مردم شده هر سو به‌باد
لیک شه از مزرعه خویش شاد
مملکت از جور وزیران تباه
لیک نکو حاصل مزروع شاه
زارع گرینده بر احوال خویش
شاه‌ خوش از حاصل امسال خویش
سیم و زر آورده بهم چون جهود
داده پس آنگاه به تربیح و سود
نی غم خلق و نه غم مملکت
بی‌خبر از بیش و کم مملکت
سود خور و زر طلب‌و چشم‌تنگ
بی‌عظمت‌چون ‌نم‌خون‌ روز جنگ
نه ز پی صلح‌، وزیری هژیر
نه ز پی جنگ‌، سواری دلیر
کف لئیمش نشد ازحرص و آز
جز ز پی زر ستدن هیچ باز
بسته جز از زر ز دو گیتی نظر
زر و دگر زر و دگر باز زر
پرطمع و کوردل و تیره‌جان
پادشه و زارع و بازارگان
چون که تجارت کند و زرع‌، شاه
تاجر و زارع به که جوید پناه‌؟‌!
شاه بکوشد ز پی سیم و زر
لیک کند بخش بر اهل هنر
گه به سپه‌،‌ تا به رهش سر دهند
گه به رعیت‌، که بدو زر دهند
شه که‌به یک‌دست دهد سیم و زر
باز ستاندش به دست دگر
بندهٔ دینار و عبید دِرم
شاه رعیت نبود لاجرم
گنج برآورد و سپه کرد پست
بی‌سپهی نظم ولایت شکست
ملک برآشفت و سیه گشت روز
گشت نهان اختر گیتی‌فروز
خلق شتابان سوی درگه به خشم
رخت فروبسته شه تنگ‌چشم
با دو سه فراش جگر سوخته
با دو سه صندوق زر اندوخته
برکتف هر یک صندوق زر
خم شده از بار گرانشان کمر
یک‌تن از آن سه ز تعب شد فکار
آه برآورد و بیفکند بار
گفت به صندوق که ای گنج زر
حاصل خون جگر رنجبر
خلق رسیدند و برآشفت کوی
هان به خداوند خود از من بگوی
کانچه در اینجاست اگر شهریار
بخش نمودی به سلاح و سوار
حالتش امروز به از این بُدی
خفت و خواریش نه چندین ‌بُدی
گنج که سرمایهٔ سالاری است
چون‌ نشود خرج‌، گرانباری است
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۹ - شاه دل‌ آگاه
قصهٔ شاهان جهان بیش و کم
نیست به جز قصه جور و ستم
قاعده س عدل به دوران ما
هست پدیدار ز سلطان ما
عامل فرمانش به بحر و به بر
نیست به جز ورد دعای سحر
شد که نخواهد ز رعیت درم
شاه رعیت بود او لاجرم
هم‌ به‌دلی‌ رنجش ‌اگر حاصل است
از قبل شه نه‌، که از عامل است
چیست شهنشه‌؟ یکی آزاد سرو
شاکرش از باب حلب تا به مرو
جور نکرده است به کمتر کسی
هم به عدو کینه نتوزد بسی
گرچه عدویی نبود شاه را
شاه دل‌افروز دل‌آگاه را
شه که به ملت سپرد اختیار
از دل ملت بزداید غبار
شاه که مسئول بد و خوب نیست
بد شود ار کاری‌،‌ مسئول کیست‌؟
آه که با این‌همه احوال زار
کاش که مسئول بُد این شهریار
کاش که با ملت خود راه داشت
برتن خود رنج شهی می گماشت
پادشهی درخور احمد شه است
درخور احمد شه کارآگه است
خسرو خسرو فر خسرو نژاد
پادشه عادل هشیار راد
گفتم از این در سخنی چند نغز
تا شنود خسرو بیدار مغز
تا که بسنجد چو خردپروران
نیکی خود با بدی دیگران
شکر کند ایزد دادار را
توشه دهد قلب هشیوار را
جانب ملت نگرد تیز تیز
گوید با خصم که خونش مریز
دور نهد خستگی و بیم را
برشکند پنجهٔ دژخیم را
رایت اسلام بگیرد به‌دست
بر سپه کفر برآرد شکست
تا به عدو جمله دلیری کنیم
بار دگر جنبش شیری کنیم
پند همین است خموش ای‌قلم
جوی دل پند نیوش ای قلم
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۱ - جو یک مثقالی
بود به کرمان‌، شهی از دیلمان
یافته مخلوق ز عدلش امان
گشت یکی گنج به عهدش پدید
قفل به در خورده و هشته کلید
کارگران در بر شاه آمدند
صندوق آورده و زانو زدند
شاه بفرمودگشادند در
بود یکی حقه در آنجا ز زر
چون در آن حقه گشادند نیز
جز دو جوکهنه ندیدند چیز
هریک ازآن را درمی وزن بود
جو نه‌، که جوزی به‌نظر می‌نمود
زآن جو و آن حقه و راز شگفت
شاه سرانگشت به دندان گرفت
گفت بجویید ز پیران یکی
بو که بداند ز هزار اندکی
پیرترین مرد بجستند باز
تا که گشایند بدو قفل راز
بود یکی پیر دوتاگشته پشت
ریش و سر اسپید و عصایی به مشت
شحنه بدو قصهٔ جو برگشاد
گفت چنین واقعه داری به یاد؟
گفت مرا نیست از این در خبر
بو که خبر داشته باشد پدر
شحنه بگفتا پدرت در کجاست‌؟
نیک نشان ده که بجوبیم راست
گفت دو مویی است فلانیش نام
هست مر او را به فلان کو مقام
شد به نشانیش غلامی به کوی
یافت یکی مرد ظریف دو موی
بر سر و ریشش‌به‌دو مویی، پدید
زاغ سیه همدم باز سپید
گفت فرستاده‌، بدو شرح حال
صحبت فرزند و جواب و سئوال
گفت پس این رازکهن بازکن
پور ندانست تو آغازکن
گفت مرا نیزبسان پسر
نیست ازین راز نهانی خبر
لیکن دارم پدری هوشیار
هست سرایش به ‌فلان رهگذار
گرچه هنوزش زجوانیست بهر
نیست کهن ‌سال‌تر از وی به شهر
شاید اگر پرسی از او این مقال
نزد ملک عرضه کند شرح حال
شحنه فرستاد و طلب کرد پیر
پیر نه‌، بل تازه ‌جوانی هژیر
مو سیه و سرو قد و پیلتن
محتشم و باادب و خوش ‌سخن
سی و دو دندان سپیدش رده
موی سر و ریش به شانه زده
شحنه ‌حکایت ‌به ‌ملک‌ عرضه کرد
شاه ‌عجب ‌داشت ‌از آن هر سه‌ مرد
گفت‌ازین‌جو، که عجب گستر است
قصهٔ این هر سه عجائب‌تر است
باب ،‌جوان‌تر زپسرکی‌رواست‌؟!
پیرتر از پور، نبیره چراست‌؟
گفت پدر: «‌شاه جهان زنده‌باد
واقعهٔ ما ز زنان اوفتاد»
هست مرا پاک زنی خوش‌زبان
کارکن و عاقله و مهربان
حالت من داند و اطوار من
مونس من باشد و غم‌خوار من
زبن سبب از عمر تمتع برم
غم نخورم پیر نگردد سرم
وین پسرم را زن کدبانوییست
کز جهتی‌ باب‌دلش‌هست‌ و نیست
گاه کند آشتی و گاه جنگ
گاه بود شکر وگاهی شرنگ
زین سبب اوگشته زمن پیرتر
لیک نه فرتوت چو پور دگر
لیک نبیره ز زن آزرده است
کرچه‌ بسی‌نیست که‌ زن‌برده است
هست زنش بی‌مزه و یاوه گوی
شوخگن و بی‌ادب و زشت‌خوی
بس که بپاکرده در آن خانه جنگ
خانه بر اوگشته چو زندان تنگ
زین قبل از جور زن بی‌حیا
پیرتر است از پدر و از نیا
شاه از آن طرفه حدیث شگرف
شاد شد و بست‌از آن‌طرفه طرف
گفت که هان سر نهان بازگوی
گر خبری داری از آن بازگوی
قصهٔ این حقه و صندوق و جو
چون‌بود وکی شده این جو درو؟
جو بدرم‌سنگ‌! چه نغز است این
جو نه که بادام دو مغز است این
گفت شها! دادگرا! شاد زی
روز و شبان با دهش و داد زی
از پدران دیده‌ام این یادداشت
کرده‌درآن‌صفحه‌چنین‌یادداشت‌:
بود به کرمان ملکی پارسا
خلق برآسوده از آن پادشا
مقتدر و بنده‌نواز و حکیم
ملک نگهداشته ز امّید و بیم
هرکه ز بیمی شدی از ره بدر
گشتی امیدش سوی شه راهبر
دادگزارندهٔ هر دادخواه
لطف نمایندهٔ هر بی گناه
حکمت و دین جمع به دوران او
محتسب عقل به فرمان او
تربیتش داروی درد بدی
تمشیتش چارهٔ نابخردی
پیرو شه گشته ز حسن سلوک
خلق‌، که الناس بدین الملوک
روز دو،‌ در هفته‌ چنان‌ چون سزید
کار مظالم به تن خود گزید
هرکه ز کس مظلمه‌ای داشتی
در بر شه بردی و بگذاشتی
تا بهٔکی روز یکی عرض داشت
برد کسی در بر تختش گذاشت
گفت شها! گوش به عرضم گمار
داد ده‌ای سایهٔ پروردگار
مزرعه‌ای را بفروختم تمام
کرد خریدار در آن جا مقام
قیمت آن مزرعه پرداخته
نیز یکی قصر در آن ساخته
یافته در زبرزمین خُمّ زر
آمده گوید که بیا زر ببر!
گوبمش‌ این‌ ملک‌ و زمین‌ زان تست
وآنچه‌در او هست‌دفین‌زان تست
گوید من خا خریدم، نه زر
زر نخریدم که شوم گنجوُر
شاه خریدار زمین را بخواست
گفت که این گنج از آن شماست
گفت‌خود این‌باغ ز من بنده است
لیک زر از آن فروشنده است
شاه چو آن مشکل آسان بدید
وآن دو عجب قصه از آنان شنید
مظلمه‌ای صعب و نزاعی سترگ!
با دو دل روشن و روح بزرگ
دیرگهی رنج تحیر کشید
سر به گریبان تفکرکشید
پس به‌فروشنده‌، جهان کدخدای
گفت که فرزند چه دادت خدای
گفت مرا دختر دوشیزه‌ایست
روی زمین جز ویم اولاد نیست
وز دگری جست همین ماجرا
یافت که باشد پسری مر ورا
دختر آن داد به فرزند این
گنج ببخشود بدو نازنین
کرد بدین طرز عدالت‌، ادا
حق خریدار و فروشنده را
ناشده خصمان ز قضاوت ملول
هر دو نمودند حکومت قبول
کِشت خریدار درآن سال‌، جو
کشته بدست آمد و جو شد درو
از اثر معدلت شهریار
وآن دو جوانمرد فتوت شعار
دانه جو را درمی وزن خاست
جو که به مثقال رسد، کیمیاست
شاه چو آن دید بفرمود: زه‌!
گفت که این قصه نبشتنش به
قصه نبشتند و نهادند جو
بهر به‌آموزی اقوام نو
تاکه بدانند به هر روزگار
کز اثر معدلت شهریار
کار رعیت به کجا می کشد!
پاکی نیت به کجا می کشد؟
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - موقوفه و موقوفه‌خوار
گفتا موقوفه به موقوفه‌خوار
کای تو سزای غضب کردگار
ای دل خودکامهٔ تو شیوه‌زن
ای زتو خون در جگر بیوه‌زن
ای دهنت باز به غیبت‌گری
ای دلت انباز به حیلت‌وری
خلقت تو شنعت بیچارگان
صنعت تو صنعت بیکارگان
روی تو رویی که ندیدنش به
دست تو دستی که بریدنش به
چیست گناهم که مرا می‌خوری
چون سبعانم ز چه رو می ‌دری
خلق مرا بهر تو ناکرده‌اند
کز پی خیرات بنا کرده‌اند
چون ندهی گوش بر آوای من
از چه نهی سلسله برپای من
آه من اندر تو اثرها کند
مشت تو را روز جزا وا کند
گفت حریف دغل از روی کین
کای بت پوشیدهٔ خلوت‌نشین
خامشی‌آموز و زبان‌بسته باش
تند مرو اندکی آهسته باش
جان منی گرچه کنیز منی
همسر و ناموس عزیز منی
قامت رعنای تو نادیده به
ماه رخ خوب تو پوشیده به
روزی ‌من ‌بر تو حوالت ‌شد ست
معده من از تو مرمت شدست
گر نخورم من دگری می‌خورد
ور نبرم من دگری می‌برد
نیست به جز مفت‌خوری کار من
کارگری نیست سزاوار من
جز تو مرا نیست امیدی دگر
بی‌هنرم بی‌هنرم بی‌هنر
جز تو ندارم خبر از نیک و بد
بی‌خردم بی‌خردم بی‌خرد
شغل من این بوده پدر بر پدر
نیز چنین است پسر بر پسر
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۲ - بچهٔ ترس
یکی زببا خروسی بود جنگی
به مانند عقاب از تیز چنگی
گشاده سینه و گردن کشیده
برای جنگ و پرخاش آفریده
نهاده تاجی از یاقوت بر ترک
فروهشته‌ دو غبغب چون دوگلبرگ
دو چشمانش‌ چو دو مشعل فروزان
نگاهی خرمن بدخواه‌، سوزان
به مانند یکی میش ازکلانی
شترمرغش نوشته‌: عبد فانی
خروشش‌ چون‌ خروش پهلوانان
به هنگام نوا، عُزال‌خوانان
ز نوک ناخنش تا زیر منقار
به یک گز می‌رسیدی گاه رفتار
میان هر دو بالش نیم گز بود
غریو غدغدش بانگ رجز بود
دو پایش چون دو ساق گاو، محکم
دو خارش چون دورمح آهنین‌دم
زپهنای بر و قد رسایش
گذشتی مرغی از بین دو پایش
میان رانی فراخ و سفته‌ای تنگ
بر آن سفته شلالی زعفران‌رنگ
گه رفتن منظم پا نهاده
چو وقت مشق‌، سرهنگ پیاده
ز منقارش نمایم راستی یاد
چو دوپیکان خمّیده ز پولاد
به عزم رزم چون افراختی یال
ز بیم جان فکندی باز پیخال
ز میدانش اگر سیمرغ بودی
به‌ضرب یک لگد بیرون نمودی
خروسان محل از هیبتش باز
کشیدندی سحر آهسته آواز
یکی روز از قضا در طرف باغی
پرید از نزد او لاغرکلاغی
خروس ازبیم کرد آن گونه فریاد
که اندر خیل مرغان شورش افتاد
ز نزدیک کلاغ آنسان بدر رفت
که گفتی نوک تیرش در جگر رفت
برفت ازکف وقار و طمطراقش
پر و بالش بهم پیچید و ساقش
طپان شد قلبش از تشویش در بر
دهانش بازماند و چشم‌، اعور
پس از لختی که فارغ شد خیالش
یکی از محرمان پرسید حالش
که ای گردن‌فراز آهنین‌پی
که‌بود اوکاین‌چنین‌ترسیدی‌از وی‌؟‌!!
به پاسخ گفت کای فرزانه دلبر
نبود او جزکلاغی زشت و لاغر
جوابش گفت‌: باشد صعب حالی
که ترسد شرزه شیری از شغالی
خروس پهلوان با ماکیان گفت‌:
کس از یار موافق راز ننهفت
من‌آن‌روزی که بودم جوجه‌ای خرد
کلاغ از پیش رویم جوجه‌ای برد
بجست وکرد مسکن برسرشاخ
بخورد آن جوجه را گستاخ گستاخ
چنانم وحشتش بنشست در دل
که آن وحشت هنوز هست در دل
ز عهدکودکی تا این زمانه
اگر پرد کلاغی زآشیانه
همان وحشت شود نو در دل من
که آکنده است در آب و گل من
فراوان در شجاعت خوانده درسم
ولی از این کلاغان بچه ترسم
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۵ - خیال مستان
چو می خوردی خیال بد میندیش
که از مستی خیال بد شود بیش
خیال بد چو افزون‌ شد، شر آرد
به ناگه عمر مظلومی سر آرد
زن ار داری دهی ناگه طلاقش
پس آنگه زار نالی در فراقش
پسر گر داری او را حیز خوانی
وزین حرفش سوی حیزی کشانی
رفیق ار داری او را زشت گویی
به‌تو خشم آورد زین زشت‌خویی
به نزدیکان فرستی زشت پیغام
بهٔاران می‌دهی صدگونه دشنام
چو کشتی کینه در قلب صمیمان
ندارد سود اگر گشتی پشیمان
چو رنجیدند یارانت کماهی
نبخشندت اگر صد عذر خواهی
نبخشندت وگر بخشند ناچار
تنک مغزت بخوانند وسبکسار
به مستی فکر بد جان را عذابست
وگر هرگزننوشی می‌، صوابست
به جای آن که در اصلاح کوشی
همان بهتر که هرگز می ننوشی
ز من گر بشنوی از می بکش دست
سگ دیوانه به از مردم مست
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۶ - در اثبات خدا
من و تو اخگرا! همسایگانیم
عجب نبود که با هم رایگانیم
اگرچه من ضعیفی بی‌پناهم
ولی همسایهٔ سرهنگ شاهم
شنیدم گفتی ای سرهنگ عیار
در اثبات خدا یک رشته اشعار
نهادی نام «‌بیچون‌نامه‌» آن را
به بیچون‌نامه چون‌ بستی‌ میان را
به کشف مشکلی همت نمودی
دلیری کردی و جرئت نمودی
حکیمان را در این ره پا به سنگست
درین وادی کمیت جمله لنگست
اگر در قعر دربا ماهیئی کور
برون آرد سر از این معدن نور
بشر هم پی برد از سرّ بیچون
تعالی وصفه عما یقولون
بدان حضرت نظر گاهی نداریم
که غیر از پنج حس راهی نداریم
برون زین پنج ره‌، ره نیست جان را
که جان زین پنجره بیند جهان را
حواس پنج اگر پنجاه بودی
خرد را کی به صانع راه بودی
خرد را پالهنگ از این حواس است
ولی صانع برون از این قیاس است
گرفتم آن که صانع را توان دید
چو در اکناف عالم‌ نور خورشید
چواو را نیست ضدی‌، کی هویداست
که‌ هر چیزی‌ به‌ ضدخویش پیداست
اگر ظلمت نبودی در زمانه
نداری کس ز نور خور نشانه
خدا دریا و این عالم سبوئیست
سبو را ز آب دریا آبروئیست
کجا ظرفی که پر از آب دریاست
خبردار از تک و پایاب دریاست
خرد را اندرین ره دستگه نیست
به‌ حق‌ جز با شهود و کشف ره نیست
رهی هرچند در اثبات رب نه
ولی اثبات رب چندان عجب نه
عجب دارم من از آن پاکرائی
که گوید نیست عالم را خدائی
چو در اثبات او عقل است ابتر
به نزد عقل انکارش عجب‌تر
امید وبیم وهم و فکر و پندار
خرد را می‌کشد تا عرش دادار
گذر سازد به چندین ریسمان‌ها
خرد، چون بندباز از آسمان‌ها
بدین اسباب‌های بی‌کرانه
دهد از هستیش لختی نشانه
چو والاتر بود از وهم‌، جاهش
خرد عاجز شود با دستگاهش
چو زین اسباب اثباتش نشاید
به نفیش بیش از این اسباب باید
دگرکاثبات حق اصلی قدیم است
بشر را این طریقی مستقیم است
جهان را یاد حق ذکری مدید است
ولی انکار حق فکری جدید است
طبیعی نفی صانع را ندا کرد
دلیل او را سزد کاین ادعا کرد
وجود اصل‌است و اعدامند موهوم
که عالم را وجودی هست معلوم
چو بر هستی است اصل کار عالم
وجود حق بود اصلی مسلم
چو هستی‌هست خود اصل اصیلی
موحد را نمی‌باید دلیلی
ولی آن کو به صانع نیست قائل
براهین باید او را و دلایل
خرد چون مانده عاجز در صفاتش
تو عاجزتر شوی در نفی ذاتش
به بودش گشته حیران فکر دانا
به نابودیش چون گردی توانا؟
بود اثبات واجب صعب و دشوار
ولی صد ره از آن مشکل‌تر، انکار
گرفتم آن که نابودی اصیل است
جهانِ بوده بر بودش دلیل است
وگر نادیدنش را می‌خلافی
نبودن را ندیدن نیست کافی
بسامحسوس‌، کان‌وهم‌است‌و بازی
بسا دیدن که کذبست و مجازی
چه بس اشیاء نامرئی و پنهان
که موجودند نزد عقل و برهان
شدی قائل به یک برهان ساده
که باشد شمس گردان ایستاده
به برهانی دگرگشتی تو خستو
که باشد خاک ساکن در تکاپو
ز حس بربند لب برهان فراز آر
که بی‌برهان نیاید راست انکار
و گر در نفی حق برهان نداری
سزد کایمان به اصل کلی آری
وگر وجدانت نپذیرد شهاده
برو در سایهٔ فکر و اراده
که راهی رفته و رائی رزین است
صلاح مردم دنیی درین است
خدا مرهم ‌نه دلهای خسته است
تسلی‌بخش دل‌های شکسته است
خدا سرمایهٔ امید و بیم است
که اصلاحات را رکنی قویم است
خدا تعدیل‌فرمای هوس‌هاست
خدا اندازه‌بخش ملتمس‌هاست
بدی کز آز و کین قوت پذیرد
صدی هشتاد ازو تخفیف گیرد
خدا باشد به نزد اهل بینش
نگهدار نظام آفرینش
دگر چون مردم گیتی ز آغاز
به ذات صانعی گشته هم‌آواز
ازوبش بیم‌، وقت زشتکاری
بدو در نیکیش امیدواری
اگر گوییش عالم را خدا نیست
سرانجام وجودت جز فنا نیست
شکسته‌دل شود گر راستکار است
درنده‌تر شود گر بد شعار است
تو خواهش ‌عجز خوان‌،‌ خواهی‌سعادت
بشر با ذکر یزدان کرده عادت
اگرگوید به ترک عادت خویش
بلای اجتماعی آیدش پیش
کنون کز صد، نود یزدان ستایند
بدین یزدان ستایی‌، دیو رایند
معاذالله کزین یزدان ستایی
برون آیند و این بیم خدایی
بشر با قید دین دزدند و کافر
چو قید دین زنند، الله اکبر!
تو را گر حس همدردیست با خلق
مهل تا افکند دور این کهن دلق
مشو منکر بهل انکار منکر
ز من گر نشنوی‌، بشنو ز «‌اخگر»
که بیچون‌نامه‌اش قولی صوابست
از آتش خاسته است اما چو آبست
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۹ - هُمر -‌اَبرخیس
ابرخیس از تفاخر با همر گفت
که‌ نتوانی‌ چو من‌ در شعر دُر سفت
من اندر ساعتی صد شعر سازم
به سالی چند دفتر می‌طرازم
تو در یک سال گویی یک قصیده
چو توکاهل‌به‌شعر اندرکه دیده‌؟
همر گفتش مگر نشنیده‌ای پیر!
حدیث ماده شیر و ماده خنزیر
در انطاکیه خوک ماده‌ای بود
زبان بر عیب شیری‌ ماده‌ بگشود
گرفت این گونه عیب از شیر ماده
که چون تو دیر در عالم که زاده‌؟
کشی بارگران حمل یکچند
پس از سالی نهی یک یا دو فرزند
دو ره در سال من زهدان گشایم
دو نوبت چارده نوباوه زایم
جوابش دادکای خوک شکم‌خوار
فزون زادن ندارد فخر بسیار
به گیتی چند تن مفلوک زایی
فزون زایی ولیکن خوک زایی
نباشد عیب من گر دیر زایم
چه غم گر دیر زایم شیر زایم
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۳ - زن قاضی ری
با پسرگفت زن قاضی ری
کای پسر، این‌همه غفلت تا کی
گفتمت رنج بری گنج بری
نیم اگر سعی کنی پنج بری
گر به نفع دگران کار کنی
خویش را زبدهٔ اخیار کنی
ورکنی سود خوداز رنج طلب
شهره گردی به‌ یکی گنج طلب
گرچه این شق دوم عیاریست
بهتر از تنبلی و بیعاری است
تو نه خیر دگران پیشه کنی
نه پی خیر خود اندیشه کنی
تو نه عیاری و نز اخیاری
آدمی بی‌هنر و بیعاری
مدرسه رفتن تو وسوسه بود
عیب کار تو ازبن مدرسه بود
ننمودی ز مدیر اصلا ترس
متصل تخمه شکستی سر درس
حالیا بی‌هنری حاصل تست
گر سوادی‌است‌ فقط در دل تست
بی‌وجود و کچلک باز شدی
در فن مسخره ممتاز شدی
تو مپندار که دایم مادر
هست پیش تو و زنده است پدر
از برای پدرت پای نماند
در ادارات دگر جای نماند
دستگیری نکند نیز کسی
به فقیران ندهد چیزکسی
از قضاگنده خری آنجا بود
چشم فرزند سوی بابا بود
دوخته آن ‌پسرک چشم به خر
چشم پوشیده ز پند مادر
گفت با مام‌، درین لحظه ی چند
که تو بر بنده همی دادی پند
گرچه دایم به تو می‌دادم گوش
برشمردم ز سر دقت و هوش
شصت‌ودوسگ‌مگس‌ازخایهٔ‌خر
پر زد و تاخت به آنجای دگر
من شمردم همه را زود به زود
شصت‌،‌یا شصت‌ودو، یا شصت و سه بود
تا نگویی تو که حیوانم من
خرف و ابله و نادانم من
مادرش کوفت دو دستی به‌سرش
فحش باربد به جد و پدرش
گفت الحق که پسر زادم من
نه پسر، کرهٔ خر زادم من
تف بر آن نطفهٔ ناپاک تو باد
اف بر آن روح خطرناک تو باد
مرده‌شو این شکمم را ببرد
سگ هار این رحمم را بدرد
که به مانند توگه لوله بزاد
نانجیب و خر و سگ‌توله بزاد
شد در آن‌وحشت مادر فرزند
هایهویی ز سر کوچه بلند
تپ‌تپ پای جوانان برخاست
زِر زِر سوت عوانان برخاست
پسرک چشم نمالیده تمام
بود مادر به تماشا، لب بام
تا برد لذتی از منظر چشم
به‌هوا رفت در آن آتش خشم
خر و فرزند و نصیحت بگذاشت
بر لب بام شد و چشم گماشت
از قضا بود در آن کو پسری
پسری شیوه زنی عشوه گری
نانجیبی ز حقیقت عاری
لایق منصبی سردم داری
لیک درکشتن عشاق دلیر
مژه چون ‌تیر و نگه چون شمشیر
سر و زلفی به سیاهی شب قدر
بر و رویی به سفیدی مه بدر
می گدازید به یک چشم زدن
تا درون دل و اعماق بدن
دید زن شوهر خود را درکوی
شده با آن پسرک روی به ‌روی
از خجالت به زحیر افتاده
غلطی کرده و گیر افتاده
پسرک فحش کشیدست بر او
وسط کوچه پریدست بر او
خانم از حرص فرو تاخت ز بام
جست در کوچه زبان پر دشنام
گفت با شوی که ای قاضی ری
آخر این شعبده‌بازی تا کی
گاه زن‌، گاه بچه‌، شرمت کو
از زن و از بچه آزرمت کو
سر پیری بچه‌بازیت چه بود
این‌قدر روده‌درازیت چه بود
تو چه می گفتی با این پسره
با چنین بی ‌سر و پای نکره
شوی خندید و چنین گفت به ‌وی
خانم این چس نفسی‌ها تاکی
دق کنی گر بچه‌ بازی بکنم‌؟
پس بفرما به چه بازی بکنم
گفت و با خنده به منزل درشد
زن هم اندر عقب شوهر شد
هر دو را در نظر آمد ناگاه
طرفه چیزی که نعوذاً بالله
هر دو دیدند در آن گوشه پسر
جسته مردانه به پشت خر نر
خانه از غیر چو خالی دیده
فرصتی جسته خری گاییده
مادر از آن حرکت رفت ز هوش
شوی بگرفت ورا در آغوش
موقع آشتیئی پیدا شد
در میان واسطه‌ای برپا شد
گشت یک ‌مرتبه دلسوز زنش
بوسه‌ها زد به پک و پوز زنش
گفت کمتر صنما ولوله کن
جان من جوش مزن‌، حوصله کن
پسری را که تو باشی مادر
گاه بر بام زنی گاه بدر
پدرش مشغله سازی چون من
شصت ساله بچه‌بازی چون من
کشوری خالی از انواع علوم
مردمی عاری از انصاف و رسوم
دولتی منقلب و بی‌پر و پا
علمایی خرف و بی‌سر و پا
ناظم مدرسه‌ها، لوطی‌ها
درسها ثانی چل طوطی‌ها
وزرایی همگی عشوه‌ پَرست
وکلایی همگی رشوه‌ پَرست
این ‌چنین بار نیاید چه کند؟!
خر همسایه نگاید چه کند؟!
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۶ - تنبلی عاقبتش حمالی است
دو نفر بچهٔ مقبول قشنگ
نام این سنجر و آن یک هوشنگ
هر دو همبازی و همقد بودند
راه یک مدرسه می‌پیمودند
بود سنجر ننر و دردانه
باعث زحمت اهل خانه
تا کسی حرف به سنجر می‌زد
دهنش کج شده و عر می‌زد
به کسی هیچ نمی‌کرد سلام
داشت عادت به دروغ و دشنام
صبح‌ها دیر ز جا برمی‌خاست
پس‌نمی‌رفت سوی‌مدرسه راست
بین ره خنده و بازی می‌کرد
به‌ دکان دست ‌درازی می کرد
دست‌و رو هیچ‌نمی‌شست‌به آب
چرک می کرد ورق‌ های کتاب
صبح‌ها هیچ سر درس نبود
از کسی در دل او ترس نبود
روز و شب‌ شاکی‌ از آن‌ طفل صغیر
پدر و مادر و استاد و مدیر
متصل خنده به مردم می‌کرد
قلم و کاغذ خود گم می‌کرد
بود هوشنگ‌ به عکس‌ سنجر
پسری ساعی و با عقل و هنر
مادرش دائم از و راضی بود
اهل منزل همه از او خوشنود
زودتر از همه رفتی سر درس
از خدا در دل او بودی ترس
درس می‌خواند شب‌ از روی کتاب
مشق خط کرده و می‌کرد حساب
پدرش کوشش هوشنگ چو دید
از پی تربیتش رنج کشید
چون که در داخله تحصیل نمود
به سوی خارجه تعجیل نمود
سینه‌اش از همه علمی پرگشت
رفت در خارجه و دکترگشت
رفت و برگشت یکی دانشمند
پدر و مادرش از وی خرسند
زن گرفتند برای هوشنگ
از ‌یکی طایفهٔ با فرهنگ
دختری بود هنرمند و ظ‌ریف
خوشگل‌ و باشرف‌ و پاک و عفیف
دید هوشنگ و پسندید او را
از همه طایفه بگزید او را
زن و شوهر چو بهم یار شدند
خانه‌ای خوب خریدار شدند
روز اسباب‌کشی چون برسید
گفت هوشنگ که حمال آرید
بود حمالی تریاکی و خوار
عاجز و مضطر و بیکاره و زار
گفت هوشنگ‌: که ای بیچاره‌!
از چه هستی تو چنین بیکاره‌؟
از چه این‌قدر کثیفی آخر؟
لاغر و زرد و ضعیفی آخر؟
گفت حمال که گشتم عاجز
چون که من درس نخواندم هرگز
مادرم مُرد و پدر نیز بمرد
مدعی مال مرا یکسره برد
من که بی‌علم و سلندر بودم
مدتی این در و آن در بودم
گه عرق خوردم و گه بنگ زدم
تاکه تریاکی و الدنگ شدم
پس ازآن ناخوش و بیچاره شدم
عاقبت مفلس و اینکاره شدم
کرد هوشنگ چو بسیار نظر
دید او هست مثال سنجر
گفت‌ هوشنگ‌: تو سنجر هستی‌؟
گفت آری‌، زکجا دانستی‌؟
گفت‌:‌ این‌بر همه‌ مردم حالی است
تنبلی عاقبتش حمالی است
هرکه او می کند از درس فرار
آخرکار شود مفلس و خوار
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۷ - مدح و قدح
در سرای شوکت‌الدوله که بود
در عزایش ناله تا چرخ کبود
مجلس پر حشمتی تشکیل یافت
و از وجود شیخنا تجلیل یافت
عالم نحریر و دانای زمان
مفتی فحل توانای زمان
آن که باشد بزم عرفان را جلیس
بوعلی عصر خود، شیخ‌الرئیس
ناگهان پیدا شد از یک زاویه
هیکل نحس بهاء التولیه
آن که او لاف خری ز اول زده
آ‌ن که او بر خر قبل منقل زده
آن که اندر بارهٔ او ییش از این
شاعری گفته است این‌بیت رزین
تا تو را من دیده‌ام شل دیده‌ام
لات و لوت و آسمان‌جل دیده‌ام
آمد و بنشست با مندیل زفت
تیره‌روی‌وگنده همچون خیک نفت
سر برون آورد از آن ماتم‌کده
کاین منم طاوس علیین شده
شیخ‌، ناگه صحبت از تفسیر کرد
سرّ هجرت را همی تقریر کرد
پیش جمع آن مقتدای نیک‌خو
گفت سرٌ واللذین هاجروا
شیخ دُر معرفت را نیک سفت
لیک آن خرمهره‌ حرف‌ مفت گفت
شیخ‌ پرحلم از غضب‌ پُرتاب شد
بر سر او شفت وی پرتاب شد
گفت کای دب جهول نره‌خر
چند لاف آدمی وگر و فر
نانجیب موذی گردن کلفت
تابه کی گویی‌به‌محضرحرف‌مفت
تو چه دانی علم تفسیر و لغات
«‌خر چه داند قدر حلوای نبات‌»
کلهٔ تو درخور تاوبل نیست
علم در دراعه و مندیل نیست
تا به علم‌، از فاعلاتن فاعلات
سال‌ها ره است ای بی‌علم لات
هرکه خواند فاعلاتن فاعلن
کی تواند راند از دانش سخن
هرکه او با تو کند گفت و شنود
هم زبان کودکی باید گشود
بوالعلا بشنید و اصلا دم نزد
وز وقاحت مژه را بر هم نزد
گفتی اندر بسترش خوابانده‌اند
لای‌لایی بهر او می‌خوانده‌اند
فحش آری کی کند در خر اثر
کی رود درسنگ خارا نیشتر
گفت پیغمبر که احمق ‌هرچه‌ هست‌
او عدوی ما و غول رهزن است
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۸ - بیم از بحران
پادشاهی را یکی دستور بود
کز خط نعمت‌شناسی دور بود
در سیاست خاطری آگاه داشت
لیک با بدخواه خسرو راه داشت
بود چندان‌ عاصی‌ و بیگانه‌دوست
کش‌ نبود از خلق‌ جز بیگانه‌، دوست
او به‌ظاهرکدخدای خانه بود
لیک در آن خانه خود بیگانه بود
تا ز هر سو دشمنان ره یافتند
سوی دارالملک شه بشتافتند
خلق غوغاها نمودند از بلاد
گوش شه بشنود غوغای عباد
خواست تا کیفر دهد بدخواه را
آن وزیر عاصی گمراه را
مر وزبران دگر را پیش خواند
داستان‌ها زان خیانت‌کیش راند
گفت‌ خود دانید کاین‌ دستور کیست
با وجودش‌ ملک‌ را دستور چیست
در شمال ملک غوغا کرده است
در جنوبش فتنه برپا کرده است
مشرق از او زیر و بالا گشته است
خاک مغرب‌ را به خون‌ آغشته‌ است
این شنیدستم که دستوران هله
متفق هستند در هر مسأله
لیک یاری در خیانت نیک نیست
یار خائن با دلت نزدیک نیست
در نکویی اتفاق مهتران
نیست جز نیکی به‌جای کهتران
لیک‌ در زشتی خلاف است اتفاق
در خیانت اختلاف است اتفاق
چون که دستوران «‌دارا» در بدی
متفق گشتند از نابخردی
خسرو ایران به خون اندر تپید
کشور ایران به بدخواهان رسید
متفق گردید با وجدانتان
تا بیاساید ز زحمت جانتان
اتفاق آرید تا من پر زنم
بر وزبر زشتخو اخگر زنم
جمله گفتند این حکایت نیک بود
هرچه گفتی با خرد نزدیک بود
جمله هم‌رائیم اندر طرد او
هرچه‌ می‌خواهی‌ بکن‌ در خورد او
روز دیگر شه به مجلس بار داد
همگنان را رخصت احضار داد
خواست‌ چون‌ دستور را نزدیک خویش
آن وزیران جملگی رفتند پیش
سینه‌ها از بد دلی انباشته
وسوسهٔ بدخواه در دل کاشته
یاوران آن وزیر حیله گر
کرده تلقین بر وزیران دگر
که نگهبانی این‌یک با شماست
ور نه ‌ما را از شما بس شکوه‌هاست
متفق گردید با هم تا شما
هفت تن باشید اندر یک ردا
چون دراین‌غوغا ملک‌رایارنیست
نیز کس را با وزارت کار نیست
بیم بحرانش چنان کوبد به خشم
که بپوشد از گناه جمله چشم
هفت‌ تن را هفت ره تحسین کند
وز پس تحسینشان تمکین کند
الغرض‌ چون‌ دید خسرو سوی‌شان
راز پنهان را بخواند از رویشان
گفت‌ هان‌ آن‌ مردک‌ مجرم کجاست‌؟
آن خیانت‌پیشهٔ مبرم کجاست‌؟
جمله گفتند ای ملک ما حاضریم
مظلمهٔ او را به گردن می‌بریم
گوش سلطان زین سخن‌ پرزنگ شد
سینه‌اش از بیم بحران تنگ شد
بسته‌ شد عزم‌ ملک‌ را چشم‌ و گوش
خوف‌ و رعب‌ آمد به‌ جای‌ عقل‌ و هوش
کانچنانش داده بودندی وعید
که دلش از نام بحران می‌تپید
زین‌ سبب برجست‌ و دامن برفشاند
دید ه گریان‌سوی قصرخویش‌راند
خادمی‌ بودش‌ به درگه، گفت‌:‌ چیست
گریه و بیچارگی از دست کیست‌؟‌!
گفت دستوران خیانت می‌کنند
نفع دشمن را ضمانت می‌کنند
خواهم ار دست یکی کوته کنم
صحبت بحران بلرزاند تنم
گفت‌ بحران‌ را ندانستم که‌ چیست
هم‌ مگر بحران‌ ز بدخواهان یکی‌ست‌؟‌!
گفت بحران‌ نیست‌ جز لختی‌ درنگ
که از آن بدخواه گردد تیز چنگ
گفت خادم آه این نیرنگ چیست
قصهٔ بحران‌ و قهر و جنگ چیست‌؟‌!
دشمنانت‌ روز و شب گرم وصول
ز ارتباط این وزیر بلفضول
آن وزیران دگر شنگول او
آب غفلت خورده ازکشکول او
هرچه این حالت بماند مستمر
دشمن اندر کارها گردد مصر
بیم از این بحران مکن ای دادگر
داری ار بیمی ز بحران دگر
زان که آشوبی دگر اندرپی است
کاین خرابی‌ها جلودار وی است
هرچه‌ خواهند این‌ وزیران‌ می‌کنند
چون‌ «چرا؟» گویی ز بحران دم زنند
این‌خود از بحران‌بسی‌ هایل‌تر است
این‌چنین‌حالت بلای کشور است
این بلا را گر برون باید نمود
کار فردا را کنون باید نمود
سیل را ز اول توان بستن به بیل
چون فزون‌تر شد بغلطد ژنده‌پیل
این شنیدستم که شه بیدار شد
وز نعیم ملک برخوردار شد
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴۲ - باباشمل‌نامه
دوستان آمد ز ره باباشمل
ذکر او حی علی خیر العمل
سال پارین با سران و مهتران
رفت و شد مهمان از ما بهتران
رفت از ایران تا زمانی والمد
در هتل‌ها یکه و تنها لمد
مدتی با خوبرویان سر کند
خستگی‌های سیاست درکند
پر نماید چنتهٔ خالی شده
سرخ سازد رنگ متقالی شده
با گروه دختران چشمک زند
در میان حوضشان پشتک زند
فارغ از افکار ابلیسی شود
پارسی‌گو ترک‌، پاریسی شود
چندگاهی غیب گردد از نظر
چند روزی دور ماند از خطر
وارهد از دعوی ترکی‌گری
وز هجوم و حملهٔ پیشه‌وری
گیرد از دولت به هر کیفیتی
خرج راهی‌، حکم ماموریتی
فاصله گیرد جناب اوستا
ازکشاورز و رضای روستا
از دم فتنه برون تازد همی
خوبش را ابن‌اللبون سازد همی
گفت‌: کن فی الفتنه کاین اللبون
باش چون بچه‌شتر در آزمون
نه تو را پستی که آرندت به زیر
نه تو را پستان کزو دوشند شیر
راحت و آزاد چون باباشمل
جیم شو هرجا که مشکل شد عمل
تا چو افتد آب‌ها از آسیا
دوستان گویند: هان بابا، بیا
آسیا ایمن‌ شده‌ست از کندوکوب
وقت‌شلتاق‌است برگرد از اروپ
ای اروپا می‌روم سوی وطن
بعد ازین جای تو، یا جای من
ای اروپا آسیا اوراق شد
طاقت بابا ز هجران طاق شد
ساحت ایران به خون آغشته شد
وان که بایدکشته گردد، کشته شد
مجلس ملّی ز نو مفتوح گشت
خلق محتاج غذای روح گشت
ای ز طوفان جسته‌، آمد نوحتان
تا کند حاضر غذای روحتان
من نه آن نوحم که در کشتی نشست
بل‌من‌آن‌نوحم که‌ازطوفان‌بجست‌
من چو کنعان‌زادهٔ نوحم درست
کاز پدر برگشت و راه کوه جست
نوح و اهلش جمله در کشتی شدند
صادقانه پنجه با طوفان زدند
من پدر را ترک کردم بیدرنگ
راه جستم بر سرکوه فرنگ
روز طوفان بر زبان‌: این‌المفر
بعد طوفان خواجه برگشت‌ از سفر
همچو زادهٔ نوح از بیم هلاک
دوستان را جا بماند و زد به‌چاک
حال فارغ کشته از هر دغدغه
تنگ تر بسته کراوات و یقه
شد چو آذربایجان پاک از نفاق
خواجه وارد گشت با صد طمطراق
گشت دایر دفتر بابا شمل
رفت بابا بر سر شغل و عمل
کرم‌های کار را از هر طرف
جمع کرد و چیدشان اطراف رف
پس میان بستند آن بیچارگان
خدمت باباشمل را رایگان
شد رف و درگاه و طاق و طاقچه
پر دف و سرنا و زاغ و زاغچه‌
شاعرانی فاضل و رند و جوان
پاک‌تر ز افرشتگان آسمان
نان خود را خورده و جان می‌کنند
پس حلیم خواجه را هم می‌زنند
از مناعت بر فراز فرقدان
روز و شب «‌الفقر فخری‌»‌ بر زبان
خرج یک شب رفتن شمرانش لنگ
لیک «‌بابا» را دهد خرج فرنگ
شعرهایی گفته چون آب روان
از پی مضمون به هر جانب دوان
نقش‌هایی طرح کرده چون نگار
متقن و پرمغز و خوب و خنده‌دار
بهر بابا بی‌محابا ساخته
جمله را تقدیم بابا ساخته
جیب بابا پر ز دینار و درم
در محافل کرده از نخوت ورم
لیکن آن بی‌دست و پای ساده‌دل
پای سعیش مانده ز استغنا به کل
جزمهندس کاو ببسته‌بار خوبش
مابقی سرگشته اندرکار خویش
باز بابا ناخلف فرزند شد
ناخن فحشش به مخلص بند شد
امر شد از مصدر عز و علا
که به‌مخلص فحش بارد بر ملا
ربشه مشروطه‌خواهان برکنند
پایهٔ دیکتاتوری محکم کنند
زان سبب بابا شکم را داده پیش
می‌زند دائم بر این درویش نیش
جای ذوقیات شیرین لطیف
می‌دهد دستور دشنام کثیف
از خصومت می‌زند دم وز مرا
می‌دهد فرمان فحش و افترا
بر سر یزدان‌پرستی همچو من
می گذارد نام غول و اهرمن
گر من و امثال من اهریمنند
گنجوی‌ها ریمن بن ریمنند
من شدم اهریمن این بوستان
تا چرا کردم دفاع دوستان
گر دفاع دوستان اهریمنی است
پس دفاع اجنبی را نام چیست‌؟
جان بابا کج نشین و راست گو
آنچه پرسم بی‌کم و بی کاست گو
وعده صیدی بزرگت داده‌اند
کاین‌ چنین چنگال گرگت داده‌اند
جان بابا اهرمن می‌خوانیم
هم‌طراز خویشتن می‌خوانیم
گاه گویی چون ملک باشد بهار
خالی از دوز و کلک باشد بهار
هم ملک‌، هم اهرمن خوانی مرا
این تناقض را نمی‌دانم چرا؟
هرکه را باشد دل و جان ملک
کی ‌شود در سلک دیوان منسلک
جان بابا خویش را ارزان مده
بشنو از من خامه را از کف بنه
شغل خوبی زیرِ سر کن دخل دار
جان بابا را به ورّاجی چکار
در اداره مال دولت بردنت
خوشتر از نزل اجانب خوردنت
در اداره گر بری‌ زر،‌ خشت خشت
بهتر است از این تناقض‌های زشت
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴۸ - خانهٔ آهن
یکی پادشا خانه‌زآهن بساخت
شبی آتش افتاد و آهن گداخت
پژوهش گرفتندکآن از چه بود
شراری چنین بی‌امان از چه بود
پس از جهد بسیار بردند راه
به دود دل عاجزی بی گناه
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴۹ - انسان و جهان بزرگ
به نام برازندهٔ نام‌ها
کز آغازها داند انجام‌ها
خداوند عرش و خداوند فرش
گرایندهٔ هر دو گیتی به عرش
فروزندهٔ عقل و جان و سخن
برازندهٔ این جهان کهن
ز دور اندربن پهنهٔ بیکران
چو بینی بر این تافته اختران
تو گویی که آنان به یکجا درند
همه زآسمان بر زمین بنگرند
همی دان که هر اختری بی گمان
زمین است و آن دیگران آسمان
ز هر اختری به آسمان بنگری
همین پهنهٔ بیکران بنگری
درین حقه هر اختری مهره‌ایست
ز بازی به هر مهره‌ای بهره‌ایست
درون یکی حقهٔ لاجورد
شتابان بسی مهرهٔ گِرد گرد
ز چاکی پنجهٔ مهره‌باز
یکی در نشیب و یکی در فراز
در این ‌پهنه ‌آشوب ما و تو چیست
که ما و تویی اندرین پهنه نیست
بسیط زمین با همه آب و تاب
بود جزئی از پیکر آفتاب
همو هست از ذره‌ای پست‌تر
بر پیکر آفتابی دگر
همان آفتاب دگر بی‌گمان
بود جزئی از پیکر آسمان
بود آسمان پرتوی بی‌قرار
ز اندیشهٔ ذات پروردگار
به گیتی درون ما و تو چیستیم
اگر هستی اینست ما نیستیم
زمانه کز اومان سراسر گله ‌است
وز اخترش ‌در هر دلی ولوله است
فروزندهٔ مهر و ماه است و بس
کمین بندهٔ پادشاهست و بس
من و تو چو کرمیم و همچون گیاه
به بستانسرای یکی پادشاه
اگر این گیا مرد و آن کرم زیست
به بستانسرای ملک جرم نیست
بکوش ای گیا تا درختی شوی
به باغ امل نیک‌بختی شوی
که بر تو بسوزد دل باغبان
به چشم اندر آییش روز و شبان
نگر تا چه گفته ‌است استاد طوس
بدانجاکه از مرگش آید فسوس
«‌یکی مرغ بر کوه بنشست و خاست‌»
«‌نه‌افزود برکوه ‌و نز وی بکاست‌»
«‌من آن مرغم و این جهان کوه من‌»
«‌چو مردم جهان را چه اندوه من‌»
سخن کرده کوته وگرنه جهان
نه کوهست و مردم نه ‌مرغی بر آن
به کوهی که‌خورشیدازآن‌د‌ره‌ایست‌
بسیط زمین کمتر از ذره‌ایست
من و تو برین ذره باری که‌ایم
درین کبریا و منی بر چه‌ایم
بزرگی چنانست و خردی چنین
بزرگست ذات جهان‌آفرین
برو سعی کن تا چو گل در بهار
بخندی به رخسارهٔ روزگار
مشو بی‌بها ژاژ و بی‌برگ خس
که در بوستان‌ها نیایی به کس
میاموز آیین ناپاک خار
که جز سوختن را نیایی به کار
‌بدین‌خردی ای کودک پوی‌پوی
چه خیزی که ناگه درافتی به‌روی
بیندیش و آهنگ بیشی مکن
جوانی بباید تو پیشی مکن
ز بیشی و پیشی دلت خون شود
دو چشمانت مانند جیحون شود
طلایه کند پیشرو را سراغ
خورد میوهٔ پیشرس را کلاغ
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۲ - یاران سه گانه‌:‌
یکی از بزرگان سه تن داشت یار
به تیمار آن هر سه دائم دچار
زر ناب و دیگر زنی سیم‌تن
سه دیگر نکوکاری خویشتن
چو بگرفت مرگش گریبان که خیز
خبر یافتند آن سه یار عزیز
به بالین آن نیک‌مرد آمدند
دل‌افسرده و روی‌زرد آمدند
چوشدخواجه‌باآن‌سه‌تن‌روبروی
به یار نخستین چنین گفت اوی
رخت سرخ باد و تنت دیر پای
که بر من اجل دوخت زرین‌ قبای
زرش گفت‌: بودی نگهدار من
بسی داشتی رنج و تیمار من
به مرگت یکی شمع روشن کنم
ستودانت را رشگ گلشن کنم
زر از وی جداگشت و آمد زنش
چو زر گشته از رنج‌، سیمین تنش
دریده گریبان ز تیمار شوی
خراشیده روی و پریشیده موی
دوم یار را خواجه بدرودگفت
سرشکش به مژگان بپالود جفت
به سوگ توگفتا؛ من مستمند
کنم موی کوتاه و مویه بلند
شتابم خروشان سوی گور تو
بگریم برآن گورپر نورتو
پس ازآن دو، یار سوم رفت پیش
نه‌عارض‌شخوده‌،‌نه گیسو پریش
نه رخساره زرد و نه لرزان تنش
نه چاک از غم دوست ییراهنش
پذیره شدش با دلی پر ز مهر
به مانند افرشته‌ای خوب‌چهر
بدو خواجه گفت‌:‌ ای‌ «‌نکویی» دریغ‌
که مرگ آمد و نیست جای کریغ
ز تو دور خواهم‌ شدن‌ چاره‌ چیست‌
ز درد جدایی بباید گریست
نکوکاری انگشت بر لب نهاد
که این خود بنپذیرم از اوستاد
چو در زندگی با تو بودم بسی
پس از مرگ جز تو نخواهم کسی
به هرجا روی با تو من همرهم
ندیمی نکوخواه وکارآگهم
درین گفتگو خواجه پیر جفت
زر و زن‌ چو او خفت گشتند جفت
سوی گور با برگ و ساز آمدند
به گورش نهفتند و باز آمدند
یکی شمع بنهاد و دیگر گریست
پس ‌آن‌ هردو رفتند و کردار پست
ازو دوستان جمله گشتند دور
جز آن‌ دوست کاو ماند با وی‌ به گور
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۳ - دیدار گرگ
در ایام پیشین به زابلستان
به کشمیر و اقطاع کابلستان
به گاه سفر خواجگان بزرگ
مبارک شمردند دیدار گرگ
قضا را چوگرگی رسیدی به‌را،
نمودندی از شوق بر وی نگاه
همایون شمردندی آثار اوی
تفال زدندی به دیدار اوی
وگر گرگ چنگال کین آختی
برو خواجه تیری نینداختی
یکی مرد دانای با فر و جاه
سفر کرد و برگشت زی جایگاه
بدو گفت بانو که راحت بوی
سلامت رسیدی سلامت‌بوی
بدین خرمی باز ناید کسی
همانا بره گرگ دیدی بسی
بدو گفت دانا که در راه من
نیامد به جز فکر آگاه من
سلامت بدان جستم از این سفر
که از دیدن کرک کردم حذر
به گرگ ار دوصدفال‌میمون‌در است
ندیدن ز دیدنش میمون‌تر است
درین‌قصه‌پندیست‌شیرین‌چوقند
کنون قصه بگذار و بردار پند
سفرپیشگان رنجبر مردم‌اند
که در راه و بیراه سر در گم‌اند
بودگرگ، این مفتی و آن امیر
فلان‌شاه‌وسالار و بهمان‌وزیر
به صورت مبارک‌، به کردار شوم
بکشی طاوس و زشتی بوم
سر ره به‌مردم بگیرندتفت
کشیده‌رده شش‌شش‌وهفت‌هفت
ربایند از آن قوم‌، بی‌واهمه
گهی جان وگه مال وگاهی رمه
ولی قوم جویند از آنان بهی
مبارک شمارندشان ز ابلهی
نیاز آورند و نیایش کنند
نماز آورند و ستایش کنند
چو طفلان بخندند بر رویشان
دوند از سر کودکی سویشان
گهی دست بوسند و زاری کنند
گهی دست گیرند و یاری کنند
هر آن چیز یابند با نان دهند
گه صلح‌نان‌، روز کین جان‌دهند
به اغوای گرگان سترگی کنند
به‌جان هم‌افتند وگرگی کنند
به پاس بزرگان بکوشند و بس
به‌میدان سپاهی‌، به‌ایوان عسس
به‌تعظیم‌گرگان، بز وکیش و میش
میان رمه از هم افتند پیش
ز هم جسته پیشی وکوشش کنند
به پیرامن گرک جوشش کنند
گهی شیر بخشند وکه روغنش
ز کرکینه پوشند گرگین تنش
وگر اشتهایش بجنبد دگر
دهندش دل و دنبه و ران و سر
وزبن زشت‌پندار و وهم بزرگ
غمین گوسفند است و خوشنود گرگ
ولی مرد دانا کشد کینشان
نبیند به دیدار ننگینشان
که ناید ازم‌بن بدسگالان بهی
نباشد به دیدارشان فرهی
کسی عافیت را سزاوار شد
که از میر و سالا بیزار شد
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۴ - اسلحهٔ حیات
سگی ناتوان با سگی شرزه گفت
که رازی شنیدستم اندر نهفت
که تلخ است خون سگان سترگ
از آن ناگوار است درکام گرگ
اگر بود شیرین چون خون بره
بخوردند خونمان ددان یکسره
ز شیرینی خون‌، بره تلخ کام
سگ‌از تلخی‌خون‌پر از شهد جام
جوابش چنین داد آن شرزه‌سگ
که‌ای نازموده ز هفتاد، یک
بره چون سگان گر دهان داشتی
در آن چار زوبین نهان داشتی
بجای گران دنبه بودیش گاز
به‌جای سم گرد چنگ دراز
نبودی ازو گرگ را هیچ بهر
شدی‌خونش درکام بدخواه زهر
نه‌آنست‌شیرین نه شور است این
که‌ بی‌زوری ‌است ‌آن و زور است ‌این
نه‌این‌نوش‌درخون شیرین اوست
که‌ در چنگ و دندان‌ مسکین ‌اوست
به خون من این تلخی معنوی
ز دندان تیز است و چنگ قوی
سخن اندرین پنجهٔ آهنی است
وگرنه که خون سگان تلخ نیست
چو با ما نیامد فزون زورشان
به‌بهتان خرد داشت معذورشان
به خون تلخی ما درآویختند
وزین شرم خون بره ریختند
کسی چون ز کاری بماند فرو
یکی حکمت انگیزد از بهر او
بهارا فریب زمانه مخور
وگر خورده‌ای جاودانه مخور
به سستی مهل تیغ را در نیام
کجا مشت باید مفرما سلام
که گر خفت گرگی به میدان کین
به تن بردرندش سگان پوستین
سگ ‌شرزه‌شو، کِت‌بدارند دوست
نه مسکین بره کت بدرند پوست