عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۳ - بوسه
تو هم امروز بده بوسه به من
کار امروز به فردا مفکن
بیش از این از بر من تند مرو
بیش ازین بر دل من نیش مزن
عهد بستی که دل من شکنی
بشکن عهد و دل من مشکن
شد کهن رسم رفیقآزاری
نوجوانا بنه آیین کهن
جای خون عشق تو دارم در دل
جای جان مهر تو دارم در تن
ای لبت سرختر از برگ شقیق
وی رخت خوبتر از برگ سمن
وعده کردی که به من بوسه دهی
سر وعده است بده بوسهٔ من
دل من تنگ شد و حوصله تنگ
تنگ بنشین برم ای تنگدهن
دام تقوی به ره دل مگذار
تار عصمت به تن خویش متن
زلف و لب از من و باقی از تو
کفل و سینه و ساق و گردن
نزنم دست بر اندام تو هیچ
گر زدم دست سرم را بشکن
یاوهای گفت اگر گفت کسی
«بوسه باشد به کنار آبستن»
بوسه پیغمبر مهر است و وداد
بوسه آسایش روحست و بدن
مهر را بوسه نماید محکم
عشق را بوسه نماید متقن
عشق بیبوسه چراغیست خموش
عشق با بوسه چراغی روشن
دوستی هست سپهری و در او
بوسه چون زهره و ناهید و پرن
عاشقی رشتهٔ جنگیست کزان
جز به زخمه نجهد صوت حسن
زخمهٔ چنگ محبت بوسه است
چنگ بیزخمه ندارد شیون
زان شدست از همه مرغان بلبل
شهره در صوت خوش و مستحسن
کز مقاطیع حدیثش خیزد
بوسههای متوالی به چمن
گاه و بیگه کند از بوسه حدیث
روز تا شب کند از بوسه سخن
مگس نحل از آن شهد دهد
که به گل بوسه زند در گلشن
مردم از هر خوشیئی سیر شود
نشود سیر کس از بوسیدن
بوسه بر عمر من افزاید لیک
نکند کم ز لبت یک ارزن
«رادیوم» نیز بدین قوت نیست
که دهد قوت و باقیست به تن
بوسه خوبست و شگرفست و روا
خاصه برکنج لب و زیر ذقن
کار امروز به فردا مفکن
بیش از این از بر من تند مرو
بیش ازین بر دل من نیش مزن
عهد بستی که دل من شکنی
بشکن عهد و دل من مشکن
شد کهن رسم رفیقآزاری
نوجوانا بنه آیین کهن
جای خون عشق تو دارم در دل
جای جان مهر تو دارم در تن
ای لبت سرختر از برگ شقیق
وی رخت خوبتر از برگ سمن
وعده کردی که به من بوسه دهی
سر وعده است بده بوسهٔ من
دل من تنگ شد و حوصله تنگ
تنگ بنشین برم ای تنگدهن
دام تقوی به ره دل مگذار
تار عصمت به تن خویش متن
زلف و لب از من و باقی از تو
کفل و سینه و ساق و گردن
نزنم دست بر اندام تو هیچ
گر زدم دست سرم را بشکن
یاوهای گفت اگر گفت کسی
«بوسه باشد به کنار آبستن»
بوسه پیغمبر مهر است و وداد
بوسه آسایش روحست و بدن
مهر را بوسه نماید محکم
عشق را بوسه نماید متقن
عشق بیبوسه چراغیست خموش
عشق با بوسه چراغی روشن
دوستی هست سپهری و در او
بوسه چون زهره و ناهید و پرن
عاشقی رشتهٔ جنگیست کزان
جز به زخمه نجهد صوت حسن
زخمهٔ چنگ محبت بوسه است
چنگ بیزخمه ندارد شیون
زان شدست از همه مرغان بلبل
شهره در صوت خوش و مستحسن
کز مقاطیع حدیثش خیزد
بوسههای متوالی به چمن
گاه و بیگه کند از بوسه حدیث
روز تا شب کند از بوسه سخن
مگس نحل از آن شهد دهد
که به گل بوسه زند در گلشن
مردم از هر خوشیئی سیر شود
نشود سیر کس از بوسیدن
بوسه بر عمر من افزاید لیک
نکند کم ز لبت یک ارزن
«رادیوم» نیز بدین قوت نیست
که دهد قوت و باقیست به تن
بوسه خوبست و شگرفست و روا
خاصه برکنج لب و زیر ذقن
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶ - بهار اصفهان
نوبهار است و بود پرگل و شاداب چمن
همه گلها بشکفتند به غیر ازگل من
تا به چند ای گل نازک ز چمن دلگیری
خیز و با من قدمی نه به تماشای چمن
صبحدم بر رخ گل آب زند ابر بهار
تو دگر برگل روی از مژگان آب مزن
شادی دشمن و آزار دل دوست مخواه
زان که چون گریه کند دوست، بخندد دشمن
دل قوی دارکه ما نیز خدایی داریم
کز دل خار دماندگل صد برگ و سمن
حیف باشد دل آزاده به نوروز غمین
این من امروز شنیدم ز زبان سوسن
هفت شین ساز مکن جان من اندر شب عید
شکوه و شین وشغب شهقه وشور وشیون
هفت سین سازکن از سبزه و از سنبل و سیب
سنجد وساز و سرود و سمنو سلوی و من
باشد این هفت به همراه تو و در بر تو
از قد و چهره و خال و لب وگیسو و ذقن
هفت سین را به یکی سفرهٔ دلخواه بنه
هفت شین را به در خانهٔ بدخواه فکن
صبح عید است برون کن ز دل این تاربکی
کآخر این شام سیه، خانه نماید روشن
رسم نوروز به جای آور و از یزدان خواه
کآورد حالت ما باز به حالی احسن
وگر از حسرت ری اشک فشانی تو چنین
اصفهان هم نه چنان است که بردستی ظن
ری اگر نیست کم از باغ جنان یک گندم
اصفهان نیزکم از ری نبود یک ارزن
پل خواجوش ز خاطر ستردگرد ملال
شارع پهلوی از دل ببرد زنگ محن
ماربینش که بود نسخهای از جنت عدن
ازگل لعل بود رشگ یواقیت عدن
زندهرود از اثر مستی باران گذرد
سرخوش و عربدهجو رقص کن و دستکزن
بیشهها بر دو لب رود، چو خط لب یار
ذوق را راه گذر گیرد و دل را دامن
چار باغش که نشانی ز ملوک صفوی است
میدهد روز و شبان یاد از آن عهدکهن
دیو مانند، رده بسته درختان ز دو سو
چون دلیران یل پیلتن شیر اوژن
وان مساجدکه برد دل ز برون و ز درون
طاق بیچاده سلب گنبد پیروزه بدن
آنیکی همچو یکی کاسهٔ مینای نگون
وآن دگر چون تل فیروزه فراز معدن
سر ایوان نگارین ز بر طاق کبود
وآن دوگلدسته کشیده ز دو جانب گردن
گویی افریدون بنشسته بر اورنگ شهی
کاوه استاده به دستیش و به دستی قارن
نوعروسی است به هفتاد قلم کرده نگار
طاق هر قصرکه بینی به سر هر برزن
از صفاهان ز چه رو سخت نفوری کاین شهر
بنگه محتشمان است وکریمان زمن
اندربن شهر حکیمان و ادیبان بودند
همگی صاحب رای و همگی صاحب فن
نوز دجال از این شهر نکرده است خروج
کش نفوری تو چو افریشته از اهریمن
تو به دجال و فتنهای نهانش منگر
کاوه را بین که برون آمد و زد بیخ فتن
ور دلت بستهٔ یاران دیارست، بخواه
آمد کار خود از بارخدای ذوالمن
آن خدایی که ز پیراهن فرزند عزیز
ساخت دربیت حزن، چشم پدر را روشن
چشم روشن کندت از رخ یاران دیار
راست چون دیدهٔ اسرائیل از پیراهن
آن خدایی که به ایران ملکی قادر داد
قادر است او که ترا باز برد سوی وطن
پهلوی خسرو جمجماه که ایران شد ازو
خرم و تازه چو از ابر بهاری گلشن
همه گلها بشکفتند به غیر ازگل من
تا به چند ای گل نازک ز چمن دلگیری
خیز و با من قدمی نه به تماشای چمن
صبحدم بر رخ گل آب زند ابر بهار
تو دگر برگل روی از مژگان آب مزن
شادی دشمن و آزار دل دوست مخواه
زان که چون گریه کند دوست، بخندد دشمن
دل قوی دارکه ما نیز خدایی داریم
کز دل خار دماندگل صد برگ و سمن
حیف باشد دل آزاده به نوروز غمین
این من امروز شنیدم ز زبان سوسن
هفت شین ساز مکن جان من اندر شب عید
شکوه و شین وشغب شهقه وشور وشیون
هفت سین سازکن از سبزه و از سنبل و سیب
سنجد وساز و سرود و سمنو سلوی و من
باشد این هفت به همراه تو و در بر تو
از قد و چهره و خال و لب وگیسو و ذقن
هفت سین را به یکی سفرهٔ دلخواه بنه
هفت شین را به در خانهٔ بدخواه فکن
صبح عید است برون کن ز دل این تاربکی
کآخر این شام سیه، خانه نماید روشن
رسم نوروز به جای آور و از یزدان خواه
کآورد حالت ما باز به حالی احسن
وگر از حسرت ری اشک فشانی تو چنین
اصفهان هم نه چنان است که بردستی ظن
ری اگر نیست کم از باغ جنان یک گندم
اصفهان نیزکم از ری نبود یک ارزن
پل خواجوش ز خاطر ستردگرد ملال
شارع پهلوی از دل ببرد زنگ محن
ماربینش که بود نسخهای از جنت عدن
ازگل لعل بود رشگ یواقیت عدن
زندهرود از اثر مستی باران گذرد
سرخوش و عربدهجو رقص کن و دستکزن
بیشهها بر دو لب رود، چو خط لب یار
ذوق را راه گذر گیرد و دل را دامن
چار باغش که نشانی ز ملوک صفوی است
میدهد روز و شبان یاد از آن عهدکهن
دیو مانند، رده بسته درختان ز دو سو
چون دلیران یل پیلتن شیر اوژن
وان مساجدکه برد دل ز برون و ز درون
طاق بیچاده سلب گنبد پیروزه بدن
آنیکی همچو یکی کاسهٔ مینای نگون
وآن دگر چون تل فیروزه فراز معدن
سر ایوان نگارین ز بر طاق کبود
وآن دوگلدسته کشیده ز دو جانب گردن
گویی افریدون بنشسته بر اورنگ شهی
کاوه استاده به دستیش و به دستی قارن
نوعروسی است به هفتاد قلم کرده نگار
طاق هر قصرکه بینی به سر هر برزن
از صفاهان ز چه رو سخت نفوری کاین شهر
بنگه محتشمان است وکریمان زمن
اندربن شهر حکیمان و ادیبان بودند
همگی صاحب رای و همگی صاحب فن
نوز دجال از این شهر نکرده است خروج
کش نفوری تو چو افریشته از اهریمن
تو به دجال و فتنهای نهانش منگر
کاوه را بین که برون آمد و زد بیخ فتن
ور دلت بستهٔ یاران دیارست، بخواه
آمد کار خود از بارخدای ذوالمن
آن خدایی که ز پیراهن فرزند عزیز
ساخت دربیت حزن، چشم پدر را روشن
چشم روشن کندت از رخ یاران دیار
راست چون دیدهٔ اسرائیل از پیراهن
آن خدایی که به ایران ملکی قادر داد
قادر است او که ترا باز برد سوی وطن
پهلوی خسرو جمجماه که ایران شد ازو
خرم و تازه چو از ابر بهاری گلشن
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - تغزل
گه فریضهٔ شام آن چراغ ترکستان
کنار من ز رخ خویش کرد لالستان
پی شکار دل و جان به غمزه و ابرو
کهی گشاده کمین وگهی گشوده کمان
به چرخ، برجیس از ماه روی او خیره
بهباغ، نرگس در چشممست اوحیران
بهزیر لعل لب اندر دو رشته دندانش
چنان دورشتهٔ لولو به حقه مرجان
به زلف خم شده، دامی ولیک دام بلا
به قد برشده، سروی ولیک سروروان
کسان بهترکستانش دهند نسبت و من
برآن سرم که کشمقبله سوی ترکستان
سخنشچیستعیانودهانشچیستخبر
کمرش چیستیقین ومیانشچیست گمان
اگر سخن نسراید، پدید نیست دهن
وگرکمر نگشاید، پدید نیست میان
دو چشم سحرنمایش به غمزه غارت دل
دولعل روحفزایش بهخنده راحت جان
ز آب وتابش بیآب، لاله ونسرین
ز زلف وخطش بیتاب، سنبل وریحان
زتیره زلفش، روشن رخش چنان تابید
که ماه در شب میلاد حجهٔ یزدان
کنار من ز رخ خویش کرد لالستان
پی شکار دل و جان به غمزه و ابرو
کهی گشاده کمین وگهی گشوده کمان
به چرخ، برجیس از ماه روی او خیره
بهباغ، نرگس در چشممست اوحیران
بهزیر لعل لب اندر دو رشته دندانش
چنان دورشتهٔ لولو به حقه مرجان
به زلف خم شده، دامی ولیک دام بلا
به قد برشده، سروی ولیک سروروان
کسان بهترکستانش دهند نسبت و من
برآن سرم که کشمقبله سوی ترکستان
سخنشچیستعیانودهانشچیستخبر
کمرش چیستیقین ومیانشچیست گمان
اگر سخن نسراید، پدید نیست دهن
وگرکمر نگشاید، پدید نیست میان
دو چشم سحرنمایش به غمزه غارت دل
دولعل روحفزایش بهخنده راحت جان
ز آب وتابش بیآب، لاله ونسرین
ز زلف وخطش بیتاب، سنبل وریحان
زتیره زلفش، روشن رخش چنان تابید
که ماه در شب میلاد حجهٔ یزدان
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۱۸ - تشبیب
در باغ تولیت دوش بودم روان بهر سو
آشفته و نظرباز، دیوانه و غزل گو
دیدم به شوخی آنجا افکنده شور و غوغا
عاشق کشان زببا گلچهرگان مه رو
قومی به عشوه ماهر جمعی به چهره باهر
با زلفکان ساحر با چشمکان جادو
در کاخ ناز محروس با هم ز مهر مانوس
چون جوجکان طاوس چون بچگان آهو
در دلبری زبر دست منشور ناز بر دست
بنهاده دست بردست بنشسته روی با رو
با هم ز لعل گویا گویان به شور و غوغا
صحبت بکام آقا عصرت بخیرمسیو
ناگه شد آشکارا مه پیکری دل آرا
در من نماند یارا پیش جمال یارو
مرجان اشک سفتم راهش به مژه رفتم
رفتم فراز وگفتم دیوانهوار، یاهو
گفت این روش نیاید برگرد کاین نشاید
درویش را نباید پیش ملک هیاهو
گفتم رخ نکویت بازم کشید سویت
شد ز آفتاب روبت این ذره در تکاپو
هرسو که آفتابی است ذرات را شتابی است
مقهور احتسابیاست این کارگاه نه تو
هرچ آن که در جهانند عشاق مهربانند
زی نیکویی دوانند تا خود شوند نیکو
هستی به چربدستی در حالتست و مستی
عشقست کنه هستی حسن است غایت او
زان حسن نغز و والاکرده سرایت اینجا
جزیی به کل اشیاء با صدهزار آهو
بخشی به زلف سنبل شطری به صفحهٔ گل
لختی به نای بلبل برخی بهتاجپوپو
درکوه و دشت وکهسار اندر میان صد خار
هر سوگلی است ناچار افتد نظر بدان سو
آشفته و نظرباز، دیوانه و غزل گو
دیدم به شوخی آنجا افکنده شور و غوغا
عاشق کشان زببا گلچهرگان مه رو
قومی به عشوه ماهر جمعی به چهره باهر
با زلفکان ساحر با چشمکان جادو
در کاخ ناز محروس با هم ز مهر مانوس
چون جوجکان طاوس چون بچگان آهو
در دلبری زبر دست منشور ناز بر دست
بنهاده دست بردست بنشسته روی با رو
با هم ز لعل گویا گویان به شور و غوغا
صحبت بکام آقا عصرت بخیرمسیو
ناگه شد آشکارا مه پیکری دل آرا
در من نماند یارا پیش جمال یارو
مرجان اشک سفتم راهش به مژه رفتم
رفتم فراز وگفتم دیوانهوار، یاهو
گفت این روش نیاید برگرد کاین نشاید
درویش را نباید پیش ملک هیاهو
گفتم رخ نکویت بازم کشید سویت
شد ز آفتاب روبت این ذره در تکاپو
هرسو که آفتابی است ذرات را شتابی است
مقهور احتسابیاست این کارگاه نه تو
هرچ آن که در جهانند عشاق مهربانند
زی نیکویی دوانند تا خود شوند نیکو
هستی به چربدستی در حالتست و مستی
عشقست کنه هستی حسن است غایت او
زان حسن نغز و والاکرده سرایت اینجا
جزیی به کل اشیاء با صدهزار آهو
بخشی به زلف سنبل شطری به صفحهٔ گل
لختی به نای بلبل برخی بهتاجپوپو
درکوه و دشت وکهسار اندر میان صد خار
هر سوگلی است ناچار افتد نظر بدان سو
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲۸ - تغزل
منصور باد لشکر آن چشم کینهخواه
پیوسته باد دولت آن ابروی سیاه
عشقش سپه کشید به تاراج صبر من
آن گه که شب ز مشرق بیرون کشد سپاه
رنجه شدم ز هجر به ارمان وصل او
غرقه شدم به بحر به امید آشناه
جانم دژم شد از غم آن نرگس دژم
پشتم دوتا شد از خم آن سنبل دوتاه
این درد و این بلا به من از چشم من رسید
جشمم گناه کرد و دلم سوخت بی گناه
ای دل مرا بحل کن وی دیده خون گری
چندان که راه بازشناسی همی ز چاه
بر قد سروقدان کمترکنی نظر
بر روی خوبرویان کمترکنی نگاه
ای دل تو نیز بی گنهی نیستی از آنک
از دیدن نخستین بیرون شدی ز راه
گیرم که دیده پیش تو آورد صورتی
چون صدهزار زهره و چون صدهزار ماه
گر علتیت نیست چرا در زمان بری
در حلقههای زلفش نشناخته پناه
ای دل کنون بنال در این بستگی و رنج
اینست حد آنکه ندارد ادب نگاه
چونبنده گشت جاهل وخودکام وبیادب
او را ادب کنند به زندان پادشاه
پیوسته باد دولت آن ابروی سیاه
عشقش سپه کشید به تاراج صبر من
آن گه که شب ز مشرق بیرون کشد سپاه
رنجه شدم ز هجر به ارمان وصل او
غرقه شدم به بحر به امید آشناه
جانم دژم شد از غم آن نرگس دژم
پشتم دوتا شد از خم آن سنبل دوتاه
این درد و این بلا به من از چشم من رسید
جشمم گناه کرد و دلم سوخت بی گناه
ای دل مرا بحل کن وی دیده خون گری
چندان که راه بازشناسی همی ز چاه
بر قد سروقدان کمترکنی نظر
بر روی خوبرویان کمترکنی نگاه
ای دل تو نیز بی گنهی نیستی از آنک
از دیدن نخستین بیرون شدی ز راه
گیرم که دیده پیش تو آورد صورتی
چون صدهزار زهره و چون صدهزار ماه
گر علتیت نیست چرا در زمان بری
در حلقههای زلفش نشناخته پناه
ای دل کنون بنال در این بستگی و رنج
اینست حد آنکه ندارد ادب نگاه
چونبنده گشت جاهل وخودکام وبیادب
او را ادب کنند به زندان پادشاه
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۶ - تغزل
بتا اگرچه به صورت تو زادهٔ بشری
ولی به روی درخشان، سلاله قمری
بشر نزاده چنین ماه روی غالیه موی
چگونه باورم آیدکه زادهٔ بشری
به چهر و سیما فرزند ماه گردونی
به قد و بالا مانند سرو کاشمری
قمر شناسمت ار غمگسار بوده قمر
پری بخوانمت ار آشکار گشته پری
به زلف بافته، رشگ بنفشهٔ چمنی
به روی تافته، شرم ستاره سحری
اگر شکارکنند آهوان صحرا را
بهچشم، ای بت آهونگه، تو دل شکری
پری شنیدم اما پری نه دل سپراست
تو ای نگار پریچهره از چه دل سپری
سپرکنی به رخ ماه حلقهٔ زنجیر
برای آنکه کنی روزگار من سپری
کسی که روی تو بیند زخویش بیخبرست
چرا ز حسن خود ای ماهرو تو بیخبری
نظر به روی تو دلها ز دست برباید
که آفت دلی ای شوخ و فتنهٔ نظری
منم غلام خط مشک فام تو که بدو
سپرده خط غلامی بنفشهٔ طبری
کدام کس که تو را دید و دل نداد به تو
کدام کس که تو بینی و دل ازو نبری
بهماه و سروت اگر عاشقان کنند شبیه
تو ماه مشکین زلفی و سرو سیمبری
به روی تو صنما ختم شد نکورویی
چو برپیمبر ما ختم شد پیامبری
خدایگان رسولان، رسول بار خدای
که مر خدایش بستوده از نکو سیری
خدای را غرض از خلقت جهان او بود
وگرنه بهرچه آورد انس وجن وپری
ولی به روی درخشان، سلاله قمری
بشر نزاده چنین ماه روی غالیه موی
چگونه باورم آیدکه زادهٔ بشری
به چهر و سیما فرزند ماه گردونی
به قد و بالا مانند سرو کاشمری
قمر شناسمت ار غمگسار بوده قمر
پری بخوانمت ار آشکار گشته پری
به زلف بافته، رشگ بنفشهٔ چمنی
به روی تافته، شرم ستاره سحری
اگر شکارکنند آهوان صحرا را
بهچشم، ای بت آهونگه، تو دل شکری
پری شنیدم اما پری نه دل سپراست
تو ای نگار پریچهره از چه دل سپری
سپرکنی به رخ ماه حلقهٔ زنجیر
برای آنکه کنی روزگار من سپری
کسی که روی تو بیند زخویش بیخبرست
چرا ز حسن خود ای ماهرو تو بیخبری
نظر به روی تو دلها ز دست برباید
که آفت دلی ای شوخ و فتنهٔ نظری
منم غلام خط مشک فام تو که بدو
سپرده خط غلامی بنفشهٔ طبری
کدام کس که تو را دید و دل نداد به تو
کدام کس که تو بینی و دل ازو نبری
بهماه و سروت اگر عاشقان کنند شبیه
تو ماه مشکین زلفی و سرو سیمبری
به روی تو صنما ختم شد نکورویی
چو برپیمبر ما ختم شد پیامبری
خدایگان رسولان، رسول بار خدای
که مر خدایش بستوده از نکو سیری
خدای را غرض از خلقت جهان او بود
وگرنه بهرچه آورد انس وجن وپری
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۲ - تغزل
ز عشق خوبروبان حصاری
شدم در چنگ رنج و غم حصاری
حصاری شد دلم در سینهٔ تنگ
ز دست تنگ چشمان حصاری
ز هر سو پیش چشمم اندر آید
بتی چینی و ترکی قندهاری
به باری، چند ازینان شکوه رانم
که این خوبی بدیشان داد باری
از اینان با دل من بر، فسون کرد
نگاری چیره بر افسوننگاری
بتی کرده دل جمعی گرفتار
به بند حلقهٔ زلف بخاری
به جایش غمگساری دارم و او
به جای من ندارد غمگساری
ازیرا داده زلف بیقرارش
قرار کار من بر بیقراری
کنون ز اندیشهٔ آن سعتری زلف
شبی دارم به پیش چشم تاری
کجا ناساز گشتی زو مرا کار
اگر بودیش با من سازگاری
بهمن نامهربان گر شد چه حاصل
ز آه و ناله و افغان و زاری
شدم در چنگ رنج و غم حصاری
حصاری شد دلم در سینهٔ تنگ
ز دست تنگ چشمان حصاری
ز هر سو پیش چشمم اندر آید
بتی چینی و ترکی قندهاری
به باری، چند ازینان شکوه رانم
که این خوبی بدیشان داد باری
از اینان با دل من بر، فسون کرد
نگاری چیره بر افسوننگاری
بتی کرده دل جمعی گرفتار
به بند حلقهٔ زلف بخاری
به جایش غمگساری دارم و او
به جای من ندارد غمگساری
ازیرا داده زلف بیقرارش
قرار کار من بر بیقراری
کنون ز اندیشهٔ آن سعتری زلف
شبی دارم به پیش چشم تاری
کجا ناساز گشتی زو مرا کار
اگر بودیش با من سازگاری
بهمن نامهربان گر شد چه حاصل
ز آه و ناله و افغان و زاری
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۵ - خبر نداری
ای ثابتی از من خبر نداری
ای جان دل از تن خبر نداری
ای دوست ازین بستهٔ گرفتار
در پنجهٔ دشمن خبر نداری
ای گل، ز بهار تو کش خزان کرد
جور دی و بهمن، خبر نداری
بودی تو بت و منت چو برهمن
ای بت ز برهمن خبر نداری
زین خاطر ز اندوه گشته تاریک
ای اختر روشن خبر نداری
زین اشگ روان کز فراق رویت
بگذشته ز دامن خبر نداری
زین جسم که شد با هزار محنت
کوبیده به هاون خبر نداری
زین شخص که با صدهزار کربت
شد دست به گردن خبر نداری
زین دل که برو از غمان نهاده
سیصد که قارن خبر نداری
زین مایه که از گلشن تنعم
افتاده به گلخن خبر نداری
زین مرغ جدا مانده و رمیده
از ساحت گلشن خبر نداری
زین بیگنه برده از حوادث
صدکین و زلیفن خبر نداری
زین پیکر چون رشته وین دل تنگ
چون چشمه سوزن خبر نداری
زین شاعر مسکین که کرده شاهش
آواره ز مسکن خبر نداری
زبن دلشده کش گوشهٔ صفاهان
گردیده نشیمن خبر نداری
زبن دانه که در آسیای دوران
شد خرد، یک ارزن خبر نداری
در چاه بلا ماندهام چو بیژن
ای میر تهمتن خبر نداری
پیکی نه که گوید به خسرو عهد
کز حالت بیژن خبر نداری
اکنون به صفاهانم و به همره
مشتی بچه و زن، خبر نداری
آزادم و در قید زندگانی
زین روز شمردن خبر نداری
من از قبل تو خبر ندارم
تو از قبل من خبر نداری
شادم که ز ناشادی زمانه
ای میر مهیمن خبر نداری
فرزانه گدازیست دهر ریمن
زین جادوی ریمن خبر نداری
دیوانه نوازیست چرخ جوزن
زین سفلهٔ جوزن خبر نداری
باری ز دل خون آنکه گفته است
این چامهٔ متقن، خبر نداری
ای جان دل از تن خبر نداری
ای دوست ازین بستهٔ گرفتار
در پنجهٔ دشمن خبر نداری
ای گل، ز بهار تو کش خزان کرد
جور دی و بهمن، خبر نداری
بودی تو بت و منت چو برهمن
ای بت ز برهمن خبر نداری
زین خاطر ز اندوه گشته تاریک
ای اختر روشن خبر نداری
زین اشگ روان کز فراق رویت
بگذشته ز دامن خبر نداری
زین جسم که شد با هزار محنت
کوبیده به هاون خبر نداری
زین شخص که با صدهزار کربت
شد دست به گردن خبر نداری
زین دل که برو از غمان نهاده
سیصد که قارن خبر نداری
زین مایه که از گلشن تنعم
افتاده به گلخن خبر نداری
زین مرغ جدا مانده و رمیده
از ساحت گلشن خبر نداری
زین بیگنه برده از حوادث
صدکین و زلیفن خبر نداری
زین پیکر چون رشته وین دل تنگ
چون چشمه سوزن خبر نداری
زین شاعر مسکین که کرده شاهش
آواره ز مسکن خبر نداری
زبن دلشده کش گوشهٔ صفاهان
گردیده نشیمن خبر نداری
زبن دانه که در آسیای دوران
شد خرد، یک ارزن خبر نداری
در چاه بلا ماندهام چو بیژن
ای میر تهمتن خبر نداری
پیکی نه که گوید به خسرو عهد
کز حالت بیژن خبر نداری
اکنون به صفاهانم و به همره
مشتی بچه و زن، خبر نداری
آزادم و در قید زندگانی
زین روز شمردن خبر نداری
من از قبل تو خبر ندارم
تو از قبل من خبر نداری
شادم که ز ناشادی زمانه
ای میر مهیمن خبر نداری
فرزانه گدازیست دهر ریمن
زین جادوی ریمن خبر نداری
دیوانه نوازیست چرخ جوزن
زین سفلهٔ جوزن خبر نداری
باری ز دل خون آنکه گفته است
این چامهٔ متقن، خبر نداری
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۵ - دامنه البرز
باد صبح ازکوهسار آید همی
یاد یار غمگسار آید همی
یارگوبی سوی شهر آید زکوه
دوست گویی از شکار آید همی
بامدادان در هوای گرم ری
بوی لطف نوبهارآید همی
قلهٔ البرز در چشمان من
چون یکی زببانگار آید همی
بر فراز فرق، سیمین چادرش
لعبتی سیمین عذار آید همی
باز چون تابد بر او زرین فروغ
چون درخشی زرنگار آید همی
در نشیبش سبز وادیها ز دور
دیده را شادی گوار آید همی
راست گویی سوی دشت از کوهسار
لشگری نیزه گذار آید همی
خیل در خیل و درفش اندر درفش
این پیاده وآن سوار آید همی
کوشکها هر جای محصور از درخت
چون حصاری استوار آید همی
گردشان اشجار چون جیشی که تنگ
گرد برگرد حصار آید همی
یا تناور کشتیئی در سخت موج
کشپسازکوشش قرار آید همی
آبشار ازگوشهٔ وادی به چشم
چونیکی سیمینه تار آید همی
ور برو نزدیک تازی در نظرت
همچو پولادین منار آید همی
گویی از بالا خروشان زی نشیب
اژدهایی دیوسار آید همی
آسمان باشد به لون و در صفت
آسمانی آبدار آید همی
گرنه چرخست از چهاش قوس قزح
از گریبان آشکار آید همی
وز چه همچون کهکشان در وی پدید
اختران بیشمار آید همی
سبزه اندر سبزه یا بیپر نسیم
گرت زی بالاگذار آید همی
چشمه اندر چشمه بینی پرفروغ
چونت ره زی جویبار آید همی
چون ز بالا بنگری سوی نشیب
در سر از هولت دوار آید همی
بویهای تازه همراه صبا
ازکران مرغزار آید همی
بانگ کبک آید ز بالای کمر
بانگ قمری از چنار آید همی
هر سحرگاهان خروشان جغد زار
روح را انده گسار آید همی
در میان دشت ز انبوه هوام
زیر زیر و زار زار آید همی
جرد گوبی نزد مام زنجره
از برای خواستار آید همی
هر زمان بادی قوی با تود بن
در جدال و گیر و دار آید همی
چون بر ایوب نبی زرین ملخ
تودها بر ما نثار آید همی
مارچوبه در بن سنگ سیاه
چون یکی خمیده مار آید همی
شاخ آلوی سیاه اندر مثل
همچو ماری بالدار آید همی
سیب زرد و اندر او رگهای سرخ
همچو روی بادهخوار آید همی
شاخ امرود خمیده پیش باد
خاضع و پوزش گزار آید همی
*
*
گرچه بسیارند یارانت ولیک
یار کمتر چون بهار آید همی
صادق و مردانه و بیدار مغز
یار باید تا به کار آید همی
یار آن باشد که روز بستگی
بهر یاران بیقرار آید همی
ورنه هنگام گشایش مرد را
هر دمی هفتاد یار آید همی
در فزون یاری چو تخمی کاشتی
روز بییاری به بار آید همی
وه که ایدون دوستاری شد گزاف
چشم ازین غم اشکبار آید همی
آنکه اندر راه او دادی دو چشم
گر تو را سویش گذار آید همی
راست پنداری که از دیدار تو
در دو چشمش نوک خار آید همی
تا زرت در دست و زورت در تن است
آسمانت دوستار آید همی
چون زرت بگسست زورت هم نماند
دوستان را از تو عار آید همی
برخی آنم که در درماندگی
دوستان را دستیار آید همی
من بر آن عهدم که با تو عهد من
تا قیامت استوار آید همی
گر دهم جان در رهت اندر دلم
حاش لله گر غبار آید همی
و در استغنا زنم عیبم مکن
کافتخار از افتقار آید همی
من ز بهر نام بگذشتم ز نان
کاحتشام از اشتهار آید همی
مرد را ندهد ز یک منظور بیش
آنکه نامش روزگار آید همی
کامیابی نیست جز در یک امل
باید این بر زرنگار آید همی
چاپلوس وکربز و دورو نیم
زین عیوبم انضجار آید همی
یار صد روی و مزور مرد را
هر به روزی صدهزار آید همی
لیک از ین یاران به روز بیکسی
ناکسم گر هیچ کار آید همی
فخرم این بس کز زبان و کلک من
نکتههای شاهوار آید همی
دوستداران را به نطق و نظم و نثر
فکرتم خدمتگزار آید همی
بد سگالان را به او بار روان
خامهٔ من اژدهار آید همی
یاد یار غمگسار آید همی
یارگوبی سوی شهر آید زکوه
دوست گویی از شکار آید همی
بامدادان در هوای گرم ری
بوی لطف نوبهارآید همی
قلهٔ البرز در چشمان من
چون یکی زببانگار آید همی
بر فراز فرق، سیمین چادرش
لعبتی سیمین عذار آید همی
باز چون تابد بر او زرین فروغ
چون درخشی زرنگار آید همی
در نشیبش سبز وادیها ز دور
دیده را شادی گوار آید همی
راست گویی سوی دشت از کوهسار
لشگری نیزه گذار آید همی
خیل در خیل و درفش اندر درفش
این پیاده وآن سوار آید همی
کوشکها هر جای محصور از درخت
چون حصاری استوار آید همی
گردشان اشجار چون جیشی که تنگ
گرد برگرد حصار آید همی
یا تناور کشتیئی در سخت موج
کشپسازکوشش قرار آید همی
آبشار ازگوشهٔ وادی به چشم
چونیکی سیمینه تار آید همی
ور برو نزدیک تازی در نظرت
همچو پولادین منار آید همی
گویی از بالا خروشان زی نشیب
اژدهایی دیوسار آید همی
آسمان باشد به لون و در صفت
آسمانی آبدار آید همی
گرنه چرخست از چهاش قوس قزح
از گریبان آشکار آید همی
وز چه همچون کهکشان در وی پدید
اختران بیشمار آید همی
سبزه اندر سبزه یا بیپر نسیم
گرت زی بالاگذار آید همی
چشمه اندر چشمه بینی پرفروغ
چونت ره زی جویبار آید همی
چون ز بالا بنگری سوی نشیب
در سر از هولت دوار آید همی
بویهای تازه همراه صبا
ازکران مرغزار آید همی
بانگ کبک آید ز بالای کمر
بانگ قمری از چنار آید همی
هر سحرگاهان خروشان جغد زار
روح را انده گسار آید همی
در میان دشت ز انبوه هوام
زیر زیر و زار زار آید همی
جرد گوبی نزد مام زنجره
از برای خواستار آید همی
هر زمان بادی قوی با تود بن
در جدال و گیر و دار آید همی
چون بر ایوب نبی زرین ملخ
تودها بر ما نثار آید همی
مارچوبه در بن سنگ سیاه
چون یکی خمیده مار آید همی
شاخ آلوی سیاه اندر مثل
همچو ماری بالدار آید همی
سیب زرد و اندر او رگهای سرخ
همچو روی بادهخوار آید همی
شاخ امرود خمیده پیش باد
خاضع و پوزش گزار آید همی
*
*
گرچه بسیارند یارانت ولیک
یار کمتر چون بهار آید همی
صادق و مردانه و بیدار مغز
یار باید تا به کار آید همی
یار آن باشد که روز بستگی
بهر یاران بیقرار آید همی
ورنه هنگام گشایش مرد را
هر دمی هفتاد یار آید همی
در فزون یاری چو تخمی کاشتی
روز بییاری به بار آید همی
وه که ایدون دوستاری شد گزاف
چشم ازین غم اشکبار آید همی
آنکه اندر راه او دادی دو چشم
گر تو را سویش گذار آید همی
راست پنداری که از دیدار تو
در دو چشمش نوک خار آید همی
تا زرت در دست و زورت در تن است
آسمانت دوستار آید همی
چون زرت بگسست زورت هم نماند
دوستان را از تو عار آید همی
برخی آنم که در درماندگی
دوستان را دستیار آید همی
من بر آن عهدم که با تو عهد من
تا قیامت استوار آید همی
گر دهم جان در رهت اندر دلم
حاش لله گر غبار آید همی
و در استغنا زنم عیبم مکن
کافتخار از افتقار آید همی
من ز بهر نام بگذشتم ز نان
کاحتشام از اشتهار آید همی
مرد را ندهد ز یک منظور بیش
آنکه نامش روزگار آید همی
کامیابی نیست جز در یک امل
باید این بر زرنگار آید همی
چاپلوس وکربز و دورو نیم
زین عیوبم انضجار آید همی
یار صد روی و مزور مرد را
هر به روزی صدهزار آید همی
لیک از ین یاران به روز بیکسی
ناکسم گر هیچ کار آید همی
فخرم این بس کز زبان و کلک من
نکتههای شاهوار آید همی
دوستداران را به نطق و نظم و نثر
فکرتم خدمتگزار آید همی
بد سگالان را به او بار روان
خامهٔ من اژدهار آید همی
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲
همی نالم به دردا، همی گریم به زارا
که ماندم دور و مهجور، من از یار و دیارا
الا ای باد شبگیر، ازین شخص زمینگیر
ببر نام و خبر گیر، ز یار نامدارا
چو رفتم از خراسان، به دل گشتم هراسان
شدم شخصی دگرسان، خروشان و نزارا
به ری در نام راندم، حقایق برفشاندم
ولیکن دیر ماندم، شده زینروی خوارا
نجستم نام ازین شهر، فزودم وام از این شهر
نبردم کام ازین شهر، به جز عیش مرارا
بدا محکوم قهرا، درآکنده به زهرا
پلیدا شوم شهرا، ضعیفا شهریارا
که ماندم دور و مهجور، من از یار و دیارا
الا ای باد شبگیر، ازین شخص زمینگیر
ببر نام و خبر گیر، ز یار نامدارا
چو رفتم از خراسان، به دل گشتم هراسان
شدم شخصی دگرسان، خروشان و نزارا
به ری در نام راندم، حقایق برفشاندم
ولیکن دیر ماندم، شده زینروی خوارا
نجستم نام ازین شهر، فزودم وام از این شهر
نبردم کام ازین شهر، به جز عیش مرارا
بدا محکوم قهرا، درآکنده به زهرا
پلیدا شوم شهرا، ضعیفا شهریارا
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶
سیل خونآلود اشکم بیخبرگیرد تو را
خون مردم، آخر ای بیدادگر، گیرد تو را
ای شکرلب، آب چشمم نیک دریابد تو را
وی قصبپوش آتش دل زود درگیرد تو را
ورگریزی زین دو طوفان چون پری برآسمان
بر فراز آسمان آه سحر گیرد تو را
باخبرکردم تو را خون ضعیفان را مریز
زان که خون بیگناهان بیخبر گیرد تو را
نفرت مردم به مانند سگ درنده است
گر تو از پیشش گریزی زودتر گیرد تو را
کن حذر زان دم که دست عاشق دل مردهای
همچو قاتل در میان رهگذر گیرد تو را
ای خدنگ غمزه ی جانان ز تنهایی منال
مرغ دل چون جوجه زیر بال و پر گیرد تو را
خاک زیر و رو ندارد پیش عزم عاشقان
هر کجا باشد بهار آخر به بر گیرد تو را
خون مردم، آخر ای بیدادگر، گیرد تو را
ای شکرلب، آب چشمم نیک دریابد تو را
وی قصبپوش آتش دل زود درگیرد تو را
ورگریزی زین دو طوفان چون پری برآسمان
بر فراز آسمان آه سحر گیرد تو را
باخبرکردم تو را خون ضعیفان را مریز
زان که خون بیگناهان بیخبر گیرد تو را
نفرت مردم به مانند سگ درنده است
گر تو از پیشش گریزی زودتر گیرد تو را
کن حذر زان دم که دست عاشق دل مردهای
همچو قاتل در میان رهگذر گیرد تو را
ای خدنگ غمزه ی جانان ز تنهایی منال
مرغ دل چون جوجه زیر بال و پر گیرد تو را
خاک زیر و رو ندارد پیش عزم عاشقان
هر کجا باشد بهار آخر به بر گیرد تو را
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۷
یا که به راه آرم این صید دل رمیده را
یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن
یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را
یا که غبار پات را نور دو دیده میکنم
یا به دو دیده مینهم پای تو نور دیده را
یا به مکیدن لبی جان به بها طلب مکن
یا بستان و بازده لعل لب مکیده را
کودک اشک من شود خاکنشین ز ناز تو
خاکنشین چرا کنی کودک ناز دیده را
چهره به زر کشیدهام بهر تو زر خریدهام
خواجه به هیچکس مده بنده ی زر خریده را
گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی
کی ز نظر نهان کنم اشک به ره چکیده را
بانوی مصر اگر کند صورت عشق را نهان
یوسف خسته چون کند پیرهن دریده را
گر دو جهان هوس بود بیتو چه دسترس بود
باغ ارم قفس بود طایر پر بریده را
جز دل و جان چه آورم بر سر ره چو بنگرم
ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را
بلعجبی شنیدهام، چیز ندیده دیدهام
اینکه فروغ دیدهام دیده کند ندیده را
خیز بهار خونجگر جانب بوستان گذر
تا ز هزار بشنوی قصه ی ناشنیده را
یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن
یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را
یا که غبار پات را نور دو دیده میکنم
یا به دو دیده مینهم پای تو نور دیده را
یا به مکیدن لبی جان به بها طلب مکن
یا بستان و بازده لعل لب مکیده را
کودک اشک من شود خاکنشین ز ناز تو
خاکنشین چرا کنی کودک ناز دیده را
چهره به زر کشیدهام بهر تو زر خریدهام
خواجه به هیچکس مده بنده ی زر خریده را
گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی
کی ز نظر نهان کنم اشک به ره چکیده را
بانوی مصر اگر کند صورت عشق را نهان
یوسف خسته چون کند پیرهن دریده را
گر دو جهان هوس بود بیتو چه دسترس بود
باغ ارم قفس بود طایر پر بریده را
جز دل و جان چه آورم بر سر ره چو بنگرم
ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را
بلعجبی شنیدهام، چیز ندیده دیدهام
اینکه فروغ دیدهام دیده کند ندیده را
خیز بهار خونجگر جانب بوستان گذر
تا ز هزار بشنوی قصه ی ناشنیده را
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۹
جز روی تو کافروخته گردد ز می ناب
آتش که شنیده است که روشن شود از آب
شنگرف دو رخسار تو آمیخته با سیم
سیم تو ز دو دیدهام انگیخته سیماب
سیماب اگرم بارد به رخ عجبی نیست
سیماب روان شیفته باشد به زر ناب
دو چشم و جبین تو در آن زلف چه باشد؟
دو نرگس نو ساخته اندر شب مهتاب
گربوسه به من بخشی دانی به چه ماند؟
مرغی که گه کشتن، قاتل دهدش آب
ز اندوه شبانگاهی خود با تو چه گویم
شب خفته چه داند اثر دیده ی بیخواب
در دامنت آویزم تا مردم گویند
آوبخته بر سرو یکی شاخک لبلاب
تا خط ندمیده است رفیقان را دلجوی
تا نقدی باقی است فقیران را دریاب
بیم است که خط جوش زند گرد عذارت
و اندیشهٔ او نیش زند بر دل اصحاب
عناب لبت بیمزه گردد ز خط سبز
اینست، بلی خاصیت سبزهٔ عناب
آتش که شنیده است که روشن شود از آب
شنگرف دو رخسار تو آمیخته با سیم
سیم تو ز دو دیدهام انگیخته سیماب
سیماب اگرم بارد به رخ عجبی نیست
سیماب روان شیفته باشد به زر ناب
دو چشم و جبین تو در آن زلف چه باشد؟
دو نرگس نو ساخته اندر شب مهتاب
گربوسه به من بخشی دانی به چه ماند؟
مرغی که گه کشتن، قاتل دهدش آب
ز اندوه شبانگاهی خود با تو چه گویم
شب خفته چه داند اثر دیده ی بیخواب
در دامنت آویزم تا مردم گویند
آوبخته بر سرو یکی شاخک لبلاب
تا خط ندمیده است رفیقان را دلجوی
تا نقدی باقی است فقیران را دریاب
بیم است که خط جوش زند گرد عذارت
و اندیشهٔ او نیش زند بر دل اصحاب
عناب لبت بیمزه گردد ز خط سبز
اینست، بلی خاصیت سبزهٔ عناب
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
چشم ساقی چو من از باده خرابست امشب
حیف از آن دیده که آمادهٔ خوابست امشب
قمرا! پرده برافکن که ز شرم رخ تو
چهرهٔ ماه فلک زیر نقابست امشب
نور روی قمر و عکس می و پرتو شمع
چهره بگشاکه شب ترک حجابست امشب
با دل سوخته پروانه به شمعی میگفت
دادن بوسه به عشاق ثوابست امشب
چون بهار انده فردا مخور و باده بخور
که همین یکنفس از عمر حسابست امشب
حیف از آن دیده که آمادهٔ خوابست امشب
قمرا! پرده برافکن که ز شرم رخ تو
چهرهٔ ماه فلک زیر نقابست امشب
نور روی قمر و عکس می و پرتو شمع
چهره بگشاکه شب ترک حجابست امشب
با دل سوخته پروانه به شمعی میگفت
دادن بوسه به عشاق ثوابست امشب
چون بهار انده فردا مخور و باده بخور
که همین یکنفس از عمر حسابست امشب
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
بگرد ای جوهر سیال در مغز بهار امشب
سرت گردم نجاتم ده ز دست روزگار امشب
بر یاران ترشروی آمدم زین تلخ کامیها
ز مستی خنده ی شیرین به رویم برگمار امشب
ز سوز تب نمینالم طبیبا درد سر کم کن
مرا بگذار با اندیشه ی یار و دیار امشب
هزاران زخم کاری دارم اندر دل ولی هر دم
ز یک زخم جگر ترساندم بیماردار امشب
گرم خون از جگر بیرون زند نبود عجب زیرا
که از خون لب به لب گشته است این قلب فگار امشب
فنای سینهریشان گرمی ناب است ای ساقی
بده جامی و برهانم ز رنج انتظار امشب
شب هجرانم از جان سیر کرد آن زلف پر خم کو
که در دامانش آویزم به قصد انتحار امشب
مده داروی خواب ای غافل از شبزندهداریها
خوشم با آه آتش ناک و چشم اشک بار امشب
اگر نالد «بهار» از زخم دل نالد، نه زخم سل
پرستاران چه میخواهید ازین بیمار زار امشب
سرت گردم نجاتم ده ز دست روزگار امشب
بر یاران ترشروی آمدم زین تلخ کامیها
ز مستی خنده ی شیرین به رویم برگمار امشب
ز سوز تب نمینالم طبیبا درد سر کم کن
مرا بگذار با اندیشه ی یار و دیار امشب
هزاران زخم کاری دارم اندر دل ولی هر دم
ز یک زخم جگر ترساندم بیماردار امشب
گرم خون از جگر بیرون زند نبود عجب زیرا
که از خون لب به لب گشته است این قلب فگار امشب
فنای سینهریشان گرمی ناب است ای ساقی
بده جامی و برهانم ز رنج انتظار امشب
شب هجرانم از جان سیر کرد آن زلف پر خم کو
که در دامانش آویزم به قصد انتحار امشب
مده داروی خواب ای غافل از شبزندهداریها
خوشم با آه آتش ناک و چشم اشک بار امشب
اگر نالد «بهار» از زخم دل نالد، نه زخم سل
پرستاران چه میخواهید ازین بیمار زار امشب
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
عشقت آتش به دل کس نزند تا دل ماست
کی بهمسجد سزد آن شمع که در خانه رواست
به وفایی که نداری قسم ای ماه جبین
هر جفایی که کنی بر دل ما عین وفاست
اگر از ریختن خون منت خرسندی است
این نه خون است بیا دست در او زن که حناست
سر زلف تو ز چین مشک تر آورده به شهر
از ختن مشک مخواهید حریفان که خطاست
من گرفتار سیهچردهٔ شوخی شدهام
که به من دشمن و با مردم بیگانه صفاست
یوسف از مصر سفر کرد و بدینجا آمد
گو به یعقوب که فرزند تو در خانهٔ ماست
روزی آیم به سرکوی تو و جان بدهم
تا بکوبند که این، کشتهٔ آن ماهلقاست
زود باشدکه سراغ من تهمتزده را
از همه شهر بگیری و ندانندکجاست
اگرت یار جفا کرد و ملامت «راهب»
غم مخور دادرس عاشق مظلوم خداست
کی بهمسجد سزد آن شمع که در خانه رواست
به وفایی که نداری قسم ای ماه جبین
هر جفایی که کنی بر دل ما عین وفاست
اگر از ریختن خون منت خرسندی است
این نه خون است بیا دست در او زن که حناست
سر زلف تو ز چین مشک تر آورده به شهر
از ختن مشک مخواهید حریفان که خطاست
من گرفتار سیهچردهٔ شوخی شدهام
که به من دشمن و با مردم بیگانه صفاست
یوسف از مصر سفر کرد و بدینجا آمد
گو به یعقوب که فرزند تو در خانهٔ ماست
روزی آیم به سرکوی تو و جان بدهم
تا بکوبند که این، کشتهٔ آن ماهلقاست
زود باشدکه سراغ من تهمتزده را
از همه شهر بگیری و ندانندکجاست
اگرت یار جفا کرد و ملامت «راهب»
غم مخور دادرس عاشق مظلوم خداست
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
شب است و آنچه دلم کرده آرزو اینجاست
ز عمر نشمرم آن ساعتی که او اینجاست
ز چشم شوخ رقیب ای صنم چه پوشی روی؟
بپوش قلب خود از وی که آبرو اینجاست
حذر چه میکنی از چشم غیر و صحبت خلق
ز قلب خویش حذر کن که گفتوگو اینجاست
نگاهدار دل از آرزوی نامحرم
که فر و جاه و جمال زن نگو اینجاست
خیال غیر مکن هیچ، کان حجاب لطیف
که چون درد، نبود قابل رفو، اینجاست
شنیدهام به زنی گفت مرد بد عملی
که نیست شوهر و مطلوب کامجو اینجاست
قدم گذار به مشگوی من - که خواهدگفت
به شوهر تو که آن سرو مشکمو اینجاست؟!
چو این کلام، زن از مرد نابکار شنید
بهقلبخوبشبزد دست وگفت: او اینجاست
خدا و عشق و عفافند رهبر زن خوب
بهشت شادی و فردوس آرزو اینجاست
«بهار» پردهٔ مویین حجاب عفت نیست
«هزار نکتهٔ باریکتر ز مو اینجاست»
ز عمر نشمرم آن ساعتی که او اینجاست
ز چشم شوخ رقیب ای صنم چه پوشی روی؟
بپوش قلب خود از وی که آبرو اینجاست
حذر چه میکنی از چشم غیر و صحبت خلق
ز قلب خویش حذر کن که گفتوگو اینجاست
نگاهدار دل از آرزوی نامحرم
که فر و جاه و جمال زن نگو اینجاست
خیال غیر مکن هیچ، کان حجاب لطیف
که چون درد، نبود قابل رفو، اینجاست
شنیدهام به زنی گفت مرد بد عملی
که نیست شوهر و مطلوب کامجو اینجاست
قدم گذار به مشگوی من - که خواهدگفت
به شوهر تو که آن سرو مشکمو اینجاست؟!
چو این کلام، زن از مرد نابکار شنید
بهقلبخوبشبزد دست وگفت: او اینجاست
خدا و عشق و عفافند رهبر زن خوب
بهشت شادی و فردوس آرزو اینجاست
«بهار» پردهٔ مویین حجاب عفت نیست
«هزار نکتهٔ باریکتر ز مو اینجاست»
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
شب فراق تو گویی شبان پیوسته است
که زلف هرشبی اندرشب دگربسته است
دل از تمام علایق گسستهام که مرا
خیال ابروی او پیش چشم، پیوسته است
نه خنجر و نه کمانست ابروان کجش
که در فضیلت رویش دو خط برجسته است
نشاط من ز خط سبز آن پسر باری
چنان بود که فقیری زمردی جسته است
ز سبز برگ خط البته آفتی نرسد
به گلبنی که برو صدهزار گل رسته است
ز دولت سر عشق تو زندهام، ورنه
هزار بار فزون مرگم از کمین جسته است
مباش تند و مغاضب که نعمت دو جهان
نتیجهٔ رخ خندان و طبع آهسته است
ز روی درد نگه کن به شعر من، کاین شعر
تراوش دل خونین و خاطر خسته است
ارادت ار طلبی معنویتی بنمای
که از علایق صوری فقیر وارسته است
به سربلندی یاران نهاده گردن و باز
به دستگیری ایشان ز پای ننشسته است
گرفته یار ولی هیچ کام نگرفته
شکسته توبه ولی هیچ عهد نشکسته است
نگفته هیچ دروغ ارچه جای آن بوده
نکرده هیچ بدی گرچه میتوانسته است
«بهار» گوی سعادت کسی ربوده به دهر
کهخواستهاستو توانستهاستو دانستهاست
که زلف هرشبی اندرشب دگربسته است
دل از تمام علایق گسستهام که مرا
خیال ابروی او پیش چشم، پیوسته است
نه خنجر و نه کمانست ابروان کجش
که در فضیلت رویش دو خط برجسته است
نشاط من ز خط سبز آن پسر باری
چنان بود که فقیری زمردی جسته است
ز سبز برگ خط البته آفتی نرسد
به گلبنی که برو صدهزار گل رسته است
ز دولت سر عشق تو زندهام، ورنه
هزار بار فزون مرگم از کمین جسته است
مباش تند و مغاضب که نعمت دو جهان
نتیجهٔ رخ خندان و طبع آهسته است
ز روی درد نگه کن به شعر من، کاین شعر
تراوش دل خونین و خاطر خسته است
ارادت ار طلبی معنویتی بنمای
که از علایق صوری فقیر وارسته است
به سربلندی یاران نهاده گردن و باز
به دستگیری ایشان ز پای ننشسته است
گرفته یار ولی هیچ کام نگرفته
شکسته توبه ولی هیچ عهد نشکسته است
نگفته هیچ دروغ ارچه جای آن بوده
نکرده هیچ بدی گرچه میتوانسته است
«بهار» گوی سعادت کسی ربوده به دهر
کهخواستهاستو توانستهاستو دانستهاست
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
شیرینلبی که آفت جانها نگاه اوست
هرجا دلیست بستهٔ زلف سیاه اوست
کردم سراغ دل ز مقیمان درگهش
گفتند رو بجوی مگر فرش راه اوست
گویند یار خون دل خلق میخورد
وان لعل سرخ و دست نگاربن کواه اوست
او پادشاه کشور حسنست و ما اسیر
وآن زلف پر خم و صف مژگان سپاه اوست
گفتم به قتل من چه بود عذر آن نگار؟
گفتند خوی سرکش او عذرخواه اوست
گفتم بغیر عشق چه باشدگناه من
گفتند زندگانی عاشق گناه اوست
جانا بهار صید زبانبستهایست لیک
چیزی که مایهٔ نگرانی است آه اوست
هرجا دلیست بستهٔ زلف سیاه اوست
کردم سراغ دل ز مقیمان درگهش
گفتند رو بجوی مگر فرش راه اوست
گویند یار خون دل خلق میخورد
وان لعل سرخ و دست نگاربن کواه اوست
او پادشاه کشور حسنست و ما اسیر
وآن زلف پر خم و صف مژگان سپاه اوست
گفتم به قتل من چه بود عذر آن نگار؟
گفتند خوی سرکش او عذرخواه اوست
گفتم بغیر عشق چه باشدگناه من
گفتند زندگانی عاشق گناه اوست
جانا بهار صید زبانبستهایست لیک
چیزی که مایهٔ نگرانی است آه اوست
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
تا به کنج لبت آن خال سیهرنگ افتاد
نافه را صدگره از خون به دل تنگ افتاد
آن نه خط است برآن عارض پرنقش و نگار
رنگ محویست که در دفتر ارژنگ افتاد
سیب از آسیبجهانرست که همرنگ تو شد
گشت نارنج ز غم زردکه نارنگ افتاد
دررهت چشم من از هفته به هفتادکشید
در پیات کار من ازگام به فرسنگ افتاد
نرگس از چشم تو چون برد حسد، کور آمد
سرو با قد تو چون خاست بپا، لنگ افتاد
از دل گمشدهٔ خوبش فرو بستم چشم
تا مرا دامنت ای گمشده در چنگ افتاد
دانم اندر دل سخت تو نکرده است اثر
نالهٔ من که ازو خون به دل تنگ افتاد
کرد چون همره چنگ این غزل آهنگ، بهار
چنگ دردل زد و با چنگ هم آهنگ افتاد
نافه را صدگره از خون به دل تنگ افتاد
آن نه خط است برآن عارض پرنقش و نگار
رنگ محویست که در دفتر ارژنگ افتاد
سیب از آسیبجهانرست که همرنگ تو شد
گشت نارنج ز غم زردکه نارنگ افتاد
دررهت چشم من از هفته به هفتادکشید
در پیات کار من ازگام به فرسنگ افتاد
نرگس از چشم تو چون برد حسد، کور آمد
سرو با قد تو چون خاست بپا، لنگ افتاد
از دل گمشدهٔ خوبش فرو بستم چشم
تا مرا دامنت ای گمشده در چنگ افتاد
دانم اندر دل سخت تو نکرده است اثر
نالهٔ من که ازو خون به دل تنگ افتاد
کرد چون همره چنگ این غزل آهنگ، بهار
چنگ دردل زد و با چنگ هم آهنگ افتاد