عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
گر نیم‌شبی مست در آغوش من افتد
چندان به لبش بوسه زنم کز سخن افتد
صد بار به پیش قدمش جان بسپارم
یکبار مگر گوشه چشمش به من افتد
ای بر سر سودای تو سرها شده بر باد
دور از تو چنانم که سری بی‌بدن افتد
آوازه کوچک دهنت ورد زبان‌هاست
ییدا شود آن راز که در هر دهن افتد
طوفان حدیث من اگر بگذرد از هند
در زیر لحد ریگ به کفش حسن افتد
شیرین نفتد هرکه زند تیشه که این رمز
شوری است که تنها به سرکوهکن افتد
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
نکاهدم بار، فزایدم درد
نخواهدم یار، چه بایدم کرد
غبار راهی‌، شدم که گاهی
زکوی دلدار برآیدم گرد
به هرکجا بخت کشاندم رخت
سپهر دوّار نمایدم طرد
فلک چو بازی به گرم تازی
فشاردم خوار ربایدم سرد
جهان به دستان درین گلستان
خلاندم خار نمایدم ورد
کجا شوم‌ پیش‌ غمم‌ شود بیش
تن آیدم زار رخ آیدم زرد
گر از غم نان به لب رسد جان
ز خوان اغیار نشایدم خورد
به لعب دشمن کجا دهم تن
اگر دو صد بارگشایدم نرد
قسم به ایران کزین امیران
یکی به دیدار نیایدم مرد
بهار مضطر خمش کزین درد
نکاهدم بار فزایدم درد
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
رخ تو دخلی به مه ندارد
که مه دو زلف سیه ندارد
به هیچ وجهت قمر نخوانم
که هیچ وجه شبه ندارد
بیا و بنشین به کنج چشمم
که کس در این گوشه‌ ره ندارد
نکو ستاند دل از حریفان
ولی چه حاصل نگه ندارد
حریف کم‌ظرف‌ ز روی‌ معنی
بود سبویی که ته ندارد
حدیث حال تبه چه داند
کسی که حال تبه ندارد
بیا به ملک دل ار توانی
که ملک دل‌، پادشه ندارد
عداوتی‌ نیست‌ قضاوتی‌ نیست
عسس نخواهد، سپه ندارد
یکی‌ بگوید به‌ آن‌ ستمگر
بهار مسکین گنه ندارد
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
دل از تطاول زلف نگار جان نبرد
چو مارگیر کز آسیب مار جان نبرد
به‌ صیدگاه دل‌ آن زلف خم به‌خم دامیست
که از علایق او یک شکار جان نبرد
دلا تجاهل عارف گزین که صاحب ذوق
محقق است کزین روزگار جان نبرد
بدان تبختر شاهانه گرگشاید رخ
پیاده‌ایست کز او یک سوار جان نبرد
سلاح عاشقی افتادگیست ورنه کسی
به پهلوانی ازین کار زار جان نبرد
به رهنمایی سیمرغ بست باید دل
وگرنه رستم از اسفندیار جان نبرد
سلامت ارطلبی کفرگوی و رندی کن
که زهد و تقوی از این گیرودار جان نبرد
بگو به ساقی مجلس به باده افیون ریز
وگرنه هیچ کس از این خمار جان نبرد
بر اهل فضل جهان سردگونه شد دانم
کزین خزان فضیلت بهار جان نبرد
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
آخر از جور تو عالم را خبر خواهیم کرد
خلق را از طرّه‌ات آشفته‌تر خواهیم کرد
او از عشق جهانسوزت مدد خواهیم خواست
پس جهانی را ز شوقت پر شرر خواهیم کرد
جان اگر باید به کوی ات نقد جان خواهیم داد
سر اگر باید به راهت ترک سر خواهیم کرد
در غم عشق تو با این ناله‌های دردناک
اختر بیدادگر را دادگر خواهیم کرد
هرکسی کام دلی آورده درکویت به‌دست
ماهم آخر در غمت خاکی به سر خواهیم کرد
تا جهانی درخور شرح غمت پیداکنیم
خویش را زین عالم فانی ‌بدر خواهیم کرد
تاکه ننشیند به دامانت غبار از خاک ما
روی گیتی را ز آب دیده تر خواهیم کرد
یا ز آه نیم شب‌، یا از دعا، یا از نگاه
هرچه باشد در دل سختت اثر خواهیم کرد
لابه‌ها خواهیم کردن تا به ما رحم آوری
ور به‌بی‌رحمی زدی فکر دگر خواهیم کرد
چون‌ بهار از جان‌ شیرین‌ دست‌ برخواهیم‌ داشت
پس سرکوی تو را پرشور و شر خواهیم کرد
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
درغمش هرشب به گردون پیک آهم می‌رسد
صبرکن ای دل شبی آخر به ما هم می‌رسد
شام تاریک غمش را گر سحر کردم چه سود
کزپس آن نوبت روز سیاهم می‌رسد
صبرکن گر سوختی ای دل ز آزار رقیب
کاین حدیث جانگداز آخر به شاهم می‌رسد
گر گنه کردم عطا از شاه خوبان دور نیست
روزی آخر مژده ی عفو گناهم می‌رسد
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
مشتاقی و صبوری با هم قرین نباشد
این باشد آن نباشد آن باشد این نباشد
با انگبین لبت را سنجیده‌ام مکرر
شهدی که در لب تست در انگبین نباشد
قومی به فکر مشغول قومی بدین گرفتار
غافل که آنچه‌جویند درکفر و دین نباشد
در نکتهٔ دهانت هرکس کند گمانی
تا تو سخن نگویی کس را یقین نباشد
ماه فلک ز حسنت خواهد برد نصیبی
ورنه همیشه سیرش گرد زمین نباشد
خواهم سایم سر ارادت بر آستانت
شرمنده‌ام که چیزیم در آستین نباشد
یابد ز دام زلفش صید دلم رهایی
گر چشم صیدگیرش اندرکمین نباشد
با ترکتاز چشمش نیکو مقاومت کرد
حقاکه چون دل من حصنی حصین نباشد
گفتم بهار مسکین خواهدگلی ز باغت
گفتا خزان رسیده است گل بعد ازین نباشد
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
اگر تو رخ بنمایی ستم نخواهد شد
ز حسن و خوبی تو هیچ کم نخواهد شد
برون ز زلف‌ تو یک حلقه هم نخواهد رفت
کم از دهان تویی ذره هم نخواهد شد
گرم دو بوسه دهی جان دهم به شکرانه
کرم ز خاطر اهل کرم نخواهد شد
تو پاک باش و برون آی بی‌حجاب و مترس
کسی به صید غزال حرم نخواهد شد
اگر بر آن سری ای ماهرو که روز مرا
کنی سیاه به زلفت قسم‌، نخواهد شد
گرم زنی چو قلم بند بند، این سرمن
ز بندگیت جدا یک قلم نخواهد شد
رقیب گفت بهار از تو سیر شد، هیهات
به حرف مفت‌، کسی متهم نخواهد شد
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
کر چون ‌تو نقشی ای‌صنم ‌نقاش چین در چین کشد
عمر درازی بایدش کان زلف چین در چین کشد
گر سنبل و نسرین کشد از خط رخسار تو سر
رویت خط بی حاصلی بر سنبل و نسرین کشد
گر دل به زلفت افکنم خال تو گردد رهزنم
ور با لبت دل خوش کنم چشم تو از من کین کشد
جور تو را از عاشقان من دوست‌تر دارم به جان
آری جفای خواجه را خدمتگر دیرین کشد
گر کرده گیتی شهره‌ات ور حسن داده بهره‌ات
هم بر بیاض چهره‌ات روزی خط ترقین کشد
آن زلف بار جان کشد وین دل غم هجران کشد
تا آن کشد چونان کشد تا این کشد چونین کشد
جانا بهار از جان کشد بار غم هجر تو را
فرهاد باید تا ز جان بار غم شیرین کشد
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
بازآمد آن ترک ختا کز بی قراران کین کشد
یارب مبادا کز خطا خط بر من مسکین کشد
دلدادگان از هر طرف برگرد او بربسته صف
بگرفته دامانش به کف گه آن کشد گه این کشد
گر جان به کف باید نهاد این بندهٔ مسکین نهد
ور بار غم باید کشید این خاطر غمگین کشد
گر باغبان گل پرورد کز وی زمانی برخورد
یا زحمت کانون برد یا محنت تشرین کشد
ای بلبل شیرین‌زبان به گر نبندی آشیان
درگلشنی کش‌ باغبان‌ صد منت از گلچین کشد
خسرو نداند از گدا رندی که در ویرانه‌ای
برکف می گلگون نهد در بر بتی شیرین کشد
جانا کشد جان بهار اندر شکنج زلف تو
زنجی که نالان صعوه‌ای‌از چنگل‌شاهین کشد
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
راستی روی نکویش به گلستان ماند
خط و خالش به گل‌و سبزه وریحان ماند
نه همینش دو رخ تازه بود، چون گل سرخ
که دهانش به یکی غنچهٔ خندان ماند
دستگاهی که در آنجا نبود حوروشی
گر همه باغ بهشت است به زندان ماند
چکنم گر به غمت شهره نباشم درشهر
عشق در دل نتوان گفت که پنهان ماند
تجربت شدکه ز هجران نتوان رست به صبر
زان که دردیست صبوری که به درمان ماند
هرکه‌را نیست به دل عشق و به سر سودایی
حیوانی است منافق که به انسان ماند
نه عجب گر بچکد خون دل از چشم بهار
پیش آن غمزهٔ خونین که به پیکان ماند
خطه دلکش بجنورد بهشتی است دربغ
کز خراسان بود و هم به خراسان ماند
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
کنون که کار دل از زلف یار نگشاید
سزد گر از من آشفته کار نگشاید
بلی ز عاشق آشفته کی گشاید کار
چو کار دل ز سر زلف یار نگشاید
ز روزگار در این‌ بستگی‌ چه‌ شکوه کنم
دری که بست قضا روزگار نگشاید
در انتظار بسی کوفتیم آهن سرد
دربغ از آن که در انتظار نگشاید
به اختیار دل این کار بسته بگشایم
ولی زمانه در اختیار نگشاید
ز اشگ بگذرم و دیده شعله بار کنم
که کارم از مژهٔ اشکبار نگشاید
گل وفا ز نکویان طمع مدار بهار
که غنچهٔ هوس از این بهار نگشاید
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
از ما به جز از وفا نیاید
وز یار به جز جفا نیاید
دلبر چه بلا بودکه هرگز
نزد من مبتلا نیاید
حرزی است مرا نهان کزان حرز
در خانهٔ ما بلا نیاید
من کوه غم توام ولیکن
زین کوه دگر صدا نیاید
در خانهٔ ما نیایی آری
منعم بر بینوا نیاید
شادان‌، خبر غمی نپرسد
سلطان به سر گدا نیاید
و آن را که قدم به فرش دیباست
در خانه ی بوربا نیاید
آخر ز خدا بترس اگر هیچ
از روی منت حیا نیاید
گوبی که ز عشق دست بردار
این کار ز دست ما نیاید
من زلف تو مشک چین نخوانم
کز اهل ادب خطا نیاید
بر ما قلبت چرا نسوزد؟
بر ما رحمت چرا نیاید؟
بیگانه بود «‌بهار» آنجا
کاوازهٔ آشنا نیاید
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
نرگس غمزه‌زنش بر سر ناز است هنوز
طرهٔ پرشکنش سلسله‌باز است هنوز
عاشقان را سپه ناز براند از در دوست
بر در دوست مرا روی نیاز است هنوز
خاک محمود شد از دست حوادث بر باد
در دلش آتش سودای ایاز است هنوز
هر کسی را سر کوی صنمی شد مقصود
مقصد ساده‌دلان خاک حجاز است هنوز
گرچه شد عمر من از خط توکوتاه ولی
دست امّید به زلف تو دراز است هنوز
مسجد حسن تو از خط شده ویران لیکن
طاق ابروی تو محراب نماز است هنوز
روزی ای گل به چمن چشم گشودی از ناز
چشم نرگس به تماشای تو باز است هنوز
زین تحسرکه چرا سوخت پرپروانه
شمع دلسوخته در سوز وگداز است هنوز
باز شد شهپر مرغان گرفتار بهار
بستگی‌هاست که در دیده ی باز است هنوز
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
ای مصور نقش آن سرّ نهانش را بکش
موشکافی‌ها کن و موی میانش را بکش
سیل اشگ از جویبار دیده اول کن روان
زان سپس آن قد چون سرو روانش را بکش
گرز موی خامه شنگرفی جهد بر صفحه‌، زان
نکته‌ای شیرین فروگیر و دهانش را بکش
چون‌ مرا بیند ز شرمش برچکد خوی از عذار
گرتوانی آن عذار خوی‌دستان را بکش
یا مکش آن ابروانش یا اگر خواهی کشید
نقش‌ها بگذار و ناز ابروانش را بکش
آن گرانبار سرینش را بکش بر روی ساق
ور کشیدی محنت بار گرانش را بکش
چشم‌برهم‌ نِه‌،‌چو چشم‌ مست‌ او خواهی کشید
ورگشودی‌، همچو من آه و فغانش را بکش
غمزه‌اش را گر ندانی چیست من دارم به‌دل
از دل من غمزه‌های جان‌ستانش را بکش
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
مکن تو با دل من بیش از این به جورسلوک
که ملک زیر و زبر می‌شود ز جور ملوک
لبت به نغمهٔ جان‌بخش چون مسیحا، جان
دهد به پیکر بی‌روح مردم مفلوک
وفا کنی بچشیم و جفا کنی بکشیم
به حکم آن که بتان مالکند و ما مملوک
کند قمر به رخت سجده‌؟ این بود معلوم
رسد به نور رخت زهره‌؟ این بود مشکوک
بهار شاهد من در کمال حسن بود
چوآیت و دگران چون قبالهٔ محکوک
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
دل سوی مهر می کشد و مهر سوی دل
جایی که مهر نیست مکن جستجوی دل
دل گوشت‌پاره‌ای که بجنبد به سینه نیست
منگر چنین ز چشم حقارت به سوی دل
بحث بهشت و دوزخ و آشوب کفر و دین
چون بنگرند نیست مگر گفتگوی دل
افلاک را به لرزه فکندی بهر نفس
گر آمدی ز پرده برون هایهوی دل
ما را نوید افسر شاهی مده که ما
در کنج انزوا نبریم آبروی دل
الا که آرزوی دلی را برآوربم
ما را نبود و نیست دگر آرزوی دل
دشنام تلخ و روی ترش دلنشین‌ترست
ما را ز خنده‌ای که نباشد ز روی دل
دیدی چگونه جام سراپای خنده شد
آن‌دم که شیشه قهقهه کرد از گلوی دل
بر لوح دل رموز محبت نوشته‌اند
ما خوانده‌ایم و کرده ز بر پشت و روی دل
واقف شود ز معنی دل هرکه چون «‌بهار»
بگذاشت جان و جاه و جوانی به روی دل
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
باز پیمان بست دل با دلبری پیمان گسل
سحر چشمش‌ چشم‌بند و بند زلفش‌ جان‌گسل
دوست کش‌،‌ بیگانه‌پرور، دیرجوش و زودرنج
سست‌پیمان،‌ سخت‌دل‌،‌ مشکل‌پسند،‌ آسان‌گسل
در نگاه تند چون قاتل ز مجرم جان‌ ستان
در عطای بوسه چون سیر از گرسنه نان‌گسل
لفظ آتشبار او یاس‌آور و امّیدسوز
نرگس بیمار او دردافکن و درمان‌گسل
غمزه‌اش در دلبری یغماگر و مردم‌فریب
طره‌اش‌ در کافری تقوی‌کش و ایمان‌گسل
دست‌ هجرش‌ فرش عیش‌ و صفحهٔ‌ شادی‌نورد
شور عشقش بیخ عمر و رشتهٔ عمران‌گسل
انبساط روح را با جوهر حرمان‌زدای
ارتباط وصل را با خنجر هجران‌گسل
لعل گوهربیز او گاه سخن مرجان‌فروش
مژهٔ خونریز او وقت غضب شریان‌گسل
نیست‌ دل ز ایران گسستن‌ خوش‌ ولی‌ ترسم «‌بهار»
دل ز ایران بگسلد زین فتنهٔ ایران‌گسل
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
منم که خط غلامی دهم به نیم ‌سلام
دل من است که قانع شود به یک پیغام
کنون که گردش ایام را ثباتی نیست
همان‌ خوش است که در عشق بگذرد ایام
من آن مقام بلند ازکجا بدست آرم
که عاشقانه بیایم در آن بلند مقام
من آن نی‌ام که هلال از تمام نشناسم
مه‌ دو هفته هلال‌ است و عارض تو تمام
چراغ وصل بیفروزو حجره روشن کن
که آفتاب جدایی رسیده بر لب بام
غمم بکشت که خوبان چرا ندانستند
که خدعه باز کدامست و عشق باز کدام
به‌نام عشق که از عشق رخ نخواهم تافت
اگر دچار ملامت شوم و گر بدنام
بهار باشد و بس آن که در ارادت دوست
کشیده طعنهٔ کفر و ملامت اسلام
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
از داغ غمت جانا می‌سوزم و می‌سازم
چون شمع ز سر تا پا می‌سوزم و می‌سازم‌*
از زشتی بدخوبان وز جور نکورویان
گه زشت وگهی زیبا می‌سوزم و می‌سازم
درویش ز دروبشی شاه از طمع بیشی
لیکن من از استغنا می‌سوزم و می‌سازم
سرخ ازتف عشقم دل‌، زرد از غم یارم رخ
دایم چو گل رعنا، می سوزم و می‌سازم
چون هیزم نغزم من یاران همه تردامن
در مجمر از آن تنها، می‌سوزم و می‌سازم
حاسد ز حسد سوزد بدخواه ز بدخواهی
من ز ابلهی آنها می‌سوزم و می‌سازم
نوربست مرا در دل‌، ناریست مرا در سر
زپن هر دو چراغ‌آسا می‌سوزم و می‌سازم
با اشگ روان چون شمع بربسته لب از شکوه
مردانه و پابرجا می‌سوزم و می‌سازم
دل کارگهی پرجوش دو رشتهٔ لب خاموش
پوشیده و ناپیدا می‌سوزم و می‌سازم
بستم زشکایت لب وزتن نگشود این تب
چه خامش و چه گویا می‌سوزم و می‌سازم
داغی که نهان دارم ارث از پدران دارم
من ای پسر از آبا می‌سوزم و می‌سازم
از آدم و حوا زاد این شعلهٔ بی‌فریاد
من ز آدم و از حوا می‌سوزم و می‌سازم
از خلد به راه آورد، انباز منست این درد
تا پا نکشم ز این‌جا می‌سوزم و می‌سازم
مرغی است روان من‌، افتاده به دام تن
در دامگه اعضا می‌سوزم و می‌سازم
یا رب بپذیر از من وین درد مگیر از من
پیوسته رها کن تا می‌سوزم و می‌سازم
زان کافت بیدردی ازکوردلی خیزد
با چشم و دل بینا می‌سوزم و می‌سازم
دیریست که بیمارم بس مشغله‌ها دارم
وز حسرت استشفا می‌سوزم و می‌سازم
شد جسم بهار از تب کانون بلا یارب
سختست غمم اما می‌سوزم و می‌سازم