عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت گراز
در خیابان باغ‌، فصل بهار
می‌چمید آن گراز پست شعار
بلبلی چند از قفای گراز
بر سر شاخ گل مدیح طراز
گه به بحر طویل و گاه خفیف
می‌سرودند شعرهای لطیف
در قفای گراز خودکامه
این چکامه سرودی آن چامه
آن یکی نغمهٔ مغانی داشت
وان دگر لحن خسروانی داشت
مرغکان گه به شاخه گاه به ساق
مترنم به شیوهٔ عشاق
گه ز گلبن به خاک جستندی
که به زیر ستاک جستندی
خوک نادان به عادت جهال
شده سرخوش به نغمهٔ قوال
دُم به تحسینشان بجنباندی
گوش وا کردی و بخواباندی
نیز گاهی سری تکان دادی
خبرگی‌های خود نشان دادی
مرغکان لیک فارغ از آن راز
بی نیاز از قبول و ردّ گراز
زان به دنبال او روان بودند
که فقیران گرسنگان بودند
او دریدی به گاز خویش زمین
تا خورد بیخ لاله و نسرین
و آمدی زان شیارهاش پدید
کرم‌هایی لطیف‌، زرد و سفید
بلبلان رزق خویش می‌خوردند
همه بر خوک چاشت می‌کردند
جاهلانی که گشته‌اند عزیز
نه به‌حق بل به نیش و ناخن تیز
پیششان مرغکان ترانه کنند
تا که تدبیر آب و دانه کنند
خوک نادان به لاله‌زار اندر
مرزها را نموده زیر و زبر
لقمه‌هایی کلان برانگیزد
خرده‌هایی از آن فرو ریزد
مرغکان خرده‌هاش چینه کنند
وز پی کودکان هزینه کنند
نغمه‌خوانان به بوی چینه چمان
نغمه‌هاشان مدیح محتشمان
حمقا آن به ریش می‌گیرند
وز کرامات خویش می‌گیرند
لیک غافل که جز چرندی نیست
غیر افسوس و ریشخندی نیست
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در مذمت ظلم و ظالم
چون اساس زمانه گشت درست
عدل و ظلم اندر آن تعین جست
جذب و دفعی به روی کار آمد
چرخ و اجرام آشکار آمد
اختری راست و اختری کج رفت
و اختری مارپیچ و معوج رفت
بر سر بام لاجورد نگار
گرم جنبش شدند و گشت و گذار
آن که سیرش در استقامت بود
ماند باقی بر این سپهر کبود
وان که از عدل و راستی و نظام
بود بیرون‌، دراوفتاد از بام
هرکه جز راستی نمود نماند
هرچه بیرون ز عدل بود نماند
از میان رفت ظالم و مظلوم
عدل‌ و ترتیب ماند و نظم و رسوم
هم به روی زمین ز موجودات
مردم و جانور، جماد و نبات
عادل و ظالمند و شوم و سعید
زشت و زیبا و نامفید و مفید
آنچه بیرون ز نظم و قاعده است
گم شود کان تهی ز فایده است
آنچه را فایدت بود بسیار
او بگیرد به روزگار قرار
هرچه بیفایده است‌ چون کف‌ و دود
از جهان ناپدید گردد زود
هرکه از عقل دستیار گرفت
در صف راستان قرار گرفت
تهی از ظلم و جهل می گردد
زندگانیش سهل می گردد
ظلم‌ جهل‌ است‌ و جهل تاریک است
راه این فرقه سخت باریک است
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حیونات منقرضه
حیوانات سهمگین بزرگ
اژدهای سطبر و پیل سترگ
فوق عادت کلان شدند و کلفت
پرخور و بی‌هنر، ستنبه و زفت
از پی طعمه دُم علم کردند
بر فرودست خود ستم کردند
چون که بر ظلم رفت عادتشان
بسته آمد در سعادتشان
عقل کل‌شان ورای عادت یافت
وندرین خانه‌شان زبادت یافت
رفته رفته از این جهان رفتند
ظلم کردند و از میان رفتند
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت عمالقه
خود شنیدی حدیث عوج عناق
وان سهمناک مردم عملاق
مردم پسر شجاعتی بودند
فوق عادت جماعتی بودند
قدشان چون چنارهای کهن
سر و گردن چو برجی از آهن
هرچه امد به پیش می‌خوردند
وآنچه آمد به‌دست می‌بردند
تنهٔ گنده و شجاعت و زور
کرده بود آن گروه را مغرور
اعتنائی به کس نمی کردند
یک‌دم از جور بس نمی کردند
چون به دلشان ستم قرارگرفت
عقل از آن مردمان کنارگرفت
دید کایشان تهی ز فایده‌اند
همه بیرون ز عقل و قاعده‌اند
رفت نزدیک موسی عمران
گفت از این قوم داد من بستان
لاجرم بر چنان گروه دلیر
گشت مشتی جهود مفلس‌، چیر
باغبان کاو به باغ گل کارد
علف هرزه را برون آرد
وان درختی که نیستش ثمری
افکنندش به تیشه یا تبری
علف هرزه و درخت نرک
درگلستان نمی کشند سرک
چون که بودند ظلم کار و پلید
باغبان بیخشان ز باغ برید
تو هم ای سفلهٔ خر مغرور
که شدی متکی به قوت وزور
مر مرا چه که زر چه داری تو
نیکنامی نگر چه داری تو
شومی نفس خوبشتن بینت
مرد وزن می کنند نفرینت
ترسم از شومی تو آخرکار
شود این مملکت به مرگ دچار
کاین‌مثل سخت شهرهٔ دهر است
جهل یک‌تن‌،‌ بلای‌یک‌شهر است
پادشه چون نمود نادانی
رویند کشوری به وبرانی
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در مذمت سرکشی و عیب‌جویی
در بر مام و باب خاضع باش
امرشان را ز جان متابع باش
محترم دار پیرمردان را
قول استاد و حکم سلطان را
به قوانین مملکت بگرای
با بزرگان مخالفت منمای
اصل‌های قدیم را مفکن
چون کهن یافتی قدح‌، مشکن
عیب چیزی مکن به دم‌سری
بهتر از او بیار اگر مردی
گفتن عیب کس نسنجیده
می‌شود عادتی نکوهیده
عیب‌جویی چوگشت عادت تو
بسته گردد در سعادت تو
نیست کس در جهان لاف و گزاف
بدتر از مردمان منفی‌باف
کانچه بینند زشت می‌بینند
دوزخ اندر بهشت می‌بینند
گر ز قرآن سخن کنی برشان
خرده گیرند بر پیمبرشان
همه آکنده از خطا و خلاف
تهی از رحم و خالی از انصاف
همه از فضل و تقوی آواره
همه بی‌بندوبار و بیکاره
هرچه آید به ‌دست می‌شکنند
لیک چیزی درست می‌نکنند
هرچه رابشنوند رد سازند
هرچه بدهی ز کف بیندازند
به قبا و کلاه بد گوبند
به گدا و به شاه بد گویند
هرچه را بنگرند بد شمرند
یکی ار بشنوند صد شمرند
پی اغوای چند کودن عام
داد آزادمرد را دشنام
خوار سازند هر عزیزی را
نپسندند هیچ چیزی را
ور نشانی فراز مسندشان
سازی اندر عمل مقیدشان
با همه ادعا به وقت عمل
اندر افتند همچوخر به وحل
بتر اینجاست کاین گروه دنی
روز راحت کنند بددهنی
لیک چون سختیئی پدید آید
ظلم و بدبختیئی پدید آید
دشمنی چیره بر وطن کردد
سبب بیم مرد و زن گردد
عدل و انصاف را نهد به کنار
درکفی تیغ و درکفی دینار
این فضولان ناکس هوچی
همچو گربه به سفره مو موچی
بس که آهسته می کشند نفس
مرده از زنده‌شان نداند کس
در بر ظالمان ز روی نیاز
همگی پوزش آورند و نماز
پیش ظالم چو نوکر شخصی
گرم‌خوش‌خدمتی‌وخوش‌رقصی
بر آزادمرد لیک درشت
تیغی از ناسزاگرفته به مشت
در رود روزترس باد همه
هرزه‌لایی رود ز یاد همه
باز چون ملک با قرار آید
عدل و قانون به روی کار آید
لب به قدح عباد بگشایند
دفتر انتقاد بگشایند
غافلند از شجاعت ادبی
وز میانه‌روی و حق ‌طلبی
گاه چون گرک وگاه چون موشند
گاه جوشان و گاه خاموشند
وز شجاعت که در میانه بود
این مفالیک را کرانه بود
زآدمیت که هست حد وسط
غافلند، اینت خلقتی به‌غلط
گرکسی‌سست گشت چست شوند
ورکسی سخت گشت ‌سست شوند
عیب از اینهاست کاین خرابه وطن
نشود عدل و داد را مسکن
نوبتی هرج ومرج وآشوبست
نوبتی ظلم وقهرسرکوبست
گفت دانشوری که هر کشور
یابد آن راکه باشدش درخور
آری ایران نکرده کار هنوز
نیز نگرفته اعتبار هنوز
مردم مرده ریگش از هر باب
کم و آب و گیا در آن کمیاب
بجز از هیرمند و خوزستان
طبرستان و دیلم و گرگان
همه کهسار و رودهای حقیر
واحه‌هایی درون پهن کویر
همه افتاده‌اند دور از هم
خلق کم‌، علم کم‌، عمارت کم
خلقش از فرط فقر و بدروزی
روز و شب گرم حیلت‌اندوزی
عیبجویی شدست کار همه
تیره گشتست روزگار همه
کرده دیو دروغ در دل ها
خانه‌ها، قصرها و منزل‌ها
ناپسندند خلق در پندار
بد به گفتار و زشت در کردار
بس که بدسیرتند و زشت‌اندیش
یار بیگانه‌اند و دشمن خویش
جیش چنگیز و لشگر تیمور
کشتن و غارت و تعدی و زور
ظلم ظلام و جبر جباران
دزدی عاملان و بنداران
عوض سیرت مسلمانی
خلق را داده خوی شیطانی
معنی عدل و داد رفت از یاد
صدق و مردانگی ز قدر افتاد
شد فتوّت گزاف و افسانه
راستی دام و مردمی دانه
علم شد حصر بر کتابی چند
وان کتب مرجع دوابی چند
«‌علم‌های صحیح‌» شد فرعی اا
اصل شد چند حیلهٔ شرعی
مردمانی که قرب نهصد سال
باشد احوالشان بدین منوال
ظلم چنگیز دیده و تیمور
سال‌ها لال بوده و کر و کور
گه ز شیخ و امام حد خورده
گه ز یابوی شه لگد خورده
سگ ملعون شنیده از ملا
شده از ترس‌، روز و شب دولا
راز دل را ز بیم رنج وگزند
باز ناگفته با زن و فرزند
کرده دایم تقیه در مذهب
پرده گسترده بر ذهاب و ذهب اا
برده شبرو به شب دکانش را
راهزن روز، کاروانش را
از کتب جز فسانه نادیده
به جز از روضه پند نشنیده
بیخبر از کتاب و از تفسیر
غیر غسل جنابت و تطهیر
جز به تدبیرهای مردانه
کی شود رادمرد و فرزانه
وای اگر باز هم جفا بیند
باز هم ظلم و ابتلا بیند
حاکمانی دد و دنی یابد
همه را گرم رهزنی یابد
عوض مفتیان و آخوندان
لشگری بیند از فکل‌بندان
همگی خوب‌چهر و بدکردار
قاضی و شحنه جِهبِذ و بندار
پای تا سر فضولی و لوسی
جملگی مفتخر به جاسوسی
آن به عدلیه خورده مالش را
برده این یک زر و عیالش را
ملتی کاین‌چنین اداره شود
خواهی اندر جهان چکاره شود؟
زین چنین قوم بویهٔ اصلاح
هست چون از مسا امید صباح
ویژه کاو را ز دین جدا سازند
پاک مأیوسش از خدا سازند
غیرت‌ و دین‌، شهامت‌ و مردی
همه گردد بدل به بیدردی
چون که اخلاق ملتی شد پست
دیر یا زود می‌رود از دست
بارالها! تفضلی فرمای
دری از رحمتت به ما بگشای
مگذار این وطن ز دست شود
وین نژاد قدیم پست شود
کاین وطن مهد علم و عرفانست
جای پاکان و رادمردانست
دور ساز این اراذل و اوغاد
برکن از ملک بیخ جور و فساد
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
شرح ملاقات آیرم رئیس شهربانی
در «‌اوین‌» داشتم گلستانی
باغ و آب و درخت و ایوانی
پر ز سیب و گلابی و شفرنگ
آب جاری در او روان ده سنگ
صاف و هموار ساخته راهش
رفته گردونه تا به درگاهش
سردسیری به دامن کهسار
سر بهم داده گلبن و اشجار
چون به منزل میان نمودم سست
بگرفتم شمار قرض‌، نخست
گفتم این وام‌ها بباید داد
سر بی‌وام بر حصیر نهاد
خفته بی‌وام بر نمد خوشتر
که به سنجاب و وامخواه بدر
وام کز بهر صنعت و پیشه است
گر کشد دیرتر چه اندیشه است
ور ستانی و نوش جان سازی
بایدش زودتر بپردازی
خواستم زود مرد دلالی
کارپرداز و پاچه ورمالی
سیدی چیره در زبانبازی
گرم در پشت هم دراندازی
سخنش پخته لهجه‌اش جدی
قسم او خدایی و جدی
گفتم این باغ را برو بفروش
ده دو حق‌الحباله بادت نوش
دین ازین‌رو زری توان اندوخت
رفت و آن باغ را چون برق فروخت
زرگرفتم به وام‌ها دادم
با دلی خون به کنجی افتادم
زی فروغی شدم نخستین بار
تا ببینم چه کرد بایدکار
میر نظمیه را هم اندر حال
دیدم وکردم از نیاز سوال
تا گناهان من بیان سازد
جرم ناکرده‌ام عیان سازد
تا بدانم که چیست تکلیفم
نکند کس دوباره توقیفم
گفت سربسته گویمت رازی
تا خود آن را به فکرحل سازی
فکر کن تا به روزگار کهن
دین ظلمیت بوده برگردن‌؟
از ره سهو یا ز راه هوس
ستمی رفته است از تو به کس‌؟
مگر افشانده‌ای زکج ‌رایی
تخم ظلمی به عهد برنایی
تخم ظلم تو ظلم بار آورد
وقت پیریت درکنار آورد
زانتقام قضا هراسانم
ظلم ظلم آرد این‌قدر دانم
چون صمیمانه بود اطوارش
عجب آمد مرا زگفتارش
بلعجب‌وار یافتم سخنش
دوختم دیده بر لب و دهنش
گفتم ار من بدی به کس کردم
از سر جهل یا هوس کردم
توکه با من به‌عمد بدکردی
بی‌شک آن بد به‌حق خودکردی
زین بدی‌ها قرین آفاتی
سخت مستوجب مکافاتی
گفت دارم بدین حدیث اقرار
که مرا سخت باشد آخرکار
چون بدین‌جا رسید این تقریر
سخن اندر سخن فکند امیر
عذر خود خواست زان جفاکاری
استمالت نمود و دلداری
گشتم از نزد آن ستمگر باز
غرق اندیشه‌های دور و دراز
دهن از بحث وگفتگو بستم
لب ز لا و نعم فرو بستم
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
تمثیل
مردی از فاقه در امان آمد
کارش از گشنگی به جان آمد
دید درکوی لاشهٔ مردار
روزه بگشود بر چنان افطار
یافت با لاشه مرد را، یاری
گفت زنهار! مرد و مرداری
زین حرام ای رفیق دست بدار
تا دهد خوشهٔ حلالت بار
گفت کم گوی از حرام و حلال
کار جانست‌، نیست فرصت قال
تا دمد خوشهٔ حلال از دشت
من مسکین حرام خواهم گشت
تا شود امتحان شاه تمام
نیکمردان شوند صید لئام
چون ملک تجربت تمام کند
هم مگر رستخیز عام کند
کاهل اصلاح دردسر بردند
یا بکشتید یاکه خود مردند
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
داستان کاردار
کارداری براند گرم به‌دشت
شامگاهان به قریه‌ای بگذشت
لقمه‌ای‌خورد و جرعه‌ای‌پیوست
دیده بر هم نهاد خسته و مست
تاکه‌از باغ خاست بانگ خروس
خواجه‌برجست خشمناک‌و عبوس
گفت کاین مرغ بلهوس شومست
یاوه گوی و فراخ حلقومست
داد فرمان به مهتر و پاکار
کز خروسان برآورند دمار
هرچه آنجا خروس بدکشتند
خاک با خونشان بیاغشتند
نیمشب خواجه چون‌به‌بستر خفت
با ندیمی از آن خویش بگفت
چون‌بخواند خروس صبح ای یار
خیز و ما را ز خواب کن بیدار
گفتش ای خواجه اندربن ماوی
صبح خوانی دگر نماند بجا
سر بریدی خروسکان را باز
مرغ سرکنده کی کند آواز
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در صفت پاسبان
پاسبان باید از نژاد اصیل
تا کند عیب خلق را تعدیل
پاسبان دوستدار خلق بود
رهبر و غمگسار خلق بود
پاسبان باید آدمی‌زاده
مشفق و نیکخوی و آزاده
پاسبان گر نه بی‌نیاز بود
دست او هر طرف دراز بود
رشوه‌خواره نه پاسبان باشد
بلکه او شبرو و عوان باشد
روز روشن میانهٔ برزن
چارقد برکشیدن از سر زن
در بر خلق مویش آشفتن
لت زدن‌، زشت و ناسزا گفتن
پای ببریدن از پی پاپوش
یا پی گوشواره کندن گوش
نه سزاوار پاسبانانست
کاین عمل شیوهٔ عوانانست
کارشان نیست در خلا و ملا
جز که جفت و جلا و بند و بلا
عامه دزدند و ابله و بدروز
پاسبان نیز قوز بالاقوز
کار اهل صلاح و ستر و عفاف
هست‌مشکل‌دراین‌بزرگ مصاف
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در صفت زن خوب
زن‌شناسم به روی همچو نگار
مالک ملک و درهم و دینار
مشربی باز و فکرتی روشن
بی عقیدت به گلخن و گلشن
شوهری زشت و ابله و بدخو
با زنان بلایه‌ هم‌زانو
این‌چنین زن اگر رود به حریف
یاگزیند یکی رفیق ظریف
هست کمتر به فتوی بنده
در بر عقل و عرف شرمنده
پای مذهب نیاید ار به میان
نتوان کرد سر منع بیان
هست بهرش گشاده راه ورود
منع‌ مفقود و مقتضی موجود
با چنین حال پارساکیش است
پاسدار شرافت خویش است
ترک عهد وفا نکرده هنوز
دست از پا خطا نکرده هنوز
اینت اعجوبه و دلیر زنی
قهرمانی بزرگ و شیرزنی
افتخار رجال و فخر نساست
او نه زن‌، سرو بوستان وفاست
راستی کفش پای این سره‌زن
به از آن مرد ابله کودن
که به چونین زنی وفا نکند
خاک پایش به دیده جا نکند
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
صفت زن بد
نیز دانم زنی ثقیل وگران
در عزای حسین‌، جامه‌دران
خاندانش مقدس و مومن
شوی برنا و خود کثرالسن
پای‌بند امید و بستهٔ بیم
به نعیم بهشت و نار جحیم
بوده زایر به کربلا و حرم
ننموده رخی به نامحرم
شوهری‌ مهربان‌ و خوب و ظریف
پاکدامان و گرم‌جوش و حریف
با همه زفتی و گرانی زن
شوی قانع به مهربانی زن
این زن ار لغزشی کند شومست
در بر عقل و شرع‌، مذمومست
با چنین حال‌، دیو راهزنش
کرده جا در میان پیرهنش
چادری نیمدار کرده بسر
با کنیزی نهاده پای بدر
شوی غافل ز کار همخوابه است
به گمانش که زن به گرمابه است
لیک آن قحبه خفته زیر کسان
صبح تا ظهر خورده ...کسان
دل‌ ازین‌ روسپی گسیختنی است
خونش‌درهرطریقه‌ربختنی‌است
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
شعور پنهان و شعور آشکار
دو شعور است در نهاد بشر
آن غریزی و این به علم و خبر
آن نهانست و این دگر پیدا
و آن نهانی بود به امر خدا
آن شعوری که از برون در است
پاسدار تمدن بشر است
و آن کجا ناپدید و پنهانیست
پاسبان نژاد انسانیست
دین و آیین و دانش و فرهنگ
از شعور برون پذیرد رنگ
لیک‌ جان‌ها از این‌ شمار جداست
کار جان با شعور ناپیداست
آنچه را روح و نفس و دل خوانی
هست جای شعور پنهانی
مغز جای شعور مکتسب است
لیک دل جایگاه فیض رب است
هست‌ پُر زین شعور، قلب زنان
چون شنیدی کشیده دار عنان
با زنی بشکامه گفتم من
کاز چه با خویشتن شدی دشمن
شوهری داشتی و سامانی
آبروبی و لقمهٔ نانی
کودکانی ز قند شرین‌تر
گونه‌هاشان ز لاله رنگین‌تر
از چه رو پشت پا زدی همه را
به‌قضا و بلا زدی همه را
دادی از دست کودکان عزیز
آبرو ربختی ز شوهر نیز
دادی از روی شهوت و بیداد
آبروی قبیله‌ای بر باد
شده‌ای هرکسی و هر جایی
روز و شب گرم صورت‌ آرایی
زود ازین ره تکیده خواهی شد
چون انار مکید خواهی شد
چون شدی پیر، دورت اندازند
زنده زنده به گورت اندازند
خویش‌ را جفت غم چراکردی‌؟‌!
بر تن خود ستم چرا کردی‌؟
پاسخم داد زن‌: که گفتی راست
لیکن آخر دلم چنین می‌خواست
نیست زن را به کار سر، سروکار
کار او با دل است و این سره کار
عقل را مغز می‌دهد یاری
عشق را دل کند هواداری
هرکه با عشق طرح الفت ریخت
رشتهٔ ارتباط عقل گسیخت
زن و عشق و دل وشعور نهان
مرد و عقل و نظام کار جهان
من ندانم پی صلاح بشر
زبن دو مذهب کدام اولی‌تر
گر دل و مغز هر دو یار شدی
عقل با عشق سازگار شدی
جای بر هیچ کس نگشتی ننگ
آشتی آمدی و رفتی جنگ
مام نگریستی به کشته پسر
کس نخفتی گرسنه بر بستر
نشدی دربدر زن بیوه
شده از مرگ شوی کالیوه
و آن تفنگی که می‌زند بدو میل
چوب و آهنش یوغ گشتی و بیل
ملک‌الشعرای بهار : چهار خطابه
خطابهٔ چهارم
پهلویا! یاد ز میراث کن
مدرسهٔ پهلوی احداث کن
پهلوی آموخته اهل فرنگ
خوانده خط‌ پهلوی از نقش سنگ
سغدی و میخی و اوستا همه
کرده ز بر مردم دانا همه
لیک در ایران کسی آگاه نی
جانب خواندن همه را راه نی
هست امیدم که شه پهلوی
زنده کند عهد شه غزنوی
با علما مهر و فتوت کند
با ادبا لطف و مروت کند
خاصه به این بنده که ایرانیم
هم به سخن عنصری ثانی‌ام
خدمت ‌من ‌مخفی و پوشیده ‌نیست
لیک ‌ز خود وصف‌،‌ پسندیده‌ نیست‌
سال شد از بیست فزون تا که من
گشته‌ام آوارهٔ حب‌الوطن
نه ز پی مطعم و مشرب شدم
نه ز پی ثروت و منصب شدم
عشق من این بود که در ملک جم
نابغه‌ای قد بنماید علم
نابغه‌ای صالح و ایران‌پرست
رشتهٔ افکار بگیرد به‌دست
تکیه به ملت کند از راستی
دور نماید کجی وکاستی
پست کند هوچی و بیکاره را
شاد کند ملت بیچاره را
آنچه سزا دید به حال همه
اجرا فرماید بی‌واهمه
تهمت و دشنام و دروغ وگزاف
غیبت و تکفیر و خطا و خلاف
دزدی و قلاشی و تن‌پروری
پشت‌هم‌اندازی و هوچی کری
محو شود جمله در ایام او
فخر نماید وطن از نام او
دورهٔ او عصر فضیلت شود
دورهٔ آسایش ملت شود
خوارکند مفسد و جاسوس را
تازه کند کشورکاوس را
متحد الشکل بود لشکرش
تاکه شود امن و امان کشورش
شاهد عرضم بود ای شهریار
دورهٔ پر شعشعهٔ نوبهار
دیده‌ام از پیش‌، من امروز را
داده‌ام این مژدهٔ فیروز را
لیک دریغا که به درگاه تو
جمع نگشتند از اشباه تو
تو چو یکی شیر برون آمدی
با یک شمشیر برون آمدی
برق فروزندهٔ شمشیر تو
بود نگهدار دل شیر تو
یک‌تنه از بیشه چمیدی برون
بود خدا و خردت رهنمون
جانورانی به هوای شکار
ربزه‌خور صیدگه شهریار
چون اسد پرده‌، گرسنه شکم
لخت به مانندهٔ شیر علم
نام تو را ورد زبان ساختند
پنجه به هرگوشه درانداختند
بنده و چون بنده کسان دگر
هریکی آزرده ز یک جانور
از دل و جان جمله هواخواه تو
دور فتادیم ز دردگاه تو
کار درین مرحله مشکل شود
هرکه ز دیده رود از دل رود
هرچه قلم خلق به دفتر زدند
تهمت آن بر سر احقر زدند
لاجرم از عذر زدم فال خود
عفو تو را جستم و اقبال خود
بنده خطایی ننمودم‌، وگر
کرده‌ام ای شاه‌، ز من درگذر
تا به من زار شدی سرگران
شد کلهم دستخوش دیگران
چوب ز بازوی فلک می‌خورم
از سگ و از گربه کتک می‌خورم
تاجرک چشم‌چپ ورشکست
رفت‌و به‌ترشیز به‌جایم نشست
فاطمی آن دکتر علم حقوق
آن به‌عدالت زده در شهر بوق
کرد مرا در سر عدلیه خوار
سخت برآورد ز جانم دمار
ساخت برایم ز مروت کلاه
طرفه کلاهی که ندیده است شاه
ننگ عمامه ز سرم کرد دور
هشت کله را به سرمن به زور
زیرکله ماند سر و زنش من
گشت نهان راه پس و پیش من
گرگذرد چند صباحی دگر
شه نکند یاد من خون‌جگر
کار به اشخاص دگر می‌رسد
نوبت الواط گذر می‌رسد
جانب این بنده نمایند روی
نعش کش وگورکن و مرده‌شوی
شاه پشیمان شود آنگه که پیر
مرده وزو مانده سه طفل صغیر
بو که شهم لطف فراوان کند
آنچه بود لایق شاهان کند
آنچه شهان با ادبا می کنند
با شعرا و خطبا می کنند
تا من و ملت به دعای تو شاه
دست برآریم به سوی اله
دم بکش و خاتمه بخش ای بهار
بر سخنان دری آبدار
راستی از هرچه بود بهتر است
راستی از خصلت پیغمبر است
راست زی و راست رو و راستگوی
راست شو و هرچه دلت خواست گوی
ملک‌الشعرای بهار : مذمت مگس (ذوبحرین)
داستان «‌خرفستر»
بشنوی ار گفتهٔ پیر مغان
گیری ازین دیو چه آه و فغان
خلقتش از دیو شد این‌ شوم ذات
کشتن وی زان بود از واجبات
مؤبدی این قصهٔ خرفستران
گوید و بس نکتهٔ حکمت در آن
کیک و مله کژدم و مار و مگس
اشپش و زنبور و از این جنس بس
ساخته ز اندیشهٔ اهریمن‌اند
مایهٔ آزردن مرد و زن‌اند
وز پی اجر من و تو در شمار
داد بر این طایفه جان‌، کردگار
وین مگس آمد سر اهریمنان
خلقی از او بر سر و سینه‌زنان
عافیت از هیبت او در گریز
شیر نر از صدمت او اشگریز
عاجز از او آدمی و چارپا
تیره از او مسکن و صحن سرا
بر بشر از زلزله فتاک‌تر
وز سگ و گرک گله بی‌باک‌تر
چون سگ دیوانه و چون گرگ و مار
کشتن او فرض بر اهل دیار
وز سگ دیوانه و از مار و گرگ
زحمتش افزون‌تر و هولش بزرگ
در همه عمری سگ دیوانه‌ای
بینی و ماری شده از لانه‌ای
وین بتر از عقرب و مار و رطیل
حمله‌ور آید سوی ما، خیل‌خیل
پیشهٔ او کشتن اولاد ما است
کشتن او فرض بر افراد ماست
ملک‌الشعرای بهار : مذمت مگس (ذوبحرین)
خانه را پاک دار تا مگس نیاید
دعوت او مسکن پر چرک تست
مسکن پر چرک تو از شرک تست
پاکی و پاکیزگی از دین بود
مشرک و بیدین سگ چرکین بود
چون مگس از اهرمن آمد پدید
رغبت او جانب چرکی کشید
ریشهٔ ذات مگس اهریمنی است
خلقتش‌از ربمی‌و از ربمنی است
پاک زی و خانهٔ خود پاک دار
تا مگس از خان توگیرد فرار
گر همه خلق این عمل آسان کنند
ربشه‌اش ازکشور ایران کنند
کشور ایران شود آباد و پاک
می‌شود این جانور از بن هلاک
چون‌مگس‌ازکشور ماگشت دور
باگل وخاک وطن آغشت نور
خرمگس از پاکی کشور پرید
رشتهٔ بی‌باکی کافر برید
بهجت و نورانیت آید به کار
صحت و انسانیت آید به‌بار
صحت و انسانیت از خاصیت
دانش و دین آرد و حسن نیت
دانش و دین چون درکشور زنند
لشکر شیطان در دیگر زنند
وین مگس از لشکر شیطان بود
کشتن و تاراندنش آسان بود
ای پسر، این گفتهٔ نغز بهار
بشنو و برآن دل و همت کمار
ملک‌الشعرای بهار : دل مادر
عروسی
خواستگار آمد و با رنج دراز
خوانده‌ شد خطبه ‌و شد عقد فراز
خیمه کشت ازگل روبش گلشن
ناقه کشتند و شد آتش روشن
زان عروسی و از آن دامادی
مادرش کرد فراوان شادی
لیک از آغاز، عروس بدخوی
سر گران داشت بدان مادرشوی
زال خندان به تماشای عروس
آن جفاپیشه رخ از قهر عبوس
زال اگر رفتی و شیر آوردی
دختر از قهر بر آن تف کردی
زال اگر آب کشیدی ز غدیر
دختر آن آب فشاندی به کوبر
زال نان پختی و خوان بنهادی
دختر آن نان به ستوران دادی
پسر آوردی اگر صید ز راه
متعفن شدی اندر خرگاه
زان که گر زال زدی دست بر او
دختر آن لقمه نبردی به گلو
ملک‌الشعرای بهار : دل مادر
افکندن مادر به وادی‌السباع
شد سوار شتر آن کهنه حریف
مادر خویش گرفته به ردیف
راند جمازه و آن مام نژند
اندر آن وادی تاریک فکند
نان و آبی بنهادش به کنار
بازگردید به نزدیک نگار
گفت ‌زالی که ‌دلت را خون ساخت
رفت جایی که عرب نی انداخت‌!
شب شد و نعرهٔ شیران برخاست
پرشد آوای ددان از چپ و راست
دست بگرفت زن از هول به چهر
مادرانه به لبش خندهٔ مهر
زیر لب زمزمه‌ای ساز نمود
وز جدایی گله آغاز نمود
ملک‌الشعرای بهار : دل مادر
دیدار سواری ز پیر زال در بیشه
شیرمردی ز سواران دلیر
که ‌بدی پیشهٔ او کشتن شیر
پدر اندر پدرش گُرد و سوار
همه دهقان‌منش وشیر شکار
جعبه پر تیر و بزه کرده کمان
به کمر خنجر و در مشت سنان
گام برداشت در آن بیشه خموش
کامدش زمزمه‌ای نرم به گوش
روی‌بنهاد بدان‌صوت خفیف
ناگهان پیر زنی دید نحیف
روی آورده به درگاه خدا
کند از مهر به فرزند دعا
گفت زالا به چه کار آمده‌ای‌؟
اندرین بیشه مگرگم شده‌ای‌؟
من بدین نیزه و این تیر و کمان
اندرین بیشه نباشم به امان
ازکجایی‌؟ زکجا آمده‌ای‌؟
شب درین بیشه چرا آمده‌ای‌؟
کاندرین بیشه بغیر از من و شیر
شب کسی پا ننهاده است‌، دلیر
پیرزن قصهٔ خود بازنمود
شکوه از بخت بد آغاز نمود
پهلوان گفت بدان پیر عجوز
که تو با این همه آزار هنوز
می کنی باز به درگا‌ه خدا
به چنان ظالم غدار دعا؟
ییر زن گفت بدوکای سره‌مرد
گرد کار من و فرزند مگرد
گر میان من و او شد شکرآب
تو مزن دست و مشوران دگر آب
که جوان است و جوان نادانست
رنج او بر دل من آسان است
طالب شادی او بودم من
پی دامادی او بودم من
چون که داماد شد و یار گرفت
چه زبانگر ز من آزارگرفت
به‌خطایی که نبوده است به چیز
نکشم دست ز فرزند عزیز
گرچه دارم جگر از جورش ریش
بد نخواهم به‌جگرگوشهٔ خویش
هرچه ناخن زنم اندر دل تنگ
بجز این پرده ندارد آهنگ
پهلوان گفت به خویش ازسر درد
لاف مردی چه زنی‌؟ اینک مرد!
شیرمردان ز تو بودند فکار
اینکت پیر زنی کرد شکار
نره شیر است و یا پیرزنست
پیرزن نیست که این شیرزنست
باچنین‌قلب‌وچنین‌لطف‌وگذشت
می‌توان‌بر دوجهان سلطان گشت
ملک‌الشعرای بهار : دل مادر
بانگ هاتف
هاتفی گفت که ابرام بنه
مادر است این‌، دلش آزار مده
این چنین دل نبود با همه کس
کاین دل مادر کان باشد و بس
گر بود هیچ دلی عرش خدا
بود آن دل‌، دل مادر تنها
ملک‌الشعرای بهار : دل مادر
خاتمه
ای پسر مادر خود را مازار
بیش از او هیچ کرا دوست مدار
تو چه دانی که چها در دل اوست
او ترا تا به کجا دارد دوست
نیست از «‌عشق‌» فزون‌تر مهری
آن که‌بسته است به موی و چهری
عشق از وصل بکاهد باری
کم شود از غمی و آزاری
لیکن آن مهر که مادر دارد
سایه کی از سر ما بردارد؟
مهر مادر چو بود بنیادی
نشود کم ز عزا یا شادی
کور وکرکردی و بیمار و پریش
پیر و فرتوت و فقیر و درویش
مام را با تو همان مهر بجاست
نیست ‌این ‌مهر، که این ‌مهر خداست
گر نبودی دل مادر به جهان
آدمیت شدی از چشم نهان
معنی عشق درآب و گل اوست
عشق اگر شکل پذیرد دل اوست
هست فردوس برین چهرهٔ مام
چهرهٔ مام بهشتی است تمام
واب کوثرکه روان افزاید
زان دو پستان مبارک زاید
شاخ طوبیست قد و بالایش
خیز و سر نِه به مبارک پایش
از توگر مادر تو نیست رضا
دان که راضی نبود از تو خدا
وای اگر خندهٔ گستاخ کنی‌!
آخ اگر بر رخ او آخ کنی‌!
بسته مادر دل دروای‌ به تو
گر کنی وای برو، وای به تو!
دل او جوی گرت عقل و ذکاست
کان کلید همه خوشبختی‌هاست