عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵
یاد تو کنم دلم چنان برخیزد
که امید به کلی از جهان برخیزد
آیا بودا که از میان من و تو
ما بین فراق از میان بر خیزد
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹
برخیز که عاشقان به شب راز کنند
گرد در و بام دوست پرواز کنند
هر جا که دری بود به شب در بندند
الا در عاشقان که شب باز کنند
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۳
هر گه که دلم با غمت انباز شود
صد در ز طرب بر رخ من باز شود
به زان نبود که جان فدای تو کنم
تیهو چو فدای باز شود باز شود
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۷
تاریک شد از هجر دل افروزم، روز
شب نیز شد از آه جهان سوزم، روز
شد روشنی از روز و سیاهی ز شبم
اکنون نه شبم شب است، نه روزم روز
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۸
کو دل که بداند نفسی اسرارش
کو گوش که بشنود دمی گفتارش
معشوق جمال می‌نماید شب و روز
کو دیده که بر خورد از آن دیدارش
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۷
معشوقه عیان بود، نمی دانستم
با ما به میان بود، نمی دانستم
گفتم به طلب مگر به جایی برسم
خود تفرقه آن بود، نمی دانستم
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۳
از عشق تو بهره نیست جز سرزنشم
بی آنکه به جای هیچ کس بد کنشم
هر چیز که ناخوش است، این زندگی‌ام
چون از پی توست، من بدان خوش منشم
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۶
از روی تو شاد شد دل غمگینم
من چون رخ تو به دیگری بگزینم؟
در تو نگرم، صورت خود می یابم
در خود نگرم، همه تو را می بینم
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۰
گویند کز این جهان مگر شادم من
یا خود ز عدم برای این زادم من
مقصود من از هر دو جهان وصل تو بود
ور نه ز وجود و عدم آزادم من
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۰
ای تو به مجردی نرفته گامی
چه‌ات زهرهٔ آن بود که جویی کامی
تو درد فراق نیمه شب برده نه‌ای
در صحبت او کجا رسی تا خامی
باباافضل کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
ای پریشان کرده عمدا، زلف عنبربیز را
بر دل من دشنه داده غمزهٔ خونریز را
شد فروزان آتش سودایت اندر جان و دل
درفکن در جام بی رنگ، آب رنگ آمیز را
می پیاپی، بی محابا ده، میندیش از حریف
یاد می‌دار این دو بیت گفتهٔ دست آویز را
گر حریفی از دمادم سر بپیجاند رواست
بر کف من نه، که پور زال به شبدیز را
جان من می را و قالب خاک را و دل تو را
وین سر طناز پر وسواس تیغ تیز را
باباافضل کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
سرگشته وار بر تو گمان خطا برم
بی آنکه هیچ راه به چون و چرا برم
از جان و از تنم نتوانم به شرح گفت
کاندر رهت، ز هر دو، چه مایه بلا برم
من رخت بینوایی تن بر کجا نهم؟
من جان زینهاری خود را کجا برم؟
دانم که در دلی و جدا نیست دل ز تو
لیکن به دل چگونه، بگو، ره فرا برم
دل نیز گم شده است و ندانم کنون که من
بی دل به نزد تو نبرم راه، یا برم
گویند راه بردی از او، باز ده نشان
آری دهم نشانی از آن، لیک تا برم
در جستن‌ام همیشه که در جست وجوی تو
ره زی بقا اگر نبرم، زی فنا برم
من بی تو نیستم، من و خود را نیابم ایج
گر بر زمین بدارم، اگر بر هوا برم
مگذار نزد خویشم اگر هیچ زین سپس
من نام ما و من به صواب و خطا برم
ما از کجا و من ز کجا، ما و من تویی
بیهوده چند نام من و نام ما برم
باباافضل کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
رنگ از گل رخسار تو گیرد گل خود روی
مشک از سر زلفین تو دریوزه کند بوی
شمشاد ز قدّت به خم، ای سرو دل آرا
خورشید ز رویت دژم، ای ماه سخن گوی
از شرم قدت سرو فرومانده به یک جای
وز رشک رخت ماه فتاده به تکاپوی
با من به وفا هیچ نگشته دل تو رام
با انده هجران تو کرده دل من خوی
ناید سخنم در دل تو، ز آنکه به گفتار
نتوان ستدن قلعه‌ای از آهن و از روی
ز آن است گل و نرگس رخسار تو سیراب
کز دیده روان کرده‌ام از مهر تو صد جوی
تا بوک سزاوار شوی دیدن او را
ای دیده تو خود را به هزار آب همی شوی
ای دل چه شوی تنگ، چو در توست نشستن
خواهی که ورا یابی، در خون خودش جوی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - منقبت
دی دیدم آن نگار سهی قد را
بر رخ شکسته زلف مجعد را
در خوی گرفته عارض گلگون را
در می نهفته ورد مورد را
از جادوئی نهفته بلعل اندر
تابان دو رشته در منضد را
بگشوده بهر بستن کار من
بشکسته زلفکان معقد را
در تاب زلف و ابروی او دیدم
تیغ سلیل و درع مزرد را
گفتم ز دام زلف رهائی بخش
این خاطر پریش مقید را
گفتا دلت رها کنم ارگوئی
از جان و دل مدیح محمد را
سر خیل انبیا که صفات او
حیران نموده عقل مجرد را
حق از ازل به مهر و ولای او
با خلق بسته عهد مؤکد را
پیغمبران به مدرس فضل او
حاضر شوند خواندن ابجد را
با بغض او فریشته گر باشد
گو پذیره نار موقد را
ور زانکه با ولاش بود شیطان
گو کن گذاره خلد مخلد را
قانون نهاد و شرع پدید آورد
و آراست‌ملک و دولت سرمد را
قانون او گرفت همه گیتی
چون تندباد، وادی و فدفد را
وانکس که سر ز طاعت او برتافت
گردن نهاد تیغ مهند را
ایزد از او به خلق نمود امروز
احسان بی‌نهایت و بی‌حد را
فر قدوم فرخ او بشکست
آن کسروی بنای مشید را
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - شکوه و تفاخر
کند از جا عاقبت سیلاب چشم تر مرا
همتی یاران که بگذشته است آب از سر مرا
آتشی سوزنده‌ام‌، وین گیتی آتش‌پرست
هر زمان پنهان کند در زیر خاکستر مرا
از تف سوزنده آهم گرم بگدازد چو موم
گر نهد یاجوج پیش سد اسکندر مرا
گر نکردی جامه وکفش وکله، سنگین تنم
چون گیاه خشک برکندی ز جا صرصر مرا
کاشکی یک روز برکندی ز جا این تندباد
وندر افکندی درون خانهٔ دلبر مرا
از غم نادیدنت اندام من چو موی شد
کس نخواهد دید از بس لاغری‌، دیگر مرا
گر به رحم آیی و خواهی روی بنمایی به من
مشکل ار پیدا کنی با این تن لاغر مرا
خوی با نسرین و سیسنبرگرفتم‌، کاین دو یار
می کنند از روی و از مویت حکایت مر مرا
گر به خانم بگذری بینی به پیش مرز گل
چون گیا پیچیده بر نسرین و سیسنبر مرا
سوی من بود تو باد آورد، زین حسرت رقیب
حیله سازد تا درافتد کار با داور مرا
یافتم گنجی وز آن ترسم که روز داوری
جنگ با داور فتد زین گنج بادآور مرا
بر سر من گر نبودی از خیالت نیتی
اندرین بیغوله جان می‌آمدی بر سر مرا
دوستان رفتند ازین کشور، رقیبان همتی
تا مگر بیرون کند سلطان ازین کشور مرا
گر به مصر و شام باشم یا به بغداد و دین
می‌دهند از قدردانی جا به روی سر مرا
ور به سوی برلن و پاریس و لندن بگذرم
صیت فضلم کیسه پرسازد ز سیم و زر مرا
ور به پاس هم‌زبانی جانب کابل شوم
دوستاران ادب بر سر نهند افسار مرا
وز تخارستان مراگر دور سازد خصم دون
هست نزد ازبک و تاجیک جاه و فر مرا
بر در خوقند و فرغانه است خان و مان مرا
بر لب جیحون و آمو‌یه است آبشخور مرا
دوستانی دارم اندر خطهٔ صقلاب و روم
کز وفا مانند جان گیرند اندر بر مرا
هر کجا گیرم قلم در دست و بگشایم زبان
چون سخن‌، گیرند دانایان ز یکدیگر مرا
درکلام پارسی امروز شخص اولم
وز فنون مختلف باشد بسی زیور مرا
تا زبان پارسی زنده است من هم زنده‌ام
ور به خنجر حاسد دون بر درد حنجر مرا
سابقم در هر هنر چون ابرش تازی‌نژاد
خوار دارد لاجرم این دهر خرپرور مرا
تا گران بد گوهر دانش‌، گرامی داشتند
کارفرمایان دانشمند، چون گوهر مرا
چون ز ناگه شهر واشد سکهٔ بدگوهران
آسمان زد بر زمین چون سکهٔ ابتر مرا
بس که در میدان آزادی کمیتم تند راند
گیتی کج‌رو به زندان می‌دهد کیفر مرا
بس که بدخواهان بدم گفتند نزد شهریار
قیمتم بشکست و کرد از خاک ره کمتر مرا
قرن‌ها باید کجا پیدا شود گوینده‌ای
کو به نظم و نثر بتواند شدن همسر مرا
لیک ازین رفتار ناهنجارگویی مهتران
عضو زاید می‌شمارند اندرین کشور مرا
در حق من مرگ تدریجی مگر قائل شدند
کاین‌ چنین دارند در زندان به غم همبر مرا
مردم از این مرگ تدریجی و طول احتضار
کاش در یکدم شدی پیراهن از خون ترمرا
ای دریغا مرگ آنی‌! کز چنین طول ممات
هرسر مویی همی بر تن زند نشتر مرا
کاش در یک‌دم ز شفقت دشمنان و دوستان
تیر بارند از دو سو بر این تن لاغر مرا
سومین بار است تا در این مغاک هولناک
بود باید با ددان همصحبت و همسر مرا
لعنت حق باد برکین‌توز و غماز و حسود
کاین بلا از این سه تن شد چیره بر پیکر مرا
چون به یاد کودکان از دیده بگشایم سرشک
کودکان اشک درگیرند گرد اندر مرا
ور کشم آهی به یاد دوستان‌، آن دود آه
پیچد و او بارد اندر کام‌، چون اژدر مرا
رنج حبس و دوری یاران و فکر کودکان
با تهی‌دستی و بی‌برگی کند مضطر مرا
حب صیت و جود و استغنا مرا درویش کرد
ورنه بودی کنج‌ها آکنده از گوهر مرا
خانه‌ام خالی شود از فرش و کالا بهر وام
تا بسازد توشهٔ یک‌روزه خالی گر مرا
با چنین دروبشی اکنون سخت خرسندم بهار
اختر کجرو نرنجاند دمادم گر مرا
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در منقبت مولای متقیان
دل من خواهی ای ترک و ندانی که خطاست
از چو من عاشق دلباخته جان باید خواست
دل من خواهی و پاداش مرا بوسه دهی
هرکه زینسان دل من خواهد بدهم که رواست
دل من عشق تو را خواست سپردمش به تو
دل تو را دادم نک هرچه کنی حکم توراست
عشق تو حکمروا گشت بتا بر دل من
نیست یکدل که نه عشق ن بر او حکمرواست
ای ببرده دل یک شهر به آراسته روی
آفرین باد بر ایزدکه چنان روی آراست
به هوای تو شدم شهرهٔ شهر اینت شگفت
نه چو من شهره شود هرکو در بند هواست
نیست جزرنج و بلا بر من از این عشق‌، بلی
عشق را چه‌رن نگری یکسره رنج است و بلاست
دژم از چیست سر زلف تو، کش روز و شبان
خوابگه بر سمن و رامشگه بر دیباست
به‌خطا خواست‌ز چین مشک سیه‌، مشک‌فروش
که ز چین سر زلف تو همی باید خواست
ماه را نیست چنین روی و چنین جعد بخم
سرو را نیست چنین زلف و چنین قامت راست
من خورم خون جگر، دو لب تو سرخ ز چیست
من کشم بار بلا، زلف تو خمیده چراست
آهوی چشمت ای شوخ‌، دل من بفریفت
مگر این دل نه دل مدحگر شیر خداست
بوالحسن آنکه بدو فضل به انجام رسید
وآنگه بنهفت توان فضل وی امروزکجاست
ولی ایزد یکتا که به پیش در او
آسمان همچو غلامان رهی‌، پشت دوناست
هر چه بی‌خواهش او گر همه نیکیست بدی است
هرچه بی‌طاعت اوکر همه هستی است فناست
کر همه‌عاصی‌، از مهرش‌با عیش و *‌رشی است
ور همه دشمن‌، از جودش با برک و نواست
نیست دادار و چو دادار ز هر عیب بری است
نیست یزدان و چو یزدان به فضایل یکتاست
شد ز روشن دل او روز مخالف تاری
شد ز تیغ کج او دین خداوندی راست
آسمانست و زمین هر دو بزرگ آیت حق
آسمان از او برپا و زمین زو برجاست
بسته و بندهٔ فرمانش قضا و قدر است
کر همه چیز به حکم قدر و بند قضاست
شرف و فخربود آدم را زین فرزند
گرچه مردم را فخر و شرف از جد و نیاست
ای ره شیطان بگرفته ز نادانی و جهل
ره اوکیرکه سوی خردت راهنماست
فرخ آن راکه چنین راهنمای است و دلیل
خرم آن راکه چنین بارخدای و مولاست
کر به رزم اندر دیدیش همانا گفتی
خصم اوکاه و سرنیزهٔ اوکاه‌رباست
مر خدا را بپرستیدن پیمود رهی
تا بدانجا که ستودندش قومی که خداست
بت شکستن را بر دوش نبی سود قدم
نیک بنگرکه جز او این شرف و قدرکه‌راست
پای بر دوش نبی سود تواند آن کش
زیر پای اندر شمس و فمر و ارض و سماست
آنکه بر جای نبی بسترآفت بگزید
لاجرم بعد نبی صدر خلافت اوراست
این‌چنان گفتم کاستاد سیستانی کفت
«‌ترک من بر دل من کامرواکشت و رواست‌»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - منقبت سیدالشداء (‌ع‌)
«‌دل آن ترک نه اندر خور سبمبن‌بر اوست
سخن او نه ز جنس‌لب چون‌شکر اوست‌»
بینی آن‌ زلف که‌ سیسنبر و سوسن‌، بر اوست
دل من فتنه برآن سوسن و سیسنبر اوست
چون فروپیچد و برتابد و بر بندد
گوئی از غالیه اکلیلی زبب سر اوست
باز چون برفکند بند و رها سازد زلف
گوئی از مشک یکی پیرهن اندر بر اوست
ابلهان جمله درازند و دراز است آن زلف
به افسون‌ها که در آن حلقهٔ افسونگر اوست
چون سرش چیده شود نیک پسندیده شود
که بدان فتنه‌گری گو تهی اندر خور اوست
سرآن زلف ببرند به آئین و رواست
که پریشانی یک شهر به زیر سر اوست
هر درازی نبود ابله و هرگونه رند
زانکه هرکس را بخشایشی از داور اوست
دلبر من نه دراز است و نه کوتاه‌، بلی
نظرم بی‌سببی نیست که بر منظر اوست
هست چون سرو جوانه قد آن سرو روان
که به عشق اندر، پیری و ملامت بر اوست
چون به باغ‌ آیم و بینم گل سوری با سرو
در دلم حسرت بالا و رخ دلبر اوست
راست گویی گل سوری به بر سرو بلند
که حسین است و به‌پیشش علی‌اصغر اوست
پسر فاطمه سر خیل جوانان بهشت
که بهشت آیتی از تازه رخ انور اوست
رخ زبباش بهشت است و قد موزونش
طوبی و، خالش رضوان و لبش کوثر اوست
مهر او دار نعیم وکرمش نعمت او
قهر او دار جحیم و سخطش آذر اوست
برق‌، پاسوخته‌ای براثر ناوک او
چرخ‌، پرگرد رخی در عقب لشکر اوست
رتبتش پیدا ز اسرار (‌حسین منی‌) است
به‌خداکاین سخن از دولب پیغمبر اوست
او ز پیغمبر و پیغمبر ازویست‌، آری
بی‌سبب نیست که جبریل ستایشگر اوست
پدر و مادر و جدم به فدای پسری
کاین جهان چاکر جد و پدر و مادر اوست
خامس آل عبا، سبط دوم‌، قطب سوم
آن سپهری که فلک بندهٔ نه اختر اوست
گشت در بزم ازل فانی فی‌الله ز آنرو
تا ابد سرخ ز صهبای فنا ساغر اوست
در ره دین ز برادر بگذشت و ز پسر
شاهد واقعه‌، عباس و علی اکبر اوست
کشت دین تشنه بدو، خون حسین آبش داد
این حدیث لب عطشان و دو چشم تر اوست
لکهٔ چهرهٔ شمس وکلف عارض ماه
ازلی دورنمائی ز غبار در اوست
پهنهٔ گردون میدانگه جولان شه است
وین مه نو اثر نعل سم اشقر اوست
دو دل است او را در رزم‌، یکی در سینه
وز بر جوشن‌، پوشیده دل دیگر اوست
او جهانست و، زمین است عقابش و آن رمح
چون شهابست و عمامه فلک اخضر اوست
هرچه در خانه زر و سیم‌’ به سائل بخشید
هم درآن حال که سائل به قفای در اوست
تابع روز نشد، تن به مذلت بنداد
این چنین باید بودن کسی ار چاکر اوست
گفتم این چامه بدان وزن که کفت آن استاد
«‌دل آن ترک نه اندر خور سیمن‌بر اوست‌»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - انگشتری
تا لب جانان ز تنگی شکل انگشتر گرفت
پشتم از بار فراقش صورت چنبر گرفت
صورت چنبر گرفت از بار هجرش پشت من
تا لب لعلش ز تنگی شکل انگشتر گرفت
او مگر خواهد ز زلف و خال خود انگشتری
کاین‌نگین‌از مشک کرد،‌آن‌چنبر از عنبر گرفت
طرهٔ شبرنگ او وقت سحر زآسیب باد
صدهزار انگشتری‌بشکست‌و باز از سرگرفت
شد چو انگشتر دلم خالی ز مهر نیکوان
تا چو انگشتر نگین مهرش اندر برگرفت
خواست بسپارد مرا گیتی به‌دست هجر او
زان چو انگشتر مرا خمیده و لاغر گرفت
کرد همچون حلقهٔ انگشتری پشت مرا
وز مدیح صهر شاهنشه بر او گوهر گرفت
آنکه تا انگشتری بگرفت انگشتش ز شاه
مشتری را طالعش زیر نگین اندر گرفت
همچنان کانگشتری گیرد زگوهر آب و تاب
دولت و ملت ازو آرایش و زیور گرفت
کشت‌چون‌انگشتر از تنگی‌دل خصمش چو او
خلعت انگشتری از شاه گردون‌فر گرفت
چون بدین انگشتری بینی و این تابان نگین
ماه نو در بر، توگوئی زهرهٔ ازهر گرفت
گوئی این انگشتری را از شرافت آسمان
گوهر از اختر نهاد و چنبر از محور گرفت
قدر این انگشتری زانگشتر جم برتر است
آری این‌یک را بباید زآن دگر برتر گرفت
زانکه آن انگشتری از جم به اهریمن رسید
وین دگر را از ملک‌، صدر ملک‌منظر گرفت
آنکه انگشت جلالش از پی انگشتری
مهررا مهرنگین و چرخ را چنبر گرفت
هان خداوندا تو را انگشتری بخشید شاه
وندرین انگشتری بس لطف‌ها مضمر گرفت
تا تو را آمد چنین انگشتری از شهریار
از حسد خصم تو را درکالبد آذر گرفت
آسمان قدرا! بهار مدحگر در ساعتی
وصف این انگشتری را خامه و دفترگرفت
چون درآمد نام این انگشتری در هرکلام
خامهٔ من سربسرآئین و زیب و فر گرفت
بر تو بادا فرخ و فرخنده این انگشتری
کز تو صد فرخندگی آئین پیغمبر گرفت
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - نوید پیک
اگرکه پشت من از بار حادثات خمید
شکسته زلفا جعد ترا که خمانید
خمیده پشتی وگوژی نشان پیرانست
دو زلف تو پسرا از چه کوژ گشت و خمید
شنیده بودم در آب موی گردد مار
کجا بتابد بر وی به سال‌ها خورشید
من آن ندیدم و دیدم در آب عارض تو
خمیده طره و شد مار و قلب من بگزید
دو طره برد و بناگوش روشنت گویی
دو عقربست ز دو گوشه‌های ماه پدید
به برج عقرب هرکس شنیده باشد ماه
ولیک عقرب در برج ماه کس نشنید
معاشران بگذارید وبگذربد از من
که دشنه‌های غمم رشتهٔ حیات برید
بریده ساخت ز یاران و دوستان‌، گویی
مرا زمانه در آن شهر، عضو زاید دید
جز آن گلی که به نوروز چیدم از رخ دوست
گذشت سالی و دستم گل مراد نچید
گزیدم از همه خوبان بتی که از شوخی
ز دوستان به دل دشمن‌، انتقام کشید
نهفتمش به ته قلب‌، قلب من بشکافت
نهادمش به سر چشم‌، دیده‌ام بخلید
گسیخت رشتهٔ پیوند دوستاران را
برفت و واسطهٔ‌العقد دشمنان گردید
ز درد ناله نمودیم نایمان بفشرد
به عجزنامه نوشتیم نامه‌مان بدرید
به اعتراض گذشتیم‌، عرضه کرد به قهر
درون خانه نشستیم‌، خانمان کوبید
چه عهد بودکه بر جان عاشقان بخشود
چه روز بود که بر روی دوستان خندید
سیاستش‌همه‌خوف است و هیچ نیست رجاء
طریقتش همه بیم‌ است و هیچ نیست امید
گزید عقرب زلفش دل مرا باری
جزای آنکه دل‌، او را ز جمله شهر گزید
بغارتید و تبه کرد صبر و دین و دلم
دلم ز روی رضا برد و دین من دزدید
به باغ رفتم و دیدم که مرغکی آزاد
نشسته بود به شاخ گلی و می‌نالید
سئوال کردم وگفتم ترا چه شد؟ گفتا
به حال و روز توام دل گرفت و اشک چکید
ز خانه رفتم و بر روی پل نهادم گام
زبار محنت من ناف پل به خاک رسید
به زنده‌رود یکی قطره ز اشک من افتاد
به رنگ خون شد و سیلی عظیم از آن جنبید
به مرگ نیم‌نفس راه داشتم که ز راه
رسید پیک و ز یاران مرا بداد نوید
خجسته‌نامه‌ای آورد کاز رسیدن او
گل نشاط من از شاخ آرزو شکفید
نگارخانهٔ چین بود گفتی آن نامه
به زیر هر خطش اندر دوصد نگار پدید
لطیف نثری چون شوش‌های زر سره
بدیع نظمی چون رشته‌های مرواربد
به چربدستی بنگاشته خطی که همی
ز خط یاقوت از قوت قلم چربید
نبشته همره نامه یکی قصیدهٔ تر
کش از مسام عبارات‌، شهد ناب زهید
علی‌، عبد رسولی‌، بلی چو خامه گرفت
چنان نویسدکاز فضل آن بزرگ، سزید
ز بس که در غم ایام یاعلی گفتم
به روزبازبسینم علی به داد رسید
به راستی علیا! این بلند چامه چه بود
که از خلال سطورش ستاره می‌تابید
بدین قصیده تو با عسجدی شدی همسر
وزان کتاب برابر شدی به ابن عمید
سزای قافیت دال ذال خواهم گفت
نه بلکه ابن عمید است مرترا تلمیذ
تویی نشانه مران فاضلان پیشن را
چنان که بیرونی را، غیاث دین جمشید
نبشته بودی کان چامهٔ مضارع را
به خواجه خواندم و بشنید وسخت بپسندید
به نام خواجه مرا شعرها بسی باشد
به نامه‌ای که پس از مرگ من شود بادید
به جای آنکه دگر خواجگان به هیچ مرا
فروختند و وی از پاکی تبار خرید
من از دو مرد به گیتی سپاس دارم و بس
یکی برفت و دگر باد سال‌ها جاوبد
من آن کسم که نپیوندم و چو پیوستم
به هیچ حیله نیارند رشته‌ام گسلید
به روزگاری من جان به راه دوست دهم
که دوستان نتوانند نام دوست شنید
طمع به مال و بنانش نکرده‌ام لیکن
مرا فتوت ذاتیش سوی خواجه کشید
وز اصطناع و حمایتش چار سال تمام
به کار بودم و فارغ ز قیدگفت و شنید
دربغ و دردکه این روزگار سفله‌نواز
به جای مرغ سخن گوی‌، زاغ بنشانید
بزرگوارا! از فیض رشحهٔ قلمت
زکشتزار خیالم گل وصال دمید
به ری طبرزد و فانید از اصفهان شد و تو
به اصفهان زری آری طبرزد و فانید
چون‌از سیاه و سپیدم‌تهی است کف‌، صله‌ات
سخن فرستم وکاغذکنم سیاه و سپید
هماره تا ز خراسان دوباره تیغ زند
سوار چرخ‌، که در خوروران به خون غلطید
تو شاد باش و ز فضل و ادب حمایت کن
گذشته اخترت از تیر و قدرت از ناهید
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - وداع
به روی روز چو از خون اثر پدید آمد
سپاه شب را روی ظفر پدید آمد
چو آفتاب‌، سنان‌های زر به خاک افکند
مه دو هفته چو سیمین سپر پدید آمد
همی تو گفتی خورشید در تنور افتاد
که از قفایش چندان شرر پدید آمد
تنور مغرب چون سرد شد ز شعلهٔ خور
به خوان مشرق قرص قمر پدید آمد
عقیدت از پی تردید و شک عیان کردید
عزیمت از پس بوک و مگر پدید آمد
ستارگان را هولی عظیم رفت به دل
چو جرم ماه به چندان خطر پدید آمد
شدند پیدا هریک چو نیمدانگی سیم
خلاف زهره که چون تاج زر پدید آمد
نجوم تافتهٔ نعش برکمرگه چرخ
چو تکمه‌بند دوال کمر پدید آمد
نبسته رخت سفر خادمم درست هنوز
که آن بدیع نگاربن‌، ز در پدید آمد
چه گفت‌؟ گفت که ای از سفر نیاسوده
مگر چه رفت که بازت سفر پدید آمد
بتان مصری و خوزی نه بس که اندر دلت
هوای سیمبران خزر پدید آمد
مگر به بغداد ایدون شنیده‌ای که بتی
به‌تازگی به «‌فرشوادگر» پدید آمد
و یا به پهنه مازندران گلی تازه
که نیست هرگز مثلش دگر،‌پدید آمد
درین سفر نچنی هرگز آن گلی کاینک
میان خانه‌ات اندر حضر پدید آمد
حدیث او به دلم بر شراره زد وآنگاه
قوی بخاری از آن شرر پدید آمد
از آن بخار به مغز اندرم سحابی خاست
وز آن سحاب ز چشمم مطر پدید آمد
همی چگویم کاندر دلم چه تاثیری
از آن نگارین و آن چشم تر پدید آمد
ز تندباد عتابش غباری از آزرم
به‌روی چهرهٔ خوی کرده بر پدید آمد
جواب دادم و یزدان گواست کاندر آن
هرآنچه بود همه سربسرپدید آمد
همی چه گفتم‌؟ گفتم که ای نگارین‌روی
به ‌صانعی که ز صنعش بشر پدید آمد
درون جانست آن عهد استوار، کجا
میان ما و تو زبن پیشتر پدید آمد
گمان مبر که دگرگون کنم به خواهش دل
تعلقی که به خون جگر پدید آمد
در آزمایش من جهد کرده‌ای بسیار
بیار تا چه ازبن رهگذر پدید آمد
مصاحبان را پیوسته امتحان نکنند
از آن سپس که یکی راگهر پدید آمد
اگر ببستم رخت سفر به خوزستان
هزار تجربت از این سفر پدید آمد
دو دیگر آنکه ز دیدار کارخانه نفت
رضایت ملک دادگر پدید آمد