عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
هیچم آرام دل از زلف دل آرام نماند
نازم این حلقه کزو هیچ دل آرام نماند
بس که مرغ دلم از ذوق اسیری پر زد
غیر مشتی پر ازو در شکن دام نماند
سروقدی دلم از طرز خرامیدن برد
که مرا در پی او قوت رفتار نماند
گر بت من ز در دیر درآید سرمست
از حرم بانگ برآرند که اسلام نماند
نام نیک ار طلبی گرد خرابات مگرد
که در این کوچه کسی نیست که بدنام نماند
جهد کن تا اثر خیر تو ماند باقی
که درین میکده جم را به جز از جام نماند
خلوت خاص تو مخصوص دل خاصان است
خاصه وقتی که در آن رهگذر عام نماند
آن چنان آتش سودای تو افروخته شد
که دل سوخته‌ام در طمع خام نماند
با وجود تو لب و چشم نظربازان را
هوس شکر و اندیشهٔ بادام نماند
فصل گل فارغی از عیش فروغی تا چند
در پی شاهد و می کوش که ایام نماند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
تا حریفان بر در می‌خانه ماوا کرده‌اند
خانه غم را خراب از سیل صهبا کرده‌اند
میگساران چنگ تا در گردن مینا زدند
دعوی گردن کشی با چرخ مینا کرده‌اند
تا به یادش ساقی از مینا به ساغر ریخت می
میکشان از بی خودی صدگونه غوغا کرده‌اند
می به کشتی نوش کن کز فیض پیر می‌فروش
قطره می از خجالت بخش دریا کرده‌اند
تا ز مستی شکرافشان شد دهان تنگ او
آرزوی تنگ‌عیشان را مهیا کرده‌اند
موی او تا با میان نازکش الفت گرفت
تا صف دیوانگانش را تماشا کرده‌اند
پیر کنعان را قرار از حسن یوسف داده‌اند
شیخ صنعان را طرب از عشق ترسا کرده‌اند
سودها بردند تجاری که در بازار عشق
نقد جان را با متاع بوسه سودا کرده‌اند
صحبت نوشین لبان دل مردگان را زنده کرد
کز دم جان بخش اعجاز مسیحا کرده‌اند
ساختند از بهر جانان خانه‌ای در کفر و دین
گاه نامش را حرم، گاهی کلیسا کرده‌اند
دانهٔ تسبیح از آن خال معنبر ساختند
حلقهٔ زنار از آن زلف چلیپا کرده‌اند
گرم شد بازار استغنای یوسف طلعتان
تا تماشای خود از چشم زلیخا کرده‌اند
التفاتی نیست خوبان را به حال عاشقان
تا مثال خویش در آیینه پیدا کرده‌اند
گر بتان خوردند خون ما، فروغی دم مزن
کانچه با ما کرده‌اند این قوم، زیبا کرده‌اند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
قتل ما ای دل به تیغ او مقدر کرده‌اند
غم مخور زیرا که روزی را مقرر کرده‌اند
هر کجا ذکری از آن جعد معنبر کرده‌اند
مشک چین را از خجالت خاک بر سر کرده‌اند
تا ز خونت نگذری، مگذار پا در کوی عشق
زان که اینجا خاک را با خون مخمر کرده‌اند
عاشقانش را به محشر وعدهٔ دیدار داد
ساده لوحی بین که این افسانه باور کرده‌اند
با لب لعل بتان هیچ از کرامت دم مزن
زان که اینان معجز عیسی مکرر کرده‌اند
هر سر موی مرا در دیدهٔ بدبین او
گاه نوک خنجر و گه نیش نشتر کرده‌اند
تا شب هجرانش آمد روشنم شد مو به مو
آن چه با تقصیرکاران روز محشر کرده‌اند
تا به بازار تو جان دادم نکو شد کار من
سودمندان کی ازین سودا نکوتر کرده‌اند
تو به ابرو کرده‌ای تسخیر دلها گر مدام
خسروان از تیغ عالم را مسخر کرده‌اند
تو ز مژگان کرده‌ای با قلب مشتاقان خویش
آن چه جلادان سنگین دل ز خنجر کرده‌اند
صورتی را کاو ز کف دین فروغی را ربود
معنیش در پردهٔ خاطر مصور کرده‌اند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
می فروشان آن چه از صهبای گلگون کرده‌اند
شاهدان شهر ما از لعل میگون کرده‌اند
می‌پرستان ماجرا از حسن ساقی کرده‌اند
تنگ دستان داستان از گنج قارون کرده‌اند
در جنون عاشقی مردان عاقل، دیده‌اند
حالتی از من که صد رحمت به مجنون کرده‌اند
از بلای ناگهان آسوده خاطر گشته‌ام
تا مرا آگاه از آن بالای موزون کرده‌اند
من نه تنها بر سر سودای او افسانه‌ام
هوشمندان را از این افسانه افسون کرده‌اند
جوی خون از چشم مردم می‌رود بی‌اختیار
بس که دل را در غمش سرچشمهٔ خون کرده‌اند
حال من داند غلامی کاو به جرم بندگی
خواجگانش از سرای خویش بیرون کرده‌اند
خلق را از لعل میگون تو مستی داده‌اند
عقل را از چشم فتان تو مفتون کرده‌اند
مرغ دل در سینه‌ام امشب فروغی می‌تپد
لشکر ترکان مگر قصد شبیخون کرده‌اند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
مستان بزم عشق شرابی نداشتند
در عین بی خودی می نابی نداشتند
هرگز به غیر خون دل و پارهٔ جگر
شوریدگان شراب و کبابی نداشتند
قربان قاتلی که شهیدان عشق او
جز آب تیغ حسرت آبی نداشتند
با قاتل از غرور ندارد سر حساب
با کشتگان عشق حسابی نداشتند
قومی به فیض پیر خرابات کی رسند
کز جام باده حال خرابی نداشتند
آنان که داغ و درد تو بردند زیر خاک
خوف جحیم و بیم عذابی نداشتند
تمکین حسن بین که به کوی تو اهل عشق
بعد از سؤال چشم جوابی نداشتند
ز آشفتگی به حلقهٔ جمعی رسیده‌ام
کز حلقه‌های زلف تو تابی نداشتند
تا چشم بند مردم صاحب نظر شدی
شب ها ز سحر چشم تو خوابی نداشتند
در مکتب محبت آن مه فروغیا
الا کتاب مهر کتابی نداشتند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
تا به دل خورده‌ام از عشق گلی خاری چند
باز گردیده به رویم در گل‌زاری چند
دست همت به سر زلف بلندی زده‌ام
که به هر تار وی افتاده گرفتاری چند
تا مرا دیده بر آن نرگس بیمار افتاد
هر سر مو شدم آمادهٔ آزاری چند
مست خواب سحر از بهر همین شد چشمش
که به گوشش نرسد نالهٔ بیداری چند
ای که هر گوشه مسیحا نفسی خستهٔ تست
چند غفلت کنی از حالت بیماری چند
بهتر آن است که از درد تو بسپارم جان
که به جان آمدم از رنج پرستاری چند
پس چرا در طلبت کار من از کار گذشت
گر نه هر عضو مرا با تو بود کاری چند
آه اگر بر سر سودای تو سودی نکنم
زان که رسوا شده‌ام بر سر بازاری چند
مست هشیار ندیده‌ست کسی جز چشمت
خاصه وقتی که شود رهزن هشیاری چند
کس به سر منزل مقصود فروغی نرسد
تا نیفتد ز پی قافله‌ساری چند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
ای بندهٔ بالای تو زرین کمری چند
منت کش خاک قدمت تاجوری چند
سر منزل عشاق تو جا نیست که آن جا
بالای هم افتاده تنی چند و سری چند
هم از سر عشاق و هم از سینهٔ مشتاق
عشق از پی شمشیر تو دارد سپری چند
بر روی کسی بخت گشاید در دولت
کو منظر زیبای تو بیند نظری چند
مست آمدم از میکدهٔ عشق تو بیرون
تا واقف از این نکته شود بی خبری چند
تا بر غم روی تو گشادم در دل را
بر روی من از عیش گشادند دری چند
فریاد که شد از دل سنگین تو نومید
آهی که در آن بود امید اثری چند
یا تلخ مکن کام من از زهر تغافل
یا آن که بیار از لب شیرین شکری چند
اکنون که تر و خشک جهان قسمت برق است
آن به که فراهم نکنی خشک و تری چند
بیداد بتان خون مرا ریخت فروغی
افغان که شدم کشتهٔ بیدادگری چند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
کاش می‌داد خدا هر نفسم جانی چند
تا به گام تو می‌کردم قربانی چند
چشم بد دور ز حسن تو پریچهره که کشت
حسرت خاتم لعل تو سلیمانی چند
چه غم از کشمکش گردش دوران دارد
هر که با چشم تو ساغر زده دورانی چند
ساقی چشم تواش باده به پیمانه نکرد
هر که بشکست در این میکده پیمانی چند
کسی از کافر چشم تو نپرسید آخر
کز چه روی ریخته‌ای خون مسلمانی چند
آه اگر دامن پاک تو نیارند به دست
خستگانی که دریدند گریبانی چند
از سر زلف پریشان تو معلومم گشت
که چرا جمع نشد حال پریشانی چند
بر نمی‌خورد دل از عمر گران‌مایهٔ خویش
که نمی‌خورد ز مژگان تو پیکانی چند
ای دریغا که به دامان تو دستم نرسید
با وجودی که زدم دست به دامانی چند
مژده ای دل که ز دیوان محبت امروز
از پی قتل تو صادر شده فرمانی چند
تا فروغی هوس چهرهٔ نیر دارد
پای تا سر شده آمادهٔ نیرانی چند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
دادن باده حرام است به نادانی چند
کآب حیوان نتوان داد به حیوانی چند
گذر افتاد به هر حلقهٔ غم دوران را
مگر آن حلقه که ساقی زده دورانی چند
خون دل چند خوری زین فلک مینایی
ساغری چند بزن با لب خندانی چند
ایمن از فتنهٔ این گنبد مینا منشین
خیز و با دور قدح تازه کن ایمانی چند
راه در حلقهٔ پیمانه کشانت ندهند
تا سرت را ننهی بر سر پیمانی چند
کرم خواجه بهر بنده مشخص نشود
تا نباشد به کفش نامهٔ عصیانی چند
پای مجنون به در خیمهٔ لیلی نرسد
تا به سر طی نکند راه بیابانی چند
تشنه شو تا بخوری شربت آن چشمهٔ نوش
خسته شو تا ببری لذت درمانی چند
قصهٔ یوسف افتاده به چه دانی چیست
گر فتد راه تو در چاه زنخدانی چند
تا در آیینه تماشای جمالت نکنی
کی شوی با خبر از حالت حیرانی چند
بر سر زلف تو دیوانه دلم تنها نیست
که در این سلسله جمعند پریشانی چند
به تمنای تو ای سرو خرامان تا کی
سر هر کوچه زنم دست به دامانی چند
ترسم از چشم مسلمان‌کش کافرکیشت
بر در شاه فروغی کشد افغانی چند
دادگر داور بخشنده ملک ناصردین
که رسیده‌ست به فریاد مسلمانی چند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
ای خوش آنان که قدم در ره میخانهٔ زدند
بوسه دادند لب شاهد و پیمانه زدند
به حقارت منگر باده‌کشان را کاین قوم
پشت پا بر فلک از همت مردانه زدند
خون من باد حلال لب شیرین دهنان
که به کام دل ما خندهٔ مستانه زدند
جانم آمد به لب امروز مگر یاران دوش
قدح باده به یاد لب جانانه زدند
مردم از حسرت جمعی که از آن حلقهٔ زلف
سر زنجیر به پای دل دیوانه زدند
بنده حضرت شاهی شدم از دولت عشق
که گدایان درش افسر شاهانه زدند
عاقبت یک تن از آن قوم نیامد به کنار
که به دریای غمش از پی دردانه زدند
هیچ کس در حرمش راه ندارد کانجا
دست محرومی بر محرم و بیگانه زدند
گرنه کاشانهٔ دل خلوت خاص غم تست
پس چرا مهر تو را بر در این خانه زدند
کس نجست از دل گم گشتهٔ ما هیچ نشان
مو به مو هر چه سر زلف تو را شانه زدند
آخر از پیرهن شمع فروغی سر زد
آتشی را که نهان بر پر پروانه زدند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵
بر زلف تو باید که ره شانه ببندند
یا مشک‌فروشان در کاشانه ببندند
آن جا که تویی جای نظر بستن ما نیست
گو اهل نصیحت لب از افسانه ببندند
خرم دل قومی که به یاد لب لعلت
پیمان همه با گردش پیمانه ببندند
عیشی به از این نیست که از روی تو عشاق
برقع بگشاند و در خانه ببندند
بگشا گرهی از شکن جعد مسلسل
تا گردن یک سلسله دیوانه ببندند
بنمای به مرغان چمن دانهٔ خالت
تا دل به خریداری این دانه ببندند
شاید که به تحصیل تو ای گوهر شهوار
شاهان جهان همت شاهانه ببندند
کیفیت چشم تو کفاف همه را کرد
گو باده‌فروشان در میخانه ببندند
بیرون نرود رنج خمار از سر مردم
گر دیده از آن نرگس مستانه ببندند
اهل نظر از زلف تو خواهند کمندی
تا دست عدوی شه فرزانه ببندند
کوشنده محمدشه غازی که سپاهش
دست فلک از بازوی مردانه ببندند
ای شاه فروغی به تجلی گه آن شمع
مپسند رقیبان پر پروانه ببندند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
مردان خدا پردهٔ پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند
هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند
مرغان نظرباز سبک‌سیر فروغی
از دام گه خاک بر افلاک پریدند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
مرا با چشم گریان آفریدند
تو را با لعل خندان آفریدند
جهان را تیره‌رو ایجاد کردند
تو را خورشید تابان آفریدند
خطت را عین ظلمت خلق کردند
لبت را آب حیوان آفریدند
خم موی تو را دیدند بر روی
قرین کفر و ایمان آفریدند
پریشان زلف تو تا جمع گردید
دل جمعی پریشان آفریدند
سرم گوی خم چوگان او شد
چو گوی از بهر چوگان آفریدند
من از روز جزا واقف نبودم
شب یلدای هجران آفریدند
به مصر آن دم زلیخا جامه زد چاک
که یوسف را به کنعان آفریدند
به چه افتاد وقتی یوسف دل
که آن چاه زنخدان آفریدند
زمانی سرو را از پا فکندند
که آن قد خرامان آفریدند
صف عشاق را روزی شکستند
که آن صف های مژگان آفریدند
فروغی را شبی پروانه کردند
که آن شمع شبستان آفریدند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
چینیان گر به کف از جعد تو یک تار آرند
آن چه خواهی به سر نافهٔ تاتار آرند
زال گردون به کلافی نخرد یوسف را
گر بدین حسن تو را بر سر بازار آرند
روز روشن ندهد کاش فلک جمعی را
کز مه روی تو شمعی به شب تار آرند
کشتگان تو کجا زندگی از سر گیرند
که نه بر تربتشان مژدهٔ دیدار آرند
مردم آخر همه مردند ز بیماری دل
به امیدی که تو را بر سر بیمار آرند
گر به کیش تو گناه است محبت، ترسم
که جهان را به صف حشر گنه کار آرند
اندکی صبر کن از قابل صاحب نظران
تا ز میدان غمت کشتهٔ بسیار آرند
ناله هم در شکن دام تو نتوان که مباد
خط آزادی مرغان گرفتار آرند
بلبل از شاخ گل افتد به زمین از مستی
گر سحر بوی خوشت جانب گل‌زار آرند
سخت بی چشم تو در عین خمارم، ای کاش
یک دو جامم ز در خانه خمار آرند
خون بها را نبرد نام فروغی در حشر
اگرش بر دم تیغ تو دگر بار آرند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
گر به چین بویی از آن سنبل مشکین آرند
عوض نافه همی خون دل از چین آرند
همه ایجاد بتان بهر همین کرد خدا
کز سر زلف دو تا چین به سر چین آرند
کوه کن زنده نخواهد شدن از نفخهٔ صور
مگرش مژدهٔ وصل از بر شیرین آرند
گر تو زیبا صنم از کعبه درآیی در دیر
کافران بهر نثارت بت سیمین آرند
دردمندان همه در بستر حسرت مردند
به امیدی که تو را بر سر بالین آرند
پرده ز آیینهٔ رخسار، خدا را بردار
تا بلاها به سر واعظ خودبین آرند
شب که روی تو عرق ریز شود از می ناب
کی توانند مثال از مه و پروین آرند
گر پیام تو بیارند از آن به که مرا
مژدهٔ سرو و گل و سوسن و نسرین آرند
هر کجا تازه کنند اهل هوس بزم نشاط
عشق‌بازان تو یاد از غم دیرین آرند
رخ زردم نشود سرخ فروغی از عشق
مگر آن دم ز خم بادهٔ رنگین آرند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
چون بتان دستی به ناز زلف پر چین می‌برند
شیخ را از کعبه در بت‌خانهٔ چین می‌برند
چون شهیدان طلب را زنده می‌سازند باز
کوه‌کن را بر سر بازار شیرین می‌برند
چون خداوندان خوبی کوش شاهی می‌زنند
صبر و آرام از دل عشاق مسکین می‌برند
چون به یاد چشم او اهل نظر را می‌کشند
یک جهان کیفیت جام جهان‌بین می‌برند
ترک جان می‌بایدم گفتن که این شیرین‌لبان
بوسه می‌بخشند، اما جان شیرین می‌برند
تنگ شد کار شکر امشب مگر میخوارگان
نقل مجلس را از آن لب های نوشین می‌برند
هر که سر از عنبری خط جوانان می‌کشد
حلقه‌ها در حلقش از گیسوی مشکین می‌برند
من به باغی باغبانی می‌کنم با چشم تر
کز درختش دیگران گل های رنگین می‌برند
من به بزمی باده می‌نوشم که مستانش مدام
مایهٔ مستی از آن چشم خمارین می‌برند
من بتی را قبله می‌سازم که در دیر و حرم
اسم او را مؤمن و ترسا به تمکین می‌برند
بر همه گردن فرازان سجده واجب می‌شود
چون به مجلس نام سلطان ناصرالدین می‌برند
هم دعای دولتش خیل ملائک می‌کنند
هم غبار موکبش چشم سلاطین می‌برند
هر کجا بر تخت شاهی می‌نشیند شاد کام
نو عروس بخت را آن جا به آیین می‌برند
چون فروغی در سر هر هفته می‌سازد غزل
نزد شاهش از پی احسان و تحسین می‌برند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
آنان که در محبت او سنگ می‌خورند
خون را به جای بادهٔ گل‌رنگ می‌خورند
من تنگ‌دل ز رشک گروهی که در خیال
تنگ شکر از آن دهن تنگ می‌خورند
قومی که خشت میکده بالین نموده‌اند
باور مکن که حسرت اورنگ می‌خورند
زاهد شبی به حلقهٔ مستان گذار کن
تا بنگری که می به چه آهنگ می‌خورند
گل های سرفکندهٔ این باغ روز و شب
اندوه و آن دو سنبل شب رنگ می‌خورند
من خون دل به ناله خورم زان که اهل ذوق
می را به نغمه‌های خوش چنگ می‌خورند
نامم به ننگ در همه شهر شهره شد
کم نام آن کسان که غم ننگ می‌خورند
من خورده‌ام ز ناوک مژگان کودکی
زخمی که پر دلان به صف جنگ می‌خورند
مردم به دور نرگس مستش فروغیا
در عین حیرتم که چرا بنگ می‌خورند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
تشنگان ستمت زندگی از سر گیرند
کامی از تیغ تو گر نوبت دیگر گیرند
بر سر خاک شیهدان قدمی نه که مباد
دامن پاک تو در دامن محشر گیرند
پادشاهان سر راه تو گرفتند به عجز
چون فقیران که گذرگاه توانگر گیرند
خاک صاحب نظران را شود از دولت عشق
گر زمانی سر سیمین تو در بر گیرند
تشنه‌کامان ره عشق کجا روز جزا
عوض لعل تو سرچشمهٔ کوثر گیرند
پرده بر گیر ز رخساره که مردم کمتر
آستین از غم دل بر مژه تر گیرند
لب شیرین به شکر خنده اگر بگشایی
کار را تنگ‌دلان تنگ به شکر گیرند
چارهٔ درد مجانین محبت نبود
مگر آن سلسله جعد معنبر گیرند
باغبانان اگر آن عارض رنگین بینند
خار را با گل خوش رنگ برابر گیرند
آخر از خصمی آن شوخ فروغی ترسم
دادخواهان به تظلم در داور گیرند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
صورتگران که صورت دل خواه می‌کشند
چون صورت تو می‌نگرند آه می‌کشند
جمعی شریک حال پراکندهٔ من‌اند
کز طرهٔ تو دست به اکراه می‌کشند
لب تشنگان چاه زنخدان دلکشت
آب حیات دم به دم از چاه می‌کشند
یارب چه گلبنی تو که با نقش قامتت
سرو بلند را همه کوتاه می‌کشند
من مات صورت تو که در کارگاه حسن
خورشید را گدا و تو را شاه می‌کشند
تو در حجاب رفته به چندین هزار ناز
من منتظر که دامن خرگاه می‌کشند
می‌گیرد آفتاب ز دود درون ما
چون عنبرین نقاب تو بر ماه می‌کشند
ترسم خدا نکرده کشد از تو انتقام
آهی که عاشقان به سحرگاه می‌کشند
این است اگر صعوبت عشق تو، رهروان
در اولین قدم، قدم از راه می‌کشند
برداشت عشق پرده به حدی که عاشقان
بر لوح سینه نقش انا الله می‌کشند
فارغ ز رشک بوالهوسانم فروغیا
چون داغ عشق بر دل آگاه می‌کشند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
زان سبب جان آفرینش جان روشن لطف کرد
تا همایون سایه‌اش را بندگی از جان کند
چون وجودش نیک خواه شاه جم جاه است بس
فرصتش بادا که نیکیهای بی پایان کند
نیک حال و نیک فال و نیک خوی و نیک خواه
نیک بخت آن کس که با وی جنبش جولان کند
پاک یزدان فطرت پاکش ز پاکی آفرید
تا تمام عمر میل صحبت پاکان کند
شب در ایوانی که از جاهش حکایت کرده‌اند
صبح کیوان فلک تعظیم آن ایوان کند
سخت پیمان‌تر ندید از وی جهان سست عهد
مرد می‌باید که با مردی چنین پیمان کند
گر ز معماری ندارد اطلاعی پس، چرا
فکر آبادی برای هر دل ویران کند
هر لئیمی را که بر خلق خوش او راه نیست
کی مشام خلق را مشکین و مشک افشان کند
هر کسی بر خوان هستی خورده نانش را بسی
خود چنین کس را خدا البته صاحب نان کند
هر دلی کز نعمت الوان او آسوده نیست
عنقریب از آتش جوعش قضا بریان کند
هر ز پا افتاده پیری را گرفت از لطف دست
من جوان مردی ندیدم کاین همه احسان کند
کو جوادی همچو او کاندر حق بیچارگان
هر چه مقدورش بود در عالم امکان کند
داغ دلها را به دست مرحمت مرهم نهد
درد جانها را ز فرط مکرمت درمان کند
یارب از خم‌خانه‌ات پیمانه‌اش در دور باد
تا فلک ساقی صفت گردد زمین دوران کند
خضرسان از چشمهٔ احسان هستی بخش نوش
جرعهٔ باقی بنوشد عمر جاویدان کند
بر فروغی لازم است اوصاف این بخشنده را
زیور دفتر نماید زینت دیوان کند