عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۶۷
از دادمه (‌بزرگ‌تر از خود) و بهمرد سخن پرس.
ز مهسال و به‌مرد پرسش نیوش
یکایک به گفتارشان دار گوش
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۶۸
از مرد دزد هیچ چیز مگیر و مده و ایشان را ستوه مکن.
مکن هیچ با دزد داد و ستد
کزین داد و استد ترا بد رسد
ز بیداد کوتاه کن دست دزد
چنین است فرمودهٔ اورمزد
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۷۰
به هرکس و هر چیز وستار (سست) و گستاخ مباش.
به هر کار گستاخ نتوان بدن
به هرچیز و هرکس‌ نشاید زدن
میانه به هر چیز و هرکار باش
نه گستاخ باش و نه‌ بستار باش
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۷۱
خوش فرمان باش که خوش بهر باشی
به فرمانبری راه نیکی سپار
که خوش بهره یابی ز پروردگار
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۷۲، ۷۳
بی گناه باش که بی‌بیم باشی‌. سپاس‌دار باش که به نیکویی ارزانی باشی.
سر بیمناکی گنهکارگی است
گنه کاره را تن به آوارگی است
همان بیگناهی تناسانیست
به نیکی سپاسنده ارزانیست
گنه کاره را بیم باشد ز شاه
نترسد ز کس‌، مردم بیگناه
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۷۴
یگانه باش که واپریکان (‌آبرومند) باشی.
به هر کار یکرنگ و یکروی باش
ستوده دل و بافرین خوی باش
یگانه شو و پاک و پاکیزه دین
که مرد یگانه بود بافرین
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۷۵
راست گوی باش که استوار (‌مورد اعتماد) باشی.
جز از راستی هیچ دم برمیار
که باشی بر مردمان استوار
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۷۶، ۷۷، ۷۸
خردتن (‌فروتن‌) باش که بسیار دوست شوی‌. بس دوست باش که نیکنام شوی. نیکنام باش که خوش‌زیست باشی‌.
فروتن شو ای دوست در روزگار
که مرد فروتن فزون جست یار
فزون یار مردم نکونام زیست
ز نام نکو شاد و پدرام زیست
در زندگانی فزون یارگیست
فزون یارگی از نکوکارگیست
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۷۹
خوش بهر دین‌دوست باش که اهرو (‌اشو ـ مقدس‌) باشی
ز دین دوستی آسمانی شوی
ز داد و دهش جاودانی شوی
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۸۰
روان پرسیدار (‌با وجدان و روحانی‌) باش که بهشتی بوی.
روانت چو بردارد از بد خروش
خروش روان را ز دلدار گوش
نگه دار جان را ز کردار زشت
که اینست هنجار خرم بهشت
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۸۱
دادار باش که گروزمانی (‌ملکوتی‌) شوی.
ز داد و دهش جاودانی شوی
جز این گر کنی زود فانی شوی
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۸۲
زن کسان مفریب‌، چه به روان ‌گناه گران بود.
به راه زنان دانهٔ دل مپاش
فریبندهٔ جفت مردم مباش
زن پارسا را مگردان ز راه
که از رهزنی بدتر است این گناه
روان را گناه گران آورد
بس آسیب در دودمان آورد
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۸۳
خرد بوده (‌پست و بی‌اصل‌) واپیشوار (‌؟‌) مردم را نگاه مدار (‌تفقد و احسان مکن‌) چه ترا سپاس نخواهد داشت‌.
چو گشتی توانگر به داد و دهش
فرومایهٔ پست را برمکش
که این مردمان خداناشناس
ندارند از مرد مهتر سپاس
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۸۴
خشم وکین را، روان خویش تباه مساز.
روان را بپرداز از خشم و کین
که گردد تبه جانت از آن و این
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۸۵
به گفتار و کردار چرب و نماز بر (گرم و متواضع باش‌) چه از نماز بردن پشت به‌نشکند و از چرب پرسیدن دهان گنده نشود.
به گفتار و کردار شو مهربان
نیایشگر و چرب و شیرین‌زبان
که پشت از خمیدن نگیرد شکن
نه از چرب گفتار گندد دهن
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۸۶
فرتم سخن (‌سخن عالی‌) به دشچهر (‌بدذات‌) مگوی.
میاموز دانش به ناپاکزاد
که دانش چراغست و ناپاک باد
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۸۷
چون به‌ انجمن خواهی نشست نزدیک‌ مردم دژآگاه منشین که تو نیز دژآگاه نباشی.
به هر انجمن پاک و پدرام باش
پژوهنده و چست و آرام باش
چو خواهی نشستن پژوهنده شو
به نزدیک مردان داننده شو
به سوی دژ آگاه مردم مرو
بپرهیز و همدوش نادان مشو
مبادا چو بینند آنجا ترا
شمارند همباز آنها ترا
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۸۸
به انجمن سور، هر جای که نشینی بجای برتری‌ منشین کت از آن جای نیاهنجند و به جای فروتر نشانند.
به‌سور انجمن‌جایگه بین درست
بدان جای بنشین که در خورد تست
مبادا برآرندت از آن نشست
به‌جای فروتر نشانند پست
ز فرزانه دهگان شنو پند راست
به جایی نشین کت نبایست خا ست
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۸۹
به‌خواسته و چیزگیتی گستاخ‌مباش‌،‌چه‌خواسته و چیز (‌مال و منال‌) گیتی ایدون همانا چون‌مرغی‌است که‌ازین درخت بر آن درخت نشسته و به هیچ درخت نپاید.
به گنج و به کالای گیتی مناز
که کالای گیتی نپاید دراز
چو مرغی‌است گنج زر و خواسته
جهان چون یکی باغ آراسته
ز شاخی به شاخی برآید همی
به یک شاخ هرگز نپاید همی
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۰
اندر پدر و مادر خویش ترسکار و نیوشنده و فرمان‌بردار باش‌، چه مرد را تا پدر و مادر زنده‌اند، همانا چون شیر اندر بیشه است از هیچ کس نترسد و او را که پدر و مادر نیست همانا چون زن بیوه است که چیزی از وی بدوسند و او هیچ چیزی نتواند کرد و هر کسی (‌او را) بخوار دارد.
به نزدیک مام و پدر بنده باش
به فرمانگرای و نیوشنده باش
جوان کش بود زنده مام و پدر
بود، چون به بیشه درون‌، شیر نر
چمد اندر آن بیشه نامدار
نترسد ز کس گاه جنگ و شکار
هم آن پورکش مرد مام و پدر
بود چون زنی بیوه و دربدر
کجا زو ربایند هرگونه چیز
نه دست ستیز و نه پای گریز