عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۴۱
چون تو را کدخدایی کردن کام است‌، نخست هزینه (‌نفقه‌) به میان کن.
چو برکتخدایی ببستی میان
نخستین هزینه بنه در میان
که گر بی‌هزینه بخواهی بیوک
دوشنبه بود سور وآدینه سوگ
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۴۴
چند توانت بود مردم (را) به زبان میازار.
همی تا توانی سخن نرم دار
دل مردمان با سخن گرم دار
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۴۵‌
مرو بر کین و زیان مردمان‌.
کسی را میازار در گفتگوی
به کین و زیان کسان ره مپوی
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۴۶
بخواسته چند که توان رادی کن‌.
گرت‌ خواسته ‌هست‌ از آن ‌خواسته
رخ رادمردی کن آراسته
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۴۷
بر هیچ کس فریفتاری (‌فریبندگی‌) مکن‌، که تو نیز بسیار دردمند نشوی.
مزن گام با کس به راه فریب
که این راه دارد سر اندر نشیب
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۴۸‌
پیشوا مرد، گرامی و مه (‌بزرگ) دار و سخنش بپذیر.
مه و پیشوا را گرامی شمار
سخنشان به جان و به دل برگمار
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۴۹
جز از خویشاوندان و دوستان هیچ وام مگیر.
اگر وام ‌خواهی ‌ز خویشان‌ بجاست
ز بیگانه وام ار ستانی خطاست
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۵۰
شرم‌گین زن اگر با تو دوست بود ا‌وی را به زنی‌، بر زیرک‌مرد دانا ده‌، چه زیرک و دانامرد همانا چنانچون زمین نیکوست که تخم بر وی پراکنده و گونه گونه خوربار از وی برآید.
گرت خویش باشد زن شرمگین
ورا شوی دانای زیرک گزین
جوان خردمند داننده راه
بود همچو ورزیده خاک سیاه
که چون از برش تخم بپراکنی
از او گونه‌گون لاله و گل چنی
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۵۱، ۵۲
آشکاره‌گوی باش (‌صریح اللهجه‌). به جز به اندیشه سخن مگوی.
سخن جز به اندیشه‌ با کس مکن
یکی مرد باش آشکارا سخن
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۵۳
به مرد بی‌آیین هرآینه وام مده.
به مرد بدآیین مده وام هیچ
وگر وام خواهد ازو رخ بپیچ
گه وام دادن ره داد پوی
به آیین بده وام و بیشی مجوی
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۵۴
زن فرزانه و شرمگین دوست دار
زن باخرد را ز جان دوست دار
که باشد زن باخرد دستیار
زنی جوی فرزانه و شرمگین
هشیوار و آرام و آرزمگین
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۵۵
خوب‌خیم و درست وکارآگاه مرد اگرچه درویش است هم به دامادی گیر ، هرآینه او را خواسته از یزدان برسد.
تهی‌دست مرد جوانمرد راد
چودخت‌ازتوخواهدببایدش داد
چو شد مرد، کارآگه و خوب‌خیم
نباشد ز درویشیش هیچ بیم
چه باک ارنه بالایش آراسته
که او را ز یزدان رسد خواسته
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۵۶
به مرد مه‌سال (‌زیاد سال‌) افسوس‌(‌استهزاء‌)‌مکن‌،‌چه‌تو نیز بسیار مه‌سال شوی‌
به‌مردم‌بر افسوس و خواری مکن
بویژه به مه‌سال مردکهن
که روزی تو مه‌سال گردی و پیر
همان بینی از رب‌بدکان‌ هژبر
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۵۷
ناآمرزیده مرد آزرمان را به زندان مکن، گزیده و بزرگ مردم و هشیار مرد را بر بند زندان‌بان کن.
به زندان مکن آبرومند را
میفکن نهال برومند را
(‌جوان گنه کاره دربان مکن
به زندان مر او را نگهبان مکن‌)
کسی کاو ندارد ز یزدان هران
ندارد ترا بی گمان نیز پاس
به زندانت بگمار مردی گزین
بزرگ و هشیوار و پاکیزه‌دین
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۵۹
سخن بنگرش (‌ملاحظه و تامل‌) کوی‌، چه سخنی است ( که‌) گفتن به و سخنی هست که پاییدن (تأمل) و آن پاییدن به از آن گفتن.
چو خواهی به ‌تیزی‌سرایی سخن
نگه کن بدان گفتهٔ خویشتن
بساگفته کان را نبایست گفت
بسا گفته کآن را نباید نهفت
به‌جای خموشی سخن سر مکن
به جای سخن لب مبند از سخن
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۶۰
راستگوی مرد، پیامبرکن‌.
بجو راستگو مرد، پیغامبر
کجا راست آید پیامت بسر
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۶۱
زده مرد (‌را) استوار مدار، و آپریکان (‌آبرمند) مرد (‌را) چگونه که آیین بود، هزینه به او ده‌.
کسی کش‌فکندی‌وکردیش‌خوار
مدارش‌ به ‌نزدیک خویش استوار
چو خواهی کنی‌دستکیری زکس
بجوی آبرومند نادسترس
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۶۲، ۶۳، ۶۴
سخن چرب گوش‌، گوش چرب دار، منش فرارون (‌والا) دارد.
ستوده گوش باش و والامنش
خجسته نهاد و فرارون کنش
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۶۵
خویشتن مستای تا فرارون کنش باشی‌.
مکن خودستایی که وارون شوی
به وارونگی کی فرارون شوی
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۶۶
اندر خدایان و پادشاهان ناآمرزیده مباش
به نزد خدا و خداوندگار
ز نامرزی خویشتن شرم دار