عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۱
دخت خود را به زیرک و دانا مرد ده‌، چه زیرک و دانا مرد هر آینه چون زمین نیکوست‌. کجا تخم بدو افکند و از او بس جورتاک (‌؟‌) اندر آید.
گرت هست دختر، به داننده ده
ز هر شوهری شوی داننده به
بود مرد داننده چون خوب خاک
که در وی نشانند هرگونه تاک
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۲
اگر خواهی از کسی دشنام نشنوی‌، به کس دشنام مده‌.
چو خواهی که‌ بد نشنوی از کسان
میاور بد هیچ کس بر زبان
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۳
تند هلک‌گوی (‌عصبانی و دیوانه‌وار) مباش‌، چه تند هلک‌گوی مردم چنان چون آتش است که اندر بیشه افتد و همه مرغ و ماهی بسوزد و هم خرفستر سوزد.
مشو در سخن تند و زنجیر خای
که تندی‌درخشیست خرمن گرای
بود آتش تیز، گفتار تیز
که در بیشه چیزی نماند به نیز
بسوزد تر و خشک‌ونزدیک‌ودور
چه مرغ‌ و چه ماهی چه مار و چه مور
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۴
با آن مرد کجا پدر و مادر از او آزرده و ناخشنودند همکار مباش کت داد به دوبار ندارد - هیچت با آن کس دوستی و دوشارم مباد.
جوانی کز او نیست خشنود باب
هم آزرده زو مادر مهریاب
مشو هیچ همکار چونین کسی
کزان مرد بیداد بینی بسی
به جای تو نیکی ندارد نگاه
ازین دوستان تا توانی مخواه
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۵
شرم و ننگ بدرا، روان خویش به دوزخ مسپار.
مکن شرم بیجا و بیجا درنگ
به دوزخ مرو از پی نام و ننگ
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۶
سخن دوآیینه (‌به دورویی و تذبذب‌) مگوی.
سخن هیچگه بر دو آیین مگوی
که نزد مهال ریزدت آبروی
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۷
به انجمن جایی که نشینی نزدیک دروغ ‌(گوی‌) منشین که تو نیز بسیار دردمند نه‌بوی‌. (کذا)
مشو هیچ همدوش مرد دروغ
کز این دیو مردم نیاید فروغ
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۸
آسان پای (‌ضد گرانجان‌) باش تا روشن چشم باشی.
گرانی مکن در بر مهتران
سبک‌پای بهتر ز مردگران
چو اندک‌روی زود خیزی ز جای
بری چشم روشن برکدخدای
به دیدار تو شادمانی کند
به خرم دلی میزبانی کند
چو اندر نشستن گرانی کنی
سر میزبان را به درد افکنی
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۹
شب‌خیز باش که کار روا باشی.
به تاریکی از خواب بیدار شو
به نام خدا بر سر کار شو
که شب‌خیز را کار باشد روا
فزون خواب مردم شود بینوا
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۰
دشمن کهن را دوست نو مگیر، چه دشمن کهن چون مار سیاه است که صد ساله کین فراموش نکند.
بود دشمن کهنه‌، مار سیاه
که صد سال دارد به دل کین نگاه
بدان کینه‌ور دوستی نو مکن
که ناگه کشد از تو کین کهن
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۲
به یزدان آفرین کن و دل به رامش دار کت از یزدان فزایش به نیکویی رسد.
به یزدان نخست آفرین بر شمار
پس آنگاه دل را به رامش سپار
کت افزایش آید ز یزدان پاک
ز رامش نگردد دلت دردناک
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۳
دهیوپد مرد (‌شاه) را نفرین مکن چه شهر پاسبانند، و نیکویی به جهانیان اندازند.
به‌شاهنشهان‌زشت‌و ناخوش مگوی
کجا پاسبانند بر شهر وکوی
به کشور نکویی از ایشان رسد
وزیشان بود کیفرکار بد
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۴
و تراگویم ای پسر من‌، نیکوترین دهشیاری به مردمان‌، گوهر خرد است‌. چه اگر بر کست خواسته برود و یا چهارپایان بمیرد خرد بماند.
کسی کاو به گیتی دهشیار زیست
نکوتر ورا از خرد چیز نیست
که گرمایه از دست برکست، شد
زر و چارپانیزش از دست شد
چو باشد خرد، رفته بازآیدش
به ناز کسان کی نیاز آیدش
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۵
به استوانی و استواری دین کوشش کن چه مهمترین خرسندی دانایی (‌است‌) و بزرگتر از آن امید به مینو است‌.
بدین کوش‌و پیوسته‌خرسند باش
به دانش درختی برومند باش
چو دانا بود مرد امّیدوار
به مینو گراید سرانجام کار
که دانا که دارد امید، آن بهست
ز دانای نومید، نادان بهست
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۶
همیشه روان خویشتن را فرایاد دار.
همیشه روان را فرا یاد دار
ز کردار نیکو روان شاد دارد
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۷
نام خویش را، خویشکاری خویش به‌مهل‌. (‌یعنی به مناسبت نام و مقام از کار و کوشش طفره مزن‌)‌.
مهل نام را، خویشکاری ز دست
که بی‌خویشکاری شود نام پست
دو گیتی است با مردم خویشکار
به مینو خوش و در جهان شادخوار
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۸
دست از دزدی و پای از بی‌خویشکاری رفتن‌ و منش از وارونگی و کجی بازدار، چه کسی که او کرفه کند پاداش یابد و کسی که گنا کند بادافراه برد.
به‌دزدی مبر دست و ستوار باش
منش را ز پستی نگهدار باش
مبر تاب هرگز تن ازکارکرد
که ازکارکردن شود مرد، مرد
ز بی خویشکاری نگهدار پای
که بیکارگی هست پتیاره‌ زای
به‌هرکار پاداشنی همره است
گنهکاره را سخت بادافره است
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۹
هرکه او هیمالان (‌یعنی خصمان‌) را چاه کند، خود اندر چاه افتد.
کسی کز پی دشمنان کند چاه
خود افتد در آن ‌چاه‌ خواهی نخواه
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۱۰
نیک مرد آساید و بد مرد بیش و اندوه گران بود.
نکو مرد آساید اندر جهان
برد بدکنش مرد رنج گران
نکویی بود جوشن نیکمرد
به گرد بدی تا توانی مگرد
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۱۲
شراب به پیمان (‌یعنی به اندازه‌) خور چه هر که او شراب بی‌پیمان خورد، بسا گنه که از وی آید.
اگر باده نوشی به پیمانه نوش
به آیین مردان فرزانه نوش
کز افزونی می ز دل‌ها گناه
برُوید، چو از تند باران گیاه
وگر گفتهٔ من پسند آیدت
مخور می که از می گزند آیدت
‌بود سوزیان این می لعل‌پوش‌
زیانش ز تو، ‌سودش از می‌فروش