عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
چشم فلک است بر ستمگر نگران
بیدار شود ظالم ازین خواب گران
از کار نمانده این جهان گذران
بر ما بگذشت و بگذرد بر دگران
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
یک روی چو آیینه مبادا انسان
کاخر شکند ز جلوهٔ روی خسان
مانندهٔ تیغ شو همه روی و زبان
تا بگذری از میان مردم آسان
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
بر درگه خود پلنگ دربان کردن
بر گلهٔ خویش گرگ چوپان کردن
سگ در بغل و مار به دامان کردن
بهتر که جوی به سفله احسان کردن
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵۸ - گله‌های دوستانه
قلبم به حدیثی که شنیدی مشکن
عهدم به خطایی که ندیدی مشکن
تیغی که بدو فتح نمودی مفروش
جامی که بدو باده کشیدی مشکن
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
ای خواجه به خط بد دلی سیر مکن
خوبی را بی‌برکت و بی‌خیر مکن
کاری که‌پس‌از سه سال هم‌عهدی و صدق
با من کردی بس است با غیر مکن
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
از پیش و پس حیات بر خیره مپوی
دم را بنگر ز آمده و رفته مگوی
آن را که گذشته است بیهوده میاب
وآن را که نیامده است بیهوده مجوی
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
آن کس که رموز غیب داند، نه تویی
وان کو خط نابوده بخواند، نه تویی
اندیشهٔ عاقبت مکن کز پس مرگ
چیزی هم اگر از تو بماند، نه تویی
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار دوم در خلقت جهان
آن مهندس که این بنا پرداخت
کس نداند که از برای چه ساخت
دانم این مختصر که در این کار
رمزهایی بود فزون ز شمار
منظری هست فوق این منظر
فوق او نیز منظری دیگر
فوق‌ و تحتی گمان مبر کاینجاست
فوق‌وتحت‌اصطلاح‌ماوشماست
اصل‌هستی و فرع هستی‌، اوست
آن‌وجودی که می‌پرستی‌، اوست
قوه‌ای هست فوق جمله قوی
منقسم در تمامت اشیا
قوهٔ کائنات ازو باشد
کائنی نیست کان جز او باشد
هرکه زان قوه بیش همره داشت
سر عزت بر آسمان افراشت
اندربن قوه رشته‌هاست بسی
سر هر رشته‌ای به دست کسی
هرکه سررشته بیشتر دارد
بیشتر زین جهان خبر دارد
هست این رشته نردبان وجود
که بدان می کند وجود، صعود
هرکه در این سفر سبکبار است
راهش‌ آسان‌ و سهل‌ و هموار است
وان که‌ سنگین‌ دل‌ است‌ و سنگین‌ بار
ندهندش به قرب حضرت‌، بار
تا نشانی بود ز ما و منیش
لن‌ترانی است پاسخ ارنیش
پایبند نیاز دارندش
هم در این قلعه بازدارندش
گاه گل گشته‌، گه سبو گردد
تا سزاوار بزم او گردد
این جهان همچو نقش پرگارست
همه چیزش ز عدل هموار است
کجی و ظلم را در آن ره نیست
بد و خوب و دراز و کوته نیست
همه‌ چیزش‌ ز روی عدل نکوست
هرکسی آن کند که درخور اوست
می‌رود خلق سوی زیبایی
زاد ره‌، همت و شکیبایی
آن که را همت و شکیب کم است
به گمانش که ره سوی عدم است
هرکه‌ را نیست‌ ذوق‌ و طاقت‌ و هوش
نیمه‌ره می کشد ز درد خروش
دوست دارد قبای رنگین‌تر
می‌کند بار خویش سنگین‌تر
بار سنگین و تن ز رخت‌، گران
مانده واپس ز خیل همسفران
فتد از پای و ریش جنباند
دهر را ناکس و دنی خواند
هر چش افزون‌ دهی‌ فزون خواهد
بیم و آزش مدام جان کاهد
گر بپرسی از او که این همه چیز
چکنی گرد؟ ای رفیق عزیز
دیگری را حدیث پیش آرد
که ندارم هر آنچه او دارد
ور از آن دیگران سؤال کنید
کاین همه از چه جمع مال کنید
همه از این قیاس چانه زنند
تیر را بر همان نشانه زنند
چهر زببای نو عروس جهان
کشت از این ابلهان ز چشم نهان
شد عروسی بدان دل‌آرایی
زشت در دیده تماشایی
ورنه گیتی بهشت را ماند
خلد عنبر سرشت را ماند
بلکه‌ غیر از جهان‌ بهشتی‌ نیست‌
همه‌ خوب‌ است‌ و هیچ‌ زشتی‌ نیست‌
عیب‌ از آنجاست کاوستاد نخست
درس بد داد و راه باطل جست
علم‌ها سر به سر کمال گرفت
علم باطل ره زوال گرفت
به جز این علم اجتماع بشر
که ز باطل شده است باطل‌تر
توشه‌ای کاندربن سرا باشد
خود فزون ز احتیاج ما باشد
جای آرام و آب و نور و هوا
هست کافی به رفع حاجت ما
لطف و مهر طبیعت اندر دهر
سوی ما بیش‌تر که شدت و قهر
صنعت و پیشه نیز بسیار است
هرکه را در جهان یکی کار است
اگر این کین و آز را ابلیس
نفکندی به مغزهای خسیس
غم نبودی به روزگار دراز
نه حسود ونه مفسد و غماز
غم نبودی و چون نبودی غم
زیستی دیر زادهٔ آدم
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در مذمت مخدرات و مسکرات
باده و این همه ز باده بتر
که برآورده دودمان از سر
یا ز پرکاری است و کم‌خواری
یا ز پرخواری است وکم‌کاری
چون که عدل از میانه برخیزد
عقل وخیروصلاح بگریزد
آن توان‌گر ز بس تن‌ آسانی
خسته گردد کند هون‌رانی
تا عذاب درونش کم گردد
پیش خم شراب خم گردد
تا ز تن‌پروری دمی برهد
سوی بنگ وشراب روی نهد
کارگر هم ز فرط بدبختی
ازغم و رنج و محنت و سختی
ساغری درکشد که مست شود
دور از آن عالمی که هست شود
این ز تفریط و آن دگر زافراط
هر دو گردند منقطع ز نشاط
پس به‌ رغم طبیعت ساده
این کشد چرس و آن خورد باده
کارها گر ز روی داد بود
همه کس نیکبخت و شاد بود
ور شدی یاوه آز و ناکامی
زبستی شاد عارف و عامی
غصه و غم چو رفت و بیکاری
دوستی آید و بی‌آزاری
همه از نعمت خدای جهان
متنعم در آشکار و نهان
هرکسی حرفتی گرفته به‌ پیش
نه توانگر به‌جای و نه درویش
حرص و خشم از جهان پراکنده
شده گیتی به عدل آکنده
آن زمان خاک حکم زر دارد
زندگی لذتی دگر دارد
زندگانی جمال و فرگیرد
ذوق‌ها جنبشی دگر گیرد
قتل و دزدی و غیبت و بهتان
نیست گردد چو عقل شد سلطان
چون خردگشت بر جهان‌سالار
شیخ و شحنه روند و منبر و دار
چون که خالی شدند خلق از آز
سر نهند از نشیب سوی فراز
چون غم نان شب فرامش گشت
شعلهٔ کین و آز خامش گشت
طی شود رسم آکل و مأکول
اهرمن گردد از عمل معزول
شعلهٔ معرفت زبانه زند
ایمنی بانگ بر زمانه زند
حرکت جوهری سریع شود
چرخ و اختر تو را مطیع شود
کنی -‌ار بگذری ازاین پستی -
ای بسا عیش و ای بسا مستی
کاندرین حال عیش و مستی نیست
غیر حرص و درازدستی نیست
این بنا بهر این گذاشته‌اند
واندرو نقش‌ها نگاشته‌اند
تا تو بر زندگی دلیر شوی
نه که از عمر خویش سیر شوی
شاد باشی و عزم کارکنی
گوهر خویش آشکار کنی
کنی اندیشه‌های نغز سترگ
تا شوی درخور مقام بزرگ
قوت روح را بروز دهی
پای بر تارک سپهر نهی
سخت بی‌انتهاست قوت تو
تا چه فتوی دهد فتوت تو
ای دریغا که عامه کور و کر است
رهبرش نیز عامی دگر است
گفت عیسی و شد صلیب سوار
گفت منصور و رفت بر سردار
هست‌ با شیخ و شحنه تیغ و عصا
کس نیارد چخید با رؤسا
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در نیکامی و بدنامی می گوید
آه‌ از انسان که‌ چون‌ شود سوی پست
هیچ چیزش نمی‌شود پابست
ور شود سوی اوج‌، شاه شود
برتر از آفتاب و ماه شود
گه به عین‌الحیات گیرد جا
گَه شود شوم‌تر ز مرگ فجا
نیکنامی عزیزتر چیزی است
فرخ آن کو به نیکنامی زیست
مرد بدنام مایهٔ ننگ است
زان‌سبب سوی ننگش آهنگ است
دشمن مردمان به سر و علن
کز چه دارند مردمش دشمن
آن که اندر زمانه شد بدنام
طشت رسوائیش فتاد از بام
نیکنامی بر او حرام شود
دشمن مرد نیکنام شود
هرکه را نیک یافت بد خواند
تا بد خویشتن بپوشاند
این همه ظلم و جور و بدعت‌ها
وین بدآموزی و شناعت‌ها
زادهٔ فکر این گروه بود
کآدمیزاد از آن ستوه بود
به خطایی که کرده از این پیش
خلق‌را ساخته‌است‌دشمن خویش
وز سَر عجب و نخوت و پندار
نگشوده لبی به استغفار
بلکه هنجار بدتری گیرد
صفت کوری وکری گیرد
پیِ پامال کردن یک بَد
می کند صد بدی ز فرط خرد!
این‌چنین کس، سزای نفرین است
بدترینی که گفته‌اند این است ‌!
هیچ نشنیده نکته‌ای ز اصحاب
هیچ ناخوانده صفحه‌ای زکتاب
خوب و بد را به‌پای نفع برد
هرچه نفعی نداشت بد شمرد
خویش را شیر شَرزه اِنگارد
خلق را صید خویش پندارد
جود را عجز می‌شمارد او
وز چنین عجز عار دارد او
گر فلوسی به کس دهد روزی
هست ازآن فلس بر دلش سوزی
تا ازو پس نگیرد آن انعام
نشود سوزش دلش آرام
آن‌چنان دستِ آز بوسیده
که به عباس دوس دوسیده
خویشتن را ز فرط جهل و جنون
خوانده گه پطر وگاه ناپلئون
لیک اندر عمل ز خوی درشت
دست ضحاک را ببسته به پشت
در سیاست ز فرط کین و لجاج
گوی سبقت ربوده از حجاج
محوکرده به خنجر خون‌ریز
نام تیمور و شهرت چنگیز
خوانده از جهل و قلت مایه
خلق را طفل و خویش را دایه
دایه‌ای مهربان‌تر از مادر
که بریده است کودکان را سَر
گلوی شیرخواره بفشرده
عرضشان برده، مالشان خورده
همه‌چشمش‌به‌مال‌همسایه است
وای ‌طفلی کش ‌این ‌سبع‌ دایه است
متجددنما و کهنه‌پرست
بی‌رقم‌، قوشچی و بی می، مست
گویی از ملّت و خدا و نماز
گوید این ژاژها به دور انداز
کهنه شد دین وکهنه نیست به کار
دهر نو شد تو نیز چیز نو آر
گویی از چیزهای نو آن است
که جماعت سزای احسان است
هست کشور چو پیکری هشیار
عضوش این توده مردم بسیار
بدبودهرچه‌خلق‌بدبیند
برگزیده است آنچه بگزیند
کار مردم به‌دست مردم نه
کار مردم به‌دست مردم به
چون شنید این‌، ره دگر پوید
از علیّ ولی سخن گوید
گوید از کینه در حق اجماع
که همج اا خواندشان علی و ر‌عاع اا‌
مردمان را همج خطاب کند
جاهل ‌و گول و کج‌ حساب کند
خویش را از علی گرفته قیاس
فرق ننهاده فربهی ز آماس
ای علی ناشده مکن دغلی
منگر خلق را به چشم علی
آن که غالی اا خداش پندارد
با تو بسیار فرق‌ها دارد
اوست شیر خدای عزّوجل
توسگ کیستی‌؟ جناب اجل
تو علی نیستی معاویه هم
وان یزید درون ه
کاندو بودند مهتران عرب
صاحب‌علم‌و جود وفضل‌و ادب
تو یکی ملحد بداندیشی
دشمن خلق و عاشق خوبشی
نه شرف بوی کرده‌ای نه گهر
نه پدر دیده‌ای و نه مادر
زادهٔ فتنه‌ای و فتنه ‌نهاد
فتنه بر خوبش گشته‌ای‌، فریاد!
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت دیوانه‌ای که سنگ به چاه اندخت
کرد دیوانه‌ای به چاه نگاه
عکس خود را بدید در ته چاه
سنگی افتاده بد به راه اندر
هشت آن سنگ را به‌چاه اندر
مردم شهر رنج‌ها بردند
تا که آن سنگ را برآوردند
توپی آن سنگ اوفتاده به چاه
عاقلان در تو می کنند نگاه
وقت بسیارکرد باید صرف
تا برونت کشید از آن‌چه‌ ژرف
پدرت فتنه بود و مادر شر
نیک مانی به مادر و به پدر
هرکه زی‌ مردمان وجیه بود
زی تو پتیاره‌ و کریه بود
وان که نزد تو آبرو دارد
دست پیش کسان برو دارد
وه چه خوش گفت اوستاد طریق
زاد سرو حدیقهٔ‌تحقیق
« کآدمی‌چون بداشت‌دست‌ازصیت
هرچه‌خواهی‌بکن که‌فاصنع‌شیت‌»
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
خواب دیدن بهار سنائی را
خفته بودم شبی به خانهٔ خویش
همچو مرغی در آشیانهٔ خویش
دیدم آنجا به مشهدم گویی
واندر آن پاک مرقدم گویی
می کنم خدمت اندر آن درگاه
با خضوع و خشوع بی‌اکراه
چون که فارغ از آستانه شدم
در رواق کشیکخانه شدم
چار دیگر بدند آنجا نیز
بنشستیم اندر آن دهلیز
چار تن سید عمامه سیاه
موی کافورگون وروی چو ماه
همه بالا بلند و نورانی
همه درکسوت مسلمانی
من هم آنجا نشسشه با مندیل
با عبا و ردا و ریش و سبیل
اندر آن حین به عادت معهود
یکی از خادمان بکرد ورود
بر تن او عبای عنابی
معتدل قد و ریش محرابی
بر تنش از قدک بغل‌بندی
عوض شال‌، دکمه وبندی
داشت بر سر عمامه‌ای مقبول
چشم‌هایی سیاه و چهره خجول
وز عمامهٔ سپید چون قدما
بُد سِجاف کلاه او پیدا
جبهه‌ای پهن و چهره گندمگون
سالش از چل می‌نمود فزون
چون درآمد میان حلقهٔ ما
خاستم من به حرمتش برپا
با منش گفتی از قدیم همی
الفتی بوده است بیش وکمی
منش نشناسم از توقف ری
مر مرا لیک می‌شناسد وی
دوختم بررخش ز مهر نظر
نظری پرسش اندر آن مضمر
مطلبم را ز فرط هوش گرفت
کفت‌نرمک: «‌سنائی‌»‌اینت شگفت
گفتی آنک به خاطرم افتاد
آنچه این لحظه رفته بود از یاد
درکنارش گرفتم از سر مهر
بوسه دادم بسی‌بر آن سر و چهر
بنشستیم در برابر هم
هر دو تن شادمان ز منظر هم
داستان‌های من بیاد آورد
وز ری و کار ملک صحبت کرد
در سیاست موافقش دیدم
نیز بر خویش عاشقش دیدم
بر من از لطف‌آفرین‌ها گفت
گفت از اینها و بیش از اینهاگفت
همه از خاطرم گریخته‌اند
بس که زهرم به کام ریخته‌اند
چون کهٔادم‌ز خواب خویش آمد
در سخن رهبریم پیش آمد
گفتم ایدون بودگزارش خواب
که زتهران برون شوم به شتاب
عارفان را ز جان کنم خدمت
بکشم همچو اولیاء صدمت
پس برابر شوم «‌سنائی‌» را
نوکنم کهنه آشنایی را
با بزرگان دین قرین گردم
درخور مدح و آفرین گردم
یاری از اوستاد کل یابم
مدد از هادی سبل یابم
خویشتن را به قدسیان بندم
خدمت خلق را میان بندم
دفتری سازم ازکلام دری
که نگردد به قرن‌ها سپری
پس به هنجارآن بزرگ حکیم
اوستاد سخنوران قدیم
کردم این کارنامه را آغاز
تاکی آید به سر حدیث دراز
طیبتی شاعرانه سرکردم
ترش و شیرین به یکدگرکردم
جد و هزلی به یکدگر یارست
گرنه نیک است باب بازار است
نه هنرتوزی و سخنرانیست
که خیالات مرد زندانی است
جای فریاد و استغاثه و آه
فکر آشفته را گشادم راه
نام او « کارنامهٔ زندان‌»
مایهٔ عبرت خردمندان
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار چهارم در صفت استاد گوید
گیتی از اوستاد باشد راست
کارگیتی از اوستاد بپاست
کیست استاد آن که هم ز اول
سوی یک علم رفت و کرد عمل
هنر آموخت نزد استادی
اوستا دیده‌ای ملک زادی
چون کز استاد علم حاصل کرد
به عمل علم خویش کامل کرد
خورد سی سال خون دل پیوست
اوستادی بدو برازنده است
وز دو استاد آن بود برتر
که به یک فن شدست نام‌آور
ذوفنون پیش مردم یک فن
خوار باشد به وقت عرض سخن
علم‌ها را کرانه پیدا نیست
آن که علمی تمام داند کیست‌؟‌!
علم‌هاگرچه پیچ درپیچ است
علم ما پیش جهل ما هیچ است
عمرها گر هزار سال بدی
وآن هم اندر علوم صرف شدی
بودی آن جمله پیش علم وجود
نقطه‌ای پیش سطح نامحدود
حد آن جز خدا ندانسته
چیست دانسته یا ندانسته
چون‌چنین‌است‌هست شرط هنر
که به یک فن کنی پدیدگهر
چون نهادی به کارگردن را
می‌توان داد، داد یک فن را
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در فایدهٔ علوم
علم از بهر چیست ای استاد
تاکه گیتی شود به علم آباد
علم بهر خیالبافی نیست
کار دانش بدین گزافی نیست
باید از علم سود برخیزد
چون درختی کز او ثمر خیزد
هرکه از علم بهره‌ورگردد
مایه ی راحت بشر گردد
گرچه علم تو پیچ در پیچ است
چون نپیوست با عمل هیچ است
عملت نیز اگر نداشت ثمر
هست چون علم بی‌عمل ابتر
عالم بی‌ثمر دغل باشد
راست چون علم بی‌عمل باشد
پس تو ای مرد ذوفنون اجل
داد هر علم چون دهی به عمل‌؟
ور به‌ یک فن عمل کنی کم و بیش
آن دگرها چه می کشی با خویش
آن که را خنگ راهوار بود
از جنیبت کشیش عار بود
ورنمایی عمل به جمله علوم
لقبت نیست جز جهول و ظلوم
گرتو علم از برای آن خواهی
که بدان قدر دوستان کاهی
اندر آیی به حلقهٔ فضلا
بنشینی به صدر عزّ و علا
لب گشایی و گفتن آغازی
اصطلاحی‌، دو سه‌، بیان سازی
مرد یک‌ فن ‌نشسته‌ خامش ‌و پست
تو ز شاخی‌به‌شاخه‌ای‌زده دست
با همه ‌علم‌ها برآیی راست
جز به‌ علمی که اوستاش آنجاست
گر درآیی به محفل علما
ویژگان علوم ارض و سما
هریکی خاص گشته در هنری
یافته از رموز آن خبری
مانی آنجای همچو خر بوحل
ننهندت به قدر پشه محل
پیش نادان مثل به دانایی
پیش دانا مثل به کانایی
تو به کاری نیایی ای مسکین
بهتر از تست مرد سرگین‌ چین
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در صفت شیّادان لفّاظ که با دانستن چند اصطلاح خود را عالم نامیده و درمجالس سخن می گویند
بود مردی ز هر هنر عاری
روزکی چند کرده نجّاری
نام رنده شنیده و گونیا
گِرد از نیمگِرد کرده جدا
پس شد اندر دکان آهنگر
دم و خایسک‌ دید و پتک و تبر
نوز نامخته چیزی از استاد
ریش خود را به‌دست بنا داد
ماله و چوب کار هشته به کول
دیده گچکوب و تیشه و شاغول
زان سپس شد به دکهٔ خیاط
با دلی تنگ‌تر ز سم خیاط
نخ وسوزن بدید وکوک و رفو
درز و دوز و قواره و الگو
چون‌ در آن‌ پیشه‌ دید سستی خویش
پیشه دیگری گرفت به پیش
هیچ‌ یک را به‌ سر نبرد تمام
دیگ‌ در دیگ‌ شد چو کلهٔ خام
گشت‌ ریشش‌ دو موی‌ و پیزی‌ سست
مزد او لیک همچو روز نخست
خویش را نوبتی در آینه دید
ابلهانه به ریش خود خندید
گفت ازین شهر رخت باید بست
غربتی جست و لاف در پیوست
بود آبادیئی به شهر قریب
رخت آنجا کشید مرد غریب
بود در قریه چند استاکار
گشته هریک به کارخویش سوار
رفت آنجا به گوشه‌ای بخزید
انزوایی بخورد خوبش گزید
پیش گِل کارگفت نجّارم
ز اره و رنده معرفت دارم
پیش نجّار گفت بنّایم
طاق‌بند وگلویی آرایم
گفت من درزیم به آهنگر
گفت‌ آهنگرم‌ به مرد دگر
تا که ابزارکار سازد راست
زان‌ فقیران به وام چیزی خواست
اصطلاحات خویش را بفروخت
چند غازی به‌چند روز اندوخت
چند ماهی ز فضل کلّاشی
چرچری کرد مردک ناشی
تا که روزی قضای بی‌برکت
دادش ازکنج انزوا حرکت
بخت شوریده رهنمایش گشت
روز جمعه به قهوه‌خانه گذشت
سایهٔ بید و چشمهٔ جاری
روز آدینه وقت بیکاری
اوستادان دیه و برزگران
پیش چای‌ و چپق‌، خوران و چران
چشمشان چون به اوستاد افتاد
مهر دیرینه ی‌شان به یاد افتاد
آن‌یکی نزد خویش جایش کرد
وین‌دگر میهمان به‌ چایش کرد
گفت بنا هنوز بیکاری
کی کسی راست شغل نجاری‌؟
گفت نجّار: کاو نه نجّار است
اوست بنا و با تو همکار است
گفت خیاط کاوست آهنگر
گفت آهنگر اوست سوزنگر
چون همی شد سوال‌ها تکریر
مردک از شرم سر فکند به زیر
گشت‌فضل حکیم صاحب‌، فاش
شد هویدا که نیست جز قلّاش
لاجرم همچو سگ دواندندش
کَو به کونش زدند و راندندش
همه دانست کاوست هیچ مدان‌
عاقبت رفت و مرد در همدان
آن که از هر دری سخن راند
خوبش را مرد ذوفنون خواند
یا بود از نوادر دوران
کیمیاسان ز چشم خلق نهان
نادر و شاذ باشد این استاذ
حکم نبود روا به نادر و شاذ
یاکه او مرد رند و عیار است
اصطلاحات گفتنش کار است
خویش را در محافل عامه
خوانده استاد و فحل و علامه
چون برابر شود به استادان
همه دانند کاو بود نادان
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در فواید اختصاص و تقسیم کارها میان مردم دانا
نیک بـنگر بـدان بـنای بلند
چون که معمار طرح آن افکند
آن یکـی آجرش تمام کـند
دگری نیز خشت خام کند
آن یکی آهکش کند غربال
وان دگر خاکش آورد به جوال
آن یکی پی فکند و جرز کشید
وان دگر طاق بست و گچ مالید
درگر است‌این و اوست سنگتراش
وان بود ربزه کار و آن نقاش
چون که‌ هرکس ‌به کار خود پرداخت
گشت پیدا عمارتی نو ساخت
زین قبیل است علم‌های جهان
خبرگی باید ازکهان و مهان
آن که هم در زیست و هم قناد
باز آرد به هر دوکار فساد
جامهٔ خلق از اوست شهداندود
پشمکش نیز هست پشم‌آلود
کار دانا یکی بود پیوست
برد نتوان دو هندوانه به‌دست
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در وظیفه‌شناسی
رسم مکتب بود که استادت
پیش بنهد یکی وٍرٍستادت
گوید این را بخوان و حاضر کن
کزتو پرسم همی سخن به سخن
گر نخوانی و سهل‌انگاری
وان ورستاد یاوه پنداری
گوشمالت دهند استادان
خوارگردی به نـزد همزادان
این ورستاد کودکان پند است
بنگرد هرکه او خردمند است
این ورستاد را که داد استاد
نام آن را عرب وظیفه نهاد
چون که گشتی کلان و مرد شدی
سوی امید ره‌نورد شدی
شود آن گه زمانه استادت
پیش بنهد دگر ورستادت
گوید اینت وظیفهٔ کارست
کارکن گرچه کار دشوار است
گر به مکتب وظیفه خواندستی
وان ورستاد را نماندستی
این ورستاد مر تراست روان
کار فرمودنش بسی آسان
با تو گیتی شریک کار شود
در ادای وظیفه یار شود
چون‌ روان‌ با شدت وظیفه خوبش
کارهایت روان شود از پیش
ژنده‌پوش کسی نخواهی شد
بار دوش کسی نخواهی شد
دانشی را که کرده‌ای تحصیل
پیش رویت کند گشاده سبیل
ور به مکتب وظیفه نشناسی
اوستاد و خلیفه نشناسی
چون شود روزگار استادت
خواند باید ز سر ورستادت
خواندنش گرچه هست‌ بس مشگل
داد باید به کار باری دل
گرچه بینی عذاب و رنج بسی
عاقبت می‌شوی تو نیز کسی
جای گیری ز جرگهٔ نسناس
در صف مردم وظیفه‌شناس
وگر این بار هم شوی کاهل
نیبشی جز منافق و جاهل
کار دشخوار گرددت پس از آن
وز تو دشخوار، کار اهل جهان
هر صباحی وظیفه‌ایت نهند
هر دمی درس تازه‌ایت دهند
یاد نگرفته نکته‌ای زین یک
می‌دهد درس دیگریت فلک
نه ز استاد جسته تربیتی
نز پدر برگرفته تجربتی
نه وظیفه شناخته نه عمل
گول و نادان و مست و لایعقل
افتی اندر شکنجه‌های زمان
مرد بی‌درد و درد بی‌درمان
روزگارت چنان بمالد گوش
که زند مغز استخوانت جوش
شوی از کوب آسمان شیدا
درد پیدا و زخم ناپیدا
چون ندانی به زخم‌ها مرهم
خو ی گیری به دردها کم کم
شو ی از دانش و شرف مفلس
قسی‌القلب و بی رگ و بی‌حس
حس چو از آستانه برخیزد
شرم و درد از میانه برخیزد
درد چون رفت‌، شرم هم برود
غیرت و خون گرم هم برود
شرم چون رفت‌، رفت عفت هم
تقو ی و مردی و فتوت هم
مرد بی‌شرم‌، بی‌ عفاف شود
حیله سازد، دروغ‌باف شود
دشمن جان بخردان گردد
مایهٔ ننگ خاندان گردد
خیزد این خوی‌های نسناسی
ربشه‌اش از وظیفه‌نشناسی
لاابالی شود به نیک وبه بد
در جهان هیچ ننگرد جز خود
بخت از ملتی چو برگردد
در وی این فرقه نامور گردد
شود از بخت بد درین صحنه
محتسب دزد و راهزن شحنه
چون برافتاد رسم خیر و صلاح
شود البته خون خلق مباح
زشت‌نامان چو نامدار شوند
اهل ناموس و نام‌خوار شوند
لاجرم جای آبرومندان
یا ته خانه است یا زندان
اهل تقوی اگر امیر شوند
جانیان جمله دستگیر شوند
همچنین چون امیر شد جانی
اهل تقوی شوند زندانی
زان که یزدان در اولین ترکیب
ریخت طرح تناسب و ترتیب
متناسب گرفت کار جهان
تا توان داشتن شمار جهان
کیست دانش‌پژوه صاحب‌جاه
آن که باشد ز خویشتن آگاه
هرکه بر نفس خو‌یش چیر بود
به حقیقت که او دلیر بود
وان که او دیو آز کرد به بند
او بود بی‌نیاز و دولتمند
آن کسی خوبش را به‌نام کند
که به نفع بشر قیام کند
هرکه پیرامن خطرگردد
در جهان سخت مشتهر گردد
لیک هر شهرتی نکو نبود
عرق ذلت آبرو نبود
آن که افشاند بول در زمزم
گشت نامی ولی نه چون خاتم
نیست شهرت دلیل دانایی
نه تنومندی از توانایی
رادمرد حکیم نیکوکار
جوید از مردم زمانه کنار
زان که یک همنشین باتقوی
به ز سیصد مرید بی‌معنی
آن که گنجی در آستین دارد
کی سر برگ همنشین دارد
مرد عارف ز صیت بگریزد
عاقل از ابلهان بپرهیزد
اکثر خلق گول و بی‌عقلند
دشمن علم و عاشق نقلند
آن که نقلش فتاد در افواه
گرچه خضر است می‌شودگمراه
دوستداران و دشمنان جهول
به قبول و به رد او مشغول
نقلش اندر جهان سمر گردد
پند و اندرز او هدر گردد
زیرکان زیر زیر، کار کنند
کاسبان کسب اشتهار کنند
سخنی پخته و درست و تمام
بهتر از صدهزار گفتهٔ خام
گر کسی جهلی از دلی روبد
به که صد شهر را برآشوبد
گر کنی تربیت جوانی را
به که پر زر کنی جهانی را
ور نهی پند نامه‌ای محکم
پس مرگ خود اندر‌بن عالم
به که خلقان زتو برآشوبند
بر سر و مغز یکدگرکوبند
آن‌یکی خواندت خدای بشر
وان دگر داندت بلای بشر
عارفی چینی از طریق فسوس
گفته بود این سخن به کنفسیوس
گفته‌هایش به نظم سنجیدم
زان که عین حقیقتش دیدم
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار پنجم در دین و آیین و صفت وجدان
هان بهارا مکوب آهن سرد
کاندپن دوره نیست مردی مرد
خلق رفتند جانب وجدان
اصل‌های قدیم شد هذیان
دین و آیین دو اصل عالی بود
خلق را زین دو، منزلت افزود
هر دوان ریشه داشت در ایران
آن ز زردشت‌و این‌ز نوشروان
دین اسلام چون به کار افتاد
هم بنا را بر این دو اصل نهاد
عرب از این دو اصل گشت قوی
تربیت یافت مردم بدوی
روم هم داشت اصل‌های قدیم
به اروپا نمود آن تقدیم
این تمدن که در جهان باشد
دین و آیین اساس آن باشد
دین توجه به مبدأ است و معاد
هست آئین اساس نظم بلاد
اصل‌هایی نهاده شد ز قدیم
که از آن اصل‌هاست ملک قویم
رفت آن اصل‌ها به باد خمول
یافت وجدان مقام جمله اصول
ساده و سهل و راحت و آسان
چیست دین تو؟ دین من وجدان
سهل و سمحه که گفته‌اند اینست
دین وجدان شریف‌تر دینست
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
داستان رفیق بی‌وجدان
داشت مردی جوان رفیقی چند
همه با هم برادر و دلبند
این جوانان سادهٔ دین‌دار
کرده در دل به مبدئی اقرار
خانه‌هاشان به یکدگر نزدیک
همه با هم به کیف و حال شریک
دیوخویی به صورت انسان
زاین به خود بسته تهمت وجدان
گشت‌با آن جوان ز بیرون دوست
متحد چون‌دو مغز دریک پوست
حلقهٔ دوستی بجنبانید
سرش از دوستان بگردانید
ظاهر خوبش را چنان آراست
که توگفتی فرشته‌ای زبباست
چند سطر از «‌لافنتن‌» و «‌مولیر»
چند شعری ز «‌روسو» و «‌ولتر»
گه ز «‌مونتسکیو» سخن راندی
گه ز «‌داروین‌» مقالتی خواندی
سخنان قشنگ ساده‌فریب
برد از آن‌ ساده‌لوح صبر و شکیب
گفت دین تو چیست‌؟ مرد جوان
گفت ابلیس‌: دین من وجدان
گفت‌با او: رفیق‌!وجدان چیست‌؟
گفت‌:‌وجدان‌ به‌ غیر وجدان‌ نیست
هست حسی درون قلب نهان
که بود نام نامیش وجدان
مرد را در عمل جواز دهد
خوب را از بد امتیاز دهد
خوب‌ و بد چون‌ مطابق‌ عقل است
فرق دادن میانشان سهل است
ای بسا کارها که در اسلام
مرتکب می‌شوند و نیست حرام
لیک وجدان حرام می‌داند
در ره عقل‌، دام می‌داند
چون قصاص و تعدد زوجات
روزه‌ و حج‌ و غزو و خمس و زکوه
وی بسا چیزهاکه در اسلام
هست کاری قبیح و فعل حرام
لیک وجدان مباح می‌خواند
زان که عیبی در آن نمی‌داند
چون ربا و قمار و ساز و شراب
وز زنان لطیف رفع حجاب
که ربا در تجارت عالم
گر نباشد جهان خورد برهم
نیز ساز و شراب ناب و قمار
هیئت اجتماع راست به کار
وین وجودِ لطیف یعنی زن
تا به کی زندگی کند به کفن
چون که عضو مهم جامعه اوست
بودنش عضو اجتماع‌، نکوست
نه خداییست نی پیامبری‌!
بی موثر وجود هر اثری‌!
دین بپا شد برای عامی چند
کار دین پخته شد ز خامی چند
کار این مردم از سیاه و سفید
نرود پیش جز به بیم و امید
نبی از بهر پیشرفت امور
دوزخ و نارگفت و جنت و حور
چون که‌ خود دعوی‌ خدایی‌ داشت
منتی بر سر عموم گذاشت
ناتمام و بریده صحبت کرد
از خدای ندیده صحبت کرد
تا رباست کند به خلق زمین
کند و بندی نهاد نامش دین
چون که وجدان به مرد یار بود
دگر او را به دین چه کار بود
گشت ز افکار مرد باوجدان
مرد دین از عقیده روگردان
چون اساسی نداشت معتقدش
وز اَب و مام بود مستندش
زود بلعید قول آن نسناس
مرد نادان چو «‌حب دکتر راس‌»
به یکی دم دمیدن لب او
گشت وبران بنای مذهب او
دین او چون حباب گشت خراب
رفت برباد ازآن که بود بر آب
خمس و روزه گریختند ازو
شد فرامش نماز و غسل و وضو
دوستان قدیم را خر خواند
غزل الوداع را برخواند
اهل مندیل را تماخره کرد
گاه بدگفت وگاه مسخره کرد
هرکجا دید مرد ملایی
سیدی‌، روضه‌خوانی‌، آقایی
صاد صلواهٔ را بلند کشید
با سلامی به ربششان خندید
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
نیرنگ رفیق طرار در دیدن روی زن یار
یار طرار از این به تنگ آمد
تیر تدبیر او به سنگ آمد
لاجرم ساخت با زنی بدکار
گفت هرجا، زن منست این یار
رفت با زن به خانهٔ آن مرد
رخ زن پیش مرد یکسو کرد
گفت‌: خانم به همره مادر
رفته بودند مدتی به سفر
تازه باز آمدند با شادی
سپری گشت عهد ناشادی
هست آزاد و با تمیز این زن
در برم همچو جان عزیز این زن
می‌رود بی‌حجاب از خانه
رخ نپوشید ز مرد بیگانه
چون که آزاد وتربیت شده است
همه جا می‌رویم دست به دست
هست این زن شریک زندگیم
بنده‌اش مفتخر به بندگیم
وان زن بی‌عفاف و پر حیله
یک قر و صد هزار غربیله
گفته هر روز راز با مردی
خفته هر شب کنار نامردی
خاست بر پای و طاق طاق کنان
نزد بانو شتافت خنده‌زنان
روی هم را زمهر بوسیدند
راز گفتند و راز پرسیدند
پس بلایه گرفت دست گلین‌
کش ز پرواره آورد پایین
دست خود راکشید کدبانو
به ادب گفتن با زن جادو
که ببخشید چرک و شوخگنم
همچنین چرگن است پیرهنم
زن بدکار گفت وای این چیست
از تو پاکیزه‌تر به عالم نیست
کفتگوشان چو گشت طولانی
خاست بر پای مرد وجدانی
نرمک آواز کرد خاتون را
هر دو رفتند و شوی ماند بجا