عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۸۶
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۸۷
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۸۹
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۹۱
خیام : درد زندگی [۲۵-۱۶]
رباعی ۲۲
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۱۶
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۱۹
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۲۹
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
گرفتاران
پدر، خواهد ببرّد زلفکان چون کمندش را
پسر حیران، که چون سازد گرفتاران بندش را
کند کوتاه، دست از زلف و از لعل شکر خندش
نداند کاین دو هندو، پاسبانانند قندش را
سپندش خال و دودش زلف و آتش، پرتو رویش
عبث بی دود میخواهی بر این آتش، سپندش را
نکرده هیچ ابرو خم به قطع زلف میماند
کمانداری که داد از دست ارپیچان کمندش را
صبوحی آنقدر نگذاشت آن زلف تا برجا
که گیری یک شب و بوسی دو لعل نوشخندش را
پسر حیران، که چون سازد گرفتاران بندش را
کند کوتاه، دست از زلف و از لعل شکر خندش
نداند کاین دو هندو، پاسبانانند قندش را
سپندش خال و دودش زلف و آتش، پرتو رویش
عبث بی دود میخواهی بر این آتش، سپندش را
نکرده هیچ ابرو خم به قطع زلف میماند
کمانداری که داد از دست ارپیچان کمندش را
صبوحی آنقدر نگذاشت آن زلف تا برجا
که گیری یک شب و بوسی دو لعل نوشخندش را
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
خاطره
گل شکفت و آن گل رخسار یاد آمد مرا
سرو دیدم آن قد و رفتار، یاد آمد مرا
صبح، دیدم طرِّهٔ شبنم به روی برگ گل
زان لب و دندان گوهر بار، یاد آمد مرا
چون به طرف گلستان آمد سحر باد صبا
از نسیم روحبخش یار، یاد آمد مرا
روی گل دیدم، گریبان چاک کردم غنچه را
هر زمان کان سرو خوشرفتار، یاد آید مرا
شب صبوحی پیش اهل دل ز هامون میگذشت
زان دل دیوانهٔ افگار، یاد آمد مرا
سرو دیدم آن قد و رفتار، یاد آمد مرا
صبح، دیدم طرِّهٔ شبنم به روی برگ گل
زان لب و دندان گوهر بار، یاد آمد مرا
چون به طرف گلستان آمد سحر باد صبا
از نسیم روحبخش یار، یاد آمد مرا
روی گل دیدم، گریبان چاک کردم غنچه را
هر زمان کان سرو خوشرفتار، یاد آید مرا
شب صبوحی پیش اهل دل ز هامون میگذشت
زان دل دیوانهٔ افگار، یاد آمد مرا
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
تبّری
تا پریشان به رُخ آن زلف سمن ساست تو را
جمع اسباب پریشانی دلهاست تو را
دست بردی به رخ از شرم و حریفان گفتند
که تو مو سائی و عزم ید بیضاست تو را
همچو ترسا بچگان عود و صلیب افکندی
یا حمایل زد و سو زلف چلیپاست تو را
قبلهٔ خلق بود گوشهٔ ابروی تو زان
کعبه و میکده و دیر و کلیساست تو را
سرو را به تو چه نسبت، مه نو را چه نشان
قامتی مُعتدل و طلعت زیباست تو را
سر کوی تو بود محشر خونین کفنان
خود به بام آی اگر میل تماشاست تو را
بتولاّت صبوحی به دو عالم زده پای
با چنین دوست بگو از چه تبرّاست تو را
جمع اسباب پریشانی دلهاست تو را
دست بردی به رخ از شرم و حریفان گفتند
که تو مو سائی و عزم ید بیضاست تو را
همچو ترسا بچگان عود و صلیب افکندی
یا حمایل زد و سو زلف چلیپاست تو را
قبلهٔ خلق بود گوشهٔ ابروی تو زان
کعبه و میکده و دیر و کلیساست تو را
سرو را به تو چه نسبت، مه نو را چه نشان
قامتی مُعتدل و طلعت زیباست تو را
سر کوی تو بود محشر خونین کفنان
خود به بام آی اگر میل تماشاست تو را
بتولاّت صبوحی به دو عالم زده پای
با چنین دوست بگو از چه تبرّاست تو را
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
جستجو
چه خونبها به از این کشتگان کوی تو را
که بنگرند به محشر، دوباره روی تو را
تمام، گمشدگان ره توئیم و کنیم
به هر طریق که باشیم، جستجوی تو را
دم مسیح که گویند روح پرور بود
یقینم آنکه به لب داشت گفتگوی تو را
ز غصه، چون پر کاهی شود ز قصهٔ من
اگر به کوه دهم شرح، آرزوی تو را
سبو کشان محبّت کشند دوش به دوش
اگر گناه دو عالم بود سبوی تو را
به خود مناز و مخند اینقدر به گریه من
که آب چشم من، افزوده آبروی تو را
ز آب دیده صبوحی وضو مساز که خون
مضاف باشد و باطل کند وضوی تو را
که بنگرند به محشر، دوباره روی تو را
تمام، گمشدگان ره توئیم و کنیم
به هر طریق که باشیم، جستجوی تو را
دم مسیح که گویند روح پرور بود
یقینم آنکه به لب داشت گفتگوی تو را
ز غصه، چون پر کاهی شود ز قصهٔ من
اگر به کوه دهم شرح، آرزوی تو را
سبو کشان محبّت کشند دوش به دوش
اگر گناه دو عالم بود سبوی تو را
به خود مناز و مخند اینقدر به گریه من
که آب چشم من، افزوده آبروی تو را
ز آب دیده صبوحی وضو مساز که خون
مضاف باشد و باطل کند وضوی تو را
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
بیداری ما
نیست او را سر موئی سر سودائی ما
کار شد سخت، مگر بخت کند یاری ما
تا به آهوی ختن، نسبت چشمت دادند
شهره گردید به هر شهر، خطا کاری ما
گر بدادیم بهای دهنت نقد روان
سود بردیم که شد هیچ خریداری ما
همه شب تا به سحر، از غم رویت شادیم
به امیدی که بیائی تو به غمخواری ما
چند آزار دل ما دهی، ای راحت جان
راحت جان مگرت هست، دل آزاری ما؟
تو که چون سرو، ز آسیب خزان آزادی
چه غمی باشدت از حال گرفتاری ما؟
چشم فتّان تو را دوش، بدیدم در خواب
ای بسا فتنه که برخاست ز بیداری ما
کار شد سخت، مگر بخت کند یاری ما
تا به آهوی ختن، نسبت چشمت دادند
شهره گردید به هر شهر، خطا کاری ما
گر بدادیم بهای دهنت نقد روان
سود بردیم که شد هیچ خریداری ما
همه شب تا به سحر، از غم رویت شادیم
به امیدی که بیائی تو به غمخواری ما
چند آزار دل ما دهی، ای راحت جان
راحت جان مگرت هست، دل آزاری ما؟
تو که چون سرو، ز آسیب خزان آزادی
چه غمی باشدت از حال گرفتاری ما؟
چشم فتّان تو را دوش، بدیدم در خواب
ای بسا فتنه که برخاست ز بیداری ما
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
گل بادام
سُرخ و بیجادهٔ رخ و تازه لب از باده و مست
رفته از غایت مستی گل بادام از دست
مترشح غد و موزون قد و میگون لب و مست
جامه گلنار و کمر زرکش و ساغر در دست
طرّه اش شعبده بازو نگهش شهر آشوب
چشم بیمار و دو ابروی وی بیمارپرست
سر زلفش که بتحریک صبا رقصی داشت
هر قدم طبلهٔ مُشکی بسر توده شکست
دیرگاه از می هوش آمد و بیمارم دید
گفت افسوس که بر دیده ره خوابت هست
گفتم از دست خیال تو، بخندید و بگفت
کامشب آیا هوس وصل نگارینت هست
جستم از جای بصد شوق که آری آری
ای مبارک شب آنکس ز هجر تو برست
سرو قدّش بخرام آمد و با صد شفقت
بر سر کهنه لحافی که مرا بود نشست
کرد تا وقت صباحم به صبوحی مشغول
ز اختلاط می و معشوق شدم بیخود و مست
رفته از غایت مستی گل بادام از دست
مترشح غد و موزون قد و میگون لب و مست
جامه گلنار و کمر زرکش و ساغر در دست
طرّه اش شعبده بازو نگهش شهر آشوب
چشم بیمار و دو ابروی وی بیمارپرست
سر زلفش که بتحریک صبا رقصی داشت
هر قدم طبلهٔ مُشکی بسر توده شکست
دیرگاه از می هوش آمد و بیمارم دید
گفت افسوس که بر دیده ره خوابت هست
گفتم از دست خیال تو، بخندید و بگفت
کامشب آیا هوس وصل نگارینت هست
جستم از جای بصد شوق که آری آری
ای مبارک شب آنکس ز هجر تو برست
سرو قدّش بخرام آمد و با صد شفقت
بر سر کهنه لحافی که مرا بود نشست
کرد تا وقت صباحم به صبوحی مشغول
ز اختلاط می و معشوق شدم بیخود و مست
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
دل گمشده
عشقت آتش بدل کس نزند تا دل ماست
کی به مسجد سزد آن شمع که بر خانه رواست
به وفائی که نداری قسم ای ماه جبین
هر جفائی که کنی در دل من عین وفاست
گر از ریختن خون منت خرسندی است
این نه خونست بیا دست بر آن زن که حناست
سر زلف تو چنین مشک تر آورده به شهر
ای حریفان ز ختن مشک نخواهید خطاست
من گرفتار سیه چردهٔ شوخی شده ام
که بمن دشمن و با مردم بیگانه صفاست
یوسف از مصر سفر کرد و بدینجا آمد
گو به یعقوب که فرزند تو در خانهٔ ماست
روزی آیم به سر کوی تو و جان بدهم
تا بگویند که این کشتهٔ آن ماه لقاست
زود باشد که سراغ من دل گمشده را
از همه شهر بگیرند، صبوحی به کجاست
کی به مسجد سزد آن شمع که بر خانه رواست
به وفائی که نداری قسم ای ماه جبین
هر جفائی که کنی در دل من عین وفاست
گر از ریختن خون منت خرسندی است
این نه خونست بیا دست بر آن زن که حناست
سر زلف تو چنین مشک تر آورده به شهر
ای حریفان ز ختن مشک نخواهید خطاست
من گرفتار سیه چردهٔ شوخی شده ام
که بمن دشمن و با مردم بیگانه صفاست
یوسف از مصر سفر کرد و بدینجا آمد
گو به یعقوب که فرزند تو در خانهٔ ماست
روزی آیم به سر کوی تو و جان بدهم
تا بگویند که این کشتهٔ آن ماه لقاست
زود باشد که سراغ من دل گمشده را
از همه شهر بگیرند، صبوحی به کجاست
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
نقطه خال تو
روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آری! افطار رطب در رمضان مستحب است
روز ماه رمضان، زلف میفشان که فقیه
بخورد روزهٔ خود را به گمانش که شب است
زیر لب، وقت نوشتن همه کس نقطه نهد
این عجب! نقطه خال تو به بالای لب است
یا رب! این نقطهٔ لب را که به بالا بنهاد؟
نقطه هر جا غلط افتاد، مکیدن ادب است
شحنه اندر عقب است و، من از آن میترسم
که لب لعل تو، آلوده به ماء العنب است
پسر مریم اگر نیست چه باک است ز مرگ
که دمادم لب من بر لب بنت العنب است
منعم از عشق کند زاهد و، آگه نبود
شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است
گفتمش ای بت من، بوسه بده جان بستان
گفت: رو کاین سخن تو، نه بشرط ادب است
عشق آنست که از روی حقیقت باشد
هر که را عشق مجازیست حمال الحطب است
گر صبوحی به وصال رخ جانان جان داد
سودن چهره به خاک سر کویش سبب است
آری! افطار رطب در رمضان مستحب است
روز ماه رمضان، زلف میفشان که فقیه
بخورد روزهٔ خود را به گمانش که شب است
زیر لب، وقت نوشتن همه کس نقطه نهد
این عجب! نقطه خال تو به بالای لب است
یا رب! این نقطهٔ لب را که به بالا بنهاد؟
نقطه هر جا غلط افتاد، مکیدن ادب است
شحنه اندر عقب است و، من از آن میترسم
که لب لعل تو، آلوده به ماء العنب است
پسر مریم اگر نیست چه باک است ز مرگ
که دمادم لب من بر لب بنت العنب است
منعم از عشق کند زاهد و، آگه نبود
شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است
گفتمش ای بت من، بوسه بده جان بستان
گفت: رو کاین سخن تو، نه بشرط ادب است
عشق آنست که از روی حقیقت باشد
هر که را عشق مجازیست حمال الحطب است
گر صبوحی به وصال رخ جانان جان داد
سودن چهره به خاک سر کویش سبب است
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
نیاز
تا چند پیش ناز تو باید نیاز کرد
بر ناز خود بناز که نازت کشیدنی است
چشمت نظر ز لُطف به عاشق نمیکند
چون آهوی ختائی کارش رمیدنی است
از مشربت زلال لبست کام دل برآر
سرچشمهٔ حیات زلالت چشیدنی است
خوشدل مرا نمای بد شنامت ای حبیب
چون حرف تلخ از لب شیرین شنیدنی است
بر نقد جان دو بوسه ز لعل تو خواستم
گرچه گرانبهاست ولیکن خریدنی است
مانع مشو ز لعل لبت بوسه خواستم
هر شکرین لبی نمکین شد چشیدنی است
جز من هر آنکه دست صبوحی بتو فکند
قطعش نما ز دوش که دستش بریدنی است
بر ناز خود بناز که نازت کشیدنی است
چشمت نظر ز لُطف به عاشق نمیکند
چون آهوی ختائی کارش رمیدنی است
از مشربت زلال لبست کام دل برآر
سرچشمهٔ حیات زلالت چشیدنی است
خوشدل مرا نمای بد شنامت ای حبیب
چون حرف تلخ از لب شیرین شنیدنی است
بر نقد جان دو بوسه ز لعل تو خواستم
گرچه گرانبهاست ولیکن خریدنی است
مانع مشو ز لعل لبت بوسه خواستم
هر شکرین لبی نمکین شد چشیدنی است
جز من هر آنکه دست صبوحی بتو فکند
قطعش نما ز دوش که دستش بریدنی است
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
رخ زیبا
توتیای دیدهٔ عشّاق خاک پای تست
عارفان را نقل مجلس نقل شکر خای تست
ما بتو محتاج و متضر، تو از ما بینیاز
مشکل ما احتیاج ما و استغنای تست
هر چه زان بالاتر استاد ازل خلقت نکرد
برتر و بالاتر از آن قامت و بالای تست
سر ز پا نشناختن در راه عشقت عیب نیست
قدر و قیمت آن سری دارد که خاک پای تست
هر کجا با خاطر دیگر توان مشغول کرد
یا توام در خاطری یا در سرم سودای تست
آن همه نقش بدیع روم و یونان قدیم
یک گل از باغ تو و یک قطره از دریای تست
دست من بر دامن تو، چشم من بر راه تو
خون من برد بر گردن تو، گوش من بر رای تست
هم دل و هم جان ما، هر یک صبوحی زان تو
بر سر و بر چشم ما، هر جا نشینی جای تست
شاهکاری هست هر صنعتگری را در جهان
شاهکار آفرینش، خلقت زیبای تست
مظهر حسنی به این غایت که این مفهوم عام
گفت نتوان معنی حسن است یا معنای تست
هم لطافت، هم صباحت، هم ملاحت، هم جمال
جملهٔ این چار در هر عضوی از اعضای تست
هم ید بیضای موسی، هم دم گرم مسیح
از لب لعل نگارین و رُخ زیبای تست
عارفان را نقل مجلس نقل شکر خای تست
ما بتو محتاج و متضر، تو از ما بینیاز
مشکل ما احتیاج ما و استغنای تست
هر چه زان بالاتر استاد ازل خلقت نکرد
برتر و بالاتر از آن قامت و بالای تست
سر ز پا نشناختن در راه عشقت عیب نیست
قدر و قیمت آن سری دارد که خاک پای تست
هر کجا با خاطر دیگر توان مشغول کرد
یا توام در خاطری یا در سرم سودای تست
آن همه نقش بدیع روم و یونان قدیم
یک گل از باغ تو و یک قطره از دریای تست
دست من بر دامن تو، چشم من بر راه تو
خون من برد بر گردن تو، گوش من بر رای تست
هم دل و هم جان ما، هر یک صبوحی زان تو
بر سر و بر چشم ما، هر جا نشینی جای تست
شاهکاری هست هر صنعتگری را در جهان
شاهکار آفرینش، خلقت زیبای تست
مظهر حسنی به این غایت که این مفهوم عام
گفت نتوان معنی حسن است یا معنای تست
هم لطافت، هم صباحت، هم ملاحت، هم جمال
جملهٔ این چار در هر عضوی از اعضای تست
هم ید بیضای موسی، هم دم گرم مسیح
از لب لعل نگارین و رُخ زیبای تست
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
اشک بیقراری
در این زمانه نه یاری، نه غمگساری هست
غریب کشور حسنیم روزگاری هست
ز شوخ چشمی و طنّازی و جفا جوئی
به دامن مژه ام اشک بیقراری هست
شکست خار کهن آشیان گلزارم
همی شنیده ام از بلبلان بهاری هست
ز ابر دست تو منّت نمیکشم ساقی
اگر قدح ندهی، چشم میگساری هست
شب وصال صبوحی ز بخت تیرهٔ خویش
خبر نداشت ز پی شام، انتظاری هست
غریب کشور حسنیم روزگاری هست
ز شوخ چشمی و طنّازی و جفا جوئی
به دامن مژه ام اشک بیقراری هست
شکست خار کهن آشیان گلزارم
همی شنیده ام از بلبلان بهاری هست
ز ابر دست تو منّت نمیکشم ساقی
اگر قدح ندهی، چشم میگساری هست
شب وصال صبوحی ز بخت تیرهٔ خویش
خبر نداشت ز پی شام، انتظاری هست
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
تشنگی
بر سر مژگان یار من مزن انگشت
آدم عاقل به نیشتر نزند مشت
پرده چو باد صبا ز روی تو برداشت
ریخت به خاک آبروی آتش زرتشت
پیش لبت جان سپردم و به که گویم
بر لب آب حیات، تشنگیم کشت
پشت مرا اگر غمت شکست، عجب نیست
بار فراق تو، کوه را شکند پشت
خون مرا چشم جادوی تو نمیریخت
از پی قتلم لبت به شیر زد انگشت
مغبچگان، پای از نشاط بکوبید
دختر رز میرود به حجلهٔ چرخشت
کافر و مؤمن چو روی خوب تو بینند
آن به کلیسا و این به کعبه کند پشت
دشمن اگر میکُشد، به دوست توان گفت
با که توان گفت اینکه: دوست مرا کُشت؟
آب حیاتش تراود از بن ناخن
آنکه لبت را نشان دهد به سر انگشت
کام، صبوحی نبرد از لب لعلت
تا که به خون جگر چو غنچه نیاغشت
آدم عاقل به نیشتر نزند مشت
پرده چو باد صبا ز روی تو برداشت
ریخت به خاک آبروی آتش زرتشت
پیش لبت جان سپردم و به که گویم
بر لب آب حیات، تشنگیم کشت
پشت مرا اگر غمت شکست، عجب نیست
بار فراق تو، کوه را شکند پشت
خون مرا چشم جادوی تو نمیریخت
از پی قتلم لبت به شیر زد انگشت
مغبچگان، پای از نشاط بکوبید
دختر رز میرود به حجلهٔ چرخشت
کافر و مؤمن چو روی خوب تو بینند
آن به کلیسا و این به کعبه کند پشت
دشمن اگر میکُشد، به دوست توان گفت
با که توان گفت اینکه: دوست مرا کُشت؟
آب حیاتش تراود از بن ناخن
آنکه لبت را نشان دهد به سر انگشت
کام، صبوحی نبرد از لب لعلت
تا که به خون جگر چو غنچه نیاغشت