عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : تضمینها
شمارهٔ ۱
ای بهشتی رخ طوبی قد خورشید لقا
بشنو این بیت خوش از خسرو جاوید لقا
« تو اگر پای به دشت آری شیران دژم
بگریزند ز پیش تو چو آهوی ختا»
با دو زلفت سخن از مشک ختن محض غلط
با دو چشمت مثل از آهوی چین عین خطا
چشم پر خواب تو هم خسته و هم خسته نواز
زلف پر تاب تو هم عقده و هم عقده گشا
هم فکندی سر یک قوم به شمشیر ستم
هم شکستی دل یک جمع به بازوی جفا
مدعا در دل من هیچ نماند از دهنت
بس که دشنام شنیدم به مکافات دعا
دوش حرفی زدم از گوشه به چمن
تا ننازد پس از این نرگس بی شرم و حیا
خون مژگان تو امروز گذشت از سر من
تا دگر پا نگذارم به سر کوی وفا
دست خالی نتوان رفت به خاک در دوست
قدمی همرهم ای چشم گهربار بیا
بر سر طالب اگر تیغ ببارد ز سپهر
نکند دامن مطلوب خود از چنگ رها
بیدل شیفته هرگز نخروشد ز گزند
عاشق دلشده هرگز نگریزد ز بلا
گر فروغی لب خسرو مددی ننماید
من کجا نکتهٔ شیرین شکربار کجا
شرف کعبهٔ اسلام ملک ناصردین
آن که جان آمده در حضرتش از بهر فدا
آن شهنشاه کرم پیشه که بر خاک درش
شیوهٔ بنده بود گاه دعا، گاه ثنا
بشنو این بیت خوش از خسرو جاوید لقا
« تو اگر پای به دشت آری شیران دژم
بگریزند ز پیش تو چو آهوی ختا»
با دو زلفت سخن از مشک ختن محض غلط
با دو چشمت مثل از آهوی چین عین خطا
چشم پر خواب تو هم خسته و هم خسته نواز
زلف پر تاب تو هم عقده و هم عقده گشا
هم فکندی سر یک قوم به شمشیر ستم
هم شکستی دل یک جمع به بازوی جفا
مدعا در دل من هیچ نماند از دهنت
بس که دشنام شنیدم به مکافات دعا
دوش حرفی زدم از گوشه به چمن
تا ننازد پس از این نرگس بی شرم و حیا
خون مژگان تو امروز گذشت از سر من
تا دگر پا نگذارم به سر کوی وفا
دست خالی نتوان رفت به خاک در دوست
قدمی همرهم ای چشم گهربار بیا
بر سر طالب اگر تیغ ببارد ز سپهر
نکند دامن مطلوب خود از چنگ رها
بیدل شیفته هرگز نخروشد ز گزند
عاشق دلشده هرگز نگریزد ز بلا
گر فروغی لب خسرو مددی ننماید
من کجا نکتهٔ شیرین شکربار کجا
شرف کعبهٔ اسلام ملک ناصردین
آن که جان آمده در حضرتش از بهر فدا
آن شهنشاه کرم پیشه که بر خاک درش
شیوهٔ بنده بود گاه دعا، گاه ثنا
فروغی بسطامی : تضمینها
شمارهٔ ۲
بگشای گوش هوش و بیا در سرای ما
بشنو کلام خسرو کشورگشای ما
«ساقی بیار بادهٔ سرخی برای ما
تا بگذرد ز چرخ برین جای پای ما
در ساکنان هفت فلک خواب و خور نماند
از نالهٔ شبانه و از های های ما
معشوق جام می به کفم داد و گفت نوش
وز خاطر غمین ببر این دم جفای ما
رحم آمدش به حال من و این سخن بگفت
خوش باش بعد از این که ببینی وفای ما
از آتش جهندهٔ عشقت جهان بسوخت
یک شعله هم گرفت به طرف قبای ما
در زندگی گذر نکنی سوی ما ولیک
رحمی به دل بیاور بعد از فنای ما
وقتی به ما گذر کنی ای سرو سیم تن
ما خاک گشتهایم و نیاید صدای ما
برخواستیم از سر کویت ز دست چرخ
یا رب که دیگری ننشیند به جای ما»
بشنو کلام خسرو کشورگشای ما
«ساقی بیار بادهٔ سرخی برای ما
تا بگذرد ز چرخ برین جای پای ما
در ساکنان هفت فلک خواب و خور نماند
از نالهٔ شبانه و از های های ما
معشوق جام می به کفم داد و گفت نوش
وز خاطر غمین ببر این دم جفای ما
رحم آمدش به حال من و این سخن بگفت
خوش باش بعد از این که ببینی وفای ما
از آتش جهندهٔ عشقت جهان بسوخت
یک شعله هم گرفت به طرف قبای ما
در زندگی گذر نکنی سوی ما ولیک
رحمی به دل بیاور بعد از فنای ما
وقتی به ما گذر کنی ای سرو سیم تن
ما خاک گشتهایم و نیاید صدای ما
برخواستیم از سر کویت ز دست چرخ
یا رب که دیگری ننشیند به جای ما»
فروغی بسطامی : تضمینها
شمارهٔ ۱۲
نشهای داده به من دست از این مطلع شاه
که ننوشیده قدح بی خبر از خویشتنم
دگر دهد باده کنون ساقی سیمین بدنم
توبهٔ پیش به یک جرعهٔ می برشکنم»
تا به پیرانهسرت جام دمادم بخشند
ای جوان باده به من بخش که پیر کهنم
مستی عشق تو را چند نهان باید داشت
بشنود گو همه کس بوی شراب از دهنم
حال پروانهٔ دل سوخته من میدانم
کز ازل شمع رخت سوخت به هر انجمنم
آن که بر کشتن من تیغ کشیدهست تویی
وان که از تیغ تو گردن نکشیدهست منم
آن چنان بر سر کویت به غریبی شادم
که به خاطر نگذشته است خیال وطنم
روز هجرت ز گران جانی خود حیرانم
که نرفتهست چرا جان گرامی ز تنم
رهبری کرد به کوی تو و برد از راهم
عشق هم راه بر من شد و هم راهزنم
تا لبت گفته به من سر سخندانی را
کرده سلطان سخن سنج قبول سخنم
مالک نظم گهربار ملک ناصردین
که ز فیض لب او صاحب در عدنم
خسرو عهد فروغی نظری کرده به من
که ز شیرین سخنی شور به عالم فکنم
که ننوشیده قدح بی خبر از خویشتنم
دگر دهد باده کنون ساقی سیمین بدنم
توبهٔ پیش به یک جرعهٔ می برشکنم»
تا به پیرانهسرت جام دمادم بخشند
ای جوان باده به من بخش که پیر کهنم
مستی عشق تو را چند نهان باید داشت
بشنود گو همه کس بوی شراب از دهنم
حال پروانهٔ دل سوخته من میدانم
کز ازل شمع رخت سوخت به هر انجمنم
آن که بر کشتن من تیغ کشیدهست تویی
وان که از تیغ تو گردن نکشیدهست منم
آن چنان بر سر کویت به غریبی شادم
که به خاطر نگذشته است خیال وطنم
روز هجرت ز گران جانی خود حیرانم
که نرفتهست چرا جان گرامی ز تنم
رهبری کرد به کوی تو و برد از راهم
عشق هم راه بر من شد و هم راهزنم
تا لبت گفته به من سر سخندانی را
کرده سلطان سخن سنج قبول سخنم
مالک نظم گهربار ملک ناصردین
که ز فیض لب او صاحب در عدنم
خسرو عهد فروغی نظری کرده به من
که ز شیرین سخنی شور به عالم فکنم
فروغی بسطامی : تضمینها
شمارهٔ ۱۴
ای خامهٔ مشک افشان چون نامه نگار آیی
این مطلع شاهی را عنوان کتابم کن
« ای ساقی خوش منظر مست می نابم کن
روی چو مهت بنمای بیهوش و خرابم کن»
کیفیت بیداری خون کرد دلم ساقی
برخیز و شرابم ده بنشین و به خوابم کن
هر وقت که می خواران پیمانهٔ می نوشند
از چشم خمارینت سرمست شرابم کن
من زهر فراقت را زین پیش نمینوشم
صهبای وصالم ده، فارغ ز عذابم کن
پیش لب نوشینت تا کی به سؤال آیم
گر بوسه نمیبخشی یک باره جوابم کن
رخساره نشان دادی بی دین و دلم کردی
بگشای خم گیسو بی طاقت و تابم کن
خواهی که در این عالم یک عمر کنم شاهی
در خیل غلامانت یک روز حسابم کن
ترسم که بر خسرو داد از تو برم آخر
شیرین دهنا رحمی بر چشم پرآبم کن
شه ناصردین کز دل پیر فلکش گوید
کز جمله حجابت یک باره خطابم کن
صد بار فروغی من با دل بر خود گفتم
بنواز دلم باری آن گاه عتابم کن
این مطلع شاهی را عنوان کتابم کن
« ای ساقی خوش منظر مست می نابم کن
روی چو مهت بنمای بیهوش و خرابم کن»
کیفیت بیداری خون کرد دلم ساقی
برخیز و شرابم ده بنشین و به خوابم کن
هر وقت که می خواران پیمانهٔ می نوشند
از چشم خمارینت سرمست شرابم کن
من زهر فراقت را زین پیش نمینوشم
صهبای وصالم ده، فارغ ز عذابم کن
پیش لب نوشینت تا کی به سؤال آیم
گر بوسه نمیبخشی یک باره جوابم کن
رخساره نشان دادی بی دین و دلم کردی
بگشای خم گیسو بی طاقت و تابم کن
خواهی که در این عالم یک عمر کنم شاهی
در خیل غلامانت یک روز حسابم کن
ترسم که بر خسرو داد از تو برم آخر
شیرین دهنا رحمی بر چشم پرآبم کن
شه ناصردین کز دل پیر فلکش گوید
کز جمله حجابت یک باره خطابم کن
صد بار فروغی من با دل بر خود گفتم
بنواز دلم باری آن گاه عتابم کن
فروغی بسطامی : تضمینها
شمارهٔ ۱۵
بشنو ای تازه غزال این غزل تازهٔ شاه
تا شود خوشدلی هر دو جهان حاصل تو
در ازل چون بسرشتند ملایک گل تو
حیف و صد حیف که کردند چو آهن دل تو
همه جایی و ندانیم کجایی ای دوست
هیچ کس پا ننهادهست به سر منزل تو
دل عشاق به امید وصال تو خوش است
ره ندارند به جایی به جز از محفل تو
هر کجا رو کنی ای دوست همه مشتاقان
هم چو مجنون بدوند از عقب محمل تو
دوش پیش دهنت مشکل خود را گفتم
گفت کز تنگی حل می نشود مشکل تو
عقل در چارهٔ سودای تو بی چاره بماند
وقت آن است که دیوانه شود عاقل تو»
تا شود خوشدلی هر دو جهان حاصل تو
در ازل چون بسرشتند ملایک گل تو
حیف و صد حیف که کردند چو آهن دل تو
همه جایی و ندانیم کجایی ای دوست
هیچ کس پا ننهادهست به سر منزل تو
دل عشاق به امید وصال تو خوش است
ره ندارند به جایی به جز از محفل تو
هر کجا رو کنی ای دوست همه مشتاقان
هم چو مجنون بدوند از عقب محمل تو
دوش پیش دهنت مشکل خود را گفتم
گفت کز تنگی حل می نشود مشکل تو
عقل در چارهٔ سودای تو بی چاره بماند
وقت آن است که دیوانه شود عاقل تو»
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
ای خط و خال خوشت مایهٔ سودای ما
ای نفسی وصل تو اصل تمنای ما
چونکه قدم مینهد شوق تو در ملک جان
صبر برون میجهد از دل شیدای ما
چتر همایون عشق سایه چو بر ما فکند
راه خرابات پرس گر طلبی جای ما
از رخ زیبای تو قبلهگه عام را
کعبهٔ دیگر نباد دلبر ترسای ما
مردم لولی وشیم ما که وسجده کدام
رای هزیمت گرفت عقل سبک رای ما
صوفی افسرده را زحمت ما گو مده
رو تو و محراب زهد ما و چلیپای ما
رطل گرانرا ز دست تا ننهی ای عبید
زانکه روان میبرد عمر سبک پای ما
ای نفسی وصل تو اصل تمنای ما
چونکه قدم مینهد شوق تو در ملک جان
صبر برون میجهد از دل شیدای ما
چتر همایون عشق سایه چو بر ما فکند
راه خرابات پرس گر طلبی جای ما
از رخ زیبای تو قبلهگه عام را
کعبهٔ دیگر نباد دلبر ترسای ما
مردم لولی وشیم ما که وسجده کدام
رای هزیمت گرفت عقل سبک رای ما
صوفی افسرده را زحمت ما گو مده
رو تو و محراب زهد ما و چلیپای ما
رطل گرانرا ز دست تا ننهی ای عبید
زانکه روان میبرد عمر سبک پای ما
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
میکند سلسلهٔ زلف تو دیوانه مرا
میکشد نرگس مست تو به میخانه مرا
متحیر شدهام تا غم عشقت ناگاه
از کجا یافت در این گوشهٔ ویرانه مرا
هوس در بناگوش تو دارد دل من
قطرهٔ اشگ از آنست چو دردانه مرا
دولتی یابم اگر در نظر شمع رخت
کشته و سوخته یابند چو پروانه مرا
درد سر میدهد این واعظ و میپندارد
کالتفاتست بدان بیهده افسانه مرا
چاره آنست که دیوانگیی پیش آرم
تا فراموش کند واعظ فرزانه مرا
از می مهر تو تا مست شدم همچو عبید
نیست دیگر هوس ساغر و پیمانه مرا
میکشد نرگس مست تو به میخانه مرا
متحیر شدهام تا غم عشقت ناگاه
از کجا یافت در این گوشهٔ ویرانه مرا
هوس در بناگوش تو دارد دل من
قطرهٔ اشگ از آنست چو دردانه مرا
دولتی یابم اگر در نظر شمع رخت
کشته و سوخته یابند چو پروانه مرا
درد سر میدهد این واعظ و میپندارد
کالتفاتست بدان بیهده افسانه مرا
چاره آنست که دیوانگیی پیش آرم
تا فراموش کند واعظ فرزانه مرا
از می مهر تو تا مست شدم همچو عبید
نیست دیگر هوس ساغر و پیمانه مرا
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
دلا با مغان آشنائی طلب
ز پیر مغان آشنائی طلب
به کنج قناعت گرت راه نیست
ز دیوانگان رهنمائی طلب
وگر اوج قدست کند آرزو
ز دام طبیعت رهائی طلب
اگر عارفی راه میخانه گیر
و گر ابلهی پارسائی طلب
دوای دل خسته از درد جوی
نوای خود از بینوائی طلب
اگر صد رهت بشکند روزگار
مکن از خسان مومیائی طلب
عبید ار گدائی غنیمت شمار
وگر پادشاهی گدائی طلب
ز پیر مغان آشنائی طلب
به کنج قناعت گرت راه نیست
ز دیوانگان رهنمائی طلب
وگر اوج قدست کند آرزو
ز دام طبیعت رهائی طلب
اگر عارفی راه میخانه گیر
و گر ابلهی پارسائی طلب
دوای دل خسته از درد جوی
نوای خود از بینوائی طلب
اگر صد رهت بشکند روزگار
مکن از خسان مومیائی طلب
عبید ار گدائی غنیمت شمار
وگر پادشاهی گدائی طلب
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
خوشا کسی که ز عشقش دمی رهایی نیست
غمش ز رندی و میلش به پارسائی نیست
دل رمیده ی شوریدگان رسوایی
شکستهایست که در بند مومیایی نیست
ز فکر دنیی و عقبی فراغتی دارد
خداشناس که با خلقش آشنایی نیست
غلام همت درویش قانعم کو را
سر بزرگی و سودای پادشاهی نیست
مراد خود مطلب هر زمان ز حضرت حق
که بر در کرمش حاجت گدایی نیست
به کنج عزلت از آن روی گشتهام خرسند
که دیگرم هوس صحبت ریایی نیست
قلندریست مجرد عبید زاکانی
حریف خواجگی و مرد کدخدایی نیست
غمش ز رندی و میلش به پارسائی نیست
دل رمیده ی شوریدگان رسوایی
شکستهایست که در بند مومیایی نیست
ز فکر دنیی و عقبی فراغتی دارد
خداشناس که با خلقش آشنایی نیست
غلام همت درویش قانعم کو را
سر بزرگی و سودای پادشاهی نیست
مراد خود مطلب هر زمان ز حضرت حق
که بر در کرمش حاجت گدایی نیست
به کنج عزلت از آن روی گشتهام خرسند
که دیگرم هوس صحبت ریایی نیست
قلندریست مجرد عبید زاکانی
حریف خواجگی و مرد کدخدایی نیست
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
دلداده را ز تیر ملامت گزند نیست
دیوانه را طریقهٔ عاقل پسند نیست
از درد ما چه فکر وز احوال ما چه باک
آن را که دل مقید و پا در کمند نیست
فرهاد را که با دل شیرین تعلقست
رغبت به نوش دارو و حاجت به قند نیست
هرجا که آتش غم دلدار شعله زد
جان برفشان به ذوق که جای سپند نیست
بس کن عبید با دل شوریده داوری
بیچاره را نصیحت ما سودمند نیست
دیوانه را طریقهٔ عاقل پسند نیست
از درد ما چه فکر وز احوال ما چه باک
آن را که دل مقید و پا در کمند نیست
فرهاد را که با دل شیرین تعلقست
رغبت به نوش دارو و حاجت به قند نیست
هرجا که آتش غم دلدار شعله زد
جان برفشان به ذوق که جای سپند نیست
بس کن عبید با دل شوریده داوری
بیچاره را نصیحت ما سودمند نیست
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
ما را ز شوق یار به غیر التفات نیست
پروای جان خویش و سر کائنات نیست
از پیش یار اگر نفسی دور میشوم
هر دم که میزنم ز حساب حیات نیست
در عاشقی خموشی و در هجر صابری
این خود حکایتیست که در ممکنات نیست
رندی گزین که شیوهٔ ناموس و رنگ و بو
غیر از خیال باطل و جز ترهات نیست
بگذار هرچه داری و بگذر که مرد را
جز ترک توشه توشهٔ راه نجات نیست
از خود طلب که هرچه طلب میکنی زیار
در تنگنای کعبه و در سومنات نیست
در یوزه کردم از لب دلدار بوسهای
گفتا برو عبید که وقت زکات نیست
پروای جان خویش و سر کائنات نیست
از پیش یار اگر نفسی دور میشوم
هر دم که میزنم ز حساب حیات نیست
در عاشقی خموشی و در هجر صابری
این خود حکایتیست که در ممکنات نیست
رندی گزین که شیوهٔ ناموس و رنگ و بو
غیر از خیال باطل و جز ترهات نیست
بگذار هرچه داری و بگذر که مرد را
جز ترک توشه توشهٔ راه نجات نیست
از خود طلب که هرچه طلب میکنی زیار
در تنگنای کعبه و در سومنات نیست
در یوزه کردم از لب دلدار بوسهای
گفتا برو عبید که وقت زکات نیست
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست
بیشم مجال صبر و سر انتظار نیست
دیوانه این چنین که منم در بلای عشق
دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نیست
گر خواندنت مراد و گر راندن آرزوست
آن کن که رای تست مرا اختیار نیست
ما را همین بسست که داریم درد عشق
مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نیست
ای دل همیشه عاشق و همواره مست باش
کان کس که مست عشق نشد هوشیار نیست
با عشق همنشین شو و از عقل برشکن
کو را به پیش اهل نظر اعتبار نیست
هر قوم را طریقتی و راهی و قبلهایست
پیش عبید قبله به جز کوی یار نیست
بیشم مجال صبر و سر انتظار نیست
دیوانه این چنین که منم در بلای عشق
دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نیست
گر خواندنت مراد و گر راندن آرزوست
آن کن که رای تست مرا اختیار نیست
ما را همین بسست که داریم درد عشق
مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نیست
ای دل همیشه عاشق و همواره مست باش
کان کس که مست عشق نشد هوشیار نیست
با عشق همنشین شو و از عقل برشکن
کو را به پیش اهل نظر اعتبار نیست
هر قوم را طریقتی و راهی و قبلهایست
پیش عبید قبله به جز کوی یار نیست
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
حاصل ز زندگانی ما جز وبال نیست
وز روزگار بهره به جز از ملال نیست
نقش سه شش طلب مکن از کعبتین دهر
کین نقش پنج روزه برون از خیال نیست
چون منصب بزرگی و چون جاه و ملک و مال
بی وصمت تزلزل و عیب و زوال نیست
خوش خاطری که منصب و جاه آرزو نکرد
خرم دلی که در طلب ملک و مال نیست
از خوان ممسکان مطلب توشهٔ حیات
کان لقمه پیش اهل طریقت حلال نیست
در وضع روزگار نظر کن به چشم عقل
احوال کس مپرس که جای سؤال نیست
چون زلف تابدادهٔ خوبان در این دیار
هرجا که سرکشی است به جز پایمال نیست
در موج فتنهای که خلایق فتادهاند
فریاد رس به جز کرم ذوالجلال نیست
از غم چنان برست دل ما که بعد از این
در وی به هیچ وجه طرب را مجال نیست
جانم فدای خاطر صاحب دلی که گفت:
«شیراز جای مردم صاحب کمال نیست»
درویشی و غریبی و زحمت ز حد گذشت
زین بیش ای عبید مرا احتمال نیست
وز روزگار بهره به جز از ملال نیست
نقش سه شش طلب مکن از کعبتین دهر
کین نقش پنج روزه برون از خیال نیست
چون منصب بزرگی و چون جاه و ملک و مال
بی وصمت تزلزل و عیب و زوال نیست
خوش خاطری که منصب و جاه آرزو نکرد
خرم دلی که در طلب ملک و مال نیست
از خوان ممسکان مطلب توشهٔ حیات
کان لقمه پیش اهل طریقت حلال نیست
در وضع روزگار نظر کن به چشم عقل
احوال کس مپرس که جای سؤال نیست
چون زلف تابدادهٔ خوبان در این دیار
هرجا که سرکشی است به جز پایمال نیست
در موج فتنهای که خلایق فتادهاند
فریاد رس به جز کرم ذوالجلال نیست
از غم چنان برست دل ما که بعد از این
در وی به هیچ وجه طرب را مجال نیست
جانم فدای خاطر صاحب دلی که گفت:
«شیراز جای مردم صاحب کمال نیست»
درویشی و غریبی و زحمت ز حد گذشت
زین بیش ای عبید مرا احتمال نیست
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
در خانه تا قرابهٔ ما پر شراب نیست
ما را قرار و راحت و آرام و خواب نیست
در خلوتی که باده و ساقی و شاهد است
حاجت به چنگ و بربط و نای و رباب نیست
خوش کن به باده وقت حریفان که پیش ما
عمری که خوش نمیگذرد در حساب نیست
اینک شراب اگر هوست میکند وضو
در آفتابه کن که در این خانه آب نیست
ما را که ملک فقر و قناعت مسلم است
حاجت به جود خسرو مالک رقاب نیست
همچون عبید خانهٔ هستی خراب کن
زیرا که جای گنج به جز در خراب نیست
ما را قرار و راحت و آرام و خواب نیست
در خلوتی که باده و ساقی و شاهد است
حاجت به چنگ و بربط و نای و رباب نیست
خوش کن به باده وقت حریفان که پیش ما
عمری که خوش نمیگذرد در حساب نیست
اینک شراب اگر هوست میکند وضو
در آفتابه کن که در این خانه آب نیست
ما را که ملک فقر و قناعت مسلم است
حاجت به جود خسرو مالک رقاب نیست
همچون عبید خانهٔ هستی خراب کن
زیرا که جای گنج به جز در خراب نیست
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
نه به ز شیوهٔ مستان طریق ورائی هست
نه به ز کوی مغان گوشهای و جائی هست
دلم به میکده زان میکشد که رندان را
کدورتی نه و با یکدیگر صفائی هست
ز کنج صومعه از بهر آن گریزانم
که در حوالی آن بوریا ریائی هست
گرت به دیر مغان ره دهند از آن مگذر
قدم بنه که در آن کوچه آشنائی هست
فراغ از دل درویش جو که مستغنی است
ز هرکجا که امیری و پادشاهی هست
به عیش کوش و مپندار همچو نااهلان
که عمر را عوض و وقت را قضائی هست
نه به ز کوی مغان گوشهای و جائی هست
دلم به میکده زان میکشد که رندان را
کدورتی نه و با یکدیگر صفائی هست
ز کنج صومعه از بهر آن گریزانم
که در حوالی آن بوریا ریائی هست
گرت به دیر مغان ره دهند از آن مگذر
قدم بنه که در آن کوچه آشنائی هست
فراغ از دل درویش جو که مستغنی است
ز هرکجا که امیری و پادشاهی هست
به عیش کوش و مپندار همچو نااهلان
که عمر را عوض و وقت را قضائی هست