عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
بود آیا که دگرباره به شیراز رسم
بار دیگر به مراد دل خود باز رسم
بود آیا که ز ری راه صفاهان گیرم
وز صفاهان به طربخانهٔ شیراز رسم
خیزم از جای و بدان شهر طربخیز شوم
تازم از شوق و بدان خطهٔ ممتاز رسم
به ملاقات گرامی ادبایی که بود
جمله را قول و غزل تالی اعجاز رسم
هست رازی ازلی در دل شیراز نهان
خرّم آن روز که من بر سر آن راز رسم
بر سر مرقد سعدی که مقام سعد است
بسته دست ادب و جبهه قدم‌ساز رسم
همت از تربت حافظ طلبم وز مددش
مست مستانه به خلوتگه اعزاز رسم
مرغک تازه‌پرم زیر پرم گیر به مهر
تا ز فیض پر و بال تو به پرواز رسم
بود آیاکه ازین تنگ قفس نیم نفس
به سر صحبت مرغان خوش‌آواز رسم
حافظا بندهٔ رندان جهانست «‌بهار»
همتی ‌تا به ‌یکی خواجهٔ دمساز رسم
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
غمزه‌ات خونریزتر یا دیدهٔ خونبار من
طره‌ات آشفته‌تر یا خاطر افکار من
لعل جانان سرخ‌تر یا لاله یا می یا عقیق
مه نکوتر یا پری یا حور یا دلدار من
کام عاشق تلخ‌تر یا صبر یاگفتار تو
وصل دلبر خوبتریا عشق یاکردار من
طالع من تیره‌تر یا زلف تو یا شام هجر
وصل تو دشوارتر یاکام دل یاکار من
مهرتو موهوم‌تر یا نقطه یا سیمرغ و قاف
کیمیا پوشیده‌تر یا صدق یا آثار من
سنگ آهن سخت‌تر یا آن دل بی‌مهر تو
نرگس تو خسته‌تریا این دل بیمار من
پشت من خمیده‌تر یا حلقه‌های زلف تو
عشوهٔ تو بیشتر یا ناله‌های زار من
مهر و مه تابنده‌تر یا چهرتو یا صبح وصل
شام هجران تیره‌تر یا بخت کجرفتار من
مشتری فرخنده‌تر یا روی تو یا بخت شاه
قامت تو راست‌تر یا سرو یاگفتار من
لطف‌شه‌سازنده تر یا لعل‌روح ‌افزای دوست
خشم شه سوزنده‌تریا آه آتشبار من
در غزل‌سازی بهار استادتر یا آن که گفت
«‌روزگار آشفته‌تر یا زلف تو یاکار من‌»
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
جان قرین رخ جانان شود انشاء‌الله
هرچه خواهد دل ما، آن شود انشاء‌الله
تا ببیند بت من حال پریشانی دل
زلفش از باد پریشان شود انشاء‌الله
آن که خون دلم از دیده به دامان افشاند
خونش از دیده به دامان شود انشاء‌الله
ای‌نهان گشته‌ ز من‌، باش که حال دل زار
همچو خال تو نمایان شود انشاء‌الله
دل آشفته‌ام از بیم شب هجر دراز
در سر زلف تو پنهان شود انشاء‌الله
تا شود خانه ی دل‌های عزیزان آباد
خانه ی جور تو ویران شود انشاء‌الله
بلبل آسوده نشین کز دم جان‌بخش بهار
دهر ویرانه گلستان شود انشاء‌الله
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
علی‌الصباح که بر طره‌ات زنی شانه
هزار نافه گشایی میان کاشانه
گر از بهشت گریزدکسی رواست بسی
که هست چون‌توبهشتی رخیش‌ درخانه
کسان زنند به دیوانگیم طعنه و من
برآن که از غم عشق تو نیست دیوانه
کجا برون روی ای مهر دوست از دل من
که گنج را نسزد جای جز به ویرانه
کنون که وصل میسر نمی‌شود باری
من و فراق تو و ناله‌های مستانه
بگو به دوست نشاید نهاد پای امید
به خانه‌ای که در آن سرکشید بیگانه
عجب نباشد اگرشمع را بسوزد تن
به جرم اینکه زد آتش به جان پروانه
بهارکشته ی ترکی بودکه در ره او
گذشته شعر وی ازتاشکند و فرغانه
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
شبی گذشت به آسودگی و آزادی
هزار شکر بدین نعمت خدادادی
چه عیش‌ های مهنا که روی داد به ما
بدین چمن که بدو باد روی آبادی
ز کهنه و نو گیتی نگشت شاد دلم
من و ملازمت لعبتان نو شادی
حدیث نعمت پرویز و حسن شیرین رفت
ولی چوکوه به جا ماند عشق فرهادی
بیار باده و آبی فشان بر آتش دل
که بی‌ خبر شوم از قید خاکی و بادی
به شهربند حقیقت رسی ز راه مجاز
بلی نتیجه ی شاگردیست‌، استادی
همیشه خرّم و شادیم از عنایت دوست
دوصد سپاس بدین خرمی و این شادی
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
مرا بود به دیدار تو زین پیش وصالی
تو را بود به جای من غنجی و دلالی
مرا نیست ز هجر تو سوی وصل تو راهی
کسی رانبود ره ز وقوعی به محالی
مرا گر سخن وصل تو پیش آید روزی
چنانست که پیش آید خوابی و خیالی
کجا روشن ماهی بود او راست محاقی
کجا تافته نجمی بود او راست وبالی
تو آن تافته نجمی که تو را نیست غروبی
تو آن روشن ماهی که تو را نیست زوالی
بود روی تو از حسن چو افروخته ماهی
بود پشت من از رنج چو خمیده هلالی
ز بس مویه، ندانند مرا خلق ز مویی
ز بس ناله‌، ندانند مرا خلق ز نالی
نگاری به نگاهی دل من برد که باشد
نگاهیش به ماهی و وصالیش به سالی
بتی چون به سپهر اندر افروخته نجمی
نگاری چو به باغ اندر بالنده نهالی
خرامنده چنانست که در باغ تذروی
گرازنده چنانست که در دشت غزالی
به‌رغم دل عشاق درآمیخته گیتی
عتابی به نویدی و فراقی به وصالی
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
ای کمان‌ابرو به عاشق کن ترحم گاه گاهی
ور نه روزی بر جهد از قلب مسکین تیر آهی
آفتابا از عطوفت‌، بخش بر جان‌ها فروغی
پادشاها از ترحم‌، کن به درویشان نگاهی
گر گنه باشد که مردم برندارند از تو دیده
در همه عالم نماند غیر کوران بی گناهی
من کی‌ام تا دل نبازم پیش چشم کینه‌جوبت
کاین سیه با یک اشارت بشکند قلب سپاهی
بینمت چونان که بیند منعمی را بینوایی
رانی‌ام چونان که راند بنده‌ای‌ را پادشاهی
گفتم از بیداد زلفت خویشتن را وارهانم
اشتباهی بود لیکن بس مبارک اشتباهی
گر به ‌چاه افتند کوران‌، عذرشان باشد ولی من
با دو چشم باز رفتم‌، تا درافتادم به چاهی
چهره‌ام کاهی از آن‌ شد، کز تب عشق تو هر دم
آنچنان لرزم که لرزد پیش بادی پرکاهی
دل‌برفت‌ازدست‌و ترسم‌درره‌عشق‌توجان هم
ترک من گوید بزودی‌، چون رفیق نیمه‌راهی
جادویی کردند مردم‌، تا سیه شد روزگارم
اندرین دعوی ندارم غیر چشمانت کواهی
معجر است آن‌ پیش رویت‌، یا سیه‌دود دل من
یا به پیش ماه تابان پارهٔ ابر سیاهی
چون ‌«‌بهار» از عشق‌ خوبان ‌سال‌ها بودم گریزان
عاقبت پیوست عشقم رشتهٔ الفت به ماهی
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
صبا ز طرهٔ جانان من چه می‌خواهی
ز روزگار پریشان من چه می‌خواهی‌؟
دلم ببردی و گویی که جان بیار ای دوست
به حیرتم که تو از جان من چه می‌خواهی‌؟
دوباره آمدی ای سیل غم‌، نمی‌دانم
دگر ز کلبهٔ ویران من چه می‌خواهی‌؟
جز آشیانه بلبل گلی به شاخ نماند
صبا دگر ز گلستان من چه می‌خواهی‌؟
کمال یافت نهالت ز آب چشم «‌بهار»
جز اینقدر، گل خندان من چه می‌خواهی‌؟
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱ - ترجمه یک شعرترکی
هرکرا دوست شدم دشمن جان گشت مرا
بخت من دشمن من بود عیان گشت مرا
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - فتنه بیدار شد
یارم از خوابگاه من برخاست
فتنه بیدار شد که زن برخاست
بت من سر ز خوابگه برکرد
وز چمن شاخ یاسمن برخاست
پیش زلف سیاهش آهوی چین
از سر نافهٔ ختن برخاست
وان که بسپرد دل بدان سر زلف
از سر جان بستن برخاست
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳۲ - به مناسبت سقوط امپراتوری عثمانی
فغان که ترک مرا تیره گشت رومی روی
دگر به گرد دل خسته ترکتازی نیست
برفت‌ شوکت‌ و طی‌ شد جمال و طلعت‌ او
مرا دگر به رخ انورش نیازی نیست
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳۴ - شوخ‌چشم پاریسی
دیشب آن شوخ‌چشم پاریسی
رقص را پایهٔ نکو برداشت
گاه دستی به اشتها افشاند
گاه پایی به آرزو برداشت
قصه کوته حجاب عفت را
ماهرانه ز پشت و رو برداشت
ناگهان پای نازکش لغزید
بر زمین‌خورد و های‌وهو برداشت
دل‌زجا جست‌و همچوگل‌ز زمین
بدن نازنین او برداشت
دل مسکین ز بیم زحمت یار
گفتگوکرد و جستجو برداشت
یار دستی کشید در بن ناف
پرده از روی گفتگو برداشت
گفتم‌ای‌دوست‌حقه‌ات بشکست
گفت نشکست لیک مو برداشت
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳۷ - پروانه
آن شمع دل‌افروز من از خانهٔ من رفت
پروای گلم نیست که پروانهٔ من رفت
دارم‌ صدف‌آسا کف‌ خالی و لب خشک
تا ازکفم آن گوهر یکدانهٔ من رفت
چون باغ خزان دیده ز پیرایه فتادم
زبن شاخه پرگل که زگلخانهٔ من رفت
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۲ - غم وطن
نه هرکه درد دیار و غم وطن دارد
به‌ راستی خیر از درد و داغ من دارد
ز روزگار خرابم کسی شود آگاه
که خار در جگر و قفل بر دهن دارد
به‌حق‌شام‌غریبان نگاهدار ای زلف
دل مراکه پریشانی از وطن دارد
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۹۷ - شوخ فارسی
مژه از سر نیزهٔ فوج بهادر تیزتر
ابرو از شمشیر سردار سپه خونریزتر
فارسی شوخی‌ است‌ یارم کز غم لعل لبش
هست چشمم از خلیج فارس گوهربیزتر
معتدل‌تر قامتش از طبع موزون بهار
لعلش ازکلک کمال‌الملک رنگ‌آمیزتر
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۹ - مطلع عزل
ای نازدانه یار سر از مهر بازکش
بسیار ناز داری و بسیار نازکش
فرماندهی‌است‌چشم‌تو زابروکشیده تیغ
ییشش سپاه مژه‌، به حال درازکش
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۷ - قطعهٔ دوم (خطاب به حاجی حسین آقا ملک که از بهار کتابی خریده بود و ادای قیمت آن به درازا کشیده بود)
سر دفتر آزادگان حسین
برد از دل من صبر و تاب من
وی با قلم آتشین خویش
بر خاک جفا ریخت آب من
ده سال کتاب مرا نداد
وز خاطر او شد حساب من
وز دیدن من هم کرانه کرد
سرچشمهٔ من شد سراب من
نامه بنوشتم به حضرتش
سربسته پس آمدکتاب من
گفتم بود این خواجهٔ کریم
در قحط و شداید سحاب من
معمار عنایات او کند
آباد بنای خراب من
در جاهلی ار کرده‌ام خطا
عفوش ندراند حجاب من
پیوسته نگوید ‌به نظم ‌و نثر
کردی تو چرا، هجو باب من
زیرا پس از آن شعر ، مدح ‌ها
زاده است ز طبع چو آب من
ظنم به خطا رفت و عاقبت
شد اختر بختم شهاب من
هم‌ دوست ‌زکف ‌رفت ‌و هم کتاب
با سرکه بدل شد شراب من
با این همه جز شکوه وگله
نشنید کس اندر خطاب من
ناچار فرستادی آن کتاب
چون سخت گران شد تکاب من
سیمت نگرفتم از آن که نیست
سویت پی سیم اقتراب من
چون شمس‌ برون ‌آی ‌و چون ‌سحاب
میبار به کشت یباب‌ من
دو نامه و دو رشتهٔ گهر
بنگاشتی اندر عتاب من
وان قطعه شیوا که ساختی
چون عقد پرن در جواب من
فرسود روان مرا و برد
از قلب پریش انقلاب من
تقدیم درت کردم آن کتاب
تا آن که بگویی کتاب من
لیکن نگرایم به باب تو
تا تو نگرایی به باب من
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۵ - در سفر استعلاجی سوییس گفته است
تا هست همی خوریم باده
چون‌نیست نمی‌خوربم باده
روزی که بهای می کم آید
آن روزکمی خوریم باده
ما از پی جلب اشتهایی
یا دفع غم‌، خوربم باده
ور جام به ماکند تعارف
زیبا صنمی‌، خوریم باده
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۸ - در تقاضای دو اسب به عاریه
ای خواجه آزاده که مفتون توکشتند
قومی به جوابی و گروهی به سئوالی
نگزیدم بهتر ز بساط تو بساطی
نشنیدم خوش‌تر ز مقال تو مقالی
هنکام‌بهار است و سبک بکذد این‌فصل
چونان که نماند زو، جز خواب و خیالی
زین روی مرا خود هوس سیر بهار است
با ماهی کز عشقش زارم چو هلالی
حوری چو به باغ اندر نازنده تذروی
ماهی چو به دشت اندر تازنده غزالی
بیرون شدنی باید با او به دو فرسنگ
ارجو که پس از هجر برم ره به وصالی
اسبی دو ببایدمان با زین و لگامی
غرنده چو شیری و رونده چو مرالی
آسوده ستانم ز تو و آسوده دهم باز
زبراکه مرا نیست نه باری نه جوالی
دانم که فرستی‌شان فردا به‌ بر ‌من
گر خادم نفروشند غنجی و دلالی
ارجو که کنی شاد بهاری به بهاری
ای گشته ز تو شاد جهانی به نوالی
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۸۸ - لغز
آن خوبروی دلبر همچون سبیک زر
آمد به مجلس اندرو بنشست پیش روی
لعلش به لب مزیدم طعم شراب داد
بی‌دردسر شرابی در صندلین سبوی
آتش بر او گرفتم بوی عبیر داد
یارب که دیده هرگز زر عبیر بوی