عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - آمال شاعر
فروردین آمد، سپس بهمن و اسفند
ای ماه بدین مژده بر آذر فکن اسپند
ورگویی ما آذر و اسپند نداربم
آن خال سیه چیست برآن چهرهٔ دلبند؟
غم‌نیست گر این‌خانه تهی‌از همه کالاست
عشق است و وفا نادره کالای خردمند
هر جا که تویی از رخ زیبای تو مشکو
لعبتکدهٔ چین بود و سغد سمرقند
هرچند گرفتارم، آزادم آزاد
هرچند تهیدستم‌، خرسندم خرسند
بربسته‌ام از هرچه به جز چهر تو، دیده
بگسسته‌ام از هرچه به جز مهر تو، پیوند
ای روی تو چونان که کنی تعبیه در باغ
یک دسته گل سوری برسروبرومند
جز یاد تو از نای من آواز نیاید
هرچند نمایند جدا بند من از بند
گر بر ستخوان‌بندم‌،‌چون‌نی‌مگراز ضعف
یاد تو ز هر بند من آرد شکر و قند
ما پار ز فروردین جز بند ندیدیم
وان بند بپایید به ما تا مه اسفند
گر پار زبون گشتیم از دمدمهٔ دیو
امسال بیاساییم از لطف خداوند
برخیز و به بستان گذر امروزکه بستان
از لاله و نسرین به بهشتست همانند
درکوه تو گفتی که یکی زلزله افتاد
وآنگه ز دل خاک به صحرا بپراکند
صد کان پر از گوهر و صد گنج پر از زر
صد مخزن پیروزه وصد معدن یاکند
صحرا ز گل لعل چو رامشگه پروبز
بستان ز گل سرخ چو آتشگه ریوند
بلبل چو مغان خرده اوستا کند از بر
مرغان دگر زندکنند از بر و پا زند
یک مرغ نیایشگر مهر آمد و فرورد
یک مرغ ستایشگر ارد آمد وپارند
فرورد ز مینو به جهان آمد و آورد
همراه‌، گل سرخ بسی فره و اورند
برگیر می لعل از آن پیش که در باغ
برلعل لب غنچه نهد صبح، شکرخند
صبح ‌است‌ و گلان‌ دیده گمارند به‌ خورشید
چون سوی بت نوش‌لبی‌، شیفته‌ای چند
ما نیز نیایش‌، بر خورشید گزاربم
خوشا که نیایش بر خورشید گزارند
آنگه که برون آید و از اوج بتابد
و آنگاه که پنهان شود اندر پس الوند
زرین شود از تافتنش سینهٔ البرز
چون غیبهٔ زر از بر خفتان و قراگند
چون خیمهٔ زربفت شود باز چو تابد
مهر از شفق مغرب بر کوه دماوند
یا چون رخ ضحاک بدانگه که فریدون
بنمود رخ خویش بدان جادوی دروند
*‌
*‌
شد کشور ایران چو یکی باغ شکفته
از ساحل جیحون همه تا ساحل اروند
مرغان سخن پارسی آغاز نهادند
از بندر شاهی همه تا بارهٔ دربند
هرمزد چنین ملک گرانمایه به ما داد
زردشت بیاراستش از حکمت و از پند
گر فر کیان باز به ما روی نماید
بیرون رود از کشور ما خواری و آفند
وز نیروی هرمزد، درآید به کف ما
آنچ از کف ما رفت به جادویی و ترفند
آباد شود بار دگر کشور دارا
و آراسته گردند و باندام و خوش آیند
آن طاق که شد ساخته بر ساحل دجله
و آن کاخ که شد سوخته در دامن سیوند
هر شهر شود کشور و هر قریه شود شهر
هر سنگ شود گوهر و هر زهر شود قند
دیگر دُر غلطان رسد از خطهٔ بحرین
دیگر زر رویان رسد از کوه سگاوند
از چهرهٔ کان‌ها فتد آن پردهٔ اهمال
چون پردهٔ خجلت ز عذار بت دلبند
بانگ ره آهن ز چپ و راست برآید
چون نعرهٔ دیوان برون تاخته از بند
صد قافله داخل شود از رهگذر روم
صد قافله بیرون رود از رهگذر هند
بندر شود از کشتی چون بیشهٔ انبوه
هر کشتی غرنده‌، چو شیر نر ارغند
از علم و صناعت شود این دوره گرامی
وز مال و بضاعت شود این خطه گرامند
بار دگر افتد به سر این قو‌م کهن را
آن فخر کز اجداد قدیم است پس افکند
آن دیو کجا کارش پیوسته دروغست
از مرز کیان برگسلد بویه و پیوند
دوران جوانمردی و آزادی و رادی
با دید شود چون شود این ملک برومند
ورزنده شود مردم و ورزیده شود خاک
از کوه گشاید ره و بر رود نهد بند
پیشه‌ور و صنعتگر و دهقان و کدیور
ورزشگر و جنگاور و کوشا و قوی زند
پاکیزه و رخشنده شود نفس به تعلیم
چونان که گوارنده شود آب در آوند
گردد ز نکوکاری و دانایی و پاکی
عمرکم ایرانی افزون ز صد و اند
بر کار شود مردم دانشور پرکار
نابود شود این گره لافزن رند
ور زان که نمانم من و آن روز نبینم
این چامه بماناد بدین طرفه پساوند
آن کس که دلش بستهٔ جاهست و زر و مال
از دیده خود بیند، بر خلق خداوند
چون گنده‌دهان کز خرد و فهم ‌به ‌دور است
گویدکه مگر کام همه خلق کندگند
آن کس که دلش بستهٔ فکریست چه داند
فکر دگری چون و خیال دگری چند؟
این خواندن افکار بود کار حکیمان
بقال‌، گزر داند و جزار جگربند
شیبانی اگر خواندی این چامه نگفتی
«‌زردشت گر آتش را بستاید در زند»
این شعر به آیین لبیبی است که فرمود
« گویند نخستین سخن از نامهٔ پازند»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - تغزل
داده‌ام دل تا مرا یک بوسه آن دلبر دهد
ور دل دیگر دهم او بوسهٔ دیگر دهد
چون مرا نبود دلی دیگر، دهم جان تا مگر
بوسهٔ دیگر مرا زان لعل جان‌پرور دهد
در بهای بوسه بدهم سیم اشک و زر چهر
گرکسی اندر بهای بوسه سیم و زر دهد
ز اشک‌ چشم و زردی‌ رخسار، او را سیم و زر
هرچه افزونتر دهم‌، او بوسه افزونتر دهد
گرنه او گوهرفروش است از لب و دندان‌، چرا
گه مرا مرجان فروشد گه مرا گوهر دهد
گر ندارد لعل او شیرینی شکر، چرا
چو بخائی لعل او شیرینی شکر دهد
ور ندارد طرهٔ او بوی مشک‌تر، چرا
چون به بویی طرهٔ او بوی مشک تر دهد
مه گر آن آراسته‌منظر ببیند نیم شب
بوسه‌ها باید بر آن آراسته منظر دهد
چشم اوبا خنجرمژگان بریزد خون خلق
درکف مستی چنین‌، یارب که این خنجر دهد؟
گشت دلبر با دل من عاقبت نامهربان
کیست آنکو دل بدین نامهربان دلبر دهد
روز و شب بر رغم من دربر، دهد جای رقیب
چون من آیم در بر او جای من بر در دهد
نه مرا از ساعد سیمین خود بالین کند
نه مرا از طرهٔ مشکین خود بستر دهد
بوسه گرخواهم ازو نی رایگان بخشد به من
نی به پاداش مدیح حجهٔ داور دهد
سال‌ها خمیده پشت نیلگون چرخ بلند
تا مگر یک بوسه بر خاک در حیدر دهد
*‌
*
نیست با من همسر آن شاعر که بی کابین و عقد
بکر طبع خویش را هر دم به صد شوهر دهد
شاعر فحل خراسانم که در دریای نظم
طبع من کشتی فرستد فکر من لنگر دهد
گر معزی دیده بود این شعر من کی گفته بود
«‌چیست آن آبی که او را گونهٔ آذر دهد»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - روزه گشای
شاد شد دوش ز دیدار من آن ترک پسر
من ازبن شادکه او برده مه روزه به سر
من کمان کردم کز روزه تبه گردد و زار
آن رخ روشن وآن دولب چون لالهٔ تر
شکر یزدان را کان ماه نیازرده بسی
آری از روزه نیازارد رخشنده قمر
تاخت دوشینه سوی کوی پی دیدن ماه
وز پی دیدن او خلق نمودند حشر
چون مرا دید بخندید و بیامد بر من
تا بداده دو سر زلف و زده یک به دگر
گفتمش جانا زبن ییش به یک ماه فزون
چهره‌ای بود ترا روشن و خورشید اثر
خود چه بود اینکه دراین ماه تورا ییش آمد
چشم من برتو چنین روز مبیناد دگر
دو لب لعل تو پژمرده و افسرده چراست
حال چشم تو زحال لب تو سخت بتر
دورخان داری چون دو رخ من زرد و نژند
تو چو من عشق همی ورزی ای ترک مگر
من دل خویش به تو دادم و مهرم به تو بود
تو دل خویش بدادی به کدامین دلبر
بودی ای کاش دلی تاکه به جای دل تو
به کف دل بر تو دادم و گفتم که ببر
مر مرا خستگی چشم توکوبد به درست
که نکردستی یک ماه سوی باده نظر
گفت خیز اکنون تا هر دو به میخانه شویم
که حریفانش دی قفل گشودند ز در
گفتمش می نه به میخانه توان خورد کنون
زانکه ما را بود از محتسب شهر حذر
اندرین شهر کسی می به ملا نتوان خورد
که غلامان امیرند به هر کوی اندر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵ - بوسهٔ عید
به هوس بردم سی روز مه روزه بسر
که ‌یکی بوسه زنم بر لب ‌آن‌ ترک‌ پسر
خواهم اول ز دو نوشین لب او بوسهٔ عید
زان سپس خواهم ازو بوسهٔ سی روزدگر
ور مراگوید یک بوسه فزون می‌ندهم
بوسه‌زین بیش‌چه‌خواهی‌؟‌شوازین‌خانه‌بدر
اندرآن زلف زنم چنگ و فراز آورمش
من‌ زنم‌ بوسه و معشوق شود بوسه شمر
دوش بد فکر من این‌، تا بدمید اختر صبح
با دل شاد سوی دوست شدم راه سپر
دیدم از رنج مه روزه چنان گشته نژند
که بیازارد اگر خواهی گیریش ببر
از تف روزه نوان گشته چو یک‌ماهه هلال
آن قد دلکش وآن روی چو دو هفته قمر
گفت دانم که ز من بوسهٔ عیدی طلبی
بوسه‌را زین‌دولب خشک چه‌قدروچه‌خطر
روزه برمن زستم هرچه توانست بکرد
تا فرو خشکید این دو لب چون لالهٔ تر
منت ایزد را کاو از بر ما زود برفت
آه عشاق همانا که در او کرد اثر
خیز تا داد دل از باده ستانیم کنون
تا به کی باید کردن ز مه روزه حذر
گفتم ار باده خوری‌، باده مرا هست به دست
بیش از این در طلب باده بتا رنج مبر
حجره را از نو آراسته و ساخته‌ام
خیز کآماده کنم چنگ و دف و رامشگر
باده‌ای دوش خریدستم از باده فروش
پاک و روشن چو دل خسرو فرخنده گهر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - در منقبت حضرت فاطمه‌زهرا علیهاسلام
ای زده زنار بر، ز مشک به رخسار
جز تو که بر مه ز مشگ برزده زنار
زلف نگونسارکرده‌ای و ندانی
کو دل خلقی ز خویش کرده نگون‌سار
روی تو تابنده ماه بر زبر سرو
موی تو تابیده مشگ از برگلنار
چشم تو ترکی وکشوربش مسخر
زلف تو دامی و عالمیش گرفتار
سخت به پایان کار خویش بنالد
آن که بر آن زلفش اوفتاده سر ویار
ریجان داری دمیده برگل نسرین
مرجان داری نهاده بر در شهوار
آفت جانی از آن دو غمزهٔ دلدوز
فتنهٔ شهری ازآن دو طرهٔ طرار
فتنه شدستم به لاله و سمن از آنک
چهر توباغی است لاله زار وسمن زار
لعل شکر بار داری و نه بدیع است
گرچه نماید بدیع لعل شکربار
زان لب شیرین تو بدیع نماید
این همه ناخوش کلام و تلخی گفتار
ختم بود بر تو دلربایی‌، چونانک
نیکی و پاکی بدخت احمد مختار
زهرا آن اختر سپهر رسالت
کاو را فرمانبرند ثابت و سیار
فاطمه‌، فرخنده مام یازده سرور
آن بدوگیتی پدرش سید و سالار
پرده‌نشین حریم احمد مرسل
صدر گزین بساط ایزد دادار
عرفان عقد است و اوست واسطهٔ عقد
ایمان پرگار و اوست نقطهٔ پرگار
بر همه اسرار حق ضمیرش آگاه
عنوان از نام او به نامهٔ اسرار
از پی تعظیم نام نامی زهراست
این که خمیده است پشت گنبد دوار
بر فلک ایزدی است نجمی روشن
در چمن احمدیست نخلی پربار
بار ولایش به دوش گیر و میندیش
ای شده دوش تو از گناه گرانبار
قدر وی از جمله کاینات فزونست
نی نی‌، کاو راست زبن فزونتر مقدار
چندش مقدار باید آنکه جهانش
چون رهیان ایستاده فرمانبردار
راستی ار بنگری جز این گهر پاک
از دو جهانش غرض نبود جهاندار
عصمت‌، چرخست و اوست‌اختر روشن
عفت‌، بحر است و اوست گوهرشهوار
آدم و حوا دو بنده‌ایش به درک‌ه
مریم و عیسی دو چاکریش به دربار
کوس کمالش گذشته از همه گیتی
صیت جلالش رسیده در همه اقطار
فرو شکوه و جلال و حشمت اورا
گر بندانی به‌بین به نامه و اخبار
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶ - تغزل و بهاریه
گشاده روی بهار، ای گشاده روی بهار
شراب سرخ بخواه و نبید سرخ بیار
بهار آمد و سنبل برآمد از لب جوی
به بوی زلف تو ای شمسهٔ بتان بهار
توازبهار فزونی بتا، به رنگ و به بوی
خود اینکه گفتم از من بسی شگفت مدار
بهارگیتی روزی دو بیش خرم نیست
بهار روی تو را خرمی بود هموار
به جزتو ای به دوزخ رشگ لعبتان چگل
ندیده هیچ کس اندر به هیچ شهر و دیار
بهار چنگ‌سرای و بهار رودنواز
بهار ساغرگیر و بهار باده گسار
بهار نبود رشگ نگارخانهٔ چین
بهار نبود بی‌غارهٔ بت فرخار
مکن شتاب و به سیر بهار و باغ مرو
وگرکه رفتن خواهی مرا چنین مگذار
بپوش روی و حذرکن که بهر سیر، تو را
ستاده‌اند بسی مرد و زن به راه گذار
مکن جدا ز رخ خود کنار و دیدهٔ من
گرم نخواهی رنگین به خون دیده کنار
تو نوبهاری و ابر تو دیدگان منست
همی ببارد ابر آن کجاکه بود بهار
ز رنج دوری روی تو ای بدیع صنم
ز درد وسختی هجر تو ای ستوده نگار
جنان بگریم از دیده گان به دامن دشت
که سیل اشک فرستم همی به دریا بار
همی بگریم زار و مرا نگویدکس
که کریه بشکن و ز دیدکان سرشک مبار
چنین نگریم‌، نی نی خطاست گریه چنین
به عهد خواجه نه نیکوست گریهٔ بسیار
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - بی‌خبر
ای‌خوش آن‌ساعت که‌آید پیک جانان بی‌خبر
گویدم بشتاب سوی عالم جان بی‌خبر
ای‌خوش آن‌ساعت که‌جام بی‌خودی ازدست دو‌ست
خواهم و گردم ز خواهش‌های دوران بی‌خبر
تا خبر شد جانم از اسرار پنهان وجود
گشتم از قیل و مقال کفر و ایمان بی‌خبر
در نهاد آدم خاکی خدا داندکه چیست
هست از این راز نهان جبریل و شیطان بی‌خبر
اهرمن از سجدهٔ انسان خاکی سرکشید
زان که بود از شعله‌های عشق پنهان بی‌خبر
غرق حرمانیم و در سر نقش پنداری که یار
چهره بگشاید مگر با لعل خندان بی‌خبر
مدعی دیدار خواهد بلهوس بوس و کنار
عاشقان پاکباز از این و از آن بی‌خبر
کی برد فیض شهادت کشته‌ای کز قتلگاه
جای گیرد در کنار حور و غلمان بی‌خبر
می‌رسد فضل شهادت رادمردی راکه هست
در رضا و لطف او از باغ رضوان بی‌خبر
در ره آداب رفتن هست شرط احتیاط
ورنه از فرجام این کارست انسان بی‌خبر
ای بسا زاهدکه دیوش در درون دل مقیم
دزد در کاشانه مشغولست و دربان بی‌خبر
وی بسا آلوده دامان کز تجلی‌های عشق
از نهادش سر زند خورشید تابان بی‌خبر
تا خبر داری ز خود،‌فرمانبری را کار بند
پیش کز جانان رسد یک لحظه فرمان بی‌خبر
راز قرآن را ز صاحبخانه جویا شو که هست
از مراد میزبان بی‌شبهه مهمان بی‌خبر
آنکه از قرآن همان الفاظ تازی خواند و بس
هم به قرآن کاو بود از راز قرآن بی‌خبر
ما در آتشخانه دیدیم آیت الله نور
لیک از این معنی بود گبر و مسلمان بی‌خبر
جاهلان مغرور سعی خوش و لطفش کارساز
ابر و خورشیدند گرم کار و دهقان بی‌خبر
این‌جهان جای توقف نیست خوشبخت آنکه او
چون‌نسیمی خوکذشت ازاین کلستان بی‌خبر
نیست یک جو ایمنی در قرب درگاه ملوک
ای‌ خوش آن موری کزاو باشد سلیمان ‌بی‌خبر
گر بهار آگه شد از قصد رقیبان دور نیست
یوسف مصری نماند از کید اخوان بی‌خبر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - تغزل
سنبل داری به گوشهٔ چمن اندر
نرگس کاری به برگ یاسمن اندر
در عجبم زافریدگار، کزان روی
لاله نشاند به شاخ نسترن اندر
ای صنم خوبرو به جان تو سوگند
کم ز غم آتش زدی به جان وتن اندر
گاهی بی خویشتن شوم ز غم تو
گاه به‌ پیچم همی به خویشتن اندر
سخت به پیچم که هر که بیند گوبد
هست مگر کژدمش به پیرهن اندر
زار بنالم چنان که هرکس بیند
زار بنالد به حال زار من اندر
روی تو درتاب تیره زلف تو، گویی
حور فتاده به دام اهرمن اندر
دام فریبی است طره‌ات که مر او را
بافته جادو به صدهزار فن اندر
صدشکن اندر دو زلف داری و باشد
بندی پنهان به زیر هر شکن اندر
صدگره افتد به‌هردلی که‌به گیتی‌است
گرش به دلها کنند سرشکن اندر
چندکزان زلف بر ستردی‌، امروز
مشگ نباشد به خطهٔ ختن اندر
زلف سترده مده به باد، که در شهر
جادویی افتد میان مرد و زن اندر
جادویی اندر میان خلق میفکن
نیکو اندیشه کن بدین سخن اندر
جادوبی وگربزی چو شد همه‌جایی
ملک درافتد به حلقهٔ فتن اندر
چون گذردکارها به حیلت و افسون
هیچ بندهدکسی به علم تن اندر
مردم نیرنگ‌ساز را به جهان در
جای نباشد مگربه مرزغن اندر
زلفک تو حیله‌سازگشت و سیه کار
زانش ببرند سر بدین ز من اندر
قدتو چون راستی گزید، به‌پیشش
سجده برم چون به پیش بت‌، شمن اندر
گر نکنی پیشه راستی و درستی
راست نیایی به خدمت وطن اندر
ور نکنی خدمت وطن به تمامی
عاصی گردی بحی ذوالمنن اندر
درخمت ار جان دهم‌خوشست‌، که مردن
شیرین آید به کام کوه کن اندر
جوشم و خونابه گرم گرم ببارم
همچون مرغی به روی بابزن اندر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷ - تغزل و تشبیب
باد بیاورد بوی مشک به شبگیر
گوئی بگذشت از آن دو زلف گره گیر
شبگیر ار بگذرد نسیم بر آن زلف
مشک فرازآورد نسیم به شبگیر
دانم تدبیرها بسی به همه کار
لیک به عشق اندرون ندانم تدبیر
خلخ وکشمیر را به خیره ستایند
آری کار جهان بود همه بر خیر
زانکه یکی چون تو حور نیست به خلخ
زانکه یکی چون‌تو سرو نیست به کشمیر
جز پی نخجیر سوی من نگراید
تا سر زلفت دلم ربوده به نخجیر
سروی و بر سرو ماه داری وخورشید
ماهی و بر ماه حلقه بندی و زنجیر
گفتم ماهی و اینت غایت تکذیب
گفتم سروی و اینت غایت تحقیر
خود سخنی بود ناستوده و بگذشت
زان سخن رفته عذرخواهم بپذیر
عذر پذیرست و جرم‌پوش خداوند
وین دو بود نیز بهترین صفت میر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - بهاریه و تشبیب
نگر به زلف و بنا گوش آن بت کشمیر
یکی ز ساده پرند و یکی ز سوده عبیر
دو پیشه دارد بر جان و دل دو طرهٔ او
یکی گذارد بند و یکی نهد زنجیر
شگفتم آید زان دل در آن بر سمین
یکی به طبع حدید و یکی به لطف حریر
برمن آمد آراسته به هم رخ و زلف
یکی چو لیله مظلم یکی چو بدر منیر
بگفت چند بهم بر، من و تو بنشینیم
یکی به رنج دچار و یکی به عشق اسیر
جواب دادم زان کم نژند شد دل و جان
یکی ز گیتی ریمن یکی ز چرخ اثیر
ز رنج سیم و زر ایدون شده است چشم و رخم
یکی به گونهٔ سیم و یکی به رنگ زریر
بگفت سوی چمن شو که سیم و زرگیری
یکی ز چهرهٔ نسرین یکی ز دیدهٔ تیر
به باغ و بستان بینی نگارخانهٔ چین
یکی پر از تمثال و یکی پر از تصویر
نهاده معجزهٔ خویش، موسی و داود
یکی به شاخ درخت و یکی به روی غدیر
سرشگ ابر بهاری به آبگیر درون
یکی است حلقه‌نگار و یکی است حلقه‌پذیر
برد شقیق و گل سرخ را به باغ و به راغ
یکی ز مرجان تاج و یکی ز عود سریر
همی بنالد رعد و همی بتابد برق
یکی چو جان مخالف یکی چو تیغ امیر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱ - تغزل
بربوده دلم چشم پر فنش
وان عارض چون ماه روشنش
نسرینش رخ و سوسنش دو زلف
من بندهٔ نسرین و سوسنش
عشقی است دگرگونه با ویم
مهریست دگرگونه با منش
خاطر شده مفتون عارضش
دیده شده حیران دیدنش
مانا ملک‌العرش از نخست
آمیخته با نیکوئی تنش
حورای جنان بوده مادرش
فردوس برین بوده مسکنش
امروز بدیدم به رهگذار
خون دل خلقی بگردنش
برخاسته دامن کشان به راه
و آویخته قومی به دامنش
افتاده بسی جان و دل به خاک
پیش مژهٔ ناوک افکنش
ز انبوه دل از دست رفتگان
چون کعبه شده کوی و برزنش
من نیز فرا رفته تا مگر
یک خوشه ربایم ز خرمنش
از دیده فشاندم بسی سرشک
پیش دل چون روی و آهنش
بگذشت و به من بر نظر نکرد
تا بود چنین بود دیدنش
شیون کند از دست او دلم
با آنکه نه نیکوست شیونش
شیون چه کند بنده‌ای که هست
درگاه خداوند مأمنش
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲ - به یکی از دوستان
ای شوکت ای شکسته دل دوستان خویش
بر جان عاشقان مزن از هجر خویش نیش
گر بنگری در آینهٔ قلب خویشتن
بینی به خود ارادت یاران زپیش بیش
اوقات دوستان مکن از زهر عشوه تلخ
قلب فسردگان مکن از نیش غمزه ریش
وصل تو داشت حوزهٔ ارباب ذوق جمع
هجر تو کرد خاطر مجموعشان پریش
گویند از آن لب شکرین تلخ گفته‌ای
تلخی به شکر تو نچسبد به صد سریش
گیرم که مردک هروی خورده شکری
ما و تو آن گرفت نبایستمان به ریش‌
طبع حسود پنجه گشاید به هر دروغ
مرد غریق دست گذارد به هر حشیش
یک شب عیادت من بیمار پیش گیر
نبود گنه عیادت یاران به هیچ کیش
اینجا دلیست خسته و مشتی گل و کتاب
واندر نهاده مجمرهٔ زرد هشت پیش
وان شاهد صغیر به آهنگ بم و زبر
با ذکر یا مجیر بود گرم کار خویش
سوی دگر ندیم سبکروح تلخ‌وش
بیگانه با مدّلس و با اهل ذوق خویش
چنگ و دف و ترانه گرت نیز آرزوست
همراه خود بیار ولی بی سبیل و ریش!
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰ - تشبیب
ای بر گل سوری زده از مشک سیه خال
وز عود خط آراسته بر چینی تمثال
لعبت نبود چون تو دل‌آشوب و دل‌آوبز
آهو نبود چون تو سیه‌چشم و سیه‌خال
ای دست نکویی به بناگوش تو زان زلف
بنگاشته بی خامه بسی جیم و بسی دال
از جیم تو صد تاب و شکن بر قد عشاق
وز دال تو صد بند و گره در دل ابدال
می ده که هلال مه شوال برآمد
ای بی‌ تو قد من چو هلال مه شوال
احوال من از بوسه کن ای ترک دگرگون
زان پیشگه از باده دگرگون کنم احوال
در مسجد و محراب همی رفتم زین پیش
واکنون نروم جز به در مطرب و قوال
رفت آنکه شب و روز به هر برزن و هر کوی
زاهد رود از پیش و گروهیش به دنبال
می ده که مرا حال نمانده است کزین بیش
زاعمال شبانروز دگرگونه کنم حال
چون آتش سیال یکی باده بنه پیش
ای روی تو افروخته‌تر زآتش سیال
بردند به چین اندر تمثال تو بت روی
زآنروی پرستند به چین اندر تمثال
فالم همه نیکو بود از دیدن روبت
از دیدن روی تو نکوتر نبود فال
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰ - پیام به آشنا
پیامی ز مژگان تر می‌فرستم
کتابی به خون جگر می‌فرستم
سوی آشنایان ملک محبت
ز شهر غریبی خبر می‌فرستم
در اینجا جگر خستگانند افزون
ز هر یک درود دگر می‌فرستم
درود فراوان سوی شاه خوبان
ز درویش خونین جگر می‌فرستم
به سوی «‌حسام‌» از ارادت سلامی
گذرکرده از بحر و بر می‌فرستم
سزد گر بخندند بر خامی من
که خرما به‌سوی هجر می‌فرستم
گهر می‌فرستم سوی ژرف دریا
سوی شکرستان شکر می‌فرستم
ولیکن چه چاره که از دار غربت
سوی‌ دوست شرح سفر می‌فرستم
ز بیت‌الحزن‌ همچو یعقوب محزون
بضاعت به سوی پسر می‌فرستم
شد از نامه‌ات چشم این پیر روشن
تشکر به نور بصر می‌فرستم
حساما به ابروی مردانهٔ تو
درودی سراپا گهر می‌فرستم
به صبح جبین منیرت سلامی
به لطف نسیم سحر می‌فرستم
به من برق دادی به سویت ثنایی‌
ز برق تو رخشنده‌تر می‌فرستم
فرستادم اینک دل خسته سویت
تن خسته را بر اثر می‌فرستم
به بام بقای تو پران دعائی
هم‌آغوش بال اثر می‌فرستم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴ - گلۀ دوستانه
تَــمُرتاشا ز بی‌مهریت زارم
زچون‌تودوست‌ازخودشرمسارم‌
فرامش کرده‌ای جاناکه عمریست
تو را از جان و از دل دوستارم
حضور شه ز یاران غافلت کرد
خصوص از من که یاری پایدارم
اگر تو دوستی رحمت به دشمن
وگر خود دشمنی‌، منت گذارم
گذشته زین تغافل‌ها، شنیدم
که باری هشته ای برروی بارم
عتاب خسروانی خاطرم را
غمین‌دارد، توغمگین‌تر مدارم
من‌آن‌مرغم که‌سیمرغم‌فکندست
به خاک افتادهٔ آن شهسوارم
چو از سیمرغ سیلی‌خورده باشم
رسد بر جمله مرغان افتخارم
چو بلبل در مدیح شاه آفاق
سخن‌ها رفت افزون از شمارم
به تمجیدش بسی نامه نوشته
به توصیفش بسی تصنیف دارم
ز بیم گربگان سفرهٔ شاه
ولی نتوانم آوازی برآرم
به دفع دشمنان پرالتهابم
به‌وصف دوستان بی‌اختیارم
به تحصیل عطایا بی‌نیازم
به تقبیل رزایا بردبارم
به ترویج محامد اوستادم
به تذلیل اعادی کهنه کارم
به کار مملکت نیکو خبیرم
به گاه مشورت نیکو مشارم
زبانم‌پاک‌و چشم‌و دست‌ودل‌پاک
بود مرهون خیر، این هر چهارم
به حفظ‌الغیب یاران عندلیبم
به‌قصدجان خصمان گرزه‌مارم
به روز نطق‌، بحری موج خیزم
به وقت جود، ابری ژانه بارم
به گاه نثر، دانشور دبیرم
به گاه نظم‌، جولانگر سوارم
در انشاء مقالات عمومی
گل صد برگ بر دفتر نگارم
برنده تیغه‌ای بی‌قبضه و جلد
فتاده زبرپای روزگارم
گرم برگیرد از خاک زمین شاه
به دست شاه تیغی آبدارم
چو آهیخیده تیغ کارزاری
میان در بستهٔ هرکارزارم
ز شه چیزی نخواهم جزتوجه
کزین یک بخش‌، پرگردد کنارم
ز مهر شه علو گیرد خیالم
ز لطف شه کلان گردد قمارم
به وصفش بوستان‌ها بر طرازم
به نامش داستان‌ها برشمارم
ندیدم‌خیری از شاهان قاجار
مگر جبران نماید شهریارم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۸ - گو نکنم
دل من‌، شرح غم یار مکن گو نکنم
آتش عشق پدیدار مکن گو نکنم
بره انده و تیمار مرو، وین تن من
بستهٔ انده و تیمار مکن گو نکنم
گر مرا خسته وبیمار نخواهی کردن
شرح آن نرگس بیمار مکن گو نکنم
پندی از من بشنو ای دل‌، تا بتوانی
قصدآن ترک ستمکار مکن گونکنم
خوار دارد همه ‌دل‌ها را آن‌ ترک پسر
خوبش را چون‌دکران خوارمکن گو نکنم
مست آن نرگس مخمور نشو گو نشوم
خانه درکوچه خمار مکن گو نکنم
گرتو دانی که‌همه وعدهٔ‌دلدار خطاست
تکیه بر وعده دلدار مکن گو نکنم
خوبرویان خراسان به جفاکارکنند
یاد ازین قوم جفاکار مکن گو نکنم
طرهٔ خوبان‌، طرار و بلاانگیز است
خواهش طرهٔ طرار مکن گو نکنم
ور به پنهانی بربست تو را زلف نگار
قصهٔ بستگی اظهار مکن گو نکنم
ز نکورویان هرچندکنی شکوه بکن
لیک از صدر نکوکار مکن گو نکنم
اعتبارالملک آن کو به عیارکرمش
جز که دریا را معیار مکن گو نکنم
هرکه را روی ز دیدارش فرخنده نگشت
تا ابد رویش دیدار مکن گو نکنم
گرش از مهر نظر افتد بر اهریمن
وصف او جز بت فرخار مکن گو نکنم
وگرش افتد از قهر نظر سوی پری
نظر اندر وی‌، زنهار مکن گو نکنم
هرکجا بینی آن صدر بزرگ آئین را
بهر غله چو من اصرار مکن گو نکنم
سخن از هردر با خواجه چو بنیادکنی
به جز از درهم و دینار مکن گو نکنم
شعر من در یتیمی است‌، براین در یتیم
ز صفا بنگر و انکار مکن گو نکنم
تا جهان باشد بنشین ز بر مسند جاه
روز و شب جز به‌طرب کار مکن گو نکنم
گفتم این شعر بر آئین ادیبی که سرود
تنم از رنج‌، گرانبار مکن گو نکنم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۱ - تغزل
زلفت از مشگ‌، خط آراید بر صفحهٔ سیم
تا بدان‌، چشم تو را فتنه نماید تعلیم
فتنه‌آموزی مگذار بر آن زلف سیاه
وآن خط مشگین مپسند برآن صفحهٔ سیم
روی تو ماهی سیم است بر او خط چه نهی
کس به عمدا خط ننگارد بر ماهی سیم
وآن سیه چشم ترا فتنه نباید آموخت
فتنه‌سازی نبود درخور بیمار و سقیم
زلف تو چشم تو را برد بخواهد از راه
یک‌ره ار، زآن مژهٔ تیرزنش ندهی بیم
بیم ده بیم‌، که زلف تو فسون‌ها داند
که از آن خیره شود جان و دل مرد حکیم
بیم آنست که چشم تو شود فتنه‌طراز
واین دل من شود از فتنهٔ چشم به دونیم
بینم آن زلف تو خمیده برآن عارض تو
چون تهی‌دستی خمیده بر مرد کریم
جای آن زلف مده خیره بر آن عارض پاک
دوزخی را نبود جای به جنات نعیم
ای همه پاکی وخوبی به‌هم آورده خدای
پس ببخشوده بدان عارض چون درّ یتیم
خلق بفریبی زان عارض چون آتش و گل
ای گل و آتش با عارض تو یار و ندیم
آتش و گل به‌هم آوردی و بردی دل خلق
هم بدین گونه دل خلق ببرد ابراهیم
پشتم از هجر تو شد گوژتر از قامت دال
ای دهان تو بسی تنگ تر از حلقهٔ میم
کودک از ابجد جز جیم نخواند زین پس
تا تو زآن زلف درافکندی جیم از بر جیم
عهد من یکره بشکستی و عذرآرایی
عهد بشکستن دانی که گناهی است عظیم
عذر از این بیش میارای‌، که مر خوبان را
عهد بربستن و بشکستن رسمی است قدیم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۸ - تغزل
جوشن پوشی ز مشک بر مه روشن
بر مه روشن همی که‌ پوشد جوشن
نی نی روی توگلشن است و دو زلفت
سنبل تازه‌است بردو گوشهءگلشن
سوسن داری شکفته بر سر نسرین
نسرین داری نهفته در بن سوسن
هرکه بناگوش و طرهٔ تو بکاوید
لاله به‌ خروار برد ومشک به‌ خرمن
آنچه به من کرد طرهٔ تو، نکرده است
با جگر اشکبوس‌، تیر تهمتن
تاکه شود فتنهٔ دو چشمت افزون
زلف تو هردم زند بر آتش دامن
هیچ نکردم ز جان دربغ‌، من از تو
نیز ز بوسه مکن دربغ تو از من
بوسه زنم‌برلب تو زآنکه لب‌تو
خواند هردم مدیح حجت ذوالمن
شاه ملوک زمانه مهدی منصور
حجت غایب خدایگان مهیمن
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۹ - تغزل و منقبت
ای به‌روی و به‌موی‌، لاله و سوسن
سبزه داری نهفته در خز ادکن
سوسن تو شکسته بر سر لاله
لاله ی تو شکفته در بن سوسن
لب لعلت گرفته رنگ ز مرجان
سر زلفت ربوده بوی ز لادن
آفت جانی از دو غمزهٔ دلدوز
فتنه شهری از دو نرگس پرفن
هرکجا دست برزنی به سر زلف
رود از خانه بوی مشک به برزن
زلف را بیهده مکاه که باشد
دل عشاق را به زلف تو مسکن
خود به گردن تو راست خون جهانی
کی رسد دست عاشقانت به گردن
نرم گرددکجا دل تو بافغان
که به افغان نه نرم گردد آهن
من نجویم به جز هوای دل تو
تو نجویی به جز بلای دل من
نازش تو همه به طرهٔ گیسو
نازش من همه به حجه ذوالمن
مهدی‌بن‌الحسن ستودهٔ یزدان
شاه علم آفرین و جهل پراکن
کارگیتی ازوست جمله به سامان
پایهٔ دین از اوست محکم و متقن
خرم آن روی کش نماید دیدار
فرخ آن دست کش رسید به دامن
آنکه جز راه دوستیش بپوید
از خدایش بود هزار زلیفن‌
پای از جاده خلافش برکش
دست در دامن ولایش بر زن
ای ولی خدای‌، خیز و زگیتی
بیخ ظلم و بن ‌ستم را برکن
پدری را تویی پسرکه هزاران
گردن بت شکست و پشت برهمن
بت گرانند و بت‌پرستان در دهر
خیز و تنشان بسوز و بتشان بشکن
چند ای خسرو زمانه به گیتی
بی‌تو خاصان کنند ناله و شیون
مسند شرع را هم اکنون بی‌تو
کفر برچید، خیز و مسند بفکن
به فلک بر فراز رایت نصرت
خاک در چشم دیو خیره بیاکن
خیمهٔ عدل را بپاکن و بنشین
که ستمگر شد این زمانهٔ ریمن
قومی ازکردگار بی‌خبران را
جایگاه توگشته مکمن و مسکن
تیغ خونریزی از نیام برون کن
وز چنین ناکسان تهی کن مکمن
خرم آن روز کاینچنین بنشینی
ای گدای در تو چرخ نشیمن
رایت دین مصطفی بفرازی
ز حد ترک تا مداین و مدین
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - تغزل
ای حلقهٔ زلف تو پر شکن
وی نرگس مست توصف شکن
از یک شکن طرهٔ دوتات
بر جان و دل من دو صد شکن
ای زلف تو سررشتهٔ بلا
وی چشم تو سر منشاء فتن
ای نور تو را شمس مکتسب
وی لعل‌ تو را شهد مرتهن
ای چشم تو چون آهوی ختا
وی خال تو چون نافهٔ ختن
ای جعد تو یک باغ ضیمران
وی چهر تو یک راغ نسترن
ماه از رخ تو یافته بها
مشک از خط تو یافته ثمن
چشمان تو اندر پناه زلف
چون در دل شب دزد راهزن
هر غمزهٔ تو ناوکی به دل
هر مژهٔ تو خنجری به تن
صد یوسف دل کرده‌ای اسیر
وافکنده‌ای اندر چه ذقن
زان ناوک مژگان دل گداز
گردیده مرا دل چو پروزن
بگشای به جای من ای نگار
از پای دل آن زلف چون رسن