عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
نگران روی او
چنان سدّی ز چین بسته است آن زلفین گیسویش
که یأجوج نگه را نیست ره در کشور رویش
نگردد تا سپاه خط تمامی جمع، ممکن نیست
خلاص اسکندر دل از عقابین دو ابرویش
رُخش گوئی بهشت است و دهان کوثر قدش طوبی
دو صد حور و دو صد غلمان همیشه مات در کویش
و یا رویش بهار است و جبین چون لالهٔ حمرا
قدش سرو و دو چشمش نرگس و سنبل بود مویش
اگر گویم که شیرین است یا لیلی، روا باشد
که صد فرهاد و مجنون، چشم و دل دارند بر سویش
اگر طعنه زند بر ماه و خور، نبود عحب، زانرو
که باشد هر دو تصویر دو چشم مست جادویش
صبوحی خاک بر سر کن ز چشمان آب خون جاری
که عشق آتش بود دلبر به یادت میجهد خویَش
که یأجوج نگه را نیست ره در کشور رویش
نگردد تا سپاه خط تمامی جمع، ممکن نیست
خلاص اسکندر دل از عقابین دو ابرویش
رُخش گوئی بهشت است و دهان کوثر قدش طوبی
دو صد حور و دو صد غلمان همیشه مات در کویش
و یا رویش بهار است و جبین چون لالهٔ حمرا
قدش سرو و دو چشمش نرگس و سنبل بود مویش
اگر گویم که شیرین است یا لیلی، روا باشد
که صد فرهاد و مجنون، چشم و دل دارند بر سویش
اگر طعنه زند بر ماه و خور، نبود عحب، زانرو
که باشد هر دو تصویر دو چشم مست جادویش
صبوحی خاک بر سر کن ز چشمان آب خون جاری
که عشق آتش بود دلبر به یادت میجهد خویَش
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
زلف و خال
ای خواجه چشم من همه سوی خط است و خال
تو در خیال مال و در اندیشهٔ منال
من معترف که باده حرامست میخورم
ای شیخ مال وقف چسان بر تو شد حلال؟
جُستی نشان او که مبادا نشان او
هر جا بر افکند صنمی پرده از جمال
در گوش بود حرف فراقم فسانهای
غافل ز بازی فلک و مکر بد سگال
هر درد را دوائی و هر خار را گلی است
ایدل خموش باش دمی آنقدر منال
شبهاست باز دیدهام از آرزوی تو
تا از شمایل تو حکایت کند مثال
گفتی که دام و دانه دل از کجا ببین
بر روی دوست زلف و برخسار یار خال
ای باد حال زار صبوحی بگو به یار
امّا نه آنقدر که ازو گیردش ملال
تو در خیال مال و در اندیشهٔ منال
من معترف که باده حرامست میخورم
ای شیخ مال وقف چسان بر تو شد حلال؟
جُستی نشان او که مبادا نشان او
هر جا بر افکند صنمی پرده از جمال
در گوش بود حرف فراقم فسانهای
غافل ز بازی فلک و مکر بد سگال
هر درد را دوائی و هر خار را گلی است
ایدل خموش باش دمی آنقدر منال
شبهاست باز دیدهام از آرزوی تو
تا از شمایل تو حکایت کند مثال
گفتی که دام و دانه دل از کجا ببین
بر روی دوست زلف و برخسار یار خال
ای باد حال زار صبوحی بگو به یار
امّا نه آنقدر که ازو گیردش ملال
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
اشتیاق جمال
شبی بخواب زدم بوسه بر لبش بخیال
هنوز بر لب آن شوخ میزند تبخال
ز چاک پیرهن اندام نازکش ماند
چو عکس برگ گل اندر میان آب، زلال
بنوش باده که اندر طریقت عشق است
چو شیر مادر، خون حرامزاده حلال
صبا ز روی تو گیرم نقاب بردارد
که راست تاب تماشایت ای بدیع جمال
دو ابروان کمانش بدیدم و گفتم
یقین که اوّل ماه و عیان شدست هلال
نمود تا که بمن رخ ز خویشتن رفتم
نبود صبر چنینم باشتیاق جمال
اگر ببزم صبوحی شبی رسد قدمش
نثار مقدم او جان دهیم مالامال
هنوز بر لب آن شوخ میزند تبخال
ز چاک پیرهن اندام نازکش ماند
چو عکس برگ گل اندر میان آب، زلال
بنوش باده که اندر طریقت عشق است
چو شیر مادر، خون حرامزاده حلال
صبا ز روی تو گیرم نقاب بردارد
که راست تاب تماشایت ای بدیع جمال
دو ابروان کمانش بدیدم و گفتم
یقین که اوّل ماه و عیان شدست هلال
نمود تا که بمن رخ ز خویشتن رفتم
نبود صبر چنینم باشتیاق جمال
اگر ببزم صبوحی شبی رسد قدمش
نثار مقدم او جان دهیم مالامال
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
شیفتۀ شیدایی
ز عشق روی تو، چون بلبل از گل
شکفته گردم، هر دم گل از گُل
ز روی و موت دانستم، ندارد
گل از سنبل جدائی، سنبل از گُل
دهانست و لب این، یا خضر بسته
به روی چشمهٔ حیوان، پل از گُل
گلی بر سر زده آن سرو قامت
و یا ماهیست دارد کاکل از گُل
ز بلبل نیست این غلغل به گلشن
بود این شورش و این غلغل از گُل
مرا گوئی که چشم از او بپوشان
چگونه چشم پوشد بلبل از گُل
صبوحی تا گلندامت به پهلوست
بده دل بر گل و، بستان مل از گُل
شکفته گردم، هر دم گل از گُل
ز روی و موت دانستم، ندارد
گل از سنبل جدائی، سنبل از گُل
دهانست و لب این، یا خضر بسته
به روی چشمهٔ حیوان، پل از گُل
گلی بر سر زده آن سرو قامت
و یا ماهیست دارد کاکل از گُل
ز بلبل نیست این غلغل به گلشن
بود این شورش و این غلغل از گُل
مرا گوئی که چشم از او بپوشان
چگونه چشم پوشد بلبل از گُل
صبوحی تا گلندامت به پهلوست
بده دل بر گل و، بستان مل از گُل
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
حلقۀ زلف
تا در آن حلقهٔ زلف تو گرفتار شدم
سوختم تا که من از عشق خبردار شدم
من چه کردم که چنین از نظرت افتادم
چارهای کن که به لُطف تو گنهکار شدم
خواب دیدم که سر زلف تو در دستم بود
بوی عطری به مشامم زد و بیدار شدم
تا در آن سلسلهٔ زلف تو افتادم من
بیسبب چیست که پیش نظرت خوار شدم
برو ای باد صبا بر سر کویش تو بگو
که ز مهجوری تو دست و دل از کار شدم
جان بلب آمد و راز تو نگفتم به کسی
نقد جان دادم و عشق تو خریدار شدم
سوختم تا که من از عشق خبردار شدم
من چه کردم که چنین از نظرت افتادم
چارهای کن که به لُطف تو گنهکار شدم
خواب دیدم که سر زلف تو در دستم بود
بوی عطری به مشامم زد و بیدار شدم
تا در آن سلسلهٔ زلف تو افتادم من
بیسبب چیست که پیش نظرت خوار شدم
برو ای باد صبا بر سر کویش تو بگو
که ز مهجوری تو دست و دل از کار شدم
جان بلب آمد و راز تو نگفتم به کسی
نقد جان دادم و عشق تو خریدار شدم
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
پریدن از آشیانه
ترنج غبغب آن یوسف عزیز چو دیدم
چنان شدم که به جای ترنج، دست بریدم
ز قهر تیغ کشیدی، به سوی من بدویدی
ز من تو سر ببریدی، من از تو دل نبریدم
نشست یار به محمل، گذشت قافله غافل
که هر چه من بدویدم، به گرد او نرسیدم
مپرس حالت مجنون ز سایه پرور شهری
ز من بپرس که با سر، به کوی دوست دویدم
مرا هوای پریدن نبود از پی طوبی
بهشت روی تو دیدم، از آشیانه پریدم
توئی که سوختیم از فراق و رحم نکردی
منم که سوختم و ساختم، نفس نکشیدم
رموز غیب که یزدان بجبرئیل نگفتی
من از گدای در کوی می فروش شنیدم
هر آنچه تخم طرب کاشتم به مزرعهٔ دل
ز بخت بد چو صبوحی گیاه غم درویدم
چنان شدم که به جای ترنج، دست بریدم
ز قهر تیغ کشیدی، به سوی من بدویدی
ز من تو سر ببریدی، من از تو دل نبریدم
نشست یار به محمل، گذشت قافله غافل
که هر چه من بدویدم، به گرد او نرسیدم
مپرس حالت مجنون ز سایه پرور شهری
ز من بپرس که با سر، به کوی دوست دویدم
مرا هوای پریدن نبود از پی طوبی
بهشت روی تو دیدم، از آشیانه پریدم
توئی که سوختیم از فراق و رحم نکردی
منم که سوختم و ساختم، نفس نکشیدم
رموز غیب که یزدان بجبرئیل نگفتی
من از گدای در کوی می فروش شنیدم
هر آنچه تخم طرب کاشتم به مزرعهٔ دل
ز بخت بد چو صبوحی گیاه غم درویدم
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
سرخوشم
خوش میکشد بسوی تو این عشق سرکشم
گر از جفا رقیب نسازد مشوّشم
گه خال دانه میکشدم گه کمند زلف
چون صید ناتوان ز جفا در کشاکشم
از آب چشم و آتش دل بی تو هر زمان
گاهی در آب غوطه ور و گه در آتشم
گر صد رهم رقیب کشد از جفا هنوز
من با امید وصل تو با باده سرخوشم
از سیل اشک و نالهٔ غم آه دردناک
سوزد درون و چهرهٔ از خون منقّشم
نبود متاع دیگرم اندر دیار عشق
ای وای اگر مدد نکند بخت سرکشم
جانا به وری و موی عزیزت که در جهان
یکدم خیال روی تو نبود فرامشم
گفتم که ناخوشم ز غم هجر و انتظار
گفتا خموش باش صبوحی که من خوشم
گر از جفا رقیب نسازد مشوّشم
گه خال دانه میکشدم گه کمند زلف
چون صید ناتوان ز جفا در کشاکشم
از آب چشم و آتش دل بی تو هر زمان
گاهی در آب غوطه ور و گه در آتشم
گر صد رهم رقیب کشد از جفا هنوز
من با امید وصل تو با باده سرخوشم
از سیل اشک و نالهٔ غم آه دردناک
سوزد درون و چهرهٔ از خون منقّشم
نبود متاع دیگرم اندر دیار عشق
ای وای اگر مدد نکند بخت سرکشم
جانا به وری و موی عزیزت که در جهان
یکدم خیال روی تو نبود فرامشم
گفتم که ناخوشم ز غم هجر و انتظار
گفتا خموش باش صبوحی که من خوشم
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
شاطر عشق
من اگر رندم و قلّاشم، اگر درویشم
هر چه ام، عاشق رخسار تو کافر کیشم
دست کوتاه از آن زلف درازت نکشم
گر زند عقرب جرّاره، هزاران نیشم
خواهمت تا که شبی تنگ در آغوش کشم
چه غمم گر خطری صبح درآید پیشم
دشت، آراسته از لاله رخان، دوش به دوش
من بیچاره گرفتار خیال خویشم
دل ز عشق رخت ای دوست، کجا برگیرم
برود عمر عزیز ار به سر تشویشم
من، همان شاطر عشقم که به تو شرط کنم
گر کشم دست ز دامان تو، نادرویشم
هر چه ام، عاشق رخسار تو کافر کیشم
دست کوتاه از آن زلف درازت نکشم
گر زند عقرب جرّاره، هزاران نیشم
خواهمت تا که شبی تنگ در آغوش کشم
چه غمم گر خطری صبح درآید پیشم
دشت، آراسته از لاله رخان، دوش به دوش
من بیچاره گرفتار خیال خویشم
دل ز عشق رخت ای دوست، کجا برگیرم
برود عمر عزیز ار به سر تشویشم
من، همان شاطر عشقم که به تو شرط کنم
گر کشم دست ز دامان تو، نادرویشم
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
پرده های راز
دو چشم مست تو، خوش میکشند ناز از هم
نمیکنند دو بد مست، احتراز از هم
شدی به خواب و به هم ریخت خیل مژگانت
گشای چشم و جدا کن سپاه ناز هم
میان ابرو و چشم تو، فرق نتوان داد
بلا و فتنه ندارند امتیاز از هم
کس از زبان تو، با ما سخن نمیگوید
چه نکتهایست که پوشند اهل راز از هم
شب فراق تو بگسیخت در کف مطرب
ز سوز سینهٔ من، پرده های ساز از هم
به باغ سرو صنوبر چو قامتت دیدند
خجل شدند ز پستی، دو سر فراز از هم
پری رخان چو گرفتار و درهمم خواهند
گره زنند به زلف و کنند باز از هم
تو در نماز جماعت مرو که میترسم
کُشی امام و بپاشی صف نماز از هم
دلم به زلف تو، مانند صعوه میماند
که اش به خشم بگیرن د دو شاهباز از هم
تو بوسه از دو لبت دادی و صبوحی جان
به هیچ وجه، نگشتیم بینیاز از هم
نمیکنند دو بد مست، احتراز از هم
شدی به خواب و به هم ریخت خیل مژگانت
گشای چشم و جدا کن سپاه ناز هم
میان ابرو و چشم تو، فرق نتوان داد
بلا و فتنه ندارند امتیاز از هم
کس از زبان تو، با ما سخن نمیگوید
چه نکتهایست که پوشند اهل راز از هم
شب فراق تو بگسیخت در کف مطرب
ز سوز سینهٔ من، پرده های ساز از هم
به باغ سرو صنوبر چو قامتت دیدند
خجل شدند ز پستی، دو سر فراز از هم
پری رخان چو گرفتار و درهمم خواهند
گره زنند به زلف و کنند باز از هم
تو در نماز جماعت مرو که میترسم
کُشی امام و بپاشی صف نماز از هم
دلم به زلف تو، مانند صعوه میماند
که اش به خشم بگیرن د دو شاهباز از هم
تو بوسه از دو لبت دادی و صبوحی جان
به هیچ وجه، نگشتیم بینیاز از هم
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
گلگون قبا، خونین کفن
از حسرت شمع رخت، افتاده در طرف چمن
یکجا صبا، یکجا خزان، یکجا گل و یکجا سمن
برقع ز عارض برفکن تا عالمی شیدا شود
فوجی ز رو، بعضی ز مو، خلقی ز لب، من از دهن
چون در تکلّم میشوی از حسرتت گم میکند
سوسن زبان، قمری فغان، بلبل نوا، طوطی سخن
اندر خرامشهای تو از طرف بستان میفتد
سرو از قد و آب از روش، رنگ از گل و حالت ز من
ببرید خیاط ازل دو جامه بر اندام ما
بهر تو گلگون قبا، وز بهر من خونین کفن
هر گه که بنشینی ز پا، برگرد سر میگرددت
شمع از زمین، ماه از زمان، عقل از سر و روح از بدن
از وصف آن خورشید رو، پرسد صبوحی گفتمش:
رخساره مه، زلفان سیه، چشمان غزال، ابرو ختن
یکجا صبا، یکجا خزان، یکجا گل و یکجا سمن
برقع ز عارض برفکن تا عالمی شیدا شود
فوجی ز رو، بعضی ز مو، خلقی ز لب، من از دهن
چون در تکلّم میشوی از حسرتت گم میکند
سوسن زبان، قمری فغان، بلبل نوا، طوطی سخن
اندر خرامشهای تو از طرف بستان میفتد
سرو از قد و آب از روش، رنگ از گل و حالت ز من
ببرید خیاط ازل دو جامه بر اندام ما
بهر تو گلگون قبا، وز بهر من خونین کفن
هر گه که بنشینی ز پا، برگرد سر میگرددت
شمع از زمین، ماه از زمان، عقل از سر و روح از بدن
از وصف آن خورشید رو، پرسد صبوحی گفتمش:
رخساره مه، زلفان سیه، چشمان غزال، ابرو ختن
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
بیدل حیران
توئی در ملک جان، جان و چه جانی؟ جان مهرویان
تو سروی و قدت محشر، چه محشر؟ محشر دوران
جمالت مجمع ما شد، چه مجمع؟ مجمع خوبان
چه خوبی؟ خوبی یوسف، چه یوسف؟ یوسف کنعان
بود چشمت یکی جادو، چه جادو؟ جادوی کافر
چه کافر؟ کافر رهزن، چه رهزن؟ رهزن ایمان
دهان تو بود غنچه، چه غنچه؟ غنچهٔ دلکش
چه دلکش؟ دلکش و خرّم، چه خرّم؟ خرّم و خندان
چه جانسوز است بر آتش، چه آتش؟ آتش محنت
چه محنت؟ محنت دوری، چه دوری؟ دوری جانان
سر کویت بود کعبه، چه کعبه؟ کعبهٔ مردم
چه مردم؟ مردم دیده، چه دیده؟ دیدهٔ گریان
صبوحی تا شدت بنده، چه بنده؟ بندهٔ بیدل
چه بیدل؟ بیدلِ عاشق، چه عاشق؟ عاشق حیران
تو سروی و قدت محشر، چه محشر؟ محشر دوران
جمالت مجمع ما شد، چه مجمع؟ مجمع خوبان
چه خوبی؟ خوبی یوسف، چه یوسف؟ یوسف کنعان
بود چشمت یکی جادو، چه جادو؟ جادوی کافر
چه کافر؟ کافر رهزن، چه رهزن؟ رهزن ایمان
دهان تو بود غنچه، چه غنچه؟ غنچهٔ دلکش
چه دلکش؟ دلکش و خرّم، چه خرّم؟ خرّم و خندان
چه جانسوز است بر آتش، چه آتش؟ آتش محنت
چه محنت؟ محنت دوری، چه دوری؟ دوری جانان
سر کویت بود کعبه، چه کعبه؟ کعبهٔ مردم
چه مردم؟ مردم دیده، چه دیده؟ دیدهٔ گریان
صبوحی تا شدت بنده، چه بنده؟ بندهٔ بیدل
چه بیدل؟ بیدلِ عاشق، چه عاشق؟ عاشق حیران
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
رقیب
ره دل را بتا، زان شوخ چشم مست رهزن زن
به عیاری زلفت، خویش را غافل به مخزن زن
نقاب پرنیان را برفکن از چهر آذرگون
شرر از چشمهٔ خورشیدوش، بر مرد و بر زن زن
رقیب بوالهوس در بزم، از روزن نظر دارد
کمان ابرو! خدنگی بر دو چشمانش ز روزن زن
اگر خواهی بتا! شیرین مذاق عاشقانست را
ز قند لعل خود کام صبوحی را یک ارزن زن
به عیاری زلفت، خویش را غافل به مخزن زن
نقاب پرنیان را برفکن از چهر آذرگون
شرر از چشمهٔ خورشیدوش، بر مرد و بر زن زن
رقیب بوالهوس در بزم، از روزن نظر دارد
کمان ابرو! خدنگی بر دو چشمانش ز روزن زن
اگر خواهی بتا! شیرین مذاق عاشقانست را
ز قند لعل خود کام صبوحی را یک ارزن زن
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
زبونی دل
در خم زلف تو، پابند جنون شد دل من
بیخبر از دو جهان غرقه به خون شد دل من
چونکه با رشتهٔ گیسوی تو پیوندی داشت
مو به مو بسته به زنجیر جنون شد دل من
اینهمه فتنه مگر زیر سر چشم تو بود
که گرفتار دو صد سحر و فسون شد دل من؟
آنچه گفتم به دل از روی نصیحت، نشنید
عاقبت عشق تو ورزید و زبون شد دل من
بعد مرگ من اگر بر سر خاکم گذری
دهمت شرح، که از دست تو، چون شد دل من
سالها سخت تر از کوه گران بود ولیک
در سر عشق تو بی صبر و سکون شد دل من
نقطهٔ خال تو تا دید به پرگار وجود
یکسر از دایرهٔ عقل، برون شد دل من
بیخبر از دو جهان غرقه به خون شد دل من
چونکه با رشتهٔ گیسوی تو پیوندی داشت
مو به مو بسته به زنجیر جنون شد دل من
اینهمه فتنه مگر زیر سر چشم تو بود
که گرفتار دو صد سحر و فسون شد دل من؟
آنچه گفتم به دل از روی نصیحت، نشنید
عاقبت عشق تو ورزید و زبون شد دل من
بعد مرگ من اگر بر سر خاکم گذری
دهمت شرح، که از دست تو، چون شد دل من
سالها سخت تر از کوه گران بود ولیک
در سر عشق تو بی صبر و سکون شد دل من
نقطهٔ خال تو تا دید به پرگار وجود
یکسر از دایرهٔ عقل، برون شد دل من
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
تماشا
آسمان گر ز گریبان، قمر آورده برون
از گریبان تو، خورشید سر آورده برون
به تماشای خط و خال رخ چون قمرت
دلم از روزنهٔ دیده، سر آورده برون
از بناگوش و خط سبز تو بس در عجبم
کز کجا برگ گلی مشک تر آورده برون
کوری منکر شقّ القمر ختم رسل
ابرویت معجز شقّ القمر آورده برون
سرو قد، سین زنخدان تو دیدم، گفتم
چشم بد دور، که سروی ثمر آورده برون
گندم خال تو ای حور بهشتی طلعت
به خدا از همه عالم، پدر آورده برون
تا زبانش نمکی، شهد لبش کی دانی
که چه شیرین ز نمک نیشکر آورده برون
ای معلّم! به جز عاشق کُشی و دل شکنی
از دبستان چه هنر این پسر آورده برون
کمر از کوه برون آید و این ترک پسر
از کجا این همه کوه از کمر آورده برون
چو پر و بال کبوتر، هنر شاعری ام
تا به کوی تو رسد، بال و پر آورده برون
تیره کرده است صبوحی رخ آفاق، چو شب
بس که در هجر تو، آه از جگر آورده برون
از گریبان تو، خورشید سر آورده برون
به تماشای خط و خال رخ چون قمرت
دلم از روزنهٔ دیده، سر آورده برون
از بناگوش و خط سبز تو بس در عجبم
کز کجا برگ گلی مشک تر آورده برون
کوری منکر شقّ القمر ختم رسل
ابرویت معجز شقّ القمر آورده برون
سرو قد، سین زنخدان تو دیدم، گفتم
چشم بد دور، که سروی ثمر آورده برون
گندم خال تو ای حور بهشتی طلعت
به خدا از همه عالم، پدر آورده برون
تا زبانش نمکی، شهد لبش کی دانی
که چه شیرین ز نمک نیشکر آورده برون
ای معلّم! به جز عاشق کُشی و دل شکنی
از دبستان چه هنر این پسر آورده برون
کمر از کوه برون آید و این ترک پسر
از کجا این همه کوه از کمر آورده برون
چو پر و بال کبوتر، هنر شاعری ام
تا به کوی تو رسد، بال و پر آورده برون
تیره کرده است صبوحی رخ آفاق، چو شب
بس که در هجر تو، آه از جگر آورده برون
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
آیهٔ رحمت
غبار نیست که بر گرد عارض ترش است این
گذشته پادشه حُسن گَرد لشکرش است این
نه خط غالیه سا دور عارض مهش است این
همای حُسن پریده است و سایهٔ پرش است این
ستاده بر سر نعشم، گرفته دست به مژگان
که این قتیل نگاه منست و خنجرش است این
کتاب نیست که میخواند آن نگار به مکتب
کند حساب شهیدان خویش و دفترش است این
نشان آبله دیدم به روی یار بگفتم
قسم به آیهٔ رحمت که اصل جوهرش است این
هزار مرتبه بر قبر من گذشت و نگفتا
که این شهید، شهید من است و مقبرش است این
نظر در آینه کرد آن نگار رو با خود گفت!
خوشا بحال دل عاشقی که دلبرش است این
گذشته پادشه حُسن گَرد لشکرش است این
نه خط غالیه سا دور عارض مهش است این
همای حُسن پریده است و سایهٔ پرش است این
ستاده بر سر نعشم، گرفته دست به مژگان
که این قتیل نگاه منست و خنجرش است این
کتاب نیست که میخواند آن نگار به مکتب
کند حساب شهیدان خویش و دفترش است این
نشان آبله دیدم به روی یار بگفتم
قسم به آیهٔ رحمت که اصل جوهرش است این
هزار مرتبه بر قبر من گذشت و نگفتا
که این شهید، شهید من است و مقبرش است این
نظر در آینه کرد آن نگار رو با خود گفت!
خوشا بحال دل عاشقی که دلبرش است این
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
تمنّا
زلفت از سنبل تر سر زده بر طرف چمن
کاکلت بسته صف از ملک حبش لشکر چین
در ختا و ختن ای خسرو خوبان جهان
چون تو شوخی نبود در همهٔ چین و ماچین
لب من با لب تو نرد ببوسی میباخت
لب لشکر شکنت گفت که بردی بر چین
خواستم جوهر هندو ز لبت بر چینم
لب تو گفت بچین، غمزهٔ تو گفت مچین
من از این چین و مچین، واله و شیدا چکنم
سر زلف بت شکر شکنت برده ز چین
از گل روش صبوحی چه تمنّا داری
غنچه این لحظه تو از باغ وصالش برچین
کاکلت بسته صف از ملک حبش لشکر چین
در ختا و ختن ای خسرو خوبان جهان
چون تو شوخی نبود در همهٔ چین و ماچین
لب من با لب تو نرد ببوسی میباخت
لب لشکر شکنت گفت که بردی بر چین
خواستم جوهر هندو ز لبت بر چینم
لب تو گفت بچین، غمزهٔ تو گفت مچین
من از این چین و مچین، واله و شیدا چکنم
سر زلف بت شکر شکنت برده ز چین
از گل روش صبوحی چه تمنّا داری
غنچه این لحظه تو از باغ وصالش برچین
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
نکته به نکته، مو به مو
فصل بهار شد، بیا تا به خُم آوریم رو،
کز سر شط خُم کِشیم آب طَرَب سبو سبو
گریه نمیدهد امان تا به تو من بیان کنم
قصهٔ جور زلف تو، نکته به نکته مو به مو
دعوی حسن میکند، چهرهٔ گل به گلستان
یار کجاست تا شود پیش حریف روبرو
راندهٔ دیر و کعبه ام، نیست به هر طرف نظر
چون نشود ستاره جو کوچه به کوچه، کو به کو
بوی عبیر زلف تو، در پس پرده خیال
کرده ز چشم تو نهان، غنچه مثال توبتو
هان ز جفای دوستان رفته صبوحی غمین
چون نرود ز دست غم، خانه به خانه سو به سو
کز سر شط خُم کِشیم آب طَرَب سبو سبو
گریه نمیدهد امان تا به تو من بیان کنم
قصهٔ جور زلف تو، نکته به نکته مو به مو
دعوی حسن میکند، چهرهٔ گل به گلستان
یار کجاست تا شود پیش حریف روبرو
راندهٔ دیر و کعبه ام، نیست به هر طرف نظر
چون نشود ستاره جو کوچه به کوچه، کو به کو
بوی عبیر زلف تو، در پس پرده خیال
کرده ز چشم تو نهان، غنچه مثال توبتو
هان ز جفای دوستان رفته صبوحی غمین
چون نرود ز دست غم، خانه به خانه سو به سو
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
خیال تو
از حالت چشم تو مرا بیم گرفته
کاین شوخ پریچهر، چه تصمیم گرفته
خو کرده به ترقیق لبان نمکینش
ز الفاظ خشن، شیوهٔ تفخیم گرفته
این شیوهٔ عاشق کُشی و دلشکنی را
یا رب! ز دبستان که تعلیم گرفته
آوازهٔ حُسن تو و آوارگی من
صد شهر گشوده است و صد اقلیم گرفته
گوئی به عزای دل من، زلف سیاهت
پوشیده سیه، مجلس ترحیم گرفته
شد جور تو تقسیم به اعضای وجودم
آهم عوض خارج تقسیم گرفته
در قلب صبوحی بکن ای یار، تفحُص
باری که خیال تو، چه تصمیم گرفته
کاین شوخ پریچهر، چه تصمیم گرفته
خو کرده به ترقیق لبان نمکینش
ز الفاظ خشن، شیوهٔ تفخیم گرفته
این شیوهٔ عاشق کُشی و دلشکنی را
یا رب! ز دبستان که تعلیم گرفته
آوازهٔ حُسن تو و آوارگی من
صد شهر گشوده است و صد اقلیم گرفته
گوئی به عزای دل من، زلف سیاهت
پوشیده سیه، مجلس ترحیم گرفته
شد جور تو تقسیم به اعضای وجودم
آهم عوض خارج تقسیم گرفته
در قلب صبوحی بکن ای یار، تفحُص
باری که خیال تو، چه تصمیم گرفته
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
دقیقه، دقیقه
غمت شود به دل من فزون، دقیقه دقیقه
دلم ز هجر شود پر ز خون، دقیقه دقیقه
هر آنچه خون به دلم شد ز اشتیاق جمالت
شد از دو دیدهٔ زارم برون، دقیقه دقیقه
هر آن دلی که به دام کمند زلف تو افتد
ز غم، فتد به سر او جنون دقیقه دقیقه
هلاک میشدم از تیر ناز او، به نگاهی
اگر لب تو نمیشد مصون، دقیقه دقیقه
چه فتنهایست به چشم سیاهکار تو، ای مه؟
به یک نظر، کند عالم فسون، دقیقه دقیقه
که را شهید نمودی به رهگذار، که ریزد
ز تیغ ناز تو پیوسته خون، دقیقه دقیقه
ز ضرب تیشهٔ فرهاد و تیر غمزهٔ شیرین
هنوز ناله کشد بیستون، دقیقه دقیقه
پس از حکایت مجنون ز عشق و از غم لیلی
کسی ندیده چو من تاکنون دقیقه دقیقه
ز کلک نغز صبوحی شکر ز خامه بریزد
ز وصف آن لب یاقوت گون، دقیقه دقیقه
دلم ز هجر شود پر ز خون، دقیقه دقیقه
هر آنچه خون به دلم شد ز اشتیاق جمالت
شد از دو دیدهٔ زارم برون، دقیقه دقیقه
هر آن دلی که به دام کمند زلف تو افتد
ز غم، فتد به سر او جنون دقیقه دقیقه
هلاک میشدم از تیر ناز او، به نگاهی
اگر لب تو نمیشد مصون، دقیقه دقیقه
چه فتنهایست به چشم سیاهکار تو، ای مه؟
به یک نظر، کند عالم فسون، دقیقه دقیقه
که را شهید نمودی به رهگذار، که ریزد
ز تیغ ناز تو پیوسته خون، دقیقه دقیقه
ز ضرب تیشهٔ فرهاد و تیر غمزهٔ شیرین
هنوز ناله کشد بیستون، دقیقه دقیقه
پس از حکایت مجنون ز عشق و از غم لیلی
کسی ندیده چو من تاکنون دقیقه دقیقه
ز کلک نغز صبوحی شکر ز خامه بریزد
ز وصف آن لب یاقوت گون، دقیقه دقیقه
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
زلف و شانه
بر جان، شرار عشفت، خوش میکشد زبانه
باور نداشت بختم، این دولت از زمانه
دیشب دل پریشم، تا صبح، شکوه میکرد
گاهی ز دست زلف، گاهی ز دست شانه
خواهم که چون سکندر، گرد جهان بگردم
شهد لبت بنوشم، آب بقاء بهانه
فرهاد، بهر شیرین، گر کَند جوئی از شیر
من کردهام ز دیده، سیلاب خون روانه
وقت صبوحی آمد ای ساقی سحر خیز
برخیز تا بنوشیم، از این می شبانه
باور نداشت بختم، این دولت از زمانه
دیشب دل پریشم، تا صبح، شکوه میکرد
گاهی ز دست زلف، گاهی ز دست شانه
خواهم که چون سکندر، گرد جهان بگردم
شهد لبت بنوشم، آب بقاء بهانه
فرهاد، بهر شیرین، گر کَند جوئی از شیر
من کردهام ز دیده، سیلاب خون روانه
وقت صبوحی آمد ای ساقی سحر خیز
برخیز تا بنوشیم، از این می شبانه