عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
کار ما بالاگرفت‌!
شاه نو بر تختگه ماواگرفت
بار دیگر حق به مرکز جاگرفت
بار دیگرکار ما بالاگرفت
آتش اندر خصم بی‌پروا گرفت
مجلس سرگشته از نو پاگرفت
کام مفسد مظهر خمیازه شد
شهر ظلم و جور بی‌دروازه شد
نام آزادی بلندآوازه شد
حمد یزدان‌، جان ملت تازه شد
شکر ایزد، کار ما بالا گرفت
آنکه کرد از نیکوئی کار وطن
آفرین‌ها بر سپهدار وطن
آنکه گشت از جان و دل یار وطن
نیز صد تحسین به سردار وطن
زبن دو تن کار وطن مبناگرفت
کار ما ترویج آئین است و بس
زین کشاکش قصد ما این است و بس
کام ما زین شهد، شیرین است وبس
ملجوئ ما حجت دین است و بس
بود لطف او که دست ما گرفت
روز شادی و سرور است ای بهار
چشم استبداد کور است ای بهار
عیش و شادی از تو دور است ای بهار
هم به تشویقت قصور است ای بهار
زانکه گردون کینهٔ دانا گرفت
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
تضمین قطعهٔ سعدی
شبی درمحفلی با آه وسوزی
شنیدستم که مرد پاره‌دوزی
چنین می گفت با پیر عجوزی
گلی خوش بوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به‌دستم
گرفتم آن گل و کردم خمیری
خمیری نرم و نیکو چون حریری
معطر بود و خوب و دل‌پذیری
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم
همه گل‌های عالم آزمودم
ندیدم چون تو و عبرت نمودم
چو گل بشنید این گفت‌ و شنودم
بگفتا من گلی ناچیز بودم
ولیکن مدتی با گل نشستم
گل اندر زیر پا گسترده پر کرد
مرا با همنشینی مفتخر کرد
چو عمرم مدتی با گل گذر کرد
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
انتقاد از دولت
یاران روش دگر گرفتند
وز ما دل و دیده برگرفتند
از مسلک ما شدند دلگیر
پس مسلک خوبتر گرفتند
در سایهٔ طبع اعتدالی
پیرایهٔ مختصر گرفتند
هر زشتی را نکو گزیدند
هر نفعی را ضرر گرفتند
وز خارجیان ز ساده‌لوحی
زهر از عوض شکرگرفتند
فرمان شکوه خویشتن را
از دشمن کینه‌ور گرفتند
باری هرکار پرخطر را
کاینان ز ره خطر گرفتند
بازی بازی ز کف نهادند
شوخی شوخی ز سر گرفتند
غافل که به خانقاه احرار
سیصد گوش است پشت دیوار
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
نکیر و منکر
چون فروبردند نعشم را به گور
خاک افشاندند و زان گشتند دور
ناگهان آواز پایی سهمناک
کردگوشم را خبر از راه دور
من بسان خفته زان آواز پای
جستم وآمد به مغزاندر شعور
نه هوا ونه فضا ونه نسیم
سینه تنگ وپای لنگ وجسم عور
لیک در آن حفرهٔ تاریک و تنگ
هردو جشمم خیره شد ناگه زنور
گوشه‌ای از خاک من شد چاک و زان
کرد منکربارفیق‌خودظهور
دوفرشته چون دوفیل خشمگین
من فتاده پیش ایشان همچو مور
من به زحمت از فشارگور، لیک
آن دو می کردند هر جانب عبور
گور تنگ است از برای مجرمان
از برای مؤمنان باغی است‌، گور
روی چون ازآهن تفته سپر
بر جبین‌شان گشته‌رسم آیات شر
از دهانی شیروش پهن و فراخ
نابها پیدا بسان شیر نر
بینیی هایل چو شاخ کرگدن
جسته بالا نوک آن همچو تبر
درکف هریک عمودی آتشین
وافعیئی پیچیده برگرد کمر
سوی من زان چشم‌های چون تنور
هر دم افشاندند صد خرمن شرر
بانگ زد برمن یکی زآنان که خیز
هرچه گویم پاسخ آور مختصر
استخوان‌هایم به پیچ و خم فتاد
زان درشت آوا و بانگ زهره‌در
خویش راکردم مهیٌای جواب
تا چه پرسند ازمن آسیمه‌سر
گفتگو برخاست در زهدان خاک
بین من وآن یک که بد نزدیکتر
زیرپایش من چو گنجشکی حقیر
او چو کرکس از برم بگشوده پر
گفت با من‌، کیستی ای مرد پیر؟
گفتمش پیری به خاک اندر اسیر
گفت‌: وقت زندگی‌، اعمال تو؟
گفتمش چون دیگران پست و حقیر
در جهان از من نیامد در وجود
هیچ کاری عمده و امری خطیر
گفت ازین فن‌ها و صنعت‌های دهر
در کدامین بودی استاد و بصیر؟
گفتمش در صنعت شعر و ادب
بودم استاد و ز نقاشی خبیر
گفت گاه زندگی دینت چه بود؟
گفتمش اسلام را بودم نصیر
گفت معبود تو در گیتی که بود؟
گفتمش معبود من حی قدیر
گفت چون بگذاشتی گیتی‌، که تو
بر تن و بر نفس خود بودی امیر
گفتم از عمرم چه‌می‌پرسی که رفت
جمله با خون دل ورنج ضمیر
دور، از آزادی و از اختیار
جفت‌، با ناچاری و ضعف و زحیر
نی هنر تا دهر را پیچم عنان
نی توان تا چرخ را بندم مسیر
بهتر از من پارهٔ سنگی که نیست
آمر و مامور وگویا و بصیر
گفت کاری کرده‌ام غیر از گناه‌؟
گفتم آری تکیه برلطف اله
من نگویم چون دگر مردم سخن
آن زمان کم باز پرسند ازگناه
عامیان در بند اوهام اندرند
هستشان این بستگی به از رفاه
برگنه خستو شدن اولیتر است
مرد دانا را زگفتار تباه
بس حدیثا کش خرد گوید، ولیک
قلب بر عکسش پذیرد انتباه
گندم و جوهر دو راکاهست لیک
فرق بسیار است بین این دو کاه
من که بودم در شداید پایدار
سست گشتم ناگهان بی‌اختیار
قلب من لرزید و کی بودم گمان
کاین چنین قلبی بلرزد روزگار
لیک خود را با خود آوردم نخست
تا بجا آمد دلم زان گیر و دار
خویشتن را وانمودم با دلی
از یقین ثابت نه از شک بی‌قرار
گرچه آخر از سخن‌های صریح
تیره کردم باز خود را روزگار
خاطر آزاد مرد نکته‌سنج
کی پسندد گفتهٔ نااستوار
ناپسند آید دورویی از ادیب
ناسزا باشد نفاق از هوشیار
لاجرم بر من گذشت آن بد که خاست
از نهیبش نعره از اهل مزار
ملک‌الشعرای بهار : مستزادها
ای مردم ایران‌!
ای مردم ایران همگی تند زبانید
خوش‌نطق و بیانید
هنگام سخن گفتن برنده سنانید
بگسسته عنانید
در وقت عمل کند و دگر هیچ ندانید
از بس که جفنگید از بس که جبانید
گفتن بلدید اماکردن نتوانید
هنگام سخن پادشه چین و ختایید
ارباب عقولید
در فلسفه اهل کره را راهنمایید
با رد وقبولید
هنگام فداکاری در زیر عبایید
از بس که فضولید، از بس که جهولید
از بس چو خروس سحری هرزه درایید
گرروی زمین‌راهمگی‌آب بگیرد
ای ملت هشیار
دانم که شما را همگی خواب بگیرد
ای مردم بیکار
ور این کره رادانش و آداب بگیرد
براین تن بیعار، هرگز نکندکار
کی راست شود چوب اگرتاب بگیرد
گر روی زمین پر ز جدل گشته به ما چه
ملت به شما چه‌!
ور موقع خذلان دول گشته به ما چه
دولت به شما چه‌!
عالم همه پر کید و دغل گشته به ما چه
آقا به شما چه‌، مولا به شما چه‌!
ور بین دوکس رد و بدل گشته به ما چه
ما عرضه نداربم کزین جنگ عمومی
گردیم زیاده
عز و شرف افزاید بلغاری و رومی
ما باده و ساده
ما را نبود صنعتی از شهری و بومی
جز کبر و مناعت‌، جز ناز و افاده
فریاد ازین مسکنت و ذلت و شومی
گوییم که کیخسرو ما تاخت به کلدان
در سایهٔ خورشید
گوییم که اگزرسس ما رفت به یونان
با لشکر جاوید
گوییم که بهرام درآویخت به خاقان
آن یک چه بر این کرد، این یک چه ازآن دید
گر بس بود این فخر به ما، وای بر ایران
گر کورش ما شاه جهان بود، به من چه
جان بود به تن چه
گشتاسب سرپادشهان بود، به‌ من چه
دندان به دهن چه
ور توسن شاپور، جهان بود به من چه
شاپور چنان بود، برکلب حسن چه
جانا، تو چه هستی‌؟ اگر آن بود، به من چه
ای وای دریغا که وطن مرد ندارد
کس درد ندارد
روبین‌تنی اندر خور ناورد ندارد
همدرد ندارد
در خاک وطن خصم‌، همآورد ندارد
هم جمع ندارد، هم فرد ندارد
جز دیدهٔ گریان و رخ زرد ندارد
ای مفتخوران مفتخوری تاکی وتا چند
کو حس و حمیت‌؟‌!
ای رنجبران دربدری تاکی و تا چند
بیچاره رعیت‌!!
ای هموطنان کینه وی تاکی وتا چند
کوعرق‌نژادی ، کوآن‌عصبیت
این مزرعه خشکید، خری تاکی وتا چند
خاکم به دهن ملت ایران همه شیرند
هنگام مکافات
از بهر نگهداری این خاک دلیرند
پیش صف آفات
چون‌جان‌به‌لب‌آیدهمه‌ازجان‌شده‌سیرند
یکباره بشویند اوراق خرافات
اوراق بشویند و بمانند و نمیرند
امیدکه جنبش کند این خون کیانی
در ملت آرین
گیرند ز سر مرد صفت تازه جوانی
چون مردم ژرمن
در ملک نگهداری و در ملک ستانی
کز سطوت جمشید وز قدرت بهمن
دارند بسی بر ورق دهر نشانی
ملک‌الشعرای بهار : چهارپاره‌ها
کسری و دهقان
شاه انوشیروان به موسم دی
رفت بیرون ز شهر بهر شکار
در سر راه دید مزرعه‌ای
که در آن بود مردم بسیار
*‌
*
اندر آن دشت پیرمردی دید
که گذشته است عمر او ز نود
دانهٔ جوز در زمین می کاشت
که به فصل بهارسبزشود
*
*‌
گفت کسری به پیرمرد حریص
که چرا حرص می‌زنی چندین‌؟
پای‌های تو بر لب گور است
تو کنون جوز می کنی به زمین‌؟
*‌
*‌
جوزه ده سال عمر می‌خواهد
که قوی گردد و به‌بار آید
توکه بعد از دو روز خواهی مرد!
گردکان کشتنت چکار آید؟‌!
*‌
*‌
مرد دهقان به شاه کسری گفت
مردم از کاشتن زبان نبرند
دگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند
*‌
*
‌گفت انوشیروان به دهقان زه
زین حدیث خوشی که کردی یاد
چون چنین گشت شاه‌، گنجورش
بدره‌ای زر به مرد دهقان داد
*
*
‌گفت دهقان مرا کنون سخنیست
بو که افتد پسند و مستحسن
هیچ دهقان ز جوزبن در عمر
برنچیده است زودتر از من‌!
*
*
‌گفت کسری‌: زهازه ای دهقان
زبن دوباره حدیث تازه و تر!
هان به پاداش این سخن بستان
از خزینه دو بدرهٔ دیگر!...
*‌
*‌
کشور آباد می‌شود چون شاه
با رعایا کند به مهر سلوک
خانه یغما شود ز جهل رییس
ملک وبران شود ز جور ملوک
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۲
از خصم کشیدن به وفا جور و جفا
برهان نزاکت است و دستور صفا
در کشور ما اصل نزاکت این است
واویلا وامصیبتا وا اسفا
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴
مخلوق جهان به گرگ مانند درست
با قادر عاجزند و بر عاجز چست
سستند به گیرودار چون باشی سخت
سختند به کارزار چون باشی سست
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۷ - در مدح ستارخان
ستار غیور ارجمندیت بجاست
قانون‌طلبی و حق‌پسندیت بجاست
از صدمت پا منال و کوتاهی گام
خوشبخت نشین که سربلندیت بجاست
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۹ - به مناسبت شهادت سید حسن مدرس
تا بُخل و حسادت به‌ جهان راهبر است
آزاده ذلیل و راستگو در خطر است
خون تو مدرسا هدر گشت بلی
خونی که شبی گذشت بر وی هدر است
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
هان ای وکلا فضل خدا یار شماست
آسایش ما به حس بیدار شماست
در کار بکوشید خدا را کامروز
چشم‌ودل‌وگوش‌خلق‌درکارشماست
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
ای خواجه وثوق گاه غرق تو رسد
هنگام خمود رعد و برق‌ تو رسد
جامی که شکسته‌ای به پای تو خلد
تیغی که فکنده‌ای به فرق تو رسد
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۳۶ - کنایه از انگلیس
ای زورآور که خون ما خورده پریر
وی بسته فرو قماط ما با زنجیر
امروز تو کاملی و ما رشدپذیر
فردا باشد که ما جوانیم و تو پیر
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
زاغی می گفت اگر بمیرد شهباز
من جای کنم به دست شاهان از ناز
بلبل بشنید و گفت کای بنده‌ی آز
رو لاف مزن با وزغ و موش بساز
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۳۸ - خطاب به حزب دموکرات و حکومت
ای ساده‌دلان زر گرگ حیلت‌باز
با جهد شما سیم و زر آورد فراز
چون حب زری ازو نمودید نیاز
ناگاه میانتان جدا کرد چو گاز
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۳۹ - تسلیم و رضا
چون از در تسلیم نشد یار، عزیز
در چنگ رضا گشت گرفتار، عزیز
خورد آن گل‌تازه چوب و شد نفی به‌خوار
زین کار عزیز خوار شد خوار عزیز
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴۳ - شهر تهران
شهریست پر از همهمه و قالاقیل
بهتان و دروغ و غیبت و فحش سبیل
خستیم از این همهمه ای گوش امان
مُردیم ازین زندگی ای مرگ دخیل
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
ما بادهٔ عزت و جلالت نوشیم
در راه شرف از دل و از جان کوشیم
گر در صف رزم جامه از خون پوشیم
آزادی را به بندگی نفروشیم
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
ما درس صداقت و صفا می‌خوانیم
آیین محبت و وفا می‌دانیم
زبن بی‌هنران سفله ای دل مخروش
کانها همه می‌روند و ما می‌مانیم
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
گر مدحی از ابنای بشر می گوبم
نه چون دگران به طمع زر می‌گویم
آنان پی جلب نفع کوبند مدیح
من مدح پی دفع ضرر می گویم