عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
گل شببو
دلبرا بر روی ماهت این پریشان مو است داری
سُنبل تر، یا سمن، یا زلف عنبر بو است داری
قامت است این، یا بود شمشاد، یا باشد صنوبر
یا که سرو بوستانی، یا قد دلجوست داری
این هلال ماه گردون است، یا شمشیر برّان
یا خط قوس قزح، یا قبلهٔ ابروست داری
این دو ترک مست خونریز است یا آهوی وحشی
یا دو بادام سیه، یا نرگس جادوست داری
این مرا اقبال باشد، یا تو را بر گشته مژگان
یا سنان گیسوان، یا خنجر برزوست داری
افعی زلفت فکنده مهرهای در گوشهٔ لب
خال مشکین یا لب آب بقا هندوست داری
حقّهٔ یاقوت، یا قوت روان، یا شهد و شکّر
غنچه بشکفت از لبت، یا این گل شب بوست داری
ای صبوحی میچکد از خامه ات دُر یا که لؤلؤ
یا به وصف خوبرویان طبع افسون گوست داری
سُنبل تر، یا سمن، یا زلف عنبر بو است داری
قامت است این، یا بود شمشاد، یا باشد صنوبر
یا که سرو بوستانی، یا قد دلجوست داری
این هلال ماه گردون است، یا شمشیر برّان
یا خط قوس قزح، یا قبلهٔ ابروست داری
این دو ترک مست خونریز است یا آهوی وحشی
یا دو بادام سیه، یا نرگس جادوست داری
این مرا اقبال باشد، یا تو را بر گشته مژگان
یا سنان گیسوان، یا خنجر برزوست داری
افعی زلفت فکنده مهرهای در گوشهٔ لب
خال مشکین یا لب آب بقا هندوست داری
حقّهٔ یاقوت، یا قوت روان، یا شهد و شکّر
غنچه بشکفت از لبت، یا این گل شب بوست داری
ای صبوحی میچکد از خامه ات دُر یا که لؤلؤ
یا به وصف خوبرویان طبع افسون گوست داری
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
باز، دل میبری ...
ای که صد سلسله دل، بسته به هر مو داری
باز دل میبری از خَلق، عجب رو داری
خون عشّاق، حلال است، مگر در بر تو
که به دل، عادت چنگیز و هلاکو داری
از گل و لاله و سرو لب جو، بیزارم
تا تو بر سرو قدت روضهٔ مینو داری
تو پریزاده نگردی به جهان، رام کسی
حالت مرغ هوا، شیوهٔ آهو داری
این خط سبز بود سر زده زان شکّر لب
یا که در آب بقا، سبزهٔ خودرو داری
جای مستان همه در گوشهٔ محراب افتاد
تا که بالای دو چشمت خم ابرو داری
گر صبوحی شده پا بست تو، این نیست عجب
تا که صد سلسله دل، در خم گیسو داری
باز دل میبری از خَلق، عجب رو داری
خون عشّاق، حلال است، مگر در بر تو
که به دل، عادت چنگیز و هلاکو داری
از گل و لاله و سرو لب جو، بیزارم
تا تو بر سرو قدت روضهٔ مینو داری
تو پریزاده نگردی به جهان، رام کسی
حالت مرغ هوا، شیوهٔ آهو داری
این خط سبز بود سر زده زان شکّر لب
یا که در آب بقا، سبزهٔ خودرو داری
جای مستان همه در گوشهٔ محراب افتاد
تا که بالای دو چشمت خم ابرو داری
گر صبوحی شده پا بست تو، این نیست عجب
تا که صد سلسله دل، در خم گیسو داری
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
وطن تو
دلم فتاده بر آن زلف پرشکن که تو داری
قرار برده ز من آن لب و دهن که تو داری
لبت چو غنچه، رخت چو بنفشه، زلف چون سنبل
کسی ندیده از این خوبتر چمن که تو داری
ز بوی پیرهنت زنده میشود دل مرده
چه حکمت است در این بوی پیرهن که تو داری
کجاست شهر و دیار و کجا بود وطن تو
خوشا به مردم آن شهر و آن وطن که تو داری
مرا غلام خودت کن که هیچ خواجه ندارد
چنین غلام هنرپیشه چو من که تو داری
قرار برده ز من آن لب و دهن که تو داری
لبت چو غنچه، رخت چو بنفشه، زلف چون سنبل
کسی ندیده از این خوبتر چمن که تو داری
ز بوی پیرهنت زنده میشود دل مرده
چه حکمت است در این بوی پیرهن که تو داری
کجاست شهر و دیار و کجا بود وطن تو
خوشا به مردم آن شهر و آن وطن که تو داری
مرا غلام خودت کن که هیچ خواجه ندارد
چنین غلام هنرپیشه چو من که تو داری
شاطرعباس صبوحی : غزلیات ناتمام و اشعار پراکنده
زلف تو
شاطرعباس صبوحی : غزلیات ناتمام و اشعار پراکنده
ناز کن
شاطرعباس صبوحی : غزلیات ناتمام و اشعار پراکنده
تعبیر خواب پریشان
شاطرعباس صبوحی : غزلیات ناتمام و اشعار پراکنده
تصویر
شاطرعباس صبوحی : غزلیات ناتمام و اشعار پراکنده
قند لعل
شاطرعباس صبوحی : دوبیتیها
شب
شاطرعباس صبوحی : دوبیتیها
ناله
شاطرعباس صبوحی : دوبیتیها
ستمگر
شاطرعباس صبوحی : دوبیتیها
خون سیاوش
شاطرعباس صبوحی : دوبیتیها
ماکو
شاطرعباس صبوحی : دوبیتیها
اشک
شاطرعباس صبوحی : دوبیتیها
چشم تر
شاطرعباس صبوحی : شاطرعباس صبوحی
مخمّسات
ای زلف تو چون مار و رخ تو چون گنج
بی مار تو بیمارم و بی گنج تو در رنج
از سیلی عشق تو، رخم گشته چو نارنج
دین و دل و عقل و خرد و هوش مرا سنج
بر باد شده در صدد روی تو، هر پنج
هرگز نبود حور، چو روی تو، به رضوان
سروی به نکوئی قدت نیست به بستان
روی تو گل سرخ و خطت سبزه و ریحان
هم قند و نبات و شکر و پسته و مرجان
ریزد ز لب لعل سخنگوی تو، هر پنج
در دست غمت چند زنم ناله و فریاد
باز آی، که عشق تو مرا کند ز بنیاد
هرگز نبود چون قد و بالای تو شمشاد
حور و ملک و آدمی و جنّ و پریزاد
هستند ز خدّام سر کوی تو، هر پنج
ای خسرو خوبان، نظری کن سوی درویش
مگذار که از عشق تو گردد جگرم ریش
دیوانه عشق تو، ندارد خبر از خویش
خال و خط و زلف و مژه و چشم تو زان پیش
کردند برآشفتگی موی تو، هر پنج
تا چشم من آن روز، بر آن سیمبر افتاد
از شوق جمالش به دل من اثر افتاد
مرغان چمن را همه سودا به سر افتاد
سرو و سمن و یاسمن و عرعر و شمشاد
پستند به پیش قد دلجوی تو، هر پنج
در باغ وصال تو و گمگشته شبه سنج
مهرت به دلم نقش گرفته است چو شطرنج
بنشسته شب و روز، دو افعی به سر گنج
چشم و لب و رخساره و ابروی تو بی رنج
زیباست بر آن عارض نیکوی تو، هر پنج
غم تاخت اگر بر سر و سامان صبوحی
ساقی! بدر آی از در ایوان صبوحی
بنشین ز کرم در بر یاران صبوحی
دین و دل و عقل و خرد و جان صبوحی
گردید به تاراج دو ابروی تو، هر پنج
بی مار تو بیمارم و بی گنج تو در رنج
از سیلی عشق تو، رخم گشته چو نارنج
دین و دل و عقل و خرد و هوش مرا سنج
بر باد شده در صدد روی تو، هر پنج
هرگز نبود حور، چو روی تو، به رضوان
سروی به نکوئی قدت نیست به بستان
روی تو گل سرخ و خطت سبزه و ریحان
هم قند و نبات و شکر و پسته و مرجان
ریزد ز لب لعل سخنگوی تو، هر پنج
در دست غمت چند زنم ناله و فریاد
باز آی، که عشق تو مرا کند ز بنیاد
هرگز نبود چون قد و بالای تو شمشاد
حور و ملک و آدمی و جنّ و پریزاد
هستند ز خدّام سر کوی تو، هر پنج
ای خسرو خوبان، نظری کن سوی درویش
مگذار که از عشق تو گردد جگرم ریش
دیوانه عشق تو، ندارد خبر از خویش
خال و خط و زلف و مژه و چشم تو زان پیش
کردند برآشفتگی موی تو، هر پنج
تا چشم من آن روز، بر آن سیمبر افتاد
از شوق جمالش به دل من اثر افتاد
مرغان چمن را همه سودا به سر افتاد
سرو و سمن و یاسمن و عرعر و شمشاد
پستند به پیش قد دلجوی تو، هر پنج
در باغ وصال تو و گمگشته شبه سنج
مهرت به دلم نقش گرفته است چو شطرنج
بنشسته شب و روز، دو افعی به سر گنج
چشم و لب و رخساره و ابروی تو بی رنج
زیباست بر آن عارض نیکوی تو، هر پنج
غم تاخت اگر بر سر و سامان صبوحی
ساقی! بدر آی از در ایوان صبوحی
بنشین ز کرم در بر یاران صبوحی
دین و دل و عقل و خرد و جان صبوحی
گردید به تاراج دو ابروی تو، هر پنج
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲