عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
من از کمال شوق ندانم که این تویی
تو از غرور حسن ندانی که این منم
گر برکنند دیدهام از ناخن عتاب
گر دیده از شمایل خوب تو برکنم
بگذشتم از بهشت برین آستین فشان
تا خاک آستان تو کردند مسکنم
مشنو ز من به غیر نواهای سوزناک
زیرا که دست پرور مرغان گلشنم
آن قمری حدیقهٔ عشقم که کرده بخت
زلف بلند سروقدان طوق گردنم
شاهین تیر زپنجهٔ دشت محبتم
زان شد فراز ساعد شاهان نشیمنم
تا خار عشق گوشهٔ دامان من گرفت
گلهای اشک ریخت به گلزار دامنم
تا سر نهادهام به ارادت به پای دوست
آمادهٔ ملامت یک شهر دشمنم
بیرون چگونه میرود از کین مهوشان
مهری که همچو روح فرورفته در تنم
تا چشم من فتاد فروغی به روی او
خورشید برده روشنی از چشم روشنم
تو از غرور حسن ندانی که این منم
گر برکنند دیدهام از ناخن عتاب
گر دیده از شمایل خوب تو برکنم
بگذشتم از بهشت برین آستین فشان
تا خاک آستان تو کردند مسکنم
مشنو ز من به غیر نواهای سوزناک
زیرا که دست پرور مرغان گلشنم
آن قمری حدیقهٔ عشقم که کرده بخت
زلف بلند سروقدان طوق گردنم
شاهین تیر زپنجهٔ دشت محبتم
زان شد فراز ساعد شاهان نشیمنم
تا خار عشق گوشهٔ دامان من گرفت
گلهای اشک ریخت به گلزار دامنم
تا سر نهادهام به ارادت به پای دوست
آمادهٔ ملامت یک شهر دشمنم
بیرون چگونه میرود از کین مهوشان
مهری که همچو روح فرورفته در تنم
تا چشم من فتاد فروغی به روی او
خورشید برده روشنی از چشم روشنم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
به دیر و حرم، فارغ از کفر و دینم
نه در بند آنم، نه در قید اینم
بهشت آیتی از رخ دل فروزش
سقر شعلهای از دم آتشینم
من امروز در عالم عشق شاهم
سپاه بلا از یسار و یمینم
سلیمانیم داد لعل لب او
جهان شد سراسر به زیر نگینم
چنان اشک من ریخت بر آستانش
که پر شد ز گوهر همه آستینم
چنان مضطرب حالم از چین زلفش
که گاهی به ماچین و گاهی به چینم
نظر کن که با صد هزاران کرامت
گرفتار آن چشم سحرآفرینم
تو در خنده شیرین دور زمانی
من از گریه فرهاد روی زمینم
تو در حسن لیلای خرگه نشینی
من از عشق مجنون صحرانشینم
تو از غایت دلبری، بینظیری
من از دولت عاشقی، بیقرینم
من ار سخت بستم کمر را به مهرت
تو هم تنگ بستی میان را به کینم
رسانید عشقم به جایی فروغی
که فارغ ز سودای شک و یقینم
نه در بند آنم، نه در قید اینم
بهشت آیتی از رخ دل فروزش
سقر شعلهای از دم آتشینم
من امروز در عالم عشق شاهم
سپاه بلا از یسار و یمینم
سلیمانیم داد لعل لب او
جهان شد سراسر به زیر نگینم
چنان اشک من ریخت بر آستانش
که پر شد ز گوهر همه آستینم
چنان مضطرب حالم از چین زلفش
که گاهی به ماچین و گاهی به چینم
نظر کن که با صد هزاران کرامت
گرفتار آن چشم سحرآفرینم
تو در خنده شیرین دور زمانی
من از گریه فرهاد روی زمینم
تو در حسن لیلای خرگه نشینی
من از عشق مجنون صحرانشینم
تو از غایت دلبری، بینظیری
من از دولت عاشقی، بیقرینم
من ار سخت بستم کمر را به مهرت
تو هم تنگ بستی میان را به کینم
رسانید عشقم به جایی فروغی
که فارغ ز سودای شک و یقینم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
زان پرده میگشاید دل بند نازنیم
تا در نظر نیاید زیبا نگار چینم
دانی به عالم عشق بهر چه بینظیرم
وقتی اگر ببینی معشوق بیقرینم
گفتم نظر بدوزم تا بی دلم نخوانند
پیشی گرفت عشقش بر عقل پیش بینم
ای خسرو ملاحت در من نظر مپوشان
زیرا که خرمنت را درویش خوشه چینم
بالای خود میا را کز پا فتاده عقلم
رخسار خو بپوشان کز دست رفت دینم
هر چند آستینت در دست من نیفتاد
لیکن بر آستانت فرسوده شد جبینم
تا بر درت گذشتم، آسوده از بهشتم
تا با تو دست گشتم، فارغ ز حور عینم
گر بخت خفتهٔ من از خواب ناز خیزد
هم با تو میکشم می، هم با تو مینشینم
چون جم مرا فروغی از اهرمن چه پروا
تا اسم اعظم دوست نقش است بر نگینم
تا در نظر نیاید زیبا نگار چینم
دانی به عالم عشق بهر چه بینظیرم
وقتی اگر ببینی معشوق بیقرینم
گفتم نظر بدوزم تا بی دلم نخوانند
پیشی گرفت عشقش بر عقل پیش بینم
ای خسرو ملاحت در من نظر مپوشان
زیرا که خرمنت را درویش خوشه چینم
بالای خود میا را کز پا فتاده عقلم
رخسار خو بپوشان کز دست رفت دینم
هر چند آستینت در دست من نیفتاد
لیکن بر آستانت فرسوده شد جبینم
تا بر درت گذشتم، آسوده از بهشتم
تا با تو دست گشتم، فارغ ز حور عینم
گر بخت خفتهٔ من از خواب ناز خیزد
هم با تو میکشم می، هم با تو مینشینم
چون جم مرا فروغی از اهرمن چه پروا
تا اسم اعظم دوست نقش است بر نگینم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
نه به دیر همدمم شد، نه به کعبه هم نشینم
عجبی نباشد از من که بری ز کفر و دینم
تو و کوچهٔ سلامت، من و جادهٔ ملامت
که به عالم مشیت تو چنان و من چنینم
نه تو من شوی، نه من تو، به همین همیشه شادم
که به کارگاه هستی تو همان و من همینم
ز سجود خاک پایش به سرم چهها نیامد
قلم قضا ندانم چه نوشته بر جبینم
چه کنم اگر نگردم پی صاحبان خرمن
که فقیر خانه بر دوش و گدای خوشهچینم
رخ دوست را ندیدم دم رفتن، ای دریغا
که به روی او نیفتاد نگاه واپسینم
به چه رو بر آستانش پی سجده سرگذارم
که هزار بت نهان است به زیر آستینم
چه به غصه دل نهادم، چه توقعم ز شادی
چو به زهر خو گرفتم چه طمع ز انگبینم
تو و زلف مشک بارت من و چشم اشک بارم
تو و لعل آبدارت من و کام آتشینم
کسی از سخن شناسان به لب گهرفشانت
نشنید گفته من که نگفت آفرینم
من و دیده برگرفتن به کدام دل فروغی
که میسرم نگردد که فروغ او نبینم
عجبی نباشد از من که بری ز کفر و دینم
تو و کوچهٔ سلامت، من و جادهٔ ملامت
که به عالم مشیت تو چنان و من چنینم
نه تو من شوی، نه من تو، به همین همیشه شادم
که به کارگاه هستی تو همان و من همینم
ز سجود خاک پایش به سرم چهها نیامد
قلم قضا ندانم چه نوشته بر جبینم
چه کنم اگر نگردم پی صاحبان خرمن
که فقیر خانه بر دوش و گدای خوشهچینم
رخ دوست را ندیدم دم رفتن، ای دریغا
که به روی او نیفتاد نگاه واپسینم
به چه رو بر آستانش پی سجده سرگذارم
که هزار بت نهان است به زیر آستینم
چه به غصه دل نهادم، چه توقعم ز شادی
چو به زهر خو گرفتم چه طمع ز انگبینم
تو و زلف مشک بارت من و چشم اشک بارم
تو و لعل آبدارت من و کام آتشینم
کسی از سخن شناسان به لب گهرفشانت
نشنید گفته من که نگفت آفرینم
من و دیده برگرفتن به کدام دل فروغی
که میسرم نگردد که فروغ او نبینم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
یارب آن نامهربانان مه دل فراگیرد ز کینم
نرم گردد آهنش از تف آه آتشینم
گر نگیرد دامنش داد از غبار هرزه گردم
ور نیفتد بر رخش آه از نگاه واپسینم
با نسیم طره او در بهارستان رومم
با خیال صورت او در نگارستان چینم
خود چه اندیشم ز هجران من که در بزم وصالم
یا چه تشویشم ز دوزخ من که در خلد برینم
گر تو میر مجلسی، من هم محب تیرهروزم
ور تو شاه کشوری من هم غلام کمترینم
گر مجال گریه میدیدم به خاک آستانت
صد هزاران دجله سر میزد ز طرف آستینم
قابل کنج قفس آخر نگردیدم دریغا
من که در باغ جنان هم شه پر روحالامینم
پی به معنی بردهام در عالم صورت پرستی
گر تو محو صورتی، من مات صورت آفرینم
منتهای مطلبم صورت نمیبندد فروغی
تا به چشم خود جمال شاهد معنی نبینم
نرم گردد آهنش از تف آه آتشینم
گر نگیرد دامنش داد از غبار هرزه گردم
ور نیفتد بر رخش آه از نگاه واپسینم
با نسیم طره او در بهارستان رومم
با خیال صورت او در نگارستان چینم
خود چه اندیشم ز هجران من که در بزم وصالم
یا چه تشویشم ز دوزخ من که در خلد برینم
گر تو میر مجلسی، من هم محب تیرهروزم
ور تو شاه کشوری من هم غلام کمترینم
گر مجال گریه میدیدم به خاک آستانت
صد هزاران دجله سر میزد ز طرف آستینم
قابل کنج قفس آخر نگردیدم دریغا
من که در باغ جنان هم شه پر روحالامینم
پی به معنی بردهام در عالم صورت پرستی
گر تو محو صورتی، من مات صورت آفرینم
منتهای مطلبم صورت نمیبندد فروغی
تا به چشم خود جمال شاهد معنی نبینم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
تا کفر سر زلفت زد راه دل و دینم
جز عشق تو هر کیشی کفر است در آیینم
هر صبح ز روی تو هم خانهٔ خورشیدم
هر شام ز اشک خود همسایهٔ پروینم
تو چشمهٔ خورشیدی من ذرهٔ محتاجم
تو خواجهٔ مستغنی، من بنده مسکینم
تا خط تو را دیدم، دادی رقم خونم
تا مهر تو ورزیدم، بستی کمر کینم
هم سلسله بر گردن زان کاکل پیچانم
هم غالیه در دامن زان سنبل پرچینم
هم سر دهانش را میجویم و مییابم
هم عکس جمالش را میخواهم و میبینم
هم بادهٔ عشقش را میگیرم و مینوشم
هم دانهٔ مهرش را میکارم و میچینم
از قامت موزونش در سایهٔ شمشادم
وز عارض گلگونش در دامن نسرینم
گر بر سر خاک من بنشینی و برخیزی
تا محشر از این شادی برخیزم و بنشینم
تا وصف لبت گفتم درهای دری سفتم
الحق که در این معنی مستوجب تحسینم
تا ماه فروغی رخ از کلبه من برتافت
از آه سحر هر شب شمعی است به بالینم
جز عشق تو هر کیشی کفر است در آیینم
هر صبح ز روی تو هم خانهٔ خورشیدم
هر شام ز اشک خود همسایهٔ پروینم
تو چشمهٔ خورشیدی من ذرهٔ محتاجم
تو خواجهٔ مستغنی، من بنده مسکینم
تا خط تو را دیدم، دادی رقم خونم
تا مهر تو ورزیدم، بستی کمر کینم
هم سلسله بر گردن زان کاکل پیچانم
هم غالیه در دامن زان سنبل پرچینم
هم سر دهانش را میجویم و مییابم
هم عکس جمالش را میخواهم و میبینم
هم بادهٔ عشقش را میگیرم و مینوشم
هم دانهٔ مهرش را میکارم و میچینم
از قامت موزونش در سایهٔ شمشادم
وز عارض گلگونش در دامن نسرینم
گر بر سر خاک من بنشینی و برخیزی
تا محشر از این شادی برخیزم و بنشینم
تا وصف لبت گفتم درهای دری سفتم
الحق که در این معنی مستوجب تحسینم
تا ماه فروغی رخ از کلبه من برتافت
از آه سحر هر شب شمعی است به بالینم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
گر به گلزار رخش افتد نگاه گاه گاهم
گل به دامن میتوان برد از گلستان نگاهم
گفتمش گل چیست، گفتا پیرهن چاک نسیمم
گفتمش مه چیست، گفتا سایه پرورد کلاهم
قصهٔ توفان نوح افسانهای از موج اشکم
شعلهٔ نار خلیل انگارهای از برق آهم
کو چنان عشقی که تا یک جا به فرساید وجودم
کو چنان برقی که تا یک سر به سوزاند گیاهم
مالک عفوش ندانم تا نپوشاند خطایم
صاحب فضلش ندانم تا نبخشاید گناهم
زیر شمشیر اجل بردم پناه از بیپناهی
آه اگر محراب ابرویش نگیرد در پناهم
گر به خاک من پس از کشتن گذار قاتل افتد
ماجرا دیگر بگویم، خون بها هرگز نخواهم
حاجت از بی حاجتی در عشق میباید گرفتن
من خوشم با ناامیدی تا تویی امیدگاهم
شربت وصلم ندادی تا نخوردم زهر هجران
بوسه بر پایت ندادم تا نکردی خاک راهم
گه قمر پندارمت، گاهی پری، گاهی فرشته
پرده از رخ برفکن یعنی برآر از اشتباهم
من که از روز ازل دیدم جمالش را فروغی
تا به فردای قیامت فارغ از خورشید و ماهم
گل به دامن میتوان برد از گلستان نگاهم
گفتمش گل چیست، گفتا پیرهن چاک نسیمم
گفتمش مه چیست، گفتا سایه پرورد کلاهم
قصهٔ توفان نوح افسانهای از موج اشکم
شعلهٔ نار خلیل انگارهای از برق آهم
کو چنان عشقی که تا یک جا به فرساید وجودم
کو چنان برقی که تا یک سر به سوزاند گیاهم
مالک عفوش ندانم تا نپوشاند خطایم
صاحب فضلش ندانم تا نبخشاید گناهم
زیر شمشیر اجل بردم پناه از بیپناهی
آه اگر محراب ابرویش نگیرد در پناهم
گر به خاک من پس از کشتن گذار قاتل افتد
ماجرا دیگر بگویم، خون بها هرگز نخواهم
حاجت از بی حاجتی در عشق میباید گرفتن
من خوشم با ناامیدی تا تویی امیدگاهم
شربت وصلم ندادی تا نخوردم زهر هجران
بوسه بر پایت ندادم تا نکردی خاک راهم
گه قمر پندارمت، گاهی پری، گاهی فرشته
پرده از رخ برفکن یعنی برآر از اشتباهم
من که از روز ازل دیدم جمالش را فروغی
تا به فردای قیامت فارغ از خورشید و ماهم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
تا خبردار ز سر لب جانان شدهایم
خبر این است که تا به قدم جان شدهایم
تا به یاد لب او جام لبالب زدهایم
واقف از خاصیت چشمهٔ حیوان شدهایم
جامجم گر طلبی مجلس ما را دریاب
کز گدایی در میکده سلطان شدهایم
همه اسباب پریشانی ما جمع آمد
تا ز مجموعه آن زلف پریشان شدهایم
زلف کافر به رخش راهنمون شد ما را
از ره کفر به سر منزل ایمان شدهایم
با سر زلف شکن در شکنش عهد مبند
که بدین واسطه ما بی سر و سامان شدهایم
سبحه در دست و دعا بر لب و سجاده به دوش
پی تزویر و ریا تازه مسلمان شدهایم
نفس ازین بیش توانایی تقصیر نداشت
عقل پنداشت که از کرده پشیمان شدهایم
همه از حیرت ما واله و حیرت زدهاند
بس که در صورت زیبای تو حیران شدهایم
تو همان چشمهٔ خورشیدی و ما خفاشیم
که ز پیدایی انوار تو پنهان شدهایم
داغ و دردت ز ازل تا به فروغی دادند
فارغ از مرهم و آسوده ز درمان شدهایم
خبر این است که تا به قدم جان شدهایم
تا به یاد لب او جام لبالب زدهایم
واقف از خاصیت چشمهٔ حیوان شدهایم
جامجم گر طلبی مجلس ما را دریاب
کز گدایی در میکده سلطان شدهایم
همه اسباب پریشانی ما جمع آمد
تا ز مجموعه آن زلف پریشان شدهایم
زلف کافر به رخش راهنمون شد ما را
از ره کفر به سر منزل ایمان شدهایم
با سر زلف شکن در شکنش عهد مبند
که بدین واسطه ما بی سر و سامان شدهایم
سبحه در دست و دعا بر لب و سجاده به دوش
پی تزویر و ریا تازه مسلمان شدهایم
نفس ازین بیش توانایی تقصیر نداشت
عقل پنداشت که از کرده پشیمان شدهایم
همه از حیرت ما واله و حیرت زدهاند
بس که در صورت زیبای تو حیران شدهایم
تو همان چشمهٔ خورشیدی و ما خفاشیم
که ز پیدایی انوار تو پنهان شدهایم
داغ و دردت ز ازل تا به فروغی دادند
فارغ از مرهم و آسوده ز درمان شدهایم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
ما دل خود را به دست شوق شکستیم
هر شکنش را به تار زلف تو بستیم
تا ننشیند به خاطر تو غباری
از سر جان خاستیم و با تو نشستیم
از پی پیوند حلقهٔ سر زلفت
رشتهٔ الفت ز هر چه بود گسستیم
از سر ما پا مکش که با تو به یاری
بر سر مهر نخست و عهد الستیم
پیک صباگر پیامی از تو بیارد
ما همه سرگشتگان باد به دستیم
بر سر زلفت به هیچ حیلتی آخر
دست نجستیم و از کمند نجستیم
گر بکشند از گناه عشق تو ما را
باز نگردیم از این طریق که هستیم
گر ز تو بویی نسیم صبح نیارد
هوش نیاییم از این شراب که مستیم
بندهٔ عشقیم و محو دوست فروغی
ذرهٔ پاکیم و آفتاب پرستیم
هر شکنش را به تار زلف تو بستیم
تا ننشیند به خاطر تو غباری
از سر جان خاستیم و با تو نشستیم
از پی پیوند حلقهٔ سر زلفت
رشتهٔ الفت ز هر چه بود گسستیم
از سر ما پا مکش که با تو به یاری
بر سر مهر نخست و عهد الستیم
پیک صباگر پیامی از تو بیارد
ما همه سرگشتگان باد به دستیم
بر سر زلفت به هیچ حیلتی آخر
دست نجستیم و از کمند نجستیم
گر بکشند از گناه عشق تو ما را
باز نگردیم از این طریق که هستیم
گر ز تو بویی نسیم صبح نیارد
هوش نیاییم از این شراب که مستیم
بندهٔ عشقیم و محو دوست فروغی
ذرهٔ پاکیم و آفتاب پرستیم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
تا لب میپرست او داد شراب مستیم
مفتی شهر میخورد حسرت می پرستیم
کاش به کوی نیستی خاک شوم که آن پری
چهره نشان نمیدهد تا به حجاب هستیم
دست امیدم ار شبی بر سر زلف او رسد
طعنه بر آسمان زند فر دراز دستیم
زندهٔ جاودانیم تا حرکات عشق شد
آلت زندگانیم، علت تندرستیم
بر سر هر گذار او خاک شدم فروغیا
تا فلک بلند سر خاک شود ز پستیم
مفتی شهر میخورد حسرت می پرستیم
کاش به کوی نیستی خاک شوم که آن پری
چهره نشان نمیدهد تا به حجاب هستیم
دست امیدم ار شبی بر سر زلف او رسد
طعنه بر آسمان زند فر دراز دستیم
زندهٔ جاودانیم تا حرکات عشق شد
آلت زندگانیم، علت تندرستیم
بر سر هر گذار او خاک شدم فروغیا
تا فلک بلند سر خاک شود ز پستیم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
آخر از کعبه مقیم در خمار شدیم
به یکی رطلگران سخت سبک سار شدیم
عالم بی خبری طرفه بهشتی بودهست
حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم
دست غیبت ار بدرد پردهٔ ما را نه عجب
که چرا باخبر از پردهٔ اسرار شدیم
بلعجب نیست اگر شعبدهبازیم همه
که به صد شعبده زین پرده پدیدار شدیم
مستی من به نظر هیچ نیامد ما را
تا خراب از نظر مردم هشیار شدیم
جذبهٔ عشق کشانید به کیشی ما را
که ز هفتاد و دو ملت همه بیزار شدیم
بندهٔ واهمه بودیم پس از مردن هم
خواجه پنداشت که آسوده ز پندار شدیم
کار شد تنگ چنان بر دل بیچارهٔ ما
کز پی چاره بر غیر به ناچار شدیم
تا از آن طرف بناگوش چراغ افروزیم
چه سحرها که بدین واسطه بیدار شدیم
لعل و زلفش سر دل جویی ما هیچ نداشت
وه که بیبهره هم از مهره هم از مار شدیم
نقد جان بر سر سودای جنون باختهایم
ایمن از وسوسهٔ عقل زیان کار شدیم
پا کشیدیم فروغی ز در مسجد و دیر
فارغ از کشمش سبحه و زنار شدیم
به یکی رطلگران سخت سبک سار شدیم
عالم بی خبری طرفه بهشتی بودهست
حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم
دست غیبت ار بدرد پردهٔ ما را نه عجب
که چرا باخبر از پردهٔ اسرار شدیم
بلعجب نیست اگر شعبدهبازیم همه
که به صد شعبده زین پرده پدیدار شدیم
مستی من به نظر هیچ نیامد ما را
تا خراب از نظر مردم هشیار شدیم
جذبهٔ عشق کشانید به کیشی ما را
که ز هفتاد و دو ملت همه بیزار شدیم
بندهٔ واهمه بودیم پس از مردن هم
خواجه پنداشت که آسوده ز پندار شدیم
کار شد تنگ چنان بر دل بیچارهٔ ما
کز پی چاره بر غیر به ناچار شدیم
تا از آن طرف بناگوش چراغ افروزیم
چه سحرها که بدین واسطه بیدار شدیم
لعل و زلفش سر دل جویی ما هیچ نداشت
وه که بیبهره هم از مهره هم از مار شدیم
نقد جان بر سر سودای جنون باختهایم
ایمن از وسوسهٔ عقل زیان کار شدیم
پا کشیدیم فروغی ز در مسجد و دیر
فارغ از کشمش سبحه و زنار شدیم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
تا بدان طرهٔ طرار گرفتار شدیم
داخل حلقه نشینان شب تار شدیم
تا پراکنده آن زلف پریشان گشتیم
هم دل آزردهٔ آن چشم دل آزار شدیم
تا ره شانه بدان زلف دل آویز افتاد
مو به مو با خبر از حال دل زار شدیم
سر به سر جمع شد اسباب پریشانی ما
تا سراسیمهٔ آن طرهٔ طرار شدیم
آن قدر خون دل از دیده به دامان کردیم
که خجالت زده دیده خون بار شدیم
هیچ از آن کعبه مقصود نجستیم نشان
هر چه در راه طلب قافله سالار شدیم
غیر ما در حرم دوست کسی راه نداشت
تا چه کردیم که محروم ز دیدار شدیم
دو جهان سود ز بازار محبت بردیم
به همین مایه که نادیده خریدار شدیم
سر تسلیم نهادیم به زانوی رضا
که به تفسیر قضا فاعل مختار شدیم
به چه رو باده ننوشیم که با پیر مغان
مه در روز ازل بر سر اقرار شدیم
دل بدان مهر فروزنده فروغی دادیم
ما هم از پرتو آن مشرق انوار شدیم
داخل حلقه نشینان شب تار شدیم
تا پراکنده آن زلف پریشان گشتیم
هم دل آزردهٔ آن چشم دل آزار شدیم
تا ره شانه بدان زلف دل آویز افتاد
مو به مو با خبر از حال دل زار شدیم
سر به سر جمع شد اسباب پریشانی ما
تا سراسیمهٔ آن طرهٔ طرار شدیم
آن قدر خون دل از دیده به دامان کردیم
که خجالت زده دیده خون بار شدیم
هیچ از آن کعبه مقصود نجستیم نشان
هر چه در راه طلب قافله سالار شدیم
غیر ما در حرم دوست کسی راه نداشت
تا چه کردیم که محروم ز دیدار شدیم
دو جهان سود ز بازار محبت بردیم
به همین مایه که نادیده خریدار شدیم
سر تسلیم نهادیم به زانوی رضا
که به تفسیر قضا فاعل مختار شدیم
به چه رو باده ننوشیم که با پیر مغان
مه در روز ازل بر سر اقرار شدیم
دل بدان مهر فروزنده فروغی دادیم
ما هم از پرتو آن مشرق انوار شدیم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
از دادن جان خدمت جانانه رسیدیم
در عشق نظر کن که چه دادیم و چه دیدیم
زان پستهٔ خندان چه شکرها که نخوردیم
زان سرو خرامان چه ثمرها که نچیدیم
هر عقده که آن زلف دوتا داشت گشودیم
هر عشوه که آن چشم سیه کرد، خریدیم
هر باده که سیمین کف او داد، گرفتیم
هر نکته که شیرین لب او گفت شنیدیم
از خدمت جانانه، کمر بسته ستادیم
در ساحت میخانه، سراسیمه دویدیم
یک دم بر آن شاهد میخواره نشستیم
یک عمر به خون دل صد پاره تپیدیم
در عهد بتان آن چه وفا بود نمودیم
در عالم عشق آن چه بلا بود کشیدیم
زلف سیهش گفت که ما شام مرادیم
روی چو مهش گفت که ما صبح امیدیم
هر لحظه به زخمم نمکی ریخت دهانش
زین کان ملاحت چه نمکها که چشیدیم
صدبار زخم دل ما زد نمک، اما
یک بار لبان نمکینش نمکیدیم
خیاط وفا در ره آن سرو قباپوش
هر جامه که بر قامت ما دوخت دریدیم
آخر سر ما را به مکافات بریدند
در نامهٔ او بس که سر خامه بریدیم
چندان که در آفاق دویدیم فروغی
الا کرم شه نه شنیدیم و نه دیدیم
فخر همه شاهان عجم ناصردین شاه
کز بار خدا شادی جانش طلبیدیم
در عشق نظر کن که چه دادیم و چه دیدیم
زان پستهٔ خندان چه شکرها که نخوردیم
زان سرو خرامان چه ثمرها که نچیدیم
هر عقده که آن زلف دوتا داشت گشودیم
هر عشوه که آن چشم سیه کرد، خریدیم
هر باده که سیمین کف او داد، گرفتیم
هر نکته که شیرین لب او گفت شنیدیم
از خدمت جانانه، کمر بسته ستادیم
در ساحت میخانه، سراسیمه دویدیم
یک دم بر آن شاهد میخواره نشستیم
یک عمر به خون دل صد پاره تپیدیم
در عهد بتان آن چه وفا بود نمودیم
در عالم عشق آن چه بلا بود کشیدیم
زلف سیهش گفت که ما شام مرادیم
روی چو مهش گفت که ما صبح امیدیم
هر لحظه به زخمم نمکی ریخت دهانش
زین کان ملاحت چه نمکها که چشیدیم
صدبار زخم دل ما زد نمک، اما
یک بار لبان نمکینش نمکیدیم
خیاط وفا در ره آن سرو قباپوش
هر جامه که بر قامت ما دوخت دریدیم
آخر سر ما را به مکافات بریدند
در نامهٔ او بس که سر خامه بریدیم
چندان که در آفاق دویدیم فروغی
الا کرم شه نه شنیدیم و نه دیدیم
فخر همه شاهان عجم ناصردین شاه
کز بار خدا شادی جانش طلبیدیم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
توان شناخت ز خونی که ریخت بر رویم
که صید زخمی آن ترک سخت بازویم
امید طلعت او میبرد به هر جایم
هوای طرهٔ او میکشد به هر سویم
به هر چه مینگرم جلوهٔ تو میبینم
به هر که میگذارم قصهٔ تو میگویم
مجو خلاف رضای مرا که در همه عمر
به جز مراد تو هیچ از خدا نمیجویم
اگر چه نام برآوردهام به لاقیدی
ولی مقید آن حلقههای گیسویم
به حلقهای که سر زلف او دست افتد
مسلم است که مشک ختا نمیبویم
اگر وصال میسر شود، مگر نشود
به جای پا ز پی او به فرق میپویم
ملک به دیده کشد خاک من پس از مردن
اگر قبول کند خاک آن سر کویم
مرا که شیر نکردی شکار در میدان
کنون اسیر غزالان عنبرین مویم
ز مهر دوست فروغی چگونه شویم دست
مگر که دست به خون آب دیدگان شویم
که صید زخمی آن ترک سخت بازویم
امید طلعت او میبرد به هر جایم
هوای طرهٔ او میکشد به هر سویم
به هر چه مینگرم جلوهٔ تو میبینم
به هر که میگذارم قصهٔ تو میگویم
مجو خلاف رضای مرا که در همه عمر
به جز مراد تو هیچ از خدا نمیجویم
اگر چه نام برآوردهام به لاقیدی
ولی مقید آن حلقههای گیسویم
به حلقهای که سر زلف او دست افتد
مسلم است که مشک ختا نمیبویم
اگر وصال میسر شود، مگر نشود
به جای پا ز پی او به فرق میپویم
ملک به دیده کشد خاک من پس از مردن
اگر قبول کند خاک آن سر کویم
مرا که شیر نکردی شکار در میدان
کنون اسیر غزالان عنبرین مویم
ز مهر دوست فروغی چگونه شویم دست
مگر که دست به خون آب دیدگان شویم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
ما ز چشم تو مست یک نگهیم
بی خبر از خمار صبح گهیم
گر به باد فنا دهی ما را
سر مویت به عالمی ندهیم
حلقهدر گوش پیر میکدهایم
خانه بر دوش ملک پادشهیم
خاک میخانه آب حیوان است
همره ما بیا که خضر رهیم
خاک روب در سرای مغان
خاکسار بتان کج کلهیم
با وجود محیط رحمت دوست
کشتی جرم و لنگر گنهیم
دل به چشم سیاه او دادیم
تا نگوید کسی که دل سیهیم
پیش طفلی سپر بیفکندیم
با وجودی که مرد صد سیهیم
ریخت بر چهره جعد ریحان را
کز کمندش به هیچ رو نجهیم
دست ما را ببست نیروی عشق
که ز اندازه پا برون ننهیم
تا فروغی جمال او دیدیم
بی نیاز از فروغ مهر و مهیم
بی خبر از خمار صبح گهیم
گر به باد فنا دهی ما را
سر مویت به عالمی ندهیم
حلقهدر گوش پیر میکدهایم
خانه بر دوش ملک پادشهیم
خاک میخانه آب حیوان است
همره ما بیا که خضر رهیم
خاک روب در سرای مغان
خاکسار بتان کج کلهیم
با وجود محیط رحمت دوست
کشتی جرم و لنگر گنهیم
دل به چشم سیاه او دادیم
تا نگوید کسی که دل سیهیم
پیش طفلی سپر بیفکندیم
با وجودی که مرد صد سیهیم
ریخت بر چهره جعد ریحان را
کز کمندش به هیچ رو نجهیم
دست ما را ببست نیروی عشق
که ز اندازه پا برون ننهیم
تا فروغی جمال او دیدیم
بی نیاز از فروغ مهر و مهیم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
محبان را نصیب است از حبیبان
من حسرت کش از حسرت نصیبان
فغان کان گلبن سرکش ندارد
سری با نالههای عندلیبان
مرا گویند از آن رو دیده بربند
که فارغ باشی از پند ادیبان
دلی میباید از آهن کسی را
که بر بندد نظر زین دل فریبان
به چشم خود اگر بینی اجل را
از آن خوش تر که دیدار رقیبان
نمیماند شکیبم در محبت
چو میمیرد یکی از ناشکیبان
کشد سر در گریبان ماه و خورشید
چو بگشایی ز هم چاک گریبان
فروزان طلعت صبح سعادت
معنبر طرات شام غریبان
فروغی را به درد عشق کشتی
خلاصش کردی از ناز طبیبان
من حسرت کش از حسرت نصیبان
فغان کان گلبن سرکش ندارد
سری با نالههای عندلیبان
مرا گویند از آن رو دیده بربند
که فارغ باشی از پند ادیبان
دلی میباید از آهن کسی را
که بر بندد نظر زین دل فریبان
به چشم خود اگر بینی اجل را
از آن خوش تر که دیدار رقیبان
نمیماند شکیبم در محبت
چو میمیرد یکی از ناشکیبان
کشد سر در گریبان ماه و خورشید
چو بگشایی ز هم چاک گریبان
فروزان طلعت صبح سعادت
معنبر طرات شام غریبان
فروغی را به درد عشق کشتی
خلاصش کردی از ناز طبیبان
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
ای که ز آب زندگی لعل تو میدهد نشان
خیز و به دیدهام نشین، آتش دل فرو نشان
با همه جهد از آن کمر، هیچ نداشتم خبر
با همه سعی از آن دهن، هیچ نیافتم نشان
سر خوش و مست و بیهشم،در همه نشهای خوشم
بار فلک نمیکشم، از کرم سبوکشان
نزد حبیب کردهام قصهٔ درد اهل دل
پیش طبیب گفتهام صورت حال ناخوشان
من که به قوت جنون، سلسلهها گسستهام
بسته مرا به راستی زلف کج پریوشان
هر چه ز جور خوی تو، میگذرم ز روی تو
میکشدم به سوی تو، دست طلب کشان کشان
باده اگر نمیدهی خون مرا به جام کن
مرهم اگر نمینهی، زخم مرا نمک فشان
با تو می حرام را کرده حلال محتسب
چنگ بکوب و نی بزن، بوسه ببخش و می چشان
مرده اگر ندیدهای زنده جاودان شود
پای بنه مسیح وش بر سر خاک خامشان
طرهٔ عنبرین تو غالیه سای انجمن
پسته نوشخند تو نشئه فزای بیهشان
در غم رویت ای پری سوخته شد دل ملک
بس که رسید بر فلک آه جگر بر آتشان
تا دم باد صبح دم زلف تو میزند به هم
جمع چگونه میشود حال دل مشوشان
تا شده سیلی غمت علت سرخ روییام
رشک برند از این عمل، چهره به خون منقشان
ای که خدنگ شست تو کرده نشان دل مرا
چون نکنم ز دست تو شکوه به شاه جم نشان
وارث تاج و تخت جم، ناصردین شه عجم
کز پی خدمتش فلک بسته کمر ز کهکشان
آن که ز نور روی او یافته مهر زیب و فر
وان که ز خاک پای او جسته سپهر عز و شان
دادگرا دعای من کرده به دشمنان تو
آن چه نموده در جدل تیغ اجل به سرکشان
آن که فرامش از دلم هیچ نشد فروغیا
آه که شد ز خاطرش نام من از فرامشان
خیز و به دیدهام نشین، آتش دل فرو نشان
با همه جهد از آن کمر، هیچ نداشتم خبر
با همه سعی از آن دهن، هیچ نیافتم نشان
سر خوش و مست و بیهشم،در همه نشهای خوشم
بار فلک نمیکشم، از کرم سبوکشان
نزد حبیب کردهام قصهٔ درد اهل دل
پیش طبیب گفتهام صورت حال ناخوشان
من که به قوت جنون، سلسلهها گسستهام
بسته مرا به راستی زلف کج پریوشان
هر چه ز جور خوی تو، میگذرم ز روی تو
میکشدم به سوی تو، دست طلب کشان کشان
باده اگر نمیدهی خون مرا به جام کن
مرهم اگر نمینهی، زخم مرا نمک فشان
با تو می حرام را کرده حلال محتسب
چنگ بکوب و نی بزن، بوسه ببخش و می چشان
مرده اگر ندیدهای زنده جاودان شود
پای بنه مسیح وش بر سر خاک خامشان
طرهٔ عنبرین تو غالیه سای انجمن
پسته نوشخند تو نشئه فزای بیهشان
در غم رویت ای پری سوخته شد دل ملک
بس که رسید بر فلک آه جگر بر آتشان
تا دم باد صبح دم زلف تو میزند به هم
جمع چگونه میشود حال دل مشوشان
تا شده سیلی غمت علت سرخ روییام
رشک برند از این عمل، چهره به خون منقشان
ای که خدنگ شست تو کرده نشان دل مرا
چون نکنم ز دست تو شکوه به شاه جم نشان
وارث تاج و تخت جم، ناصردین شه عجم
کز پی خدمتش فلک بسته کمر ز کهکشان
آن که ز نور روی او یافته مهر زیب و فر
وان که ز خاک پای او جسته سپهر عز و شان
دادگرا دعای من کرده به دشمنان تو
آن چه نموده در جدل تیغ اجل به سرکشان
آن که فرامش از دلم هیچ نشد فروغیا
آه که شد ز خاطرش نام من از فرامشان
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
گشت فراق و وصل تو مرگ و بقای عاشقان
کشتی و زنده ساختی ای تو خدای عاشقان
بردهای از تبسمی نقد بقای اهل دل
کردهای از تغافلی قصد فنای عاشقان
تا لب خود گشودهای مستی ما فزودهای
ای لب باده نوش تو نشاه فزای عاشقان
با همه لاف زیرکی، بی خبرم ز خویشتن
تا شده چشم مست تو هوش ربای عاشقان
کارم اگر گره خورد، غم نخورم چرا که شد
زلف گرهگشای تو کارگشای عاشقان
دل ز بلای عاشقی یافت ره نجات را
ای تو نجات اهل دل وی تو بلای عاشقان
وقت نماز چون رود روی تو در حضور دل
کز خم ابروان شدی قبلهنمای عاشقان
ز ابروی چون کمان تو خون دلی روان نشد
تا نرسیده بر نشان تیر دعای عاشقان
هر نفس از جداییات میرسدم عقوبتی
ای شب انتظار تو روز جزای عاشقان
سینهٔ شرحه شرحهام شرح دهد فروغیا
جور و جفای مهوشان مهر و وفای عاشقان
کشتی و زنده ساختی ای تو خدای عاشقان
بردهای از تبسمی نقد بقای اهل دل
کردهای از تغافلی قصد فنای عاشقان
تا لب خود گشودهای مستی ما فزودهای
ای لب باده نوش تو نشاه فزای عاشقان
با همه لاف زیرکی، بی خبرم ز خویشتن
تا شده چشم مست تو هوش ربای عاشقان
کارم اگر گره خورد، غم نخورم چرا که شد
زلف گرهگشای تو کارگشای عاشقان
دل ز بلای عاشقی یافت ره نجات را
ای تو نجات اهل دل وی تو بلای عاشقان
وقت نماز چون رود روی تو در حضور دل
کز خم ابروان شدی قبلهنمای عاشقان
ز ابروی چون کمان تو خون دلی روان نشد
تا نرسیده بر نشان تیر دعای عاشقان
هر نفس از جداییات میرسدم عقوبتی
ای شب انتظار تو روز جزای عاشقان
سینهٔ شرحه شرحهام شرح دهد فروغیا
جور و جفای مهوشان مهر و وفای عاشقان
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
عرضه دادم در بر جانان وفای خویشتن
زیر تیغ امتحان رفتن به پای خویشتن
تا نگردد خون من در حشر دامن گیر او
اول از قاتل گرفتم خون بهای خویشتن
آخر از دست جفایش چاک کردم سینه را
خود به دست خویشتن دام سزای خویشتن
تیره شد روزم ز تاثیر دعای نیم شب
بین چهها میبینم از دست دعای خویشتن
کام اگر خواهی ز کام خویش بگذر زان که ما
با رضای او گذشتیم از رضای خویشتن
گر تو با شمشیر روزی بر سرم خواهی گذشت
حاجت دیگر نخواهم از خدای خویشتن
گر تو با شمشیر روزی بر سرم خواهی گذشت
حاجت دیگر نخواهم از خدای خویشتن
کاش میماندی زمانی بر مراد اهل دل
تا نماند مدعی بر مدعای خویشتن
رشته عمر بلندم سر به کوتاهی نهاد
تا گسستی دستم از زلف رسای خویشتن
عاشق صادق فروغی گر بردنش سر به تیغ
رشته الفت نبرد ز آشنای خویشتن
زیر تیغ امتحان رفتن به پای خویشتن
تا نگردد خون من در حشر دامن گیر او
اول از قاتل گرفتم خون بهای خویشتن
آخر از دست جفایش چاک کردم سینه را
خود به دست خویشتن دام سزای خویشتن
تیره شد روزم ز تاثیر دعای نیم شب
بین چهها میبینم از دست دعای خویشتن
کام اگر خواهی ز کام خویش بگذر زان که ما
با رضای او گذشتیم از رضای خویشتن
گر تو با شمشیر روزی بر سرم خواهی گذشت
حاجت دیگر نخواهم از خدای خویشتن
گر تو با شمشیر روزی بر سرم خواهی گذشت
حاجت دیگر نخواهم از خدای خویشتن
کاش میماندی زمانی بر مراد اهل دل
تا نماند مدعی بر مدعای خویشتن
رشته عمر بلندم سر به کوتاهی نهاد
تا گسستی دستم از زلف رسای خویشتن
عاشق صادق فروغی گر بردنش سر به تیغ
رشته الفت نبرد ز آشنای خویشتن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
شعار عشق بازان چیست، خوبان را دعا کردن
قفا خوردن، پی افشردن، جفا بردن، وفا کردن
کمال کامرانی در محبت چیست میدانی
بتی را پادشاهی دادن و خود را گدا کردن
به چشم پاک بنگر مجمع پاکیزهرویان را
که در کیش نظربازان، خطا باشد خطا کردن
حضورت گر نبودهاست آن خم ابروی محرابی
نماز کردهات را راستی باید قضا کردن
قیامت قامتی با صدهزاران ناز میگوید
که می باید قیامت را از این قامت بنا کردن
دلا باید گرفتن دامن بالا بلندی را
تن آسوده را چندی گرفتار بلا کردن
مبارک طلعتی تا میرسد از دور میگویم
که صبح عید نوروز است میباید صفا کردن
ز دیوان قضا تا چند خواهد شد نصیب من
ز کوی دوست رفتن، چشم حسرت بر قفا کردن
وجودم در حقیقت زندهٔ جاوید خواهد شد
که باید روی جانان دیدن و جان را فدا کردن
محب صادق از جانان به جز جانان نمیخواهد
که حیف است از خدا چیزی تمنا جز خدا کردن
چنان با تار زلف بسته دل پیوند الفت را
که نتوان یک سر مویش ز یکدیگر جدا کردن
فروغی را مگر گویا کند آن منطق شیرین
وگرنه هیچ نتواند ثنای پادشا کردن
خدیو نکته پرور ناصرالدین شاه معنیدان
که کام نکته سنجان را ازو باید روا کردن
بلنداختر شهنشاهی که درگاه جلالش را
گهی باید دعا گفتن، گهی باید ثنا کردن
قفا خوردن، پی افشردن، جفا بردن، وفا کردن
کمال کامرانی در محبت چیست میدانی
بتی را پادشاهی دادن و خود را گدا کردن
به چشم پاک بنگر مجمع پاکیزهرویان را
که در کیش نظربازان، خطا باشد خطا کردن
حضورت گر نبودهاست آن خم ابروی محرابی
نماز کردهات را راستی باید قضا کردن
قیامت قامتی با صدهزاران ناز میگوید
که می باید قیامت را از این قامت بنا کردن
دلا باید گرفتن دامن بالا بلندی را
تن آسوده را چندی گرفتار بلا کردن
مبارک طلعتی تا میرسد از دور میگویم
که صبح عید نوروز است میباید صفا کردن
ز دیوان قضا تا چند خواهد شد نصیب من
ز کوی دوست رفتن، چشم حسرت بر قفا کردن
وجودم در حقیقت زندهٔ جاوید خواهد شد
که باید روی جانان دیدن و جان را فدا کردن
محب صادق از جانان به جز جانان نمیخواهد
که حیف است از خدا چیزی تمنا جز خدا کردن
چنان با تار زلف بسته دل پیوند الفت را
که نتوان یک سر مویش ز یکدیگر جدا کردن
فروغی را مگر گویا کند آن منطق شیرین
وگرنه هیچ نتواند ثنای پادشا کردن
خدیو نکته پرور ناصرالدین شاه معنیدان
که کام نکته سنجان را ازو باید روا کردن
بلنداختر شهنشاهی که درگاه جلالش را
گهی باید دعا گفتن، گهی باید ثنا کردن