عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
رهنمون
بود با اهریمنان دانشفزون
پختن و معماری و رمی و فسون
خط و رسم وپوشش و بافندگی
پای کوبی، می کشی، خوانندگی
با دگر علم و فنون
چهر آنان سر بسر بیموی بود
نسل زیبا روی ناخوش خوی بود
مرد و زن زیبا رخ و سیمینهتن
زن چو مردانسادهومردانچو زن
جمله با مکر و فسون
اصلشانافراشته، لیکن دیوخوی
بیوفا طبع و هوسران و دوروی
تندحس و زود رنج و گرمجوش
بیتفکر، کمخرد، بسیارهوش
صبرکم، شهوت فزون
حیله و حرص و دروغ و آز و کین
مستیو شب گردی و قتل وکمین
احتکار و ارتشاء و اختلاس
جنگ و دعوی داری و جبن و هران
رندی و رشک و جنون
آدمیزادان فقیر و بردبار
مهربان و سادهلوح و راستکار
مرد و زن سرگرم کار وکسب نان
روز در صحرا و شب در آشیان
خوش دل و صافی درون
شغل آنان ورزش و برزیگری
گاوداری و مواشی پروری
خانه هاشان خیمه و غار و درخت
کرده از چرم ددان انبان و رخت
حربهشان سنگ و ستون
جمله با هم، همتبار و همبنه
یکدل و یکروی همچون آینه
در خورش انباز و درکوشش رفیق
پیر و برنا همدم ویار و شفیق
از درون و از برون
کرده بر هردوره پیری مهتری
جسته خواهر با برادر همسری
هر پسر کاو مهتر ابنا بُدی
جانشین و وارث بابا شدی
چون پدر گشتی نگون
مهتیبن فرزند پیر اولین
پادشا بودی بر اقوام کهین
مان و ویس و زند زیردست او
جمله دهیو بسته و پابست او
پیش دهیوپد زبون
کوچکان محکوم پیر خانمان
خانمانها زیر حکم خاندان
خاندانها تابع زندو بدند
زندوان فرمانبر دهیو بدند
شد به دهیو رهنمون
ز انقلابات طبیعت، خیل خیل
رعد و برق و لرزه و طوفان و سیل
قوم را گه بیم و گه امید بود
تکیهگهشان آتش و خورشید بود
وین سپهر نیلگون
لشکری مرد و زن و برنا و پیر
بر زمین هندوان شد جایگیر
جنگخونین هر طرف بالاگرفت
سنگها درکاسهٔ سر جا گرفت
ریخت از هرکاسه خون
پختن و معماری و رمی و فسون
خط و رسم وپوشش و بافندگی
پای کوبی، می کشی، خوانندگی
با دگر علم و فنون
چهر آنان سر بسر بیموی بود
نسل زیبا روی ناخوش خوی بود
مرد و زن زیبا رخ و سیمینهتن
زن چو مردانسادهومردانچو زن
جمله با مکر و فسون
اصلشانافراشته، لیکن دیوخوی
بیوفا طبع و هوسران و دوروی
تندحس و زود رنج و گرمجوش
بیتفکر، کمخرد، بسیارهوش
صبرکم، شهوت فزون
حیله و حرص و دروغ و آز و کین
مستیو شب گردی و قتل وکمین
احتکار و ارتشاء و اختلاس
جنگ و دعوی داری و جبن و هران
رندی و رشک و جنون
آدمیزادان فقیر و بردبار
مهربان و سادهلوح و راستکار
مرد و زن سرگرم کار وکسب نان
روز در صحرا و شب در آشیان
خوش دل و صافی درون
شغل آنان ورزش و برزیگری
گاوداری و مواشی پروری
خانه هاشان خیمه و غار و درخت
کرده از چرم ددان انبان و رخت
حربهشان سنگ و ستون
جمله با هم، همتبار و همبنه
یکدل و یکروی همچون آینه
در خورش انباز و درکوشش رفیق
پیر و برنا همدم ویار و شفیق
از درون و از برون
کرده بر هردوره پیری مهتری
جسته خواهر با برادر همسری
هر پسر کاو مهتر ابنا بُدی
جانشین و وارث بابا شدی
چون پدر گشتی نگون
مهتیبن فرزند پیر اولین
پادشا بودی بر اقوام کهین
مان و ویس و زند زیردست او
جمله دهیو بسته و پابست او
پیش دهیوپد زبون
کوچکان محکوم پیر خانمان
خانمانها زیر حکم خاندان
خاندانها تابع زندو بدند
زندوان فرمانبر دهیو بدند
شد به دهیو رهنمون
ز انقلابات طبیعت، خیل خیل
رعد و برق و لرزه و طوفان و سیل
قوم را گه بیم و گه امید بود
تکیهگهشان آتش و خورشید بود
وین سپهر نیلگون
لشکری مرد و زن و برنا و پیر
بر زمین هندوان شد جایگیر
جنگخونین هر طرف بالاگرفت
سنگها درکاسهٔ سر جا گرفت
ریخت از هرکاسه خون
ملکالشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
گفتن حدیث عشق پریزاد
از پری بانو، رسولی ارجمند
زی تو آید، ای شهنشاه بلند
دیو زادی، گربزی، خودکامهای
هدیهها آرد برت با نامهای
تا رهاند شه ز بند
لیک بانو گویدت: بیدار باش
من درین کارم تو هم برکار باش
بند خود مگسل زپای شوی من
تا مگرآن شوی ناخوشروی من
گیرد از بند تو پند
صرصرسوزان سموم قهر اوست
آب دریا ناگوار از زهر اوست
وز دم سردش به صحرای شمال
زندگانی شد ز برف و یخ وبال
بس که کرد افسون و فند
دشمن اردیبهشت و بهمن است
خصم هرمزد است و خود اهریمن است
از حسد اوکشت گاو ایوداد
خورد از بیداد، کیومرث راد
در زمین نکبت فکند
کژدم و موش و وزغ، زنبور و گرگ
موریانه، و اژدر و مار بزرگ
اشپش و ساس و جُراد و کیک و سِن
پشه و مور و مگس، کرم عفن
ساخت از بهرگزند
پیش یزدان خودسریها کرد او
در جهان پتیارهها آورد او
با جلال کبریایی دشمن است
وز ازل با روشنایی دشمن است
هست تاربکی پسند
روز و شب دیو دروغش همنشین
همدمش دیو فریب و آز و کین
دیو جبن و کاهلی همراز او
خواب و سستی روز و شب انباز او
دشمن امشاسفند
علم و دستان و فسون و مکر و فن
حکمت و استادی و دیگر سنن
کیمیا و هندسه، نقش و نگار
انتظامات و حقوق بیشمار
وین بناهای بلند
جمله او آورد و او تدبیر کرد
تا جوانان را ز محنت پیر کرد
کینه و خودخواهی و فخر و غرور
عجب و کبر و کشورآرایی و زور
خنجر و تیر و کمند
دشمن سلم و خضوع و سادگی است
خصم بیآزاری و افتادگی است
دشمن بیقیدی و خرسندی است
عاشق هوش و دها و رندی است
مایل ترفند و فند
فکر آزادی و عیاشی از اوست
علم طراری و قلاشی از اوست
کینهتوزی بازی پیوست اوست
وین ورق همواره اندر دست اوست
چون حریص آزمند
ملک ایران ویژه از او شد خراب
شد ز زهرش بوستانهاتان سراب
شد چراگاهان به پایش پی سپر
راغها گشت از دمش زیر و زبر
باغها از بیخ کند
پیش از این اندر زمین، جن و پری
با ملایک داشتندی همسری
لطف حق ما را چراغ راه بود
فقر و آسایش به ما همراه بود
بیخبر از چون و چند
فارغ از عجب و غرور و کبریا
غافل از آزادی و کید و ریا
از جمال و زیب و زینت بیخبر
دل تهی از حرص و غمهای دگر
چون به صحرا گوسفند
اهرمن آورد بحث و ذوق و حال
خط و شعر و منطق و علمالجمال
علم کسب ثروت و فرماندهی
شد به علم عشقبازی منتهی
در جهان آتش فکند
نورخورشید از سما او کرد دور
نیمروزان شد از او تاری چو گور
همچنین در باختر نیرنگ ساخت
کوهها از برف و یخ چون سنگ ساخت
بیخ آبادی بکند
با زنان او گفت کآرایش کنید
خوبش را در چشم مردان افکنید
مرد را او نطق و ذوق شعر داد
در پیام و لابهاش کرد اوستاد
تاکشد زن را به بند
من ز اهریمن شدم زآن رو نفور
بر تو دل بربستهام از راه دور
لیکن این دیوان که نزدیک منند
جملگی بر سیرت اهریمنند
کردشان باید نژند
این دبیر من یکی پتیاره است
صاحب مکر و فریب و چاره است
کوش تا او را فریبی در سخن
و این چنین پاسخ فرستی پیش من
ای خدیو دیوبند!
زی تو آید، ای شهنشاه بلند
دیو زادی، گربزی، خودکامهای
هدیهها آرد برت با نامهای
تا رهاند شه ز بند
لیک بانو گویدت: بیدار باش
من درین کارم تو هم برکار باش
بند خود مگسل زپای شوی من
تا مگرآن شوی ناخوشروی من
گیرد از بند تو پند
صرصرسوزان سموم قهر اوست
آب دریا ناگوار از زهر اوست
وز دم سردش به صحرای شمال
زندگانی شد ز برف و یخ وبال
بس که کرد افسون و فند
دشمن اردیبهشت و بهمن است
خصم هرمزد است و خود اهریمن است
از حسد اوکشت گاو ایوداد
خورد از بیداد، کیومرث راد
در زمین نکبت فکند
کژدم و موش و وزغ، زنبور و گرگ
موریانه، و اژدر و مار بزرگ
اشپش و ساس و جُراد و کیک و سِن
پشه و مور و مگس، کرم عفن
ساخت از بهرگزند
پیش یزدان خودسریها کرد او
در جهان پتیارهها آورد او
با جلال کبریایی دشمن است
وز ازل با روشنایی دشمن است
هست تاربکی پسند
روز و شب دیو دروغش همنشین
همدمش دیو فریب و آز و کین
دیو جبن و کاهلی همراز او
خواب و سستی روز و شب انباز او
دشمن امشاسفند
علم و دستان و فسون و مکر و فن
حکمت و استادی و دیگر سنن
کیمیا و هندسه، نقش و نگار
انتظامات و حقوق بیشمار
وین بناهای بلند
جمله او آورد و او تدبیر کرد
تا جوانان را ز محنت پیر کرد
کینه و خودخواهی و فخر و غرور
عجب و کبر و کشورآرایی و زور
خنجر و تیر و کمند
دشمن سلم و خضوع و سادگی است
خصم بیآزاری و افتادگی است
دشمن بیقیدی و خرسندی است
عاشق هوش و دها و رندی است
مایل ترفند و فند
فکر آزادی و عیاشی از اوست
علم طراری و قلاشی از اوست
کینهتوزی بازی پیوست اوست
وین ورق همواره اندر دست اوست
چون حریص آزمند
ملک ایران ویژه از او شد خراب
شد ز زهرش بوستانهاتان سراب
شد چراگاهان به پایش پی سپر
راغها گشت از دمش زیر و زبر
باغها از بیخ کند
پیش از این اندر زمین، جن و پری
با ملایک داشتندی همسری
لطف حق ما را چراغ راه بود
فقر و آسایش به ما همراه بود
بیخبر از چون و چند
فارغ از عجب و غرور و کبریا
غافل از آزادی و کید و ریا
از جمال و زیب و زینت بیخبر
دل تهی از حرص و غمهای دگر
چون به صحرا گوسفند
اهرمن آورد بحث و ذوق و حال
خط و شعر و منطق و علمالجمال
علم کسب ثروت و فرماندهی
شد به علم عشقبازی منتهی
در جهان آتش فکند
نورخورشید از سما او کرد دور
نیمروزان شد از او تاری چو گور
همچنین در باختر نیرنگ ساخت
کوهها از برف و یخ چون سنگ ساخت
بیخ آبادی بکند
با زنان او گفت کآرایش کنید
خوبش را در چشم مردان افکنید
مرد را او نطق و ذوق شعر داد
در پیام و لابهاش کرد اوستاد
تاکشد زن را به بند
من ز اهریمن شدم زآن رو نفور
بر تو دل بربستهام از راه دور
لیکن این دیوان که نزدیک منند
جملگی بر سیرت اهریمنند
کردشان باید نژند
این دبیر من یکی پتیاره است
صاحب مکر و فریب و چاره است
کوش تا او را فریبی در سخن
و این چنین پاسخ فرستی پیش من
ای خدیو دیوبند!
ملکالشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
شگفتی تهمورث از دیدن کنیزان
دید تهمورث چو بر آن دوکنیز
گفت با شیدسپ کای پیر عزیز
این دو دختر را جمالی بیمرست
یا پری خود ز آدمی زیباتر است
همچو من بنگر تو نیز
گفت شیدسپ ای جهان را روشنی
دور باش از فکرت اهریمنی
این نگار و نقش دیو رهزن است
و آب و رنگ خامهٔ اهریمن است
در حقیقت نیست چیز
نقش بیرون از فرشته یادگار
وز درون دیوند و دیوی نابکار
این نکورویان تمامی از برون
راستبالایند و زیبا، وز درون
کجخیال و بیتمیز
بانوان ما رفیق شوهرند
عاشق و یار و شفیق شوهرند
گرچه لطفی نیست در دیدارشان
بر سر لطف است و خوبی کارشان
نزدشان شوهر عزیز
وین پریرویان پریزادند و بس
وز جمال و حسن خود شادند و بس
نزد ایشان پارسایی هیچ نیست
کارشان جز خودنمایی هیچ نیست
با دو زلف مشکبیز
زین دو دلبر بهترند آن دو هیون
زان که خوبند از برون و از درون
اسب خوب از جنگ بیرونت کشد
جفت بد بر تخت در خونت کشد
با سر شمشیر تیز
من اگر بودم به جای پادشاه
این دو زن را راندمی زین بارگاه
شاه گفت این زفترویی خود مباد
کآدمیزاد از زن و اسب است شاد
زن سپید و اسب دیز
این زمان آمد دوان از کوهسار
بانوی ایران اناهیت از شکار
نیمهتن پوشیده در چرم پلنگ
ساقو زانو، کتفو باز و لعلرنگ
چون گوزنی گورخیز
گردنی کوته، رخی ناگوشتمند
بینیای چون بینی آهو بلند
خوشهخوشه موی سر مالان به پشت
چشمها کوچک، لب زیرین درشت
نیزهٔ بر کف قطرهریز
آمد و دید آن دو اسب و آن دو زن
شاه با شیدسپ مشغول سخن
گوید این یک: زن بران، مرکب بدار
گوید آن یک: درخورند اینهرچهار
این دو اسب و دو کنیز
رفت نزدیک کنیزان چگل
آن فرشته طلعتان دیو دل
چون گلسوریلطیف و تازهروی
چونسمنپاک و چو نسرین مشکبوی
چون گهر نغز و تمیز
آندواز بیمش بلرزیدند سخت
چونزطوفانیقوی، شاخ درخت
لیکناهید از عطوفت خندخند
گفت کاین دو خوبرو زان منند
زآن شه دیگرجهیز
با دو بازو هر دو را در برگرفت
بوسهای از لعل هریک برگرفت
...
...
...
گفت با شیدسپ کای پیر عزیز
این دو دختر را جمالی بیمرست
یا پری خود ز آدمی زیباتر است
همچو من بنگر تو نیز
گفت شیدسپ ای جهان را روشنی
دور باش از فکرت اهریمنی
این نگار و نقش دیو رهزن است
و آب و رنگ خامهٔ اهریمن است
در حقیقت نیست چیز
نقش بیرون از فرشته یادگار
وز درون دیوند و دیوی نابکار
این نکورویان تمامی از برون
راستبالایند و زیبا، وز درون
کجخیال و بیتمیز
بانوان ما رفیق شوهرند
عاشق و یار و شفیق شوهرند
گرچه لطفی نیست در دیدارشان
بر سر لطف است و خوبی کارشان
نزدشان شوهر عزیز
وین پریرویان پریزادند و بس
وز جمال و حسن خود شادند و بس
نزد ایشان پارسایی هیچ نیست
کارشان جز خودنمایی هیچ نیست
با دو زلف مشکبیز
زین دو دلبر بهترند آن دو هیون
زان که خوبند از برون و از درون
اسب خوب از جنگ بیرونت کشد
جفت بد بر تخت در خونت کشد
با سر شمشیر تیز
من اگر بودم به جای پادشاه
این دو زن را راندمی زین بارگاه
شاه گفت این زفترویی خود مباد
کآدمیزاد از زن و اسب است شاد
زن سپید و اسب دیز
این زمان آمد دوان از کوهسار
بانوی ایران اناهیت از شکار
نیمهتن پوشیده در چرم پلنگ
ساقو زانو، کتفو باز و لعلرنگ
چون گوزنی گورخیز
گردنی کوته، رخی ناگوشتمند
بینیای چون بینی آهو بلند
خوشهخوشه موی سر مالان به پشت
چشمها کوچک، لب زیرین درشت
نیزهٔ بر کف قطرهریز
آمد و دید آن دو اسب و آن دو زن
شاه با شیدسپ مشغول سخن
گوید این یک: زن بران، مرکب بدار
گوید آن یک: درخورند اینهرچهار
این دو اسب و دو کنیز
رفت نزدیک کنیزان چگل
آن فرشته طلعتان دیو دل
چون گلسوریلطیف و تازهروی
چونسمنپاک و چو نسرین مشکبوی
چون گهر نغز و تمیز
آندواز بیمش بلرزیدند سخت
چونزطوفانیقوی، شاخ درخت
لیکناهید از عطوفت خندخند
گفت کاین دو خوبرو زان منند
زآن شه دیگرجهیز
با دو بازو هر دو را در برگرفت
بوسهای از لعل هریک برگرفت
...
...
...
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۸۴ - جنگ داخلی و دشمن خارجی
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۸۹ - زینت مرد
زینت مرد به عقل است و هنر
نی به پوشاک وجلال و فرّهی
دیدهام دانشورانی با خرد
در لباس ژنده چون عبد رهی
نیز دیدم سفلگانی بی کمال
کرده بر تن جامهٔ شاهنشهی
پوشش عالی نشان عقل نیست
فرق باشد از ورم تا فربهی
بیبها باشد لباسی کاندر او
نیست غیر از احمقی و ابلهی
کیسهٔ کرباس باشد پر بها
چون در او ریزند زرّ دهدهی
جاهل اندر جامهٔ فاخر بود
کیسهٔ ابریشمین، اما تهی
نی به پوشاک وجلال و فرّهی
دیدهام دانشورانی با خرد
در لباس ژنده چون عبد رهی
نیز دیدم سفلگانی بی کمال
کرده بر تن جامهٔ شاهنشهی
پوشش عالی نشان عقل نیست
فرق باشد از ورم تا فربهی
بیبها باشد لباسی کاندر او
نیست غیر از احمقی و ابلهی
کیسهٔ کرباس باشد پر بها
چون در او ریزند زرّ دهدهی
جاهل اندر جامهٔ فاخر بود
کیسهٔ ابریشمین، اما تهی
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۹۰ - نیکنامی
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
آیین زرتشت
چنین گفت در گاتها زردهشت
که بر دیو ریمن نمایید پشت
دروغ است همدست اهریمنا
ابا هر بدی دست در گردنا
به یزدان نیکی دهش بگروند
دروغ از فریبندگان مشنوید
به هرمزد والا نماز آورید
به یزدان یکایک نیاز آورید
گوش نیک دارید و نیکومنش
کزین دو به نیکی گراید کنش
چو پندار شد خوب و گفتار خوب
شود بی گمان کار وکردار خوب
به نیکو منشت و گوشت و کنشت
بیارای خود را چو خرم بهشت
برون و درون هر دو شایسته به
نهاد خوش و خوی بایسته به
سخن خوب و دل خوب و خوش کار کرد
چو این هرسه شد خوب،خوبست مرد
نیت گر بود خوب و گفتار بد
درختی است خوش کاورد بار بد
منش گر بود زشت و گفتار نغز
اناریست خوش ظاهر و ترش مغز
مکن بد اگرچه نهپیدا بود
که پیروزی دیو شیدا بود
روان و تن خویش ورزنده دار
به ورزیگری کشور ارزنده دار
تن لاغر و خاک نادیده ورز
ندارد به نزد جهاندار ارز
اگر گرسنه روزی آری به شب
گناهست نزدیک دادار رب
گناهیست کان را ستغفار نه
زمین تشنه و آدمی گرسنه
برون آرکهریز و آب روان
بر آن آب بنشان نهال جوان
برافشان بهر مهر مه تخم پاک
که درتیر مه زر ستانی ز خاک
میفکن درختی که بار آورد
هم آن راکجا سایه می گسترد
که بر دیو ریمن نمایید پشت
دروغ است همدست اهریمنا
ابا هر بدی دست در گردنا
به یزدان نیکی دهش بگروند
دروغ از فریبندگان مشنوید
به هرمزد والا نماز آورید
به یزدان یکایک نیاز آورید
گوش نیک دارید و نیکومنش
کزین دو به نیکی گراید کنش
چو پندار شد خوب و گفتار خوب
شود بی گمان کار وکردار خوب
به نیکو منشت و گوشت و کنشت
بیارای خود را چو خرم بهشت
برون و درون هر دو شایسته به
نهاد خوش و خوی بایسته به
سخن خوب و دل خوب و خوش کار کرد
چو این هرسه شد خوب،خوبست مرد
نیت گر بود خوب و گفتار بد
درختی است خوش کاورد بار بد
منش گر بود زشت و گفتار نغز
اناریست خوش ظاهر و ترش مغز
مکن بد اگرچه نهپیدا بود
که پیروزی دیو شیدا بود
روان و تن خویش ورزنده دار
به ورزیگری کشور ارزنده دار
تن لاغر و خاک نادیده ورز
ندارد به نزد جهاندار ارز
اگر گرسنه روزی آری به شب
گناهست نزدیک دادار رب
گناهیست کان را ستغفار نه
زمین تشنه و آدمی گرسنه
برون آرکهریز و آب روان
بر آن آب بنشان نهال جوان
برافشان بهر مهر مه تخم پاک
که درتیر مه زر ستانی ز خاک
میفکن درختی که بار آورد
هم آن راکجا سایه می گسترد
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۲
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۴
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۵
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۶
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۷
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۸
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۱
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۲
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۳
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۴، ۱۵
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۶