عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۱۳
هرچند بس نیک افسونِ ماران دانی‌، زود زود دست به مار مبر کت بگزد، و بر جای بمیراند.
تو ای مرد افسونگر چیره‌دست
مبر سوی هر مار بر خیره دست
مبادا کت از این دلیری همی
زند زخم و بر جای میری همی
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۱۴
اگر بس آشنا و آب (‌یعنی شنا) نیک دانی زود زود به آب ستهمه (‌ظ‌. ستمبه = مخوف‌) اندر مشو که ترا آب نبرد و بجای بمیری‌.
شنا گرچه به دانی ای مرد مه
به آب ستبر اندرون پا منه
مبادا ز ناگه رباید ترا
سبک‌جان ز تن برگراید ترا
کسی کاز خرد باشدش هیچ بهر
ننوشد به امید پازهر، زهر
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۱۵
به هیچ آیین مهر دروغی (‌یعنی بدعهدی‌) مکن که ترا خوره پسین نرسد.
مورز ایچ در مهربانی دروغ
که روی دورویان بود بی‌ فروغ
وزو فرهٔ مردمی کم شود
به روز پسین کار در هم شود
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۱۶
خواستهٔ کسان‌ دیگر تاراج مکن و نگاه مدار و به‌ خواستهٔ خود میامیز، چه که خواستهٔ تو نیز ناپیدا و انبیر (‌محو‌) گردد،‌ زیرا خواستهٔ ناخویش آفریده چون با آن خویش...
به تاراج مردم منه پای پیش
زر کس میامیز با مال خویش
که مال تو نیز از میان گم شود
چو آلوده با مال مردم شود
زری کاندر او دیگری رنج برد
نبایست آن را زر خود شمرد
چو برداشتی دسترنج کسان
رود دسترنج تو نیز از میان
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۱۸
مردم ایدون همانا چون شیرخواره است که چون خو‌یی اندرگرفت بر آن خوی بایستد.
بود آدمی کودکی شیرخوار
پذیرنده ی خوی‌ها بی‌شمار
چو خویی پذیرد در استد بدان
نگر تا نگیری تو خوی بدان
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۴۹
چو نیکویی به تو رسد بسیار شادی مکن و چون سختی و بدبختی رسد بسیار به غم مباش‌، چه نیکی زمانه با سختی و سختی زمان با نیکویی است و هیچ فراز نیست کش نشیب نه از پیش‌، و هیچ نشیب نیست کش فراز نه از پس‌.
چو نیکی رسید بهرت از آسمان
از اندازه بیرون مشو شادمان
چو زشتی رسد نیزت از روزگار
مشو ناامید از سرانجام کار
بسا نیکیا کش بدی از پی است
بسا بد که نیکی همال وی است
نشیب و فراز است کار جهان
همیدون بود آشکار و نهان
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۵۰، ۱۵۱
به خوردن خورش‌ها حریص مباش‌، و از هر خورشی مخور و زود زود به سور و خورن بزرگان مشو که ستوه‌آور نباشی‌.
مشو در خورش‌ تند و بسیار خوار
به خوان کسان دست کوتاه دار
به هر خوردنی دست منما دراز
از آن خور کجا هست پیشت فراز
به خوان و به سور بزرگان مرو
وگر رفت باید گران‌جان مشو
میانه گزین باش در کار و بار
وگرنه ستوه آیی از روزگار
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۵۲
چهار کار دژآگاهی (‌نادانی‌) و دشمنی و بدی با تن خود کردن است: یکی پادیاوندی (‌یعنی‌: زبردستی و زورمندی‌) نمودن‌، دیگر درویش متکبر که با مردی توانگر نبرد آورد، دیگ‌ر مرد پیر ریژخوی که زنی برنا به زنی گیرد و دیگر مرد گشن (‌جوان‌) که زنی پیر به زنی کند.
دژآگه چهار است کز خوی بد
کند دشمنی با تن و جان خود
یکی «پادیاوند» مردم گزای
به‌ هر کار و هر چیز زور آزمای
دگر نره دروبش با داروبرد
که با مهتر از خویش جوید نبرد
سه دیگر کهن سالهٔ ریژخوی
که هنگام ییری شود جفت ‌جوی
کرا پیر سر هست جفت جوان
بود دشمن خویشتن بی گمان
چهارم جوانی که جوید زنی
شود جفت پیره‌زن ربمنی
جوانی که خسبد بر پیره‌زن
بود بی گمان دشمن خوبشتن
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۵۳
مردم دوستی از بنیک منشی (‌یعنی هواداری اصول‌) و خوب‌خیمی (‌یعنی خوش‌خویی‌) از خوب ایواژی (آراستگی‌) بتوان دانست‌.
قسمت اخیر را طور دیگر هم می‌توان معنی کرد: خوش‌اخلاقی مردم را از خوش‌سخنی و آهنگ گفتار (آواز)‌شان می‌توان دانست‌.
سر خوی‌ها، مردمان دوستی‌است
نگر تا خداوند این خوی کیست
کسی کش منش ره به‌بنیاد داشت
بن و بیخ کار جهان یاد داشت
جهان است پیشش یکی خانه‌ای
نبیند در آن خانه بیگانه‌ای
همه مردمان بستگان ویند
زن و مرد پیوستگان ویند
بجوید دلش مهر برنا و پیر
که از مهر پیوند نبود گریز
به خوی خوش مردم و رازشان
توان راه بردن از آوازشان
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۵۴
و ترا گویم ای پسر که خرد به مردم بهترین دهشیاری (‌یعنی بهترین بخش و توفیق‌) است‌.
ترا گویم ای پور فرخنده‌پی
خرد جوی تا کام یابی ز وی
که مردم دهشیار را در جهان
خرد از دهش‌ها به اندر نهان
که خود زان خردکامکاری کند
به دیگر کسان نیز یاری کند
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
اینک منظومهٔ سی ‌روزهٔ آذ‌ر پاد مارسپندان
بود ماه سی روزتا بنگری
به هر روز کاری بجای آوری
سزد گر به «‌هرمزد» باشی خُرم
خوری می به آیین جمشید جم
به «‌بهمن‌» کنی جامه‌ها نوبرشت
پرستش کنی روز «‌اردی‌بهشت‌»
به «‌شهریور» اندر شوی شادخوار
کنی در «‌سپندارمذ» کشت کار
به «‌خورداد» جوی نوین کن روان
به «‌مرداد» بیخ نو اندر نشان
به «‌دی‌بآذر» اندر سر و تن بشوی
بپیرای ناخن‌، بیارای موی
به «‌آذر» مپز نان که دارد گناه
بدین روز نیکست رفتن به راه
به «‌آبان‌» بپرهیز از آب ای جوان
میالای و مازار آب روان
به «‌خور روز» کودک به استاد ده
که گردد دبیری خردمند و به
بخور باده با دوستان‌، روز «‌ماه‌»
ز ماه خدای آمد کار خواه
بفرمای برکودکان روز «‌تیر»
نبرد و سواری و پرتاب تیر
به « گوش‌» اندرون گاوساله به مرز
ببند و بیاموز برگاو، ورز
بپیرای ناخن چو شد «‌دی‌بمهر»
سر و تن بشوی و بیارای چهر
جدا کن ز شاخ رز انگوررا
بچرخشت افکن می سور را
اگر مستمندی زکس «‌مهر» روز
شو اندر بر مهر گیتی‌ فروز
فشان اشک و زو دادخواهی نمای
که داد تو گیرد ز دشمن خدای
به‌روز «‌سروش‌»‌ازخجسته سروش
روان را و تن را توان خواه و توش
از او خواه آزادی کام خویش
وزو جوی آیفت فرجام خویش
به «‌رشن‌» اندرون کار سنگین بنه
روان را ز یاد خدا توشه ده
مخور هیچ سوگند در «‌فرودین‌»
که زشتست ویژه به روزی چنین
ستای اندربن روز فروهر را
که فرورد از او یافت این بهر را
نیایش کن امروز بر فروهر
که پاکان شوند از تو خشنودتر
پی خانه افکن به «‌بهرام‌» روز
سوی رزم شو گر تویی رزم‌توز
که پیروز بازآیی از کارزار
همت کاخ و ایوان بود پایدار
زن ار برد خواهی‌، ببر روز «‌رام‌»
که‌ رامش‌ خوشست‌ اندرین‌ روز و کام
وگر باشدت کار با داوران
درین روز رو تا شوی کامران
سزد روز «‌باد» ار درنگی شوی
نپیوندی امروز کار از نوی
چو روز نیایش بود «‌دی‌بدین‌»
سر وتن بشو، ناخن و مو بچین
زن نو ببر جامهٔ نو بپوش
دل از یاد یزدان پر و لب خموش
بود روز «دین‌» مرگ خرفستران
بکش هرچه خرفسترست اندر آن
که خرفستران یار اهریمن‌اند
دد و دام و با مردمان دشمن‌اند
به بازار شو روز «‌ارد» ای پسر
نوا نو بخر چیز و با خانه بر
در «‌اشتاد» روز اسب و گاو و ستور
به گشن افگنی مایه گیرند و زور
ره دورگیر «‌آسمان‌» روز، پیش
که بازآیی آسان سوی خان خویش
گرت خوردن دارو افتد بسر
به «‌زمیاد» روز ایچ دارو مخور
زن تازه در «‌ماراسفند» گیر
که فرزند نیک آید و تیزویر
درین روز جامه بیفزای بر
بدوز و بپوش و بیارای بر
«‌انیران‌» بود نیک زن خواستن
همان ناخن و موی پیراستن
زنی کاندربن روز گیری به ‌بر
شود کودکش در جهان نامور
انوشه روان باد آذرپاد مارسپندان‌، که این اندرز کرد و نیز این فرمان داد.
انوشه روان باد آن مرد راد
که این گفت‌ها گفت و این پند داد
پایان
ملک‌الشعرای بهار : اشعار محلی
شمارهٔ ۷ - قطعه
ای بهار طور نمیری که بگن شکرکه مرد
گور بگورکه ز دستش بعذاب عالم بود
خوب آدم بمیره طورکه مخلوق بگن
ایها الناس کیک‌ه مرد عجب آدم بود
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
باد صبا (در دستگاه شوشتری)
۱
باد صبا بر گل گذر کن
برگل گذر کن
وز حال گل ما را خبر کن
ای نازنین
ای مه‌جبین
با مدعی کمتر نشین
بیچاره عاشق ناله تا کی
یا دل مده یا ترک سر کن -‌ ترک سر کن
شد خون‌فشان چشم تر من
پر خون دل شد، ساغر من
ای یار عزیز مطبوع و تمیز
در فصل بهار با ما مستیز
آخر گذشت آب از سر من -‌ ببین چشم تر من
۲
گل چاک غم برپیرهن زد -‌برپیرهن زد
از غیرت آتش در چمن زد
ازغیرت آتش در چمن زد
بلبل چو من
شد در چمن
دستان سرا بهر وطن
دیدی که ظالم تیشه‌اش را آخر به پای خویشتن زد
ایرانیان از بهر خدا
یک دل شوید از صدق و صفا
تا چند نفاق تا کی دغلی
تا چند غرض تاکی دو دلی
آخر بس است این بد عملی
بس است این منفعلی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
اگر نه مد بسم الله بودی تاج عنوان ها
نگشتی تا قیامت نوخط شیرازه، دیوان ها
نه تنها کعبه صحرایی است، دارد کعبه ی دل هم
به گرد خویشتن از وسعت مشرب بیابان ها
به فکر نیستی هرگز نمی افتند مغروران
اگر چه صورت مقراض لا دارد گریبان ها
سر شوریده ای آورده ام از وادی مجنون
تهی سازید از سنگ ملامت جیب و دامان ها
حیات جاودان خواهی به صحرای قناعت رو
که دارد یاد هر موری در آن وادی سلیمان ها
گلستان سخن را تازه رو دارد لب خشکم
که جز می میرساند در سفال خشک، ریحان ها؟
نمی بینی ز استغنا به زیر پا، نمی دانی
که آخر می شود خار سر دیوار، مژگان ها
کدامین نعمت الوان بود در خاک غیر از خون؟
ز خجلت بر نمی دارد فلک سرپوش این خوان ها
چنان از فکر صائب شور افتاده است در عالم
که مرغان این سخن دارند با هم در گلستان ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
با خودی هرگز نگردد دل ز درد و غم جدا
هر که از خود شد جدا، شد از غم عالم جدا
نان جو خور، در بهشت جاودان پاینده باش
کز بهشت از خوردن گندم شده است آدم جدا
تا ترا چون گل درین گلزار باشد خرده ای
دیده شوری بود هر قطره شبنم جدا
دور گشتن از سبکروحان بود بر دل گران
می شود سنگین چو عیسی گردد از مریم جدا
در حریم وصل، اشک شور من شیرین نشد
کعبه نتوانست کردن تلخی از زمزم جدا
چون ز صد گرداب کشتی سالم آید بر کنار؟
نیست ممکن دل شود زان طره پر خم جدا
لذت خاصی است با هر بوسه لبهای او
می شود نقش نوی هر دم از این خاتم جدا
چون دو تا شد قد، وداع روح را آماده باش
کز کسان تیر سبکرو می شود یکدم جدا
توسن عمر ترا کردند ازان صرصر خرام
تا تو کاه و دانه خود را کنی از هم جدا
تا دم رفتن سبک از جا توانی خاستن
مال را در در زندگی از خویش کن کم کم جدا
نی که جان را تازه می سازد ز قرب همنفس
قالب بی جان شود چون گردد از همدم جدا
نیک و بد را می کند صائب فلک هم امتیاز
گندم و جو را کند گر آسیا از هم جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
غوطه در دریا دهد آتش عنانی آب را
رزق خاک مرده می سازد گرانی آب را
زنگ بندد تیغ چون بسیار ماند در نیام
مانع است از سبز گردیدن روانی آب را
سرعت سیلاب می گردد ز سنگینی زیاد
مانع از رفتن نمی گردد گرانی آب را
صاف کن دل را که بر خار و گل این بوستان
حکم جاری باشد از روشن روانی آب را
چرب نرمی پیشه ی خود کن که بر روی زمین
سبز می گردد سخن از ترزبانی آب را
از شکایت نیست گر آهی کشم در زیر تیغ
گرد می خیزد به هر جا می فشانی آب را
تیره بختی نیل چشم زخم جان روشن است
در سیاهی بیش باشد زندگانی آب را
چشم دلسوزی مدار از همرهان روز سیاه
کز سکندر خضر می نوشد نهانی آب را
خاکساران فیض بیش از آب رحمت می برند
در زمین پست باشد خوش عنانی آب را
نشأه حسن این قدر سرشار هم می بوده است؟
می شود صهبا، به لب تا می رسانی آب را
سختی ایام کرد از کاهلی جان را خلاص
سنگلاخ آورد بیرون از گرانی آب را
خامشان را می شود از غیب پیدا ترجمان
می شود ماهی زبان از بی زبانی آب را
می پرستی می رساند خانه ی تن را به آب
در عمارت ره مده تا می توانی آب را
می کند کثرت جهان در چشم روشن دل سیاه
تیره می سازد هجوم کاروانی آب را
دست نتوان شست صائب زود از روشن دلان
در گره بندد گهر از قدردانی آب را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
من ملایم کردم از آه آسمان سخت را
نرم از آتش می توان کردن کمان سخت را
سختی ایام را مردن تلافی می کند
عذرخواهی هست چون مغز استخوان سخت را
گر نمی گردید پیدا، مصرفی چون بیستون
ما چه می کردیم چون فرهاد، جان سخت را
سختیی کان نیست ذاتی، زود زایل می شو
می توان کردن به آبی نرم، نان سخت را
نرم تر از مغز گردانید در کام هما
زور بازوی قناعت، استخوان سخت را
نیست حرف نرم را تأثیر در آهن دلان
ناوک از فولاد می باید نشان سخت را
قسمت منصور از دار فنا خمیازه بود
من کشیدم گوش تا گوش این کمان سخت را
ناله گرمی اگر صائب به فریادم رسد
می کنم نرم آن دل نامهربان سخت را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
نیست سنگ کم اگر در پله میزان ترا
کعبه و بتخانه باشد در نظر یکسان ترا
تا نبندی رخنه چشم و دهان و گوش را
از درون دل نجوشد چشمه حیوان ترا
همرهان سست در راه طلب سنگ رهند
دل مخور، افتاد در پیری اگر دندان ترا
گر چه نگذارد کمان از خانه خود پا برون
قامت خم ساخت در پیری سبک جولان ترا
گوشمال آخر شود دست نوازش ساز را
سر مکش گر گوشمالی می دهد دوران ترا
نیست بی جمعیت خاطر تلاوت را ثمر
می شود سی پاره دل در خواندن قرآن ترا
از خجالت می شود هر دم به رنگی چهره ات
بس کز الوان گنه، آلوده شد دامان ترا
صبح زد از خنده رویی غوطه در خون شفق
تا چه گلها بشکفد از چهره خندان ترا
سوده شد از خوردن نان گر چه دندان های تو
چشم کوته بین پرد باز از برای نان ترا
چون به زیر خاک خواهی خفت، کز بس سرشکی
می فشانی گر نشیند گرد بر دامان ترا
گر نشویی صائب از اشک ندامت روی خویش
جز سیه رویی نباشد حاصل از دیوان ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
جنت در بسته سازد مهر خاموشی ترا
چهره زرین می کند چون به، نمدپوشی ترا
حلقه ی ذکر خدا گردد لب خاموش تو
گر شود توفیق از مردم فراموشی ترا
خانه داری، در گذار سیل لنگر کردن است
می شود حصن سلامت، خانه بر دوشی ترا
هوشمندی می برد بیرون ترا از آب و گل
می نماید صورت دیوار، بیهوشی ترا
گوش اگر داری درین بستانسرا هر غنچه ای
می کند با صد زبان تلقین خاموشی ترا
غافلی چون رشته کز سیمین بران روزگار
رنج باریک است حاصل از هم آغوشی ترا
خنده چون مینای می کم کن که چون خالی شدی
می گذارد چرخ بر طاق فراموشی ترا
آنچنان کز خار آتش را فزاید سرکشی
بیش شد رعنایی نفس از خشن پوشی ترا
هوشیاری زنگ غفلت می برد صائب ز دل
دل سیه چون لاله می گردد ز می نوشی ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
چشم می پوشی ازان رخسار جان پرور چرا؟
می کنی آیینه را پنهان ز روشنگر چرا
غیرتی کن چون گهر جیب صدف را چاک کن
می خوری سیلی درین دریای بی لنگر چرا
خرده جان می جهد از سنگ بیرون چون شرار
می زنی چندین گره بر روی یکدیگر چرا
صیقلی کن سینه خود را به آه آتشین
می کنی دریوزه نور از مه و اختر چرا
پاره کن زنار جوهر از میان خویشتن
خون مردم می خوری ای تیغ بدگوهر چرا
نیست جای پر فشانی چار دیوار قفس
مانده ای در تنگنای طارم اخضر چرا
بر سپند شوخ، مجمر تنگنای دوزخ است
بر نمی آیی چو بوی عود ازین مجمر چرا
می توانی شد چراغ خلوت روحانیان
می کنی ضبط نفس در زیر خاکستر چرا
آفتاب دولت بیدار بر بالین توست
می شوی با خواب ای بی درد همبستر چرا
نیستی صائب حریف تلخی ایام هجر
جان نمی سازی نثار صحبت شکر چرا؟