عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
چشم نرگس
غم درآمد ز درم چون ز برم یار برفت
عیش و نوش و طربم، جمله به یکبار برفت
بنوشتم چو ز بی مهریت ای مه، شرحی
آتش افتاد به لوح و، قلم از کار برفت
خواست نرگس که به چشم تو کند همچشمی
نتوانست، سر افکنده و بیمار برفت
مگر از روی تو، بلبل سخنی گفت به گل
که بزد چاک گریبان و، ز گلزار برفت؟
چهره زرد من، از هجر رخت گلگون شد
بسکه خون دلم از دیده به رخسار برفت
عیش و نوش و طربم، جمله به یکبار برفت
بنوشتم چو ز بی مهریت ای مه، شرحی
آتش افتاد به لوح و، قلم از کار برفت
خواست نرگس که به چشم تو کند همچشمی
نتوانست، سر افکنده و بیمار برفت
مگر از روی تو، بلبل سخنی گفت به گل
که بزد چاک گریبان و، ز گلزار برفت؟
چهره زرد من، از هجر رخت گلگون شد
بسکه خون دلم از دیده به رخسار برفت
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
تعبیر خواب
خواب دیدم که همی خون ز کنارم میرفت
رفت تعبیر که از قلب فگارم میرفت
به هوای سر زلفین خم اندر خم او
از کف صبر و وفا رشتهٔ تارم میرفت
شام هجران تو، از اوّل شب تا به سحر
خون دل متصل از دیده قرارم میرفت
دوش میرفت چو جان از برم و از پی او
تاب و آرام دل و قلب فگارم میرفت
تا دم صبح، مرا از اثر فکر و خیال
چون حوادث سر شب تا بشمارم میرفت
آنکه در زندگیم پا به سر من ننهاد
کاش میمردم و از خاک مزارم میرفت
گر صبوحی مرا قدرت تقریر نبود
از سر کلک همی مشک تتارم میرفت
رفت تعبیر که از قلب فگارم میرفت
به هوای سر زلفین خم اندر خم او
از کف صبر و وفا رشتهٔ تارم میرفت
شام هجران تو، از اوّل شب تا به سحر
خون دل متصل از دیده قرارم میرفت
دوش میرفت چو جان از برم و از پی او
تاب و آرام دل و قلب فگارم میرفت
تا دم صبح، مرا از اثر فکر و خیال
چون حوادث سر شب تا بشمارم میرفت
آنکه در زندگیم پا به سر من ننهاد
کاش میمردم و از خاک مزارم میرفت
گر صبوحی مرا قدرت تقریر نبود
از سر کلک همی مشک تتارم میرفت
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
دام و دانه
دلی که در خم زلف، شانه میطلبد
چو طایری است که شب، آشیانه میطلبد
ز شوق خال تو، دل میتپد در آن خم زلف
حریص بین، که به دام است و، دانه میطلبد
دلم به خانه خرابی خویش میگرید
چو بهر زلف تو مشّاطه شانه میطلبد
ز بهر کشتنم این بس که دوستدار وی ام
دگر چرا پی قتلم، بهانه میطلبد
چو مفلسی است که خواهد ز ممسکی نعمت
کسی که راحتی از این زمانه، میطلبد
هزار مرتبه بستی به روی من در و باز
دلم گشایش از این آستانه میطلبد
چو طایری است که شب، آشیانه میطلبد
ز شوق خال تو، دل میتپد در آن خم زلف
حریص بین، که به دام است و، دانه میطلبد
دلم به خانه خرابی خویش میگرید
چو بهر زلف تو مشّاطه شانه میطلبد
ز بهر کشتنم این بس که دوستدار وی ام
دگر چرا پی قتلم، بهانه میطلبد
چو مفلسی است که خواهد ز ممسکی نعمت
کسی که راحتی از این زمانه، میطلبد
هزار مرتبه بستی به روی من در و باز
دلم گشایش از این آستانه میطلبد
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
نظاره
جلوهٔ روی تو آفتاب ندارد
نشئهٔ ماء تو را شراب ندارد
طرّه مده پیچ و تاب، باز کن از هم
غالیه آنقدر پیچ تاب ندارد
زلف تو بر روی تو بود، عجبی نیست
هر بچه ای ز آتش، اجتناب ندارد
ما همه دیوانهٔ توئیم، که مجنون
روز جزا پرسش و حساب ندارد
پیر و جوان عاشق جمال تو هستند
عشق، تخصّص به شیخ و شاب ندارد
عاشقی آموز از جمال نکویان
عشق بتان، دفتر و کتاب ندارد
عشق تو دل برد یک نظاره که کردم
عشق، مگر شور و انقلاب ندارد؟
نشئهٔ ماء تو را شراب ندارد
طرّه مده پیچ و تاب، باز کن از هم
غالیه آنقدر پیچ تاب ندارد
زلف تو بر روی تو بود، عجبی نیست
هر بچه ای ز آتش، اجتناب ندارد
ما همه دیوانهٔ توئیم، که مجنون
روز جزا پرسش و حساب ندارد
پیر و جوان عاشق جمال تو هستند
عشق، تخصّص به شیخ و شاب ندارد
عاشقی آموز از جمال نکویان
عشق بتان، دفتر و کتاب ندارد
عشق تو دل برد یک نظاره که کردم
عشق، مگر شور و انقلاب ندارد؟
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
شب هجران
دیده در هجر تو شرمندهٔ احسانم کرد
بس که شبها گهر اشک بدامانم کرد
عاشقان دوش ز گیسوی تو دیوانه شدند
حال آشفتهٔ آن جمع پریشانم کرد
تا که ویران شدم آمد به کفم گنج مراد
خانهٔ سیل غم آباد که ویرانم کرد
شمّهای از گل روی تو به بلبل گفتم
آن تُنُک حوصله رسوای گلستانم کرد
داستان شب هجران تو گفتم با شمع
آنقدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد
بس که شبها گهر اشک بدامانم کرد
عاشقان دوش ز گیسوی تو دیوانه شدند
حال آشفتهٔ آن جمع پریشانم کرد
تا که ویران شدم آمد به کفم گنج مراد
خانهٔ سیل غم آباد که ویرانم کرد
شمّهای از گل روی تو به بلبل گفتم
آن تُنُک حوصله رسوای گلستانم کرد
داستان شب هجران تو گفتم با شمع
آنقدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
بهانه
دلبر به من رسید و جفا را بهانه کرد
افکند سر به زیر، حیا را بهانه کرد
آمد به بزم و، دید من تیره روز را
ننشست و رفت، تنگی جا را بهانه کرد
رفتم به مسجد از پی نظارهٔ رخش
بر رو گرفت دست و، دعا را بهانه کرد
آغشته بود پنجهاش از خون عاشقان
بستن به دست خویش حنا را بهانه کرد
خوش میگذشت دوش صبوحی به کوی او
بر جا نشست و، شستن پا را بهانه کرد
افکند سر به زیر، حیا را بهانه کرد
آمد به بزم و، دید من تیره روز را
ننشست و رفت، تنگی جا را بهانه کرد
رفتم به مسجد از پی نظارهٔ رخش
بر رو گرفت دست و، دعا را بهانه کرد
آغشته بود پنجهاش از خون عاشقان
بستن به دست خویش حنا را بهانه کرد
خوش میگذشت دوش صبوحی به کوی او
بر جا نشست و، شستن پا را بهانه کرد
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
زخم و مرهم
تا صبا شانه بر آن زلف خم اندر خم زد
آشیان دل صد سلسله را، برهم زد
تابش حسن تو در کعبه و بتخانه فتاد
آتش عشق تو، بر محرم و نامحرم زد
تو صنم قبلهٔ صاحب نظرانی امروز
که زنخدان تو آتش به چه زمزم زد
حال دلسوختهٔ عشق، کسی میداند
که به دل، زخم تو را در عوض مرهم زد
خجلت و شرم، به حدّیست که در مجلس دوست
آستین هم نتوان بر مژهٔ پر نم زد
آشیان دل صد سلسله را، برهم زد
تابش حسن تو در کعبه و بتخانه فتاد
آتش عشق تو، بر محرم و نامحرم زد
تو صنم قبلهٔ صاحب نظرانی امروز
که زنخدان تو آتش به چه زمزم زد
حال دلسوختهٔ عشق، کسی میداند
که به دل، زخم تو را در عوض مرهم زد
خجلت و شرم، به حدّیست که در مجلس دوست
آستین هم نتوان بر مژهٔ پر نم زد
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
دل گمشده
گرهای از خم آن زلف چلیپا وا شد
هر کجا بود، دل گمشدهای پیدا شد
گر به آهوی ختا، نسبت چشمت دادیم
گنه از جانب او نیست، خطا از ما شد
گندم خال تو در خُلد، ره آدم زد
زلف شیطان صفتت راهزن حوا شد
ترک چشمان تو مستند و، دو شمشیر به دست
از دو بد مست یکی شهر پر از غوغا شد
سخن از لعل تو، هر جا که روم میشنوم
این چه سرّیست که در دوره ما پیدا شد؟
یا رب! این خرمن گل چیست که از نکهت او
آتشی حاصل و جانسوز من شیدا شد
ارنی گفت دلم بهر تماشای رُخش
لن ترانی به جواب، از دو لبش گویا شد
بیسبب رهزن میخانه صبوحی گشته
رهزن دین و دلم آن صنم ترسا شد
هر کجا بود، دل گمشدهای پیدا شد
گر به آهوی ختا، نسبت چشمت دادیم
گنه از جانب او نیست، خطا از ما شد
گندم خال تو در خُلد، ره آدم زد
زلف شیطان صفتت راهزن حوا شد
ترک چشمان تو مستند و، دو شمشیر به دست
از دو بد مست یکی شهر پر از غوغا شد
سخن از لعل تو، هر جا که روم میشنوم
این چه سرّیست که در دوره ما پیدا شد؟
یا رب! این خرمن گل چیست که از نکهت او
آتشی حاصل و جانسوز من شیدا شد
ارنی گفت دلم بهر تماشای رُخش
لن ترانی به جواب، از دو لبش گویا شد
بیسبب رهزن میخانه صبوحی گشته
رهزن دین و دلم آن صنم ترسا شد
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
غوغای محشر
نه تنها بندهٔ بالای موزونت صنوبر شد
علم شد، سردوبان شد، نیشکر شد، نخل نوبر شد
نه تنها گل ز نرمی شرمگین شد پیش اندامت
کتان شد، پرنیان شد، حلّه شد، دیبای اخضر شد
نه تنها شور بر پا شد که دوش از بزم ما رفتی
بلا شد، فتنه شد، آشوب شد، غوغای محشر شد
نه تنها یاسمن شد سخرهٔ سیمین بنا گوشت
سمن شد، نسترن شد، لاله شد، نسرین صد پر شد
نه تنها مدّعی شد کامران از زلف پر چینت
صبا شد، شانه شد، مشّاطه شد، عنبرچهٔ زر شد
نه تنها شد صبوحی از غم هجران تو محزون
فغان شد، ناله شد، خونین جگر شد، دیده تر شد
علم شد، سردوبان شد، نیشکر شد، نخل نوبر شد
نه تنها گل ز نرمی شرمگین شد پیش اندامت
کتان شد، پرنیان شد، حلّه شد، دیبای اخضر شد
نه تنها شور بر پا شد که دوش از بزم ما رفتی
بلا شد، فتنه شد، آشوب شد، غوغای محشر شد
نه تنها یاسمن شد سخرهٔ سیمین بنا گوشت
سمن شد، نسترن شد، لاله شد، نسرین صد پر شد
نه تنها مدّعی شد کامران از زلف پر چینت
صبا شد، شانه شد، مشّاطه شد، عنبرچهٔ زر شد
نه تنها شد صبوحی از غم هجران تو محزون
فغان شد، ناله شد، خونین جگر شد، دیده تر شد
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
چشمه، دریا، قطره ...
حلقه حلقهٔ زلفش، تا ز باد لرزان شد
باد شد عبیر افشان، نرخ مشک ارزان شد
هم ز گردش چشمش حال ما دگرگون شد
هم ز حلقهٔ زلفش، جمع ما پریشان شد
مشکل مرا ای دل بود نقطهای موهوم
چون دهان او دیدم، مشکل من آسان شد
شیخ شد به کیش عشق، دین خود بداد از دست
گمرهی به ره آمد، کافری مسلمان شد
زلف را به رخ افشان کرد و صبح ما تاریک
کفر را تماشا کن کو حجاب ایمان شد
از غم فراق او، حال دل اگر پرسی
چشمه بود دریا گشت، قطره بود عمان شد
باد شد عبیر افشان، نرخ مشک ارزان شد
هم ز گردش چشمش حال ما دگرگون شد
هم ز حلقهٔ زلفش، جمع ما پریشان شد
مشکل مرا ای دل بود نقطهای موهوم
چون دهان او دیدم، مشکل من آسان شد
شیخ شد به کیش عشق، دین خود بداد از دست
گمرهی به ره آمد، کافری مسلمان شد
زلف را به رخ افشان کرد و صبح ما تاریک
کفر را تماشا کن کو حجاب ایمان شد
از غم فراق او، حال دل اگر پرسی
چشمه بود دریا گشت، قطره بود عمان شد
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
خمخانه حق
شام هجران مرا صبح نمایان آمد
محنت آخر شد و اندوه به پایان آمد
نفس باد صبا باز مسیحائی کرد
مگر از زلف خم در خم جانان آمد
شکر ایزد که دگر بار، به کوری رقیب
دلبرم شاد رخ و خرّم و خندان آمد
عجبی نیست گرم از کرم پیر مغان
رنج راحت شد و هم درد به درمان آمد
گر چه بسیار چشیدی ستم ز هر فراق
دلبر شاد به بزمت شکرستان آمد
ساقیا! ساغر لبریز از آن باده بده
که ز خمخانهٔ حق، هدیه به مستان آمد
مطرب! آغاز کن آن نغمهٔ داوودی را
که ز الحان خوشش، جان به سلیمان آمد
مژده ای صدر نشینان صف میکده، باز
که صبوحی ز حرم مست و غزلخوان آمد
محنت آخر شد و اندوه به پایان آمد
نفس باد صبا باز مسیحائی کرد
مگر از زلف خم در خم جانان آمد
شکر ایزد که دگر بار، به کوری رقیب
دلبرم شاد رخ و خرّم و خندان آمد
عجبی نیست گرم از کرم پیر مغان
رنج راحت شد و هم درد به درمان آمد
گر چه بسیار چشیدی ستم ز هر فراق
دلبر شاد به بزمت شکرستان آمد
ساقیا! ساغر لبریز از آن باده بده
که ز خمخانهٔ حق، هدیه به مستان آمد
مطرب! آغاز کن آن نغمهٔ داوودی را
که ز الحان خوشش، جان به سلیمان آمد
مژده ای صدر نشینان صف میکده، باز
که صبوحی ز حرم مست و غزلخوان آمد
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
همت مردانه
ای خوش آنانکه قدم بر در میخانه زدند
بوسه دادند لب ساقی و پیمانه زدند
به حقارت منگر باده کشان را، کاین قوم
پشت پا بر فلک از همّت مردانه زدند
خون من باد حلال لب شیرین دهنان
که به کار دل من، خندهٔ مستانه زدند
جانم آمد به لب امروز، مگر یاران دوش
قدح باده به یاد لب جانانه زدند؟
مردم از حسرت جمعی که از آن حلقهٔ زلف
سر زنجیر به پای من دیوانه زدند
عاقبت یک تن از آن قوم نیامد به کنار
که به دریای غمت از پی دردانه زدند
بندهٔ حضرت شاهی شدم از دولت عشق
که گدایان درش، افسر شاهانه زدند
هیچکس در حرمش راه ندارد کاینجا
دست محروم به هر محرم و بیگانه زدند
گر چه کاشانهٔ دل، خاص غم مهر تو نیست
پس، چرا مهر تو را بر در این خانه زدند؟
دل گم گشتهٔ ما را نبود هیچ نشان
مو به مو هر چه سر زلف تو را شانه زدند
آخر از پیرهن چاک صبوحی سر زد
آتشی را که نهان بر پر پروانه زدند
بوسه دادند لب ساقی و پیمانه زدند
به حقارت منگر باده کشان را، کاین قوم
پشت پا بر فلک از همّت مردانه زدند
خون من باد حلال لب شیرین دهنان
که به کار دل من، خندهٔ مستانه زدند
جانم آمد به لب امروز، مگر یاران دوش
قدح باده به یاد لب جانانه زدند؟
مردم از حسرت جمعی که از آن حلقهٔ زلف
سر زنجیر به پای من دیوانه زدند
عاقبت یک تن از آن قوم نیامد به کنار
که به دریای غمت از پی دردانه زدند
بندهٔ حضرت شاهی شدم از دولت عشق
که گدایان درش، افسر شاهانه زدند
هیچکس در حرمش راه ندارد کاینجا
دست محروم به هر محرم و بیگانه زدند
گر چه کاشانهٔ دل، خاص غم مهر تو نیست
پس، چرا مهر تو را بر در این خانه زدند؟
دل گم گشتهٔ ما را نبود هیچ نشان
مو به مو هر چه سر زلف تو را شانه زدند
آخر از پیرهن چاک صبوحی سر زد
آتشی را که نهان بر پر پروانه زدند
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
صید دل
دلبرم گر به تبسّم لب خود باز کند
کی مسیحا به جهان دعوی اعجاز کند؟
دین و دل، هر دو به یکبار به تاراج برد
در صف سیمبران گر سخن آغاز کند!
رونق مهر و قمر افکند از اوج فلک
زلف شبگون، رخ مه رو، اگر ابراز کند
ببرد صبر و شکیبم اگر آن لُعبت ناز
بهر صید دل من، حمله چنان باز کند!
خلّج و تبّت و چین است مگر منظر او
کاین چنین دلبری و عشوهٔ طنّاز کند؟
به یکی جو نخرم سلطنت ملک جهان
بت غارتگر من، گر هوس ناز کند
وصل دلدار صبوحی نتوان شد حاصل
هر زمان هجر تو را شعبدهای ساز کند
کی مسیحا به جهان دعوی اعجاز کند؟
دین و دل، هر دو به یکبار به تاراج برد
در صف سیمبران گر سخن آغاز کند!
رونق مهر و قمر افکند از اوج فلک
زلف شبگون، رخ مه رو، اگر ابراز کند
ببرد صبر و شکیبم اگر آن لُعبت ناز
بهر صید دل من، حمله چنان باز کند!
خلّج و تبّت و چین است مگر منظر او
کاین چنین دلبری و عشوهٔ طنّاز کند؟
به یکی جو نخرم سلطنت ملک جهان
بت غارتگر من، گر هوس ناز کند
وصل دلدار صبوحی نتوان شد حاصل
هر زمان هجر تو را شعبدهای ساز کند
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
بازار سنبل
ترک من، چون حلقهٔ مشکین کاکل بشکند
لاله را دلخون کند، بازار سنبل بشکند
ور خرامان سرو گلنارش کند میل چمن
سرو را از پا در اندازد، دل گل بشکند
تا هلال ابروی جانان ز چشمم دور شد
اندر این ره، سیلها باشد که صد پل بشکند
چون نسیم صبحگاهی پردهٔ گل بردرد
خار غم اندر دل مجروح بلبل، بشکند
ای صبوحی سرّ و حدت را، ز دست خود مده
تا خیال زهد و تقوا را توکّل بشکند
لاله را دلخون کند، بازار سنبل بشکند
ور خرامان سرو گلنارش کند میل چمن
سرو را از پا در اندازد، دل گل بشکند
تا هلال ابروی جانان ز چشمم دور شد
اندر این ره، سیلها باشد که صد پل بشکند
چون نسیم صبحگاهی پردهٔ گل بردرد
خار غم اندر دل مجروح بلبل، بشکند
ای صبوحی سرّ و حدت را، ز دست خود مده
تا خیال زهد و تقوا را توکّل بشکند
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
چشم هندو
یاد از آن روزی که کس را ره در این محضر نبود
ما و دل بودیم و غیر از ما کس دیگر نبود
آشنا با لعل جانبخش تو هر شب تا سحر
وقت مستی جز لب ما و لب ساغر نبود
زلف جادویش چنین جادوگری بر سر نداشت
چشم هندویش چنین طرّار و وحشیگر نبود
جز زبان شانه و دوست من و باد صبا
دست کس با زلف مشکین تو بازیگر نبود
چهر زرد و اشک گلگونم بها و قیمتی
داشت در نزد تو و حاجت به سیم و زر نبود
دوش در مستی بعزم کشتنم برخاست لیک
مردم از حسرت که در دستش چرا خنجر نبود
قصّه ها از بیوفائیها صبوحی تا ابد
بر زبانها رانده شد لیکن مرا باور نبود
ما و دل بودیم و غیر از ما کس دیگر نبود
آشنا با لعل جانبخش تو هر شب تا سحر
وقت مستی جز لب ما و لب ساغر نبود
زلف جادویش چنین جادوگری بر سر نداشت
چشم هندویش چنین طرّار و وحشیگر نبود
جز زبان شانه و دوست من و باد صبا
دست کس با زلف مشکین تو بازیگر نبود
چهر زرد و اشک گلگونم بها و قیمتی
داشت در نزد تو و حاجت به سیم و زر نبود
دوش در مستی بعزم کشتنم برخاست لیک
مردم از حسرت که در دستش چرا خنجر نبود
قصّه ها از بیوفائیها صبوحی تا ابد
بر زبانها رانده شد لیکن مرا باور نبود
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
تلخ و شیرین
گر ز درم آن مه دو هفته درآید
بخت جوان، وقت پیریم به سر آید
گر بر غلمان برند صفحهٔ رویش
حور بهشتی چو دیو در نظر آید
پای اگر مینهی، به دیدهٔ من نه
سرو خوش است از کنار جوی برآید
تلخ مگو، رخ ترش مکن که از آن لب
هر چه بگویی تو تلخ، چون شکر آید
در سفر عشق نیست غیر خطر هیچ
خوش بودم هر چه زین سفر بسر آید
میکشیام گه به سوی کعبه و گه دیر
چند صبوحی پَسِ تو دربدر آید؟
بخت جوان، وقت پیریم به سر آید
گر بر غلمان برند صفحهٔ رویش
حور بهشتی چو دیو در نظر آید
پای اگر مینهی، به دیدهٔ من نه
سرو خوش است از کنار جوی برآید
تلخ مگو، رخ ترش مکن که از آن لب
هر چه بگویی تو تلخ، چون شکر آید
در سفر عشق نیست غیر خطر هیچ
خوش بودم هر چه زین سفر بسر آید
میکشیام گه به سوی کعبه و گه دیر
چند صبوحی پَسِ تو دربدر آید؟
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
مژدۀ دیدار
به گوشم مژدهای آمد که امشب یار میآید
به بالین سرم آن سرو خوشرفتار میآید
کبوتر وار، دل پر میزند در مجمر حسنش
چنان تسکین دلم کان آتشین رخسار میآید
همی در انتظارم، کی شود یارم ز در، داخل
به مهمانی برم با حشمت بسیار میآید
فضای این جهان از عطر گل پر گشته و گویا
نگار من همی با زلف عنبر بار میآید
مشو غمگین صبوحی گر دلت رفته است از دستت
چرا؟ گر میرود دل از کفت دلدار میآید
به بالین سرم آن سرو خوشرفتار میآید
کبوتر وار، دل پر میزند در مجمر حسنش
چنان تسکین دلم کان آتشین رخسار میآید
همی در انتظارم، کی شود یارم ز در، داخل
به مهمانی برم با حشمت بسیار میآید
فضای این جهان از عطر گل پر گشته و گویا
نگار من همی با زلف عنبر بار میآید
مشو غمگین صبوحی گر دلت رفته است از دستت
چرا؟ گر میرود دل از کفت دلدار میآید
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
نقش تو
آنکه رخسار تو با زلف گره گیر کشید
فکرها کرد که باید به چه تدبیر کشید
مدّتی چند بپیچید بخود آخر کار
ماه را از فلک آورد بزنجیر کشید
خامه میخواست که مژگان ترا بردارد
راست بر سینهٔ عشاق تو صد تیر کشید
چون بیاراست بدان حُسن دلاویز تُرا
قلم اندر کف نقّاش تو تکبیر کشید
گردش خامه تقدیر غرض نقش تو بود
کز ازل تا به ابد این همه تأخیر کشید
دیده از تاب و بسیار چه شبها که گشود؟
کانتظار تو بسی این فلک پیر کشید
فکرها کرد که باید به چه تدبیر کشید
مدّتی چند بپیچید بخود آخر کار
ماه را از فلک آورد بزنجیر کشید
خامه میخواست که مژگان ترا بردارد
راست بر سینهٔ عشاق تو صد تیر کشید
چون بیاراست بدان حُسن دلاویز تُرا
قلم اندر کف نقّاش تو تکبیر کشید
گردش خامه تقدیر غرض نقش تو بود
کز ازل تا به ابد این همه تأخیر کشید
دیده از تاب و بسیار چه شبها که گشود؟
کانتظار تو بسی این فلک پیر کشید
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
آتش سینه
پرده تا باد صبا از رخ جانانه کشید
پیش رویم همه جا نقش پریخانه کشید
ماجرایی که کشید از سر زلفش دل من
میتوان گفت که در سلسله، دیوانه کشید
میل بر باده و پیمانه و ساقی نکند
هر که با یاد لب لعل تو پیمانه کشید
دل جمعی است پریشان و، ندانم امشب
که سر زلف دلآرام تو را شانه کشید؟
شعلهٔ شمع، شرر بر پر پروانه بزد
آتش عشق، شرر بر من دیوانه کشید
رشک آتشکده شد سینهٔ بی کینهٔ من
آتش عشق تو، بس شعله در این خانه کشید
مژده بردند بر پیر مغان مغبچگان
که صبوحی ز حرم، رخت به میخانه کشید
پیش رویم همه جا نقش پریخانه کشید
ماجرایی که کشید از سر زلفش دل من
میتوان گفت که در سلسله، دیوانه کشید
میل بر باده و پیمانه و ساقی نکند
هر که با یاد لب لعل تو پیمانه کشید
دل جمعی است پریشان و، ندانم امشب
که سر زلف دلآرام تو را شانه کشید؟
شعلهٔ شمع، شرر بر پر پروانه بزد
آتش عشق، شرر بر من دیوانه کشید
رشک آتشکده شد سینهٔ بی کینهٔ من
آتش عشق تو، بس شعله در این خانه کشید
مژده بردند بر پیر مغان مغبچگان
که صبوحی ز حرم، رخت به میخانه کشید
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
خواب آلودگان
کی روا باشد که گردد عاشق غمخوار، خوار
در ده عشق تو اندر کوچه و بازار، زار
در جهان عیشی ندارم بی رخت ای دوست، دوست
جز تو در عالم نخواهم ای بت عیّار، یار
از دهانت کار گشته بر من دلتنگ، تنگ
با لب لعل تو دارد این دل افگار، کار
هر چه میخواهی بکن با من تو ای طنّاز، ناز
گر دهی یک بوسهام زان لعل شکربار، یار
ساقیا! زان آتشین می ساغری لبریز، ریز
تا به مستی بر زنم در رشتهٔ زنار، نار
مطربا! بزم سماع است و بزن بر چنگ، چنگ
چشم خواب آلودگان را از طرب بیدار، دار
ای صبوحی شعر تو آرد به هر مدهوش، هوش
خاصه مدهوشی که گوید دارم از اشعار، عار
در ده عشق تو اندر کوچه و بازار، زار
در جهان عیشی ندارم بی رخت ای دوست، دوست
جز تو در عالم نخواهم ای بت عیّار، یار
از دهانت کار گشته بر من دلتنگ، تنگ
با لب لعل تو دارد این دل افگار، کار
هر چه میخواهی بکن با من تو ای طنّاز، ناز
گر دهی یک بوسهام زان لعل شکربار، یار
ساقیا! زان آتشین می ساغری لبریز، ریز
تا به مستی بر زنم در رشتهٔ زنار، نار
مطربا! بزم سماع است و بزن بر چنگ، چنگ
چشم خواب آلودگان را از طرب بیدار، دار
ای صبوحی شعر تو آرد به هر مدهوش، هوش
خاصه مدهوشی که گوید دارم از اشعار، عار