عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۷ - مطایبه
ای از برما به خشم رفته
رخ بی‌سببی زما نهفته
ما را گنهی به جز وفا نیست
بهر چه تو را هوای ما نیست‌؟
آخر نه من و تو یار بودیم
بر عهد هم استوار بودیم
بهر چه ز ما گسستی ای دوست
در بر رخ‌دوست‌بستی‌ای دوست
عهدی به هزار وعده بستی
گر بستی عهد، چون شکستی
بازآی که خاک پات گردم
تو جان منی‌، فدات گردم
دستی بکشم به ساق پایت
سیگار بپچم از برایت
جام عرقی دهم به دستت
سازم ز خمار باده مستت
بینم شب و روز با جلالت
وز نعشهٔ چرس در خیالت
از بهر تو ای نگار بنگی
گویم غزلی بدین قشنگی
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۰ - نامهٔ منظوم
به قربان حضور شاهزاده
که آیین وفا ازکف نهاده
سر نام‌آوران‌، اعزاز سلطان
مهین چشم و چراغ آل خاقان
که رای ری نمود ازکشور طوس
مرا بنهاد با یک شهر افسوس
کنون با شاهدان ری قرین است
دلش فارغ ز یاد آن و این است
ری ارچه ‌جای غلمان ‌است‌ و حور است
بهشت ‌ار خوانیش عین قصور است
بهشتش کی‌توان ‌خواندن که‌ زشتست‌
که هرکویش یکی خرّم بهشتست
خوشا شهزاده و بوم و بر ری
خوشا آزادی و آسایش وی
خوشا آن شاهدان سیم غبغب
خوشا آن زود ره بردن به مطلب
اگر باشد مرا پری و بالی
به‌سوی ری پرم بی‌قیل و قالی
وگر باشد مرا تاب و توانی
به طوس اندر نمانم یک زمانی
شوم‌، گیرم ره ملک ری از پیش
مگر جویم در او کام دل خویش
بگیرم دامن شهزادهٔ راد
برآرم از جفای دهر فریاد
بر او سازم بیان بنهفتنی‌ها
بدو گویم بسی ناگفتنی‌ها
حکایت‌ها کنم از بی‌وفاییش
وزین بیگانگی و آن آشناییش
کنون‌ شاها کجایی حال‌ چونست‌؟
که ‌از هجر تو دل‌ها غرق‌ خونست
شدی با مهوشان ری هم‌آغوش
ز مشتاقان خود کردی فراموش
نه دلداری چنین باشد نه یاری
که یاران را به‌ یاد اندر نیاری
تو یارا با همه یاران به کینی‌؟‌!
و یا خود با من‌ تنها چنینی
امید است آن‌که زین پس رام گردی
بساط بی‌وفایی درنوردی
که تا زین بندگان آید سلامی
فرستی هر سلامی را پیامی
چو با خوبان آن کشور نشینی
به یاد ما نمایی بوسه‌چینی
نپرهیزی ز چشم فتنه‌جویان
درآویزی به زلف خوبرویان
تو و آن لعبتان ماهزاده
من و این مدرسه‌، وین شاهزاده
غرض ‌خوش‌ باش و خرم با‌ش جاوید
نشاط اندوز و بی‌غم باش جاوید
گهی شطرنج و گاهی آس میزن
گهی پیمانه‌، گاهی لاس میزن
چو با خوبان نشینی یاد ما کن
همیشه با وفاداران وفا کن
کنون کاندر سرای مستشارم
به یادت این بدیهه می‌نگارم
مگر روزی ز ما یادی نمایی
تو نیز از هجر فریادی نمایی
سخن تا چند بافم زین زیاده
زیادت باد عمر شاهزاده
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۰ - گل پیشرس
به ماه سفندار یک ‌سال شید
بتابید بر یاسمین سپید
نشسته هنوز از ستم دست‌، دی
ز ابرو برافشاند خورشیدخوی
گره شد گلوگاه باد شمال
هوای دژم را نکو گشت حال
به‌صد رنگ‌، سیمرغ زربن کلاه
بزد تیر در چشم اسفند ماه
گدازید برف و بتابید شید
بجوشید سبزه، بجنبید بید
دو ده روز از آن پیش کاید بهار
فریبنده خورشید شد گرم کار
به دستان خورشید و زرق سپهر
بهاری پدیدار شد خوبچهر
بزد برگک تر سر از شاخ خشک
پر از مشک شد زلفک بیدمشگ
دو سه ‌روز شب گشت ‌و شب ‌روز شد
گل پیشرس گلشن‌افروز شد
نگار بهار و عروس چمن
گل یاسمین زیور انجمن
به ‌یک ماه از آن پیش کایّام اوست
برآمد ز مغز و برون شد ز پوست
بخندید بر چهر خورشید، روز
به شب خفت پیش مه دلفروز
ندانست کایدون نه هنگام اوست
که برجای می زهر در کام اوست
به‌ ناگه طبیعت برآمد ز خواب
فروخفت ‌خورشید و برشد سحاب
بغرید باد از برکوهسار
بیفتاد ناژو و خم شد چنار
زمانه خنک طبعی آغاز کرد
طبیعت به سردی سخن ساز کرد
بیفتاد برف و بیفسرد جوی
سیه زاغ در باغ شد بذله‌گوی
سراسر بیفسرد و پژمرد باغ
همان پیشرس گوهر شبچراغ
شکرخند نازش به کنج لبان
بیفسرد و دشنامش اندر زبان
چنین است پاداش زود آمدن
به امّید باطل فرود آمدن
من آن پیشرس غنچهٔ تازه‌ام
که هرجا رسیده است آوازه‌ام
من آن نوگل برگ جان خورده‌ام
به غفلت فریب جهان خورده‌ام
سبک راه صد ساله پیموده‌ام
به بیگاه رخساره بنموده‌ام
به خون گرمی روزبشکفته‌ام
ز دم‌سردی‌شب‌به‌خون خفته‌ام
ز بی‌آبی عرف پژمرده‌ام
ز سرمای عادات افسرده‌ام
نبوده در ایام یک روز شاد‌
نخندیده در باغ یک بامداد
مرا دیر شد روز و بگذشت کار
تو روز جوانی غنیمت شمار
بهار جوانیت سرسبز باد
دلت خرم و خاطرت نغز باد
همی باش خندان درین بوستان
ز تو شاد و خرم دل دوستان
که من زین جهان چشم برداشتم
لبان بستم و مژه برکاشتم
بهار مرا کرد گیتی خزان
بهار منا نوبت تو است هان
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
سعدی
سعدیا چون تو کجا نادره گفتاری هست
یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست
یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست
هیچم ار نیست‌، تمنای توام باری هست
«‌مشنو ای‌دوست که غیراز تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جزفکر توام کاری هست‌»
لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس
به هوس بال زد وگشت گرفتار قفس
پای‌بند تو ندارد سر دمسازی کس
موسی این‌جا بنهد رخت به امید قبس
«‌به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقهٔ زلف تو گرفتاری هست‌»
بی گلستان تو در دست به جز خاری نیست
به ز گفتار تو بی‌شائبه‌، گفتاری نیست
فارغ از جلوهٔ حسنت در و دیواری نیست
ای که در دار ادب‌، غیر تو دیاری نیست
گر بگویم که مرا با تو سر وکاری نیست
در و دیوارگواهی بدهد کاری هست‌»
دل ز باغ سخنت‌، ورد کرامت بوید
پیرو مسلک تو راه سلامت پوید
دولت نام تو حاشاکه تمامت جوید
کاب گفتار تو دامان قیامت شوید
«‌هرکه عیبم کند ازعشق و ملامت گوید
تاندیده است تو را برمنش انکاری هست‌»
روز نبود که به وصف تو سخن سر نکنم
شب نباشدکه ثنای تو مکرر نکنم
منکر فضل تو را نهی ز منکر نکنم
نزد اعمی صفت مهر منور نکنم
«‌صبر بر جور رقیب چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست‌»
هرکه را عشق نباشد، نتوان زنده شمرد
وانکه جانش ز محبت اثری یافت‌، نمرد
تربت پارس چو جان‌، جسم تو در سینه فشرد
لیک در خاک وطن آتش عشقت نفسرد
«‌باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در طبلهٔ عطاری هست‌»
سعدیا نیست به کاشانهٔ دل غیر تو کس
تا نفس هست به یاد تو برآریم نفس
ما به جز حشمت و جاه تو نداریم هوس
ای دم گرم تو آتش زده در ناکس و کس
«‌نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست‌»
کام جان پر شکر از شعر چو قند تو بود
بیت معمور ادب‌، طبع بلند تو بود
زنده‌، جان بشر از حکمت و پند تو بود
سعدیا! گردن جان‌ها به کمند تو بود
«‌من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست‌»
راستی دفتر سعدی به گلستان ماند
طیباتش به گل و لاله و ریحان ماند
اوست پیغمبر و آن نامه به فرقان ماند
وانکه او را کند انکار، به شیطان ماند
«‌عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند
«‌داستانی است که بر هر سر بازاری هست‌»
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
منقبت
باز در جلوه گری شد صنمی جلوه گری
دلبری پرده‌نشین شاهدکی پرده دری
با خبر از همه وز عاشق خود بی‌خبری
نکند در دل او نالهٔ عاشق اثری
هیچ با ما دل او را سر احسان نبود
دل او راگوئی که به فرمان نبود
دل من برده ز نو لعبت شیرین سخنی
شاهدی‌، ماه رخی‌، سرو قدی‌، سیم تنی
رخ و بالایش چون ناری بر نارونی
دل من پیشش چون مرغی بر بابزنی
در همه گیتی امروز به خوبی سمر است
زانچه در خوبی اندیشه کنی خوبتر است
دیرگاهی است که کرده است‌مکان‌در دل‌من
به غم عشقش آمیخته آب وگل من
هله جز ناله و افغان نبود حاصل من
بفزوده است غمش مشکل برمشکل من
کیست کاین مشکل آسان کند انشاء‌الله
بنده نتواند، یزدان کند انشاء‌الله
بس که آن شوخ جفا ییشه جفا پیشه کند
دل من زبن غم و اندیشه پر اندیشه کند
هجر و وصلش چو به گلزار دل اندیشه کند
آن یکی ربشه کند و آن دگری ریشه کند
سوزد ازآتش هجرش دل محنت کش من
لیک وصلش زند آبی‌به سرآتش من
چه دل است اینکه یکی روز به سامان نبود
پند نپذیرد و از کرده پشیمان نبود
روز و شب جز که در آن چاه زنخدان نبود
چه گنه کردکه جز درخور زندان نبود
با چنین بیهده دل‌، دست ز جان باید شست
این‌چنین گفت مرا پیر ره از روز نخست
دل گر از راه برون رفت به راه آورمش
پردهٔ خود سری وکبر ز هم بر درمش
پس به خلوتگه معشوق حقیقی برمش
برم اندر حرم شاه و کنم محترمش
تا مگر از دل و جان بندگی شاه کند
هم مرا روزی از راز شه آگاه کند
شاه خوبان که به جز جانب درویش ندید
آنکه شد عاشق ومعشوق به‌جزخویش ندید
روی او را ز صفا چشم بد اندیش ندید
دیدهٔ عاشق از یک نظرش بیش ندید
کاینچنین شور غم عشق بهم در فکند
آه اگرروزی آن پرده زرخ برفکند
کیست معشوق من‌؟ آن شاهد بزم ازلی
مظهر جلوهٔ حق‌، سر خفی‌، نور جلی
سرو بستان نبی‌، شمع شبستان علی
محرم اندر حرم قرب شه لم یزلی
هادی مهدی‌، دارای جهان‌، حجهٔ عصر
آنکه بر رایت او خواند خدا آیت نصر
ایزد از روز ازل کاین گل پاکیزه سرشت
این برومند شجر، در چمن دهر بکشت
بدو دستش دوکلید از قبل خویش بهشت
تا بدین هر دو گشاید در سجین و بهشت
بد سگالش را درکام رباید سجین
نیک‌خواهش را آغوش دهد حورالعین
هفت دوزخ ز لهیب غضبش یک لهب است
هشت‌جنت ز ریاض کمرش یک‌خشب‌است
نه فلک را شرف از درکه او مکتسب است
خلقت ذاتش ایجاد جهان را سبب است
او خدا را همه از خلقت گیتی غرض است
ذات او جوهر و باقی همه گیتی عرض است
تا جهان بوده است این نور، جهان‌آرا بود
بود ازآن روزکه نی آدم و نی حوا بود
او سلیمان‌بُد و او عیسی و او موسی بود
نوح و یونس را او همره در دریا بود
آسمان بود و زمین بود و بشر بود و ملک
نور اوگه به زمین بود عیان که به فلک
گر نهان است‌، یکی روز عیان خواهد شد
آشکار از رخش آن راز نهان خواهد شد
در همه گیتی فرمانش روان خواهد شد
آنچه خواهیم به‌حمدالله آن خواهد شد
تا رسد دست من آن روز بدان دامن پاک
نهم امروز بدین در، سر طاعت برخاک
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
توپ روس
اردیبهشت نوحه و آغاز ماتم است
ماه ربیع نیست که ماه محرم است
گر باد نوبهار وزد اندرین ربیع
همچون محرم‌ از چه‌ جهان غرق‌ ماتم‌ است
در عاشر محرم اگرکشته شد حسین
در عاشر ربیع چرا دل پر از غم است
باز این مصیبت نو و این نوحه بهر چیست
آن‌نوحه ومصیبت دیرین مگرکم است
تاکی جهان بکشتن آزادگان جریست
تاکی فلک به خواری پاکان مصمم است
درآخرالزمان چه غمی داده است روی
بر شیعیان‌، که بر همه غم‌ها مقدم است
گویی دراهل فرش بود ماتمی عظیم
کافغان وشور وولوله درعرش‌اعظم است
یاخود عزای تازه و سوگ دوباره ای
این مه بر آل محمد فراهم است
پیغمبر خدای چرا نوحه می کند
گویی به یاد قبر سلیل مکرم است
شاه رضا شهید خراسان غریب طوس
کاتش به قلب پاک وی افکند توپ روس
شاهی که خون کند دل احباب‌، غربتش
پر خون شد از جفای بداندیش تربتش
جور غریب مایهٔ اندوه و کربت است
جور از پس وفات‌، فزونست کربتش
محصور شد ز خیل عدو درگهی که بود
خلق دو کون درکنف لطف و عزتش
آن آستانه‌ای که خدا کردش احترام
دردا که توپ روس برانداخت حرمتش
صحنی که داشت قیمت جان‌ها غبار او
نعل سمند حادثه بشکست قیمتش
سوراخ شد زتیرجفا پیکری که بود
پشت نهم سپهر، کمان بهر خدمتش
غلطید در دماء شهیدان تنی که بود
آب حیوه‌، ربزه‌خور خوان نعمتش
درپای قهر حق ز چه‌رو موج زن نگشت
زبن کینه‌هاکه رفت به دریای رحمتش
ای حجه خدای ز غیبت برآر سر
بنگرکه با خدای چه کردند و حجتش
بیدارگشت فتنه‌، چرا رخ نهفته‌ای‌!
برپای شد قیامت کبری‌، چه خفته‌ای‌!
رضوان درند جامه و زد پیرهن به نیل
خون موج‌زد ز چشمهٔ‌ تسنیم و سلسبیل
گرد عزاگرفت سراپای عرش حق
خاک الم نشست به رخسار جبرئیل
بارید سنگ فتنه به گهوارهٔ مسیح
افتاد نارکینه به گلخانهٔ خلیل
کروبیان سدرهٔ رحمت پریده رنگ
پرسان بیان واقعه از حضرت جلیل
کایانجی و کشتی او شد نهان به موج
آیاکلیم و امت او غرقه شد به نیل‌؟
آیا خلیل زآتش نمرود شد هلاک
آیا خراب‌، خانهٔ حق شد ز قوم فیل‌؟
آیا شکست‌، قائمه ی جیش مصطفی
از جیش خصم و لشکر اسلام شد ذلیل‌؟
آیاکه مرتضی است زتیغ ستم فکار
آیاکه مجتبی است ز زهر جفا علیل‌؟
آیا دوباره خون حسین وکسان او
گشته است برگروه زنازادگان سبیل‌؟
ایشان‌در این‌سخن‌، که‌برآمد زخاک طوس
از چارسو خروش غم‌انگیز توپ روس
ای حجه زمانه دل ما به جان رسید
تعجیل کن که فتنه ی آخر زمان رسید
دزدان شرع لاف دیانت همی زنند
ای حجت خدای گه امتحان رسید
دین زین شکست‌های ییاپی زدست رفت
هنگام فتح و زندگی جاودان رسید
اسلام از تطاول اعدا ز پا فتاد
بر ما ز دستبرد اجانب زیان رسید
قصد خراب کردن ایرانیان نمود
آن سیل فتنه‌ای که به هندوستان رسید
خودمی‌نگو‌یم این که به‌ ایران چه می‌رسد
یا خود چه لطمه‌ای به‌ سریرکیان رسید
ای پیشتاز لشکر اسلام درنگر
بر این مصیبتی که بر اسلامیان رسید
بنگر که از زمین خراسان ز جور روس
افغان و شور و غلغله بر آسمان رسید
بنگرکه در میان شبستان جد تو
خون‌های کشتگان جفا تا میان رسید
بنگرکه در ضریح رضا تیر آتشین
از چارسو برآن تن بهتر ز جان رسید
برآن ضریح‌، توپ مسلسل زدند آه‌!
آتش به قلب احمد مرسل زدند آه‌!
تاریک شد زمانه و گم گشت راه دین
مغلوب شد زکثرت اعدا سپاه دین
شد بی‌حقوق هرکه نشان داد راه حق
شد بی‌پناه هرکه شد اندر پناه دین
درغم بماند هرکه شد او غمگسار شرع
بیداد یافت هرکه شد او دادخواه دین
پرشد جهان ز خیل خدایان ملک و مال
بیگانه شد به چشم خلایق اله دین
چندان غبار فتنه و بدعت پدیدگشت
کاینک به راه کفر بدل گشته راه دین
نی حاکمی که دفع کند اشتغال ملک
نی عالمی که رفع کند اشتباه دین
ای آفتاب دنیی و دین چند در حجاب
بنگر به حال تیره و روز سیاه دین
ای پادشاه دین بنگرکاوفتاده باز
از توپ روس زلزله در بارگاه دین
بنگر که کرد دشمن ناپاک دین تباه
آماج تیرکینه تن پاک شاه دین
بنگرکه از زمین خراسان ز توپ روس
بر آسمان زبانه کشد دود آه دین
این آتش ار ز ملک خراسان گذرکند
ترسم به خاک یثرب و بطحا اثرکند
این بارگاه کیست چنین خالی و خراب
خائن به جای خادم وآتش به جای آب
درگاهش از تزاحم دین‌پروران تهی
ایوانش از تطاول بیگانگان خراب
سوراخ گشته گنبدش از توپ قلعه کوب
پرگردکشته حضرتش از ظلم بی‌حساب
برق تفنگ برشده جای چراغ برق
نار سعیر در شده جای زلال ناب
رخشنده گنبدش شده پنهان بدود توپ
چون روی حور پنهان در نیلگون نقاب
گاه اذان شام فراز مناره‌اش
غران خروش توپ که قد قامت العذاب
در زیر طاق و پای ضریح مطهرش
هنگامه‌ای که کاش نبیندکسش به خواب
زوار بی گناه و فقیران بی‌نوا
تن‌ها به‌ره فتاده ورخ‌ها به‌خون خضاب
آنجاکه بوده مسکن کروبیان قدس
خاکم به سر! چرا شده منزلگه کلاب
این کاخ جای بوسهٔ شاهان عصر بود
اسب عدوکجا و چنین کاخ مستطاب
خواب است این حدیث که گوینده‌ایم ما
گر نیست خواب پس ز چه رو زنده‌ایم ما
ای خالق طبیعت‌، جان از برای چیست
وین جسم خاکسارگران از برای چیست
این مغز خانه خانه و اعصاب تار تار
وین قلب وخون و این دوران ازبرای چیست
این جمله گر برای حیاتست و مردمی
پس لشکر هوا و هوان از برای چیست
بخل وحسد چرا و نفاق و غضب ز چه
ظلم و جفا و ظن وگمان از برای چیست
این کینه و هوا و هوس گر غریزی است
پس حکمت بنای جهان از برای چیست
ورگردش جهان را اینست سرنوشت
نار جحیم و باغ جنان از برای چیست
مظلوم اگر به پنجهٔ ظالم حوالت است
پس صحبت فلان و فلان ازبرای چیست
ور حق عیان و نیست در او حاجت بیان
پس صدهزار سر نهان از برای چیست
از ره بدر شدیم خدایا هدایتی
حیران شدیم ای مدد حق عنایتی
گرگم نگشته بودی در شرع‌، راه ما
پهلو بر اوج چرخ زدی بارگاه ما
قرآن اگر نماندی در پردﻩ افول
صد آفتاب‌، نور گرفتی ز ماه ما
ور جهل جای فلسفه را نستدی بدین
در دین بجا نماندی این اشتباه ما
شد موی ما سفید به اِن قلت و قال و قیل
یک مو نکرد فرق ز روز سیاه ما
از رفض و جبر و غالی و سنت پدید گشت
این اختلاف و ذلت و حال تباه ما
این اختلاف شوم و دگر اختلاف‌هاست
بر حالتی خراب‌تر از این گواه ما
تقصیر از آن ماست که توپ جفای روس
ویران کند حریم ولی‌اله ما
و امروز چون اسیران در ﭘﻨﺠﻪ دو خصم
درمانده‌ایم و نیست کسی داد خواه ما
از کید خصم و ناکسی قائدان ملک
درهم شکسته سطوت خیل و سپاه ما
یکسو به دار، حجه و سالار دین رود
یک سو خراب‌، کعبهٔ اهل یقین شود
اسلام را شهید جفا کرد توپ روس
نتوان شمردنش که چها کرد توپ روس
هر ماتمی که بود، کهن شد به روزگار
زبن ماتم نوی که به پا کرد توپ روس
آوخ که در دیار خراسان به عهد ما
تجدید عهد کرب و بلا کرد توپ روس
نمرودوش به بارگه حجهٔ خدا
با تیر کینه قصد خدا کرد توپ روس
درداکه رخ‌، ز بهر خرابی چو قوم فیل
بر کعبهٔ حریم رضا کرد توپ روس
آه از دقیقه‌ای که بمانند پیک مرگ
دراین شریف بقعه‌، صدا کرد توپ روس
گرد ضریح سبط نبی را چوقتلگاه
پر از جنازهٔ شهدا کرد توپ روس
زوار را به طوف ضریح رضا، درو
همچون‌ علف‌، به ‌داس ‌جفا کرد توپ‌ روس
زودا که آه بی گنهان شعله‌ور شود
تا خاندان ظالم از آن پر شرر شود
ملک‌الشعرای بهار : مستزادها
اهلا و سهلا
اهلا و سهلا ای نسیم بهار
ای قاصد زلف یار
از زلف یار آیی چه داری بیار
ای کاروان تتار
گویی هنوز ای نفخهٔ مشگبار
هست‌آن سیه‌زلف یار
آشفته و سرگشته و بی‌قرار
از بار دل‌های زار
گو هنوز آن بستگی‌های دل
نگشوده‌از پای او
وآن کنج ویرانست مأوای دل
رنج است کالای او
دلبر ندارد هیچ پروای دل
غافل ز غوغای او
دل نیز باشد خسته و داغدار
ز اندوه هجران یار
نی نی خطا گفتی چنین نیست راز
نرد تخطی مباز
کز جور دل‌ها سرکشیده است باز
آن زلف دستان طراز
کوته شدش از جور دست دراز
دستان دیگر نبواز
کان سرکشی بگذشت و آن روزگا‌ر
سامان پذیرفت کار
وصل آمد و بگذشت ایام هجر
معدوم شد نام هجر
زهری که پنهان بود در جام هجر
شد جمله درکام هجر
یکسر گذشت آغاز و انجام هجر
برچیده شد دام هجر
وآن عاشق غمدیده اشکبار
بیرون شد ز انتظار
بگذشت آن کز دستبرد رقیب
نالان شود جان ما
گردد پریشانتر ز زلف جبیب
حال پریشان ما
گل را نباشد ناز بر عندلیب
اندرگلستان ما
وزگل ندارد شکوه‌، نالان هزار
با نالهٔ زار زار
بگذشت آن کافراسیاب خزان
آید به ملک چمن
کاذر مهش آ‌ذر فروزد به جان
با نیروی تهمتن
بگذشت آن کز جانب مهرگان
تازد به تل و دمن
کاردیبهشت آید چو اسفندیار
با گرزهٔ گاو سار
با گلبنان باغ بربست دی
عهدی به فال سعید
کاندر چمن تازد دگرباره وی
چپش ازقریب و بعید
گر بشکند عهد از ره جهل وغی
ترسم چو عبدالحمید
گردد اسیر پنجهٔ اقتدار
از نیروی نوبهار
خوش باشد ارزین شاه گیرند پند
شاهان پیمان شکن
سبلت نخایند از ره ریشخند
برملت خوبشتن
بندند بر ملت در چون و چند
بی‌حیله و مکر و فن
کافزون‌تر است از حیلهٔ شهریار
مکر و فن کردکار
والله خیرالماکرین گفت حق
رو مکر و افسون مکن
از مکر، دم درکش چنین گفت حق
حق را دگرگون مکن
پیمان‌شکن را خصم‌دین گفت حق
چندین چه و چون مکن
پیمان قران را بدار استوار
تا داردت پایدار
ای ملت عثمانی ای رویتان
پیوسته روی خدا
ای ملت عثمانی ای سویتان
همواره روی خدا
بشکسته از نیروی بازویتان
پشت عدوی خدا
وز پردلی‌تان گشته شادی گوار
دل‌های امیدوار
شد مایهٔ رادی و فرزانگی
جیش سلانیکتان
دست ستم از دشمن خانگی
بربسته پلتیکتان
رانند تحسین‌ها به مردانگی
از دور و نزدیکتان
واندر بطون دهر جست انتشار
آن جنبش و کارزار
چتر (‌ترقی‌)‌تان برازنده شد
از نعمت (‌اتحاد)
بنیاد (‌اقدام‌) عدو کنده شد
از همت اتحاد
ایرانیان را جان و دل زنده شد
از خدمت اتحاد
زبن رو نمودند از (‌سعادت‌) شعار
در آن همایون دیار
گشت از شما بنیاد ایمان متین
رحمت بر ایمانتان
وزکارکرد جانفشانان دین
فرخنده شد جانتان
سلطان نو جستید صد آفرین
بر جان سلطانتان
طوبی براین سلطان والاتبار
وین سایهٔ کردگار
شاه رعیت پرور نامور
سلطان محمد رشاد
سلطان والا اختر دادگر
منظور جان عباد
کردار او باشد در اول نظر
پیرایهٔ اتحاد
آثار او باشد در آخر شمار
سرمایه افتخار
سلطان محمدخان خامس که بخت
پیوسته جوید درش
در باغ اسلامی تناور درخت
شخص خرد پرورش
زببندهٔ خرگاه و دیهیم و تخت
ذات همایون فرش
شایستهٔ تحمید یزدان یار
آن خاطر بردبار
شاهی که خیزد نور شهزادگی
از جبههٔ پاک او
ماهی که تابد مهر آزدگی
از چرخ ادراک او
مایل به درویشی و افتادگی
طبع طربناک او
آری بزرگان‌را به هر روزگار
زینگونه بوده است کار
ای دوحهٔ سلجوقیان بی گزند
از چون تو زیبا ثمر
وی نام عثمان‌خان غازی بلند
از چون تو والا پسر
ای از تو در خلد برین شادمند
سنجر شه نامور
وی از تو در باغ جنان شادخوار
از طغرل نامدار
دانی که یکسانند نوع بشر
اندر حقوق خودی
غصب حقوق خلق درهرنظر
باشد ز نابخردی
عدل و مساواتست نعم‌السیر
در مذهب ایزدی
جور و ستبداد است بئس‌الشعار
در کیش پروردگار
عبدالحمید از جهل مبرم چه دید
جز بند و مسمار جهل
وز جور و استبداد جز غم چه دید
این است آثار جهل
جاهل به جز محنت ز عالم چه دید
وای آنکه شد یار جهل
زین رو بباید علم کرد اختیار
شاد آنکه با علم یار
شاهد شدی از جان و دل یار علم
یزدان بود یار تو
گرم است در ملک تو بازار علم
خود گرم بازار تو
چون کرده‌ای با نیکوئی کار علم
نیکو بود کار تو
کار تو از علم تو گیرد قرار
خرم زی ای شهریار
شاها زمان خدمت ملت است
آن هم چنین ملتی
کز جان و دل فرمانبر دولتست
آن هم چنین دولتی
باری اوان جنبش و همت است
شاها کنون همتی
تا خود شود بنیاد دین پایدار
زان همت شاهوار
شاها به راه راستی زن قدم
تا دین شود رو سفید
دامان دل را پاک دار از ستم
تا خصم گردد پلید
بر جان خلق ای فیض مطلق بدم
تا دانش آید پدید
بر کِشت ملک ای ابر رحمت ببار
تا بیش آید ببار
شاها درِ علم و خرد بازکن
بر دولت خویشتن
اسلام را شاها سرافرازکن
از صولت خویشتن
ایرانیان را یار و دمسازکن
با ملت خویشتن
تا دین شود زین اتحاد آشکار
ای شاه دشمن شکار
نادرشه آن شاهنشه هوشمند
شد یار این اتحاد
ز آن رو که خود می‌دید بی چون و چند
آثار این اتحاد
در ملک ایران شد بعهدش بلند
گفتار این اتحاد
لیکن ندادش آسمان زبنهار
رفت‌از جهان‌خوار وزار
او رفت و واماندند ایرانیان
چون گله در دست گرگ
وز رفتن او نیز رفت از میان
این اتحاد بزرگ
واکنون فرو بستند ملت میان
در این خیال سترگ
خوش باشد ار سلطان گیهان مدار
گردد به این قوم یار
تا این دو ملت بار دیگر شوند
همدست وهمداستان
بر دشمنان دین مظفر شوند
بر سیرت باستان
زان کج نهادی‌ها مکدر شوند
این فرقهٔ راستان
گردد اساس راستی برقرار
یکرنگی آید به کار
شاها ببین از راه مردانگی
بر ما که رسوا شدیم
وز ترکتاز دشمن خانگی
مطموع اعدا شدیم
بیگانگان کردند دیوانگی
چندانکه بی‌پا شدیم
شاید ز فر خسرو بختیار
ما را شود بخت یار
برما ز روس و انگلیس است بیش
اجحاف و کین و ستیز
بر ما رسد هردم دوصدگونه نیش
زان فرقهٔ بی‌تمیز
شد مملکت بی‌خانمان و پریش
چون خانم بی‌جهیز
هرکس چو داماد آید از هرکنار
تا گیردش درکنار
غافل که اسلام این‌قدر پست نیست
کش برگرفتن توان
وربیشه از شیران تهی هست‌، نیست
چندان که خفتن توان
این خانه باری خانهٔ مست نیست
کش پاک رفتن توان
بیرون شوند از خانهٔ هوشیار
گر هستشان هوش یار
چون خاطر فردوس پیمای تو
اسلام را زیور است
وندرکلام پارسی رای تو
استاد دانشور است
اندر مدیح ذات والای تو
گفتار من درخور است
والا شود آری از این رهگذار
گفتار نغز بهار
تا مرد را از بخت‌، فرخندگیست
بخت تو فرخنده باد
تا ملک را از عدل‌، پایندگیست
ملک تو پاینده باد
تا جان و تن سرمایه زندگیست
جان و تنت زنده باد
بادا نگهدارت به لیل و نهار
لطف خداوندگار
ملک‌الشعرای بهار : چهارپاره‌ها
سرود کبوتر
بیایید ای کبوترهای دلخواه
سحر گاهان که این مرغ طلایی
بپرید از فراز بام و ناگاه
ببینمتان به قصد خودنمایی
بدن کافورگون پاها چو شنگرف
فشاند پر ز روی برج خاور
به گرد من فرود آیید چون برف
کشیده سر ز پشت شیشهٔ در
فرو خوانده سرود بی گناهی
کشیده عاشقانه بر زمین دم
به گوشم‌، با نسیم صبحگاهی
نوید عشق آید زان ترنم
سحرگه سرکنید آرام آرام
نواهای لطیف آسمانی
سوی عشاق بفرستید پیغام
دمادم با زبان بی‌زبانی
مهیا ای عروسان نو آیین
که بگشایم در آن آشیان من
خروش بال‌هاتان اندر آن حین
رود از خانه سوی کوی و برزن
شود گوبی در از خلد برین باز
چو من بر رویتان بگشایم اندر
کنید افرشته‌وش یکباره پرواز
به گردون دوخته ‌پر، یک به دیگر
شوند افرشتگان از چرخ نازل
به‌ زعم مردمان باستانی
شما افرشتگان از سطح منزل
بگیرید اوج و گردید آسمانی
نیاید از شما در هیچ حالی
وگر مانید بس بی ‌آب و دانه
نه فریادی و نه قیلی و قالی
بجز دلکش سرود عاشقانه
فرود آیید ای یاران از آن بام
کف ‌اندر کف زنان و رقص رقصان
نشینید از برّ این سطح آرام
که‌ اینجا نیست جز من هیچ انسان
بیایید ای رفیقان وفادار
من اینجا بهرتان افشانم ارزن
که دیدار شما بهر من زار
به است از دیدن مردان برزن
ملک‌الشعرای بهار : چهارپاره‌ها
مرغ شباهنگ
برشو ای رایت روز از در شرق
بشکف ای غنچهٔ صبح از بر کوه
دهر را تاج زر آویز به فرق
کامدم زین شب مظلم به‌ستوه
*
*
ای شب موحش انده گستر
اندک احسان و فراوان ستمی
مطلع یأس و هراسی تو مگر
سحر حشر و غروب عدمی
*
*
تو شنیدی که منم برخی شب‌
آری اما نه چنان ابراندود
بی‌فروغ مه و نور کوکب
چون یکی زنگی انگشت‌آلود
*
*
ماه چون بیوه‌زنان پوشیده
به حجاب سیه اندر، همه تن
سخت پوشیده جمال از دیده
تا ندانندکه پیرست آن زن
*
*
نجم ناهید نهان ساخته رو
در پس ابر عبوس غمگین
مردم چشم من اندر پی او
چون کسی کش به‌ چه افتاده نگین
*‌
*‌
مانده ازکار درین ظلمت عام
به فلک برقلم تیرِ دبیر
زانکه بر جای مرکب ز غمام
دهر پرکرده دواتش از قیر
*‌
*
مشتری بسته درین ابر سیاه
سیه چهره از بیم فرجامی
واندر امواج بخار جانکاه
گم شده شعشعهٔ بهرامی
*‌
*‌
عاشقم من به شبی مینایی
خوش و لیلی‌وش و هندیه‌عذار
نه یکی وحشی افریقایی
زشت و آشفته و مجنون کردار
*
*‌
عاشقم‌ من به ‌شبی ‌خامش ‌و صاف
نور پیوسته سما را به سمک
همره نور سماوات شکاف
به زمین تاخته آواز ملک
*
*‌
ماه بیرون شده از پشت سحاب
گسترانیده شعاع سیمین
گاه پنهان شده در زیر نقاب
گه عیان ساخته لختی ز جبین
*
*
عاشقم بر فلکی نورانی
ز اختران پنجرهٔ نقره بر آن
من از آن پنجرهٔ روحانی
در فضای ابدیت نگران
*
*‌
‌نه هوایی کدر و گردآلود
بر وی از ابر یکی خیمهٔ شوم
بسته اندر قفسی قیراندود
منظره دیده ز دیدار نجوم
*
*
از تو و تیرگیت داد ای شب
که دلم پاره شد از واهمه‌ات
زین سیه کاری و بیداد ای شب
به کجا برد توان مظلمه‌ات
ای شب جان‌شکر عمرگداز
ای ز جور تو به هر دل اثری
ظلم کوته کندت دست دراز
هر شبی را بود از پی سحری
*
*‌
من و دژخیم خیانت‌کردار
بگذرانیم جهان گذران
خفته او مست و من اینک بیدار
بر وی از دیده نفرت نگران
*
*‌
شب که اندر بن این ژرف‌قباب
خلق خفته‌است‌،‌خدا بیدار است
آنکه را دیده نیالود به‌ خواب
دیده‌بانش کرم دادار است
*
*‌
تیره شد دیده و شد ختم کتاب
لیک‌ نوز این‌ شب‌ غمناک بجاست
سپری گشت ز چشمانم خواب
چون‌ غم‌ آید به‌ میان‌ خواب کجاست
*‌
*‌
به امیدی که مگر فجر دمید
دمبدم دوخته بر شیشه نگاه
در پس شیشهٔ درگشت سپید
چشم‌ بی‌خواب من و شیشه سیاه
*
*
شمع‌شد خامش‌و ساعت‌هم‌خفت
دل من تفته و چشمم بیدار
شده با زحمت‌بیداری‌، جفت
غم و اندیشهٔ این شهر و دیار
*‌
*
یک ره این پردهٔ غمناک بدر
وین سیاهی ببر ای روز سپید
ورنه‌ای هیچ صباح محشر
سر برآر از عدم ای صبح امید
*
*
نه شبم رام و نه روزم پیروز
منزوی روز و دل اندر وا شب
چون شود شب‌ بخروشم‌ تا روز
چون شود روز بنالم تا شب
*‌
*‌
این بود حال غریبی چون من
در یکی کشور بیداد سرشت
مانده بیگانه به شهر و به وطن
چون مؤذن به کلیسا و کنشت
ای دریغا که جوانی بگذشت
بهر آبادی این ملک خراب
همچو دهقان که برد آب ز دشت
تا گل و سبزه دماند ز سراب
یاد آرید در آن بستر ناز
ای فرو خفته بهم فرزندان
زبن شبان سیه عمرگداز
که سر آورده پدر در زندان
یاد آر ای پسر خوب‌خصال
کز تبه کاری این مردم دون
پدرت گشت به خواری پامال
تا تو گردی به شرافت مقرون
شو سوی مدرسه‌ای دختر زار
ای زن باهنر سیصد و بیست
واندر آن عهد همایون یاد آر
تا بدانی پدرت کشتهٔ کیست
لیک دانم که در آن عهد و زمن
این مصائب همه با یاد شماست
جستن کین من و ملت من
اندر آن روز، ورستاد شماست
روزگاری که شما آزادان
باز جویید ز دزدان کیفر
دزدزادان و ستمگرزادان
غرق ننگند و شما نام‌آور
بحرم بر، گلهٔ گرگ رده
به‌صفت گرگ و به صورت چو غنم
خورده آهوی حرم را و شده
جای آهوی حرم گرگ حرم
ای جوانان غیور فردا
پردل و باشرف و زبرک‌سار
پاک سازید ز گرگان دغا
حرم پاک وطن را یکبار
آن سیه لحظه که از گرسنگی
رخ اطفال وطن گردد زرد
سبزخطان و جوانان همگی
بیرق فتح به کف بهر نبرد
تو هم ای پور دل‌آزردهٔ من
اندر آن روز به یاد آر این درس
پای نه پیش و به تن پوش کفن
سر غوغا شو و از مرگ مترس
روزکیفر چو طبیعت خواند
خائنان را پی تفریغ حساب
دزدزاده ز تو خط بستاند
بو که تخفیف دهندش به‌ عذاب
پسر من‌! تو به روز کیفر
ریشهٔ عاطفه از دل برکن
از سرکیفر دزدان مگذر
تا پشیمان نشوی همچون من
اجر این تیره‌شبان مظلم
بازگردد به تو در روز حسیب
راند آن روز نژاد ظالم
که ز ما هر دو که ‌خورده‌است فریب
بخ بخ ای مرغ شباهنگ ز شاخ
با من دلشده دمسازی کن
تو هم ای دل به ره حق گستاخ
با شباهنگ هم‌آوازی کن
ای شباهنگ! از آن شاخ بلند
شو یک امشب ز وفا یار بهار
گر بخواهی که شوم من خرسند
یکدم ازگفتن حق دست مدار
هان چه گوید بشنو، مرغ ز دور
می‌دهد پاسخ من‌، حق حق حق
آخر از همت مردان غیور
شود آباد وطن‌، حق حق حق
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵
از دامن کوه لاله ناگه برجست
گلگون‌رخی و تیشهٔ سبزی در دست
با فرق سر دریده گویی فرهاد
از خاک برون آمد و بر سنگ نشست
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
من برگ گلم باغ شبستان من است
وآن‌بلبل خوش‌لهجه غزلخوان من‌است
نوباوهٔ شب که شبنمش می‌خوانند
هر صبح به نیم‌بوسه مهمان من است
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
امشب ز فراق دوست خوابم نبرد
هم دل به سوی شمع و کتابم نبرد
از بس که دو دیده آب حسرت بارد
بیدار نشسته‌ام که آبم نبرد
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
چشمت به سیه‌بختی من ایماکرد
زلف تو به قتلم آستین بالا کرد
بنوشت خطت به خون من لایحه‌ای
خال سیهت لایحه را امضا کرد
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
گر مانده و ناتوان و گر خسته و زار
ما وز طلبش دست کشیدن‌، زنهار
افتان خیزان رسیم تا منزل دوست
پرسان پرسان روبم تا خیمهٔ یار
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۳۴ - جمع بین ا‌لاضداد
ای بسته چو فندق به سرانگشت‌، نگار
رویت چو چراغ و طرّه‌ات چون شب تار
از مدرسه و کتاب گشتم بیزار
ای ترک پسر دختر انگور بیار
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۳۹ - تسلیم و رضا
چون از در تسلیم نشد یار، عزیز
در چنگ رضا گشت گرفتار، عزیز
خورد آن گل‌تازه چوب و شد نفی به‌خوار
زین کار عزیز خوار شد خوار عزیز
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
در زلف تو آشوب زمن می‌بینم
بیگانه نبیند آنچه من می‌بینم
او پیچ و خم و تاب و گره می‌نگرد
من بخت سیاه خوبشتن می‌بینم
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
چون شمع بسی رشتهٔ جان سوخته‌ایم
آتش به دل سوخته افروخته‌ایم
صد دامن از اشگ دیده اندوخته‌ایم
یک سوز ز پروانه نیاموخته‌ایم
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
دیشب من و پروانه سخن می‌گفتیم
گاه از گل و گه ز شمع‌، می‌آشفتیم
شد صبح نه پروانه به جا ماند و نه من
گل نیز پر افشاند که ما هم رفتیم
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
زان نرگس نیم مست مستم کردی
زان قامت افراشته پستم کردی
گویندکه بت همی شکست ابراهیم
ای ابراهیم بت‌پرستم کردی