عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
بیش از این بد عهد و پیمانی مکن
با سبکروحان گران جانی مکن
زلف کافر کیش را برهم مزن
قصد بنیاد مسلمانی مکن
غمزه را گو خون مشتاقان مریز
ملک از آن تست ویرانی مکن
با ضعیفان هرچه در گنجد مگو
با اسیران هرچه بتوانی مکن
بیش از این جور و جفا و سرکشی
حال مسکینان چو میدانی مکن
گر کنی با دیگران جور و جفا
با عبیدالله زاکانی مکن
از وصالت چون ببوسی قانعست
بوسه پیشش آر و پیشانی مکن
با سبکروحان گران جانی مکن
زلف کافر کیش را برهم مزن
قصد بنیاد مسلمانی مکن
غمزه را گو خون مشتاقان مریز
ملک از آن تست ویرانی مکن
با ضعیفان هرچه در گنجد مگو
با اسیران هرچه بتوانی مکن
بیش از این جور و جفا و سرکشی
حال مسکینان چو میدانی مکن
گر کنی با دیگران جور و جفا
با عبیدالله زاکانی مکن
از وصالت چون ببوسی قانعست
بوسه پیشش آر و پیشانی مکن
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
دلا باز آشفته کاری مکن
چو دیوانگان بیقراری مکن
گرت نیست دردی، غنیمت شمار
ورت هست فریاد و زاری مکن
چو کارت ز عشقست و بارت ز عشق
شکایت ز بی کار و باری مکن
نگارا نگارا جدائی ز ما
خدا را اگر دوست داری مکن
اگر چشم سرمست اودیدهای
دگر دعوی هوشیاری مکن
ز جور و جفا هرچه ممکن بود
بکن ترک پیمان و یاری مکن
عبید ار سر عشق داری بیا
در این راه جز جانسپاری مکن
چو دیوانگان بیقراری مکن
گرت نیست دردی، غنیمت شمار
ورت هست فریاد و زاری مکن
چو کارت ز عشقست و بارت ز عشق
شکایت ز بی کار و باری مکن
نگارا نگارا جدائی ز ما
خدا را اگر دوست داری مکن
اگر چشم سرمست اودیدهای
دگر دعوی هوشیاری مکن
ز جور و جفا هرچه ممکن بود
بکن ترک پیمان و یاری مکن
عبید ار سر عشق داری بیا
در این راه جز جانسپاری مکن
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
منگر به حدیث خرقه پوشان
آن سخت دلان سست کوشان
آویخته سبحهشان به گردن
همچون جرس از درازگوشان
از دور چو کشتگان ببینی
از راه بگرد و رو بپوشان
از بند ریا و زرق برخیز
با ساده نشین و باده نوشان
مفروش به ملک هر دو عالم
خاک سر کوی می فروشان
در باغ چه خوش بود سحرگاه
ما سرخوش و بلبلان خروشان
مطرب غزل عبید برخوان
دل برده ز دست تیزهوشان
آن سخت دلان سست کوشان
آویخته سبحهشان به گردن
همچون جرس از درازگوشان
از دور چو کشتگان ببینی
از راه بگرد و رو بپوشان
از بند ریا و زرق برخیز
با ساده نشین و باده نوشان
مفروش به ملک هر دو عالم
خاک سر کوی می فروشان
در باغ چه خوش بود سحرگاه
ما سرخوش و بلبلان خروشان
مطرب غزل عبید برخوان
دل برده ز دست تیزهوشان
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
ای عاشقان رویت بر مهر دل نهاده
زنجیریان مویت سرها به باد داده
جان را به کوی جانان چشم خوشت کشیده
وز بند غصه دل را ابروی تو گشاده
با عشق جان ما را سوزیست در گرفته
با اشگ چشم ما را کاریست اوفتاده
تا چشم نیم مستت وسمه نهد بر ابرو
چون دل خلاص یابد زان زلف وانهاده
از وصف آنزنخدان من سادهدل چه گویم
یارب چه لطف دارد آن نازنین ساده
ما را ز ننگ هستی جز می نمیرهاند
صوفی مباش منکر کز باده نیست باده
بخت عبید و وصلت، این دولتم نباشد
در خواب اگر خیالت بینم زهی سعاده
زنجیریان مویت سرها به باد داده
جان را به کوی جانان چشم خوشت کشیده
وز بند غصه دل را ابروی تو گشاده
با عشق جان ما را سوزیست در گرفته
با اشگ چشم ما را کاریست اوفتاده
تا چشم نیم مستت وسمه نهد بر ابرو
چون دل خلاص یابد زان زلف وانهاده
از وصف آنزنخدان من سادهدل چه گویم
یارب چه لطف دارد آن نازنین ساده
ما را ز ننگ هستی جز می نمیرهاند
صوفی مباش منکر کز باده نیست باده
بخت عبید و وصلت، این دولتم نباشد
در خواب اگر خیالت بینم زهی سعاده
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
مرا دلیست ره عافیت رها کرده
وجود خود هدف ناوک بلا کرده
ز جور چرخ ستم دیده و رضا داده
ز خوی یار جفا دیده و وفا کرده
به کار خویش فرو رفته مبتلی گشته
به درد عشق مرا نیز مبتلی کرده
هر آنچه داشته از عقل و دانش و دین
ز دست داده و سر در سر هوی کرده
گهی ز بیخردی آبروی خود برده
گهی ز بیخبری قصد جان ما کرده
به قول و عهد بتان غره گشته وز سر جهل
خیال باطل و اندیشهٔ خطا کرده
عبید را به فریبی فکنده از مسکن
ز دوستان و عزیزان خود جدا کرده
وجود خود هدف ناوک بلا کرده
ز جور چرخ ستم دیده و رضا داده
ز خوی یار جفا دیده و وفا کرده
به کار خویش فرو رفته مبتلی گشته
به درد عشق مرا نیز مبتلی کرده
هر آنچه داشته از عقل و دانش و دین
ز دست داده و سر در سر هوی کرده
گهی ز بیخردی آبروی خود برده
گهی ز بیخبری قصد جان ما کرده
به قول و عهد بتان غره گشته وز سر جهل
خیال باطل و اندیشهٔ خطا کرده
عبید را به فریبی فکنده از مسکن
ز دوستان و عزیزان خود جدا کرده
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
مبارکست نظر بر تو بامداد پگاه
چه نیکبخت کسی کش به روی تست نگاه
زهی طراوت رخ چشم بد ز روی تو دور
زهی حلاوت لب لااله الالله
خطاب سرو به قد تو : خادم و عبید
حدیث گل بر روی تو : عبده و فداه
به زلف پرشکنت رشتهٔ امید دراز
ز سرو ناز قدت دست آرزو کوتاه
کرشمه میکنی و عقل میشود حیران
به راه میروی و خلق میروند از راه
خوشا که زلف تو گیرم به خواب خوش هرشب
خوشا که روی تو بینم به کام دل هر ماه
به پیش قاضی عشاق در قضیهٔ عشق
عبید را رخ زرد است و اشگ سرخ گواه
چه نیکبخت کسی کش به روی تست نگاه
زهی طراوت رخ چشم بد ز روی تو دور
زهی حلاوت لب لااله الالله
خطاب سرو به قد تو : خادم و عبید
حدیث گل بر روی تو : عبده و فداه
به زلف پرشکنت رشتهٔ امید دراز
ز سرو ناز قدت دست آرزو کوتاه
کرشمه میکنی و عقل میشود حیران
به راه میروی و خلق میروند از راه
خوشا که زلف تو گیرم به خواب خوش هرشب
خوشا که روی تو بینم به کام دل هر ماه
به پیش قاضی عشاق در قضیهٔ عشق
عبید را رخ زرد است و اشگ سرخ گواه
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
دارد به سوی یاری مسکین دلم هوائی
زین شوخ دلفریبی زین شنگ جانفزائی
زین سرو خوشخرامی گل پیش او غلامی
مه پیش او اسیری شه پیش او گدائی
هر غمزهاش سنانی هر ابرویش کمانی
گیسوی او کمندی بالای او بلائی
ما را ز عشق رویش هر لحظهای فتوحی
ما را ز خاک کویش هر ساعتی صفائی
بگرفته عشق ما را ملک وجود آنگه
عقل آمده که ما نیز هستیم کدخدائی
جان میفزاید الحق باد صبا سحرگه
مانا که هست با او بوئی ز آشنائی
گفتم عبید گفتا نامش مبر که باشد
رندی قمار بازی دزدی گریز پائی
زین شوخ دلفریبی زین شنگ جانفزائی
زین سرو خوشخرامی گل پیش او غلامی
مه پیش او اسیری شه پیش او گدائی
هر غمزهاش سنانی هر ابرویش کمانی
گیسوی او کمندی بالای او بلائی
ما را ز عشق رویش هر لحظهای فتوحی
ما را ز خاک کویش هر ساعتی صفائی
بگرفته عشق ما را ملک وجود آنگه
عقل آمده که ما نیز هستیم کدخدائی
جان میفزاید الحق باد صبا سحرگه
مانا که هست با او بوئی ز آشنائی
گفتم عبید گفتا نامش مبر که باشد
رندی قمار بازی دزدی گریز پائی
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
عزم کجا کردهای باز که برخاستی
موی به شانه زدی زلف بیاراستی
ماه چو روی تو دید گفت زهی نیکوی
سرو که قد تو دید گفت زهی راستی
آتش غوغای عشق چون بنشستی نشست
فتنهٔ آخر زمان خاست چو برخاستی
دوش در آن سرخوشی هوش ز ما میر بود
کاسه که میداشتی عذر که میخواستی
پیش عبید آمدی مرده دلش زنده شد
باز چو بیرون شدی جان و تنش کاستی
موی به شانه زدی زلف بیاراستی
ماه چو روی تو دید گفت زهی نیکوی
سرو که قد تو دید گفت زهی راستی
آتش غوغای عشق چون بنشستی نشست
فتنهٔ آخر زمان خاست چو برخاستی
دوش در آن سرخوشی هوش ز ما میر بود
کاسه که میداشتی عذر که میخواستی
پیش عبید آمدی مرده دلش زنده شد
باز چو بیرون شدی جان و تنش کاستی
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در وصف آسمان و افلاک
چو دست قدرت خراط حقهٔ مینا
فشاند بر رخ کافور عنبر سارا
مشعبد فلک از زیر حقه پیدا کرد
هزار بیدق سیمین به دست سحرنما
ز بهر زینت و زیب مخدرات فلک
زمانه نافه گشا شد سپهر غالیه سا
برای فکرت و اندیشه در منازل قدس
قدم فشرده و در پیش عقل بیش بها
فضای هر فلکی ملک خسروی دیدم
درون هر طبقی جای والیی والا
مقیم طارم هفتم معمری دیدم
رفیع قدر و قوی هیکل و بلند غطا
ازو گرفته جهان رسم خرقه و زنار
وزو گرفته چمن ساز و برگ نشو و نما
فراز طاق ششم حاکمی مبارک روی
نه چون قضاة زمان، قاضی به صدق و صفا
خجسته طلعت و فیروز بخت و فرخ فال
سعید طالع و مسعود رای و سعد لقا
امیر خطهٔ پنجم دلاوری دیدم
خضاب کرده به خون دست و سر پر از غوغا
حسام قاطع او هادم اساس امل
سنان سرکش او هالک وجود بقا
سریر گاه چهارم که جای پادشهیست
فزون ز قیصر و فغفور و هرمز و دارا
تهی ز والی و خالی ز یاد شه دیدم
ولیک لشکرش از پیش تخت او برپا
فراز آن صنمی با هزار غنج و دلال
چو دلبران دلاویز و لعبتان ختا
گهی به زخمهٔ سحر آفرین زدی رگ چنگ
گهی گرفتی بر دست ساغر صهبا
خدیو عرصهٔ دیوان پیشگاه دوم
محاسبی سره دیدم غنی به عقل و ذکا
قوی کفایت و باریک فکر و دوراندیش
لطیف خاطر و شیرین زبان و نکتهسرا
هلال عید ز چرخ یکم درخشان شد
ز طرف کاهکشان بر مثال کاهربا
فشاند بر رخ کافور عنبر سارا
مشعبد فلک از زیر حقه پیدا کرد
هزار بیدق سیمین به دست سحرنما
ز بهر زینت و زیب مخدرات فلک
زمانه نافه گشا شد سپهر غالیه سا
برای فکرت و اندیشه در منازل قدس
قدم فشرده و در پیش عقل بیش بها
فضای هر فلکی ملک خسروی دیدم
درون هر طبقی جای والیی والا
مقیم طارم هفتم معمری دیدم
رفیع قدر و قوی هیکل و بلند غطا
ازو گرفته جهان رسم خرقه و زنار
وزو گرفته چمن ساز و برگ نشو و نما
فراز طاق ششم حاکمی مبارک روی
نه چون قضاة زمان، قاضی به صدق و صفا
خجسته طلعت و فیروز بخت و فرخ فال
سعید طالع و مسعود رای و سعد لقا
امیر خطهٔ پنجم دلاوری دیدم
خضاب کرده به خون دست و سر پر از غوغا
حسام قاطع او هادم اساس امل
سنان سرکش او هالک وجود بقا
سریر گاه چهارم که جای پادشهیست
فزون ز قیصر و فغفور و هرمز و دارا
تهی ز والی و خالی ز یاد شه دیدم
ولیک لشکرش از پیش تخت او برپا
فراز آن صنمی با هزار غنج و دلال
چو دلبران دلاویز و لعبتان ختا
گهی به زخمهٔ سحر آفرین زدی رگ چنگ
گهی گرفتی بر دست ساغر صهبا
خدیو عرصهٔ دیوان پیشگاه دوم
محاسبی سره دیدم غنی به عقل و ذکا
قوی کفایت و باریک فکر و دوراندیش
لطیف خاطر و شیرین زبان و نکتهسرا
هلال عید ز چرخ یکم درخشان شد
ز طرف کاهکشان بر مثال کاهربا
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در مدح شاه شیخ ابواسحاق
شه سریر چهارم که شاه انجم اوست
نوشته بر رخ منشور دولتش طغرا
کلاه شادی بنهاده فرقدان بر فرق
کشیده در بر خود توامان ز مشک قبا
مسبحان فلک در سجودگاه افول
زبان گشاده به تسبیح ربنا الا علی
زمان به صبح شتابان و من به قوت فکر
فلک به دور درافتاده من به چون و چرا
که چیست حاصل این روشنان بی حاصل
که چیست مقصد این قاصدان رهپیما
چه موجبست یکی ثابت و یکی سیار
نهان چراست یکی دیگری چرا پیدا
در این تفکر و اندیشه مانده تا دم صبح
به سیم خام بیندود چرخ را سیما
خلاص یافت ز زندان شام بیژن صبح
به زور رستم تقدیر و زخم دست قضا
در این مضیق تفکر ز هاتف غیبی
به گوش جان من آمد یکی خجسته ندا
که ای ضمیر تو از حاصلات کن غافل
ندانی این قدر و خویش را نهی دانا
حصول گردش چرخ بلند و سیر نجوم
غرض ز مبدا ارکان و فطرت اشیا
وجود قدسی این پادشاه دادگر است
پناه دین محمد امین ملک خدا
جمال دولت و دنیا و دین ابواسحاق
خدایگان منوچهر چهر دارا را
قضا شکوه قدر قدرت زمانه توان
فلک مهابت گردون سریر مهر سخا
صریر خامهٔ او مشرف خزانهٔ غیب
ضمیر روشن او کاشف رموز سما
دهان غنچهٔ دولت به طلعتش خندان
زبان سوسن نصرت به مدحتش گویا
جهان پناها گر امر نافذت خواهد
به یک اشاره عالی که هست عقده گشا
دماغ دهر ز سوادی شب کند خالی
خلاص بخشد خورشید را ز استسقا
همیشه تا که ز تاثیر هفت و چار بود
حصول پنج حواس و سه روح و هفت اعضا
از این سه پنج ترا کام و نام حاصل باد
به رغم حاسد ملعون در این سپنج سرا
مدام رای هنرپرور تو حکم روان
همیشه طبع سخا پیشهٔ تو کامروا
هزار عید برانی به کامرانی و عیش
هزار سال بمانی هزار معنی را (کذا)
نوشته بر رخ منشور دولتش طغرا
کلاه شادی بنهاده فرقدان بر فرق
کشیده در بر خود توامان ز مشک قبا
مسبحان فلک در سجودگاه افول
زبان گشاده به تسبیح ربنا الا علی
زمان به صبح شتابان و من به قوت فکر
فلک به دور درافتاده من به چون و چرا
که چیست حاصل این روشنان بی حاصل
که چیست مقصد این قاصدان رهپیما
چه موجبست یکی ثابت و یکی سیار
نهان چراست یکی دیگری چرا پیدا
در این تفکر و اندیشه مانده تا دم صبح
به سیم خام بیندود چرخ را سیما
خلاص یافت ز زندان شام بیژن صبح
به زور رستم تقدیر و زخم دست قضا
در این مضیق تفکر ز هاتف غیبی
به گوش جان من آمد یکی خجسته ندا
که ای ضمیر تو از حاصلات کن غافل
ندانی این قدر و خویش را نهی دانا
حصول گردش چرخ بلند و سیر نجوم
غرض ز مبدا ارکان و فطرت اشیا
وجود قدسی این پادشاه دادگر است
پناه دین محمد امین ملک خدا
جمال دولت و دنیا و دین ابواسحاق
خدایگان منوچهر چهر دارا را
قضا شکوه قدر قدرت زمانه توان
فلک مهابت گردون سریر مهر سخا
صریر خامهٔ او مشرف خزانهٔ غیب
ضمیر روشن او کاشف رموز سما
دهان غنچهٔ دولت به طلعتش خندان
زبان سوسن نصرت به مدحتش گویا
جهان پناها گر امر نافذت خواهد
به یک اشاره عالی که هست عقده گشا
دماغ دهر ز سوادی شب کند خالی
خلاص بخشد خورشید را ز استسقا
همیشه تا که ز تاثیر هفت و چار بود
حصول پنج حواس و سه روح و هفت اعضا
از این سه پنج ترا کام و نام حاصل باد
به رغم حاسد ملعون در این سپنج سرا
مدام رای هنرپرور تو حکم روان
همیشه طبع سخا پیشهٔ تو کامروا
هزار عید برانی به کامرانی و عیش
هزار سال بمانی هزار معنی را (کذا)
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در مدح شاه شیخ جمالالدین ابواسحق اینجو
خوشوقت عاشقی که دمی یاریار اوست
خرم دلی که دلبر او غمگسار اوست
من در میان خون جگر غرقه وین زمان
تا کیست آنکه مونس او در کنار اوست
عاشق رود به شهر کسان لیک همچو ما
میلش بجا نبیست که شهر و دیار اوست
هر خستهٔ که دور شد از پیش یار خود
از شهریار هر که رسد شهریار اوست
نقش خیال قامتش از چشم ما طلب
کان سروناز برطرف جویبار اوست
ما آن نسیم، کو گذری سوی ما کند
ما خاک آن رهیم که بر رهگذار اوست
بسیار خاست فتنه ز قد بتان ولی
این فتنه برنخاست که در روزگار اوست
دل باز کی به سینهٔ مجروح ما رسد
مسکین اسیر سلسلهٔ مشگبار اوست
نام عبید کی رود از یاد اهل دل
چون گفتههای نازک او یادگار اوست
چرخ ستیزهکار بر او کی جفا کند
آخر نه پادشاه خداوندگار اوست
شاه جهان سکندر ثانی جمال دین
آن کافتاب چاکر خنجر گذار اوست
دارای هفت کشور و سلطان شش جهت
کین نه سپهر در کنف اقتدار اوست
هم جلوهگاه دولت و دین بر جناب وی
هم بارگاه فتح و ظفر در جوار اوست
آن کش ستاره نام نهی جوش جیش او
وانکش فلک خطاب کنی پردهدار اوست
از هر طرف که رایت او جلوه میکند
نصرت نشسته گوئی در انتظار اوست
برق از شعاع خنجر او ناگهان بجست
زیرا که شرمش از گهر شرمسار اوست
دریاست تنگ حوصله و کوه سرسبک
آنجا که بحر بخشش و کوه وقار اوست
این چرخ را که طارم نه پایه مینهد
رکنی ز جود همت شعری شعار اوست
ای خسروی که کلک تو آن فیض گستریست
کین بحر هفتگانه بخار بحار اوست
تیغ تو گفت من ببرم بیخ دشمنان
اقرار کرد عقل که این کار کار اوست
گردون که داشت خلقی در زینهار خود
امروز چون اسیران در زینهار اوست
چرخیست دولت تو که اجرام رام او
بازیست دولت تو که دنیا شکار اوست
بگشاد هفت کشور دنیا به یک شکوه
رای تو کافتاب و فلک شرمسار اوست
یارب به کام ورای تو بادا مدام چرخ
چندانکه گرد مرکز خاکی مدار اوست
چندانت عمر باد که پیر دبیر طبع
گویند عمرهاست که اندر شمار اوست
خرم دلی که دلبر او غمگسار اوست
من در میان خون جگر غرقه وین زمان
تا کیست آنکه مونس او در کنار اوست
عاشق رود به شهر کسان لیک همچو ما
میلش بجا نبیست که شهر و دیار اوست
هر خستهٔ که دور شد از پیش یار خود
از شهریار هر که رسد شهریار اوست
نقش خیال قامتش از چشم ما طلب
کان سروناز برطرف جویبار اوست
ما آن نسیم، کو گذری سوی ما کند
ما خاک آن رهیم که بر رهگذار اوست
بسیار خاست فتنه ز قد بتان ولی
این فتنه برنخاست که در روزگار اوست
دل باز کی به سینهٔ مجروح ما رسد
مسکین اسیر سلسلهٔ مشگبار اوست
نام عبید کی رود از یاد اهل دل
چون گفتههای نازک او یادگار اوست
چرخ ستیزهکار بر او کی جفا کند
آخر نه پادشاه خداوندگار اوست
شاه جهان سکندر ثانی جمال دین
آن کافتاب چاکر خنجر گذار اوست
دارای هفت کشور و سلطان شش جهت
کین نه سپهر در کنف اقتدار اوست
هم جلوهگاه دولت و دین بر جناب وی
هم بارگاه فتح و ظفر در جوار اوست
آن کش ستاره نام نهی جوش جیش او
وانکش فلک خطاب کنی پردهدار اوست
از هر طرف که رایت او جلوه میکند
نصرت نشسته گوئی در انتظار اوست
برق از شعاع خنجر او ناگهان بجست
زیرا که شرمش از گهر شرمسار اوست
دریاست تنگ حوصله و کوه سرسبک
آنجا که بحر بخشش و کوه وقار اوست
این چرخ را که طارم نه پایه مینهد
رکنی ز جود همت شعری شعار اوست
ای خسروی که کلک تو آن فیض گستریست
کین بحر هفتگانه بخار بحار اوست
تیغ تو گفت من ببرم بیخ دشمنان
اقرار کرد عقل که این کار کار اوست
گردون که داشت خلقی در زینهار خود
امروز چون اسیران در زینهار اوست
چرخیست دولت تو که اجرام رام او
بازیست دولت تو که دنیا شکار اوست
بگشاد هفت کشور دنیا به یک شکوه
رای تو کافتاب و فلک شرمسار اوست
یارب به کام ورای تو بادا مدام چرخ
چندانکه گرد مرکز خاکی مدار اوست
چندانت عمر باد که پیر دبیر طبع
گویند عمرهاست که اندر شمار اوست
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در مدح جمالالدین شاه شیخ ابواسحاق اینجو
پیش از آن کین کار بر این سقف مینا کردهاند
وین مقرنس قبهٔ نه توی مینا کردهاند
عقل اول را ز کاف و نون برون آوردهاند
وز عدم اوضاع موجودات پیدا کردهاند
عالم سفلی ز عقل و روح فایض گشتهاند
صورت اجرام علوی را هیولا کردهاند
اطلس زربفت را در اختران پوشیدهاند
کوه را پیراهن از اکسون و خارا کردهاند
حیز ارواح را ترتیب و تزیین دادهاند
سوی او روحانیان عزم تماشا کردهاند
این منور سطح اخضر در میان گستردهاند
وین مدور طاق هفت ایوان خضرا کردهاند
خیر و شر در عالم کون و فساد آوردهاند
نام آدم بردهاند و ذکر حوا کردهاند
در میان قبهٔ این دیر دولابی اساس
جرم خور تابنده چون قندیل ترساکردهاند
پیش از آن کافلاک را از انجم آیین بستهاند
واندرو خورشید و ماه و تیر و جوزا کردهاند
نقش نام شیخ ابواسحاق بن محمودشاه
سکهٔ رخسار چرخ سیم سیما کردهاند
هرچه اسباب جهانداری و قسم خسرویست
از برای حضرت سلطان مهیا کردهاند
عرشیان بر رایتش «نصر من الله» خواندهاند
قدسیان تفسیر از «انا فتحنا» کردهاند
فتح و نصرت بر جناب او ملازم گشتهاند
دولت و رفعت به درگاهش تولی کردهاند
پیشکاران قضا و نقشبندان قدر
هرچه رایش زان مبرا شد تبرا کردهاند
چار عنصر پنج حس و شش جهات و هفت چرخ
بندگی درگهش طبعا و طوعا کردهاند
وصف جود شاه دریا دل مگر نشنیدهاند
آن کسان کز جهل وصف کان و دریا کردهاند
روی را زان ابلق ایام توسن طبع را
در میان اختگان شاه طمغا کردهاند
خاص و عامش در سحرگاهان دعاها گفتهاند
وان دعاهای سحرگاهی اثرها کردهاند
ای جهانگیر آفتاب هفت کشور کز علو
بندگانت را لقب جمشید و دارا کردهاند
آسمانها پرتوی از نور رایت بردهاند
نام او خورشید و ماه عالم آرا کردهاند
اختران چرخ هردم از برای افتخار
خاک پایت توتیای چشم بینا کردهاند
از سر کلک تو مییابند در احیای عدل
آن روایتها کز انفاس مسیحا کردهاند
تا ابد بر تخت دولت ملک گیر و تاج بخش
کین تمنی عرشیان از حق تعالی کردهاند
وین مقرنس قبهٔ نه توی مینا کردهاند
عقل اول را ز کاف و نون برون آوردهاند
وز عدم اوضاع موجودات پیدا کردهاند
عالم سفلی ز عقل و روح فایض گشتهاند
صورت اجرام علوی را هیولا کردهاند
اطلس زربفت را در اختران پوشیدهاند
کوه را پیراهن از اکسون و خارا کردهاند
حیز ارواح را ترتیب و تزیین دادهاند
سوی او روحانیان عزم تماشا کردهاند
این منور سطح اخضر در میان گستردهاند
وین مدور طاق هفت ایوان خضرا کردهاند
خیر و شر در عالم کون و فساد آوردهاند
نام آدم بردهاند و ذکر حوا کردهاند
در میان قبهٔ این دیر دولابی اساس
جرم خور تابنده چون قندیل ترساکردهاند
پیش از آن کافلاک را از انجم آیین بستهاند
واندرو خورشید و ماه و تیر و جوزا کردهاند
نقش نام شیخ ابواسحاق بن محمودشاه
سکهٔ رخسار چرخ سیم سیما کردهاند
هرچه اسباب جهانداری و قسم خسرویست
از برای حضرت سلطان مهیا کردهاند
عرشیان بر رایتش «نصر من الله» خواندهاند
قدسیان تفسیر از «انا فتحنا» کردهاند
فتح و نصرت بر جناب او ملازم گشتهاند
دولت و رفعت به درگاهش تولی کردهاند
پیشکاران قضا و نقشبندان قدر
هرچه رایش زان مبرا شد تبرا کردهاند
چار عنصر پنج حس و شش جهات و هفت چرخ
بندگی درگهش طبعا و طوعا کردهاند
وصف جود شاه دریا دل مگر نشنیدهاند
آن کسان کز جهل وصف کان و دریا کردهاند
روی را زان ابلق ایام توسن طبع را
در میان اختگان شاه طمغا کردهاند
خاص و عامش در سحرگاهان دعاها گفتهاند
وان دعاهای سحرگاهی اثرها کردهاند
ای جهانگیر آفتاب هفت کشور کز علو
بندگانت را لقب جمشید و دارا کردهاند
آسمانها پرتوی از نور رایت بردهاند
نام او خورشید و ماه عالم آرا کردهاند
اختران چرخ هردم از برای افتخار
خاک پایت توتیای چشم بینا کردهاند
از سر کلک تو مییابند در احیای عدل
آن روایتها کز انفاس مسیحا کردهاند
تا ابد بر تخت دولت ملک گیر و تاج بخش
کین تمنی عرشیان از حق تعالی کردهاند
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - ایضا در مدح همو گوید
سپیدهدم علم صبح چون روان کردند
زمهر بر سر آفاق زرفشان کردند
مدبران امور فلک ز راه ختن
به تیرگی ز حبش لشگری روان کردند
به صد لباس برآمد سپهر بوقلمون
چو صبح را تتق از ساده پرنیان کردند
چو چتر خسرو خاور خرام پیدا شد
سپاه شب بنه در کوهها نهان کردند
خروس صبح چو زد بال آتشین بر چرخ
غراب را به شب آواره ز آشیان کردند
ز آسمان چو نشان شفق پدید آمد
کنار کوه پر از تازه ارغوان کردند
مسافران سماوی به خطهٔ مغرب
هزیمت از طرف راه کهکشان کردند
ز زنگ آینهٔ صبح زان نفس شد پاک
که تیغ مهر زراندود زرفشان کردند
مجاهزان فلک صدهزار عقد گهر
نثار چتر شهنشاه کامران کردند
کشید تیر بر اعدای دولت سلطان
مبارزان ختن روی در جهان کردند
سحر ز شعلهٔ خورشید دشمنانش را
چو شمع آتش دلسوز در دهان کردند
در آنزمان ز سر صدق قدسیان هردم
دعای دولت شاه از میان جان کردند
سپهر و انجم و خورشید توتیای بصر
ز گرد سم سمند خدایگان کردند
جمال دنیی و دین پادشاه هفت اقلیم
که بخت و دولت بر درگهش قران کردند
شهنشهی که ز دیوان کبریا او را
خطاب شاه سلاطین انس و جان کردند
نظام خدمت او چرخ توامان بستند
کمند طاعت او طوق اختران کردند
ضمیر روشن و رای مبارک او را
بر آسمان و زمین شاه قهرمان کردند
جهان پناها دست و دلت ز روی کردم
جهانیانرا تا حشر میهمان کردند
ترا به دولت سرمد ز بامداد ازل
مدبران قضا و قدر ضمان کردند
جوان شدند ز سر چرخ پیر و دهر خرف
چو التجا به چنین دولت جوان کردند
ز لطف و عنف تو رمزیکه باز میگفتند
زبان کلک و سنان تو ترجمان کردند
چو تیغ قهر کشیدند در ازل آجال
نخست بر سر خصم تو امتحان کردند
در آنزمان که به قدرت مهندسان قضا
بنای شش جهت و هفت آسمان کردند
علو جاه ترا شاهی زمین دادند
سپاه عدل ترا حامی زمان کردند
چو قصر قدر تو میساختند روز ازل
حضیص پایهٔ او فرق فرقدان کردند
فراز بام جلال تو پیر گردون را
چو هندوان گه و بیگاه پاسبان کردند
به عهد عدل تو افسانه گشت در افواه
حکایتی که ز دارا و اردوان کردند
شدند غرق حیا پیش ابر احسانت
کسان که قصهٔ دریا و وصف کان کردند
جناب جاه تو پاینده باد کز ازلش
مقر معدلت و منزل امان کردند
زمهر بر سر آفاق زرفشان کردند
مدبران امور فلک ز راه ختن
به تیرگی ز حبش لشگری روان کردند
به صد لباس برآمد سپهر بوقلمون
چو صبح را تتق از ساده پرنیان کردند
چو چتر خسرو خاور خرام پیدا شد
سپاه شب بنه در کوهها نهان کردند
خروس صبح چو زد بال آتشین بر چرخ
غراب را به شب آواره ز آشیان کردند
ز آسمان چو نشان شفق پدید آمد
کنار کوه پر از تازه ارغوان کردند
مسافران سماوی به خطهٔ مغرب
هزیمت از طرف راه کهکشان کردند
ز زنگ آینهٔ صبح زان نفس شد پاک
که تیغ مهر زراندود زرفشان کردند
مجاهزان فلک صدهزار عقد گهر
نثار چتر شهنشاه کامران کردند
کشید تیر بر اعدای دولت سلطان
مبارزان ختن روی در جهان کردند
سحر ز شعلهٔ خورشید دشمنانش را
چو شمع آتش دلسوز در دهان کردند
در آنزمان ز سر صدق قدسیان هردم
دعای دولت شاه از میان جان کردند
سپهر و انجم و خورشید توتیای بصر
ز گرد سم سمند خدایگان کردند
جمال دنیی و دین پادشاه هفت اقلیم
که بخت و دولت بر درگهش قران کردند
شهنشهی که ز دیوان کبریا او را
خطاب شاه سلاطین انس و جان کردند
نظام خدمت او چرخ توامان بستند
کمند طاعت او طوق اختران کردند
ضمیر روشن و رای مبارک او را
بر آسمان و زمین شاه قهرمان کردند
جهان پناها دست و دلت ز روی کردم
جهانیانرا تا حشر میهمان کردند
ترا به دولت سرمد ز بامداد ازل
مدبران قضا و قدر ضمان کردند
جوان شدند ز سر چرخ پیر و دهر خرف
چو التجا به چنین دولت جوان کردند
ز لطف و عنف تو رمزیکه باز میگفتند
زبان کلک و سنان تو ترجمان کردند
چو تیغ قهر کشیدند در ازل آجال
نخست بر سر خصم تو امتحان کردند
در آنزمان که به قدرت مهندسان قضا
بنای شش جهت و هفت آسمان کردند
علو جاه ترا شاهی زمین دادند
سپاه عدل ترا حامی زمان کردند
چو قصر قدر تو میساختند روز ازل
حضیص پایهٔ او فرق فرقدان کردند
فراز بام جلال تو پیر گردون را
چو هندوان گه و بیگاه پاسبان کردند
به عهد عدل تو افسانه گشت در افواه
حکایتی که ز دارا و اردوان کردند
شدند غرق حیا پیش ابر احسانت
کسان که قصهٔ دریا و وصف کان کردند
جناب جاه تو پاینده باد کز ازلش
مقر معدلت و منزل امان کردند
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در مدح شاه شیخ ابواسحاق گوید
جهان خوشست و چمن خرمست و بلبل شاد
ببار بادهٔ گلرنگ هرچه بادا باد
به شش جهت چو از این هفت چرخ بوقلمون
از آنچه هست مقدر نه کم شود نه زیاد
به نای و نی نفسی وقت خویشتن خوش دار
چو نای و نی چه دهی عمر خویشتن بر باد
بگیر دست بتی وز زمانه دست بدار
غلام سرو قدی باش و از جهان آزاد
زمین که بود زتاثیر زمهریر خراب
ز یمن مقدم نوروز میشود آباد
به شاهدان چمن صد هزار لخلخه حور
به دست پیک نسیم بهار بفرستاد
چو نقشبند ریاحین قبای غنچه ببست
صبا به لطف سر نافهٔ ختن بگشاد
میان سبزه و گل رقص میکند لاله
به پیش آب روان جلوه میکند شمشاد
درم فشانی بر فرق سبزهها کاریست
که باز لطف نسیم بهار را افتاد
ز رنگ و بوی چمن جنتیست پنداری
که هست درگه اعلای شاه شاه نژاد
جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق
که چرخ پیر جوانی چو او ندارد یاد
کمینه بندهٔ او صد چو رستم دستان
کهینه چاکر او صد چو کیقباد و قباد
مهابتیست سر تیغ آبدارش را
که از صلابت او آب میشود فولاد
خدایگانا تا روز حشر لطف خدای
زمام دولت و حکمت به دست حکم تو داد
چو شمع هر که کند سرکشی در این حضرت
عجب مدار گرش آتش اوفتد به نهاد
سمند باد مسیر تو، با صبا هم تک
سنان صاعقه بار تو با قدر همزاد
همیشه شیر فلک آرزوی آن دارد
که با سگان درت دوستی کند بنیاد
به روز معرکه صد خصم را به هم بر دوخت
هر آن خدنگ که از بازوی تو یافت گشاد
مراد خلق ز جود تو میشود حاصل
ز روی لطف مراد دلت خدا بدهاد
ببار بادهٔ گلرنگ هرچه بادا باد
به شش جهت چو از این هفت چرخ بوقلمون
از آنچه هست مقدر نه کم شود نه زیاد
به نای و نی نفسی وقت خویشتن خوش دار
چو نای و نی چه دهی عمر خویشتن بر باد
بگیر دست بتی وز زمانه دست بدار
غلام سرو قدی باش و از جهان آزاد
زمین که بود زتاثیر زمهریر خراب
ز یمن مقدم نوروز میشود آباد
به شاهدان چمن صد هزار لخلخه حور
به دست پیک نسیم بهار بفرستاد
چو نقشبند ریاحین قبای غنچه ببست
صبا به لطف سر نافهٔ ختن بگشاد
میان سبزه و گل رقص میکند لاله
به پیش آب روان جلوه میکند شمشاد
درم فشانی بر فرق سبزهها کاریست
که باز لطف نسیم بهار را افتاد
ز رنگ و بوی چمن جنتیست پنداری
که هست درگه اعلای شاه شاه نژاد
جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق
که چرخ پیر جوانی چو او ندارد یاد
کمینه بندهٔ او صد چو رستم دستان
کهینه چاکر او صد چو کیقباد و قباد
مهابتیست سر تیغ آبدارش را
که از صلابت او آب میشود فولاد
خدایگانا تا روز حشر لطف خدای
زمام دولت و حکمت به دست حکم تو داد
چو شمع هر که کند سرکشی در این حضرت
عجب مدار گرش آتش اوفتد به نهاد
سمند باد مسیر تو، با صبا هم تک
سنان صاعقه بار تو با قدر همزاد
همیشه شیر فلک آرزوی آن دارد
که با سگان درت دوستی کند بنیاد
به روز معرکه صد خصم را به هم بر دوخت
هر آن خدنگ که از بازوی تو یافت گشاد
مراد خلق ز جود تو میشود حاصل
ز روی لطف مراد دلت خدا بدهاد
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - ایضا در مدح همو
خوش آن نسیم که بوئی ز زلف یار آرد
به عاشقی خبر یار غمگسار آرد
به سوی بلبل بیدل برد بشارت گل
به باغ مژدهٔ ایام نوبهار آرد
خوشا کسی که سلامی بدان دیار برد
وز آن دیار پیامی بدین دیار آرد
اگر نه پیک نسیم بهار رنجه شود
عنایتی به سر عاشقان زار آرد
که حال من به سر کوی یار عرضه کند
که یادش از من مهجور دلفکار آرد
به اختیار نکردم جدائی از بر یار
بلا که بر سر خاطر به اختیار آرد
غریب شهر کسانم که در شمار آیم
غریب بی سر و پا را که در شمار آرد
عبید را به از آن نیست در چنین سختی
که روی عجز به درگاه کردگار آرد
مگر که بخت بلندش ز خواب برخیزد
تهوری کند و دولتی به کار آرد
که آن غریب پریشان خسته کشتی عمر
ز موج لجهٔ ایام برکنار آرد
چو بخت دولت اقبال و فتح و نصرت روی
به سوی بارگه شاه کامکار آرد
جمال دنیی ودین خسرویکه روز نبرد
به زخم تیر فلک را به زینهار آرد
ز ترس کوه بلرزد کمر بیندازد
سموم قهرش اگر رو به کوهسار آرد
به گاه لطف دم خلق عنبر افشانش
شکست در نفس آهوی تتار آرد
جهان پناها آنی که گرد موکب تو
برای چرخ نهم تاج افتخار آرد
همای چتر تو چون سایه بر جهان افکند
قضا ز فتح و ظفر بر سرش نثار آرد
هر آرزو که ز بخت امتحان کنی در حال
به پیش رفت تو بیدفع و انتظار آرد
ز جور چرخ جفا پیشه در امان باشد
عنایت تو کسی را که در حصار آرد
حسود جاه ترا تخت و تاج باید لیک
زمانه از پی او ریسمان و دار آرد
عدو نشاند نهالی و بهر کشتن او
کمان ونیزه و شمشیر و تیربار آرد
خجسته کلک تو دایم ز بحر جود و کرم
برای گوش امل در شاهوار آرد
همه ثنای تو گویند هر زمان کامروز
متاع شعر به بازار روزگار آرد
دعا به پیش تو آرم که هرکسی تحفه
به قدر طاقت و امکان و اقتدار آرد
تو پایدار بمان تا ابد که بخت ترا
زمانه مژدهٔ اقبال پایدار آرد
به عاشقی خبر یار غمگسار آرد
به سوی بلبل بیدل برد بشارت گل
به باغ مژدهٔ ایام نوبهار آرد
خوشا کسی که سلامی بدان دیار برد
وز آن دیار پیامی بدین دیار آرد
اگر نه پیک نسیم بهار رنجه شود
عنایتی به سر عاشقان زار آرد
که حال من به سر کوی یار عرضه کند
که یادش از من مهجور دلفکار آرد
به اختیار نکردم جدائی از بر یار
بلا که بر سر خاطر به اختیار آرد
غریب شهر کسانم که در شمار آیم
غریب بی سر و پا را که در شمار آرد
عبید را به از آن نیست در چنین سختی
که روی عجز به درگاه کردگار آرد
مگر که بخت بلندش ز خواب برخیزد
تهوری کند و دولتی به کار آرد
که آن غریب پریشان خسته کشتی عمر
ز موج لجهٔ ایام برکنار آرد
چو بخت دولت اقبال و فتح و نصرت روی
به سوی بارگه شاه کامکار آرد
جمال دنیی ودین خسرویکه روز نبرد
به زخم تیر فلک را به زینهار آرد
ز ترس کوه بلرزد کمر بیندازد
سموم قهرش اگر رو به کوهسار آرد
به گاه لطف دم خلق عنبر افشانش
شکست در نفس آهوی تتار آرد
جهان پناها آنی که گرد موکب تو
برای چرخ نهم تاج افتخار آرد
همای چتر تو چون سایه بر جهان افکند
قضا ز فتح و ظفر بر سرش نثار آرد
هر آرزو که ز بخت امتحان کنی در حال
به پیش رفت تو بیدفع و انتظار آرد
ز جور چرخ جفا پیشه در امان باشد
عنایت تو کسی را که در حصار آرد
حسود جاه ترا تخت و تاج باید لیک
زمانه از پی او ریسمان و دار آرد
عدو نشاند نهالی و بهر کشتن او
کمان ونیزه و شمشیر و تیربار آرد
خجسته کلک تو دایم ز بحر جود و کرم
برای گوش امل در شاهوار آرد
همه ثنای تو گویند هر زمان کامروز
متاع شعر به بازار روزگار آرد
دعا به پیش تو آرم که هرکسی تحفه
به قدر طاقت و امکان و اقتدار آرد
تو پایدار بمان تا ابد که بخت ترا
زمانه مژدهٔ اقبال پایدار آرد
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در مدح جلالالدین شاه شجاع
نسیم باد سحر عزم بوستان دارد
دمید و بازدمش کیمیای جان دارد
رسید مژده که سلطان گل به طالع سعد
عزیمت چمن و رای گلستان دارد
به ناز تکیه زده بر کنار آب روان
ز بید مروحه وز سرو سایبان دارد
سمن فسانه ز رخسار حور میگوید
چمن طراوت نزهتگه جنان دارد
نمیرود همه شب چشم نرگس اندر خواب
ز بسکه بلبل شوریده دل فغان دارد
هنوز لالهٔ نورسته ناشگفته تمام
چه موجبست که با سبزه سرگران دارد
فروغ روی بتم در قدح بدان ماند
که آب آید و در روی ارغوان دارد
ز عکس چهرهٔ او لاله را به خون جگر
حکایتی است که با غنچه در میان دارد
به سرو نسبت آزادی و سرافرازی
از آن کنند که آیین راستان دارد
زبان درازی از آن در چمن کند سوسن
که حرز مدح شهنشاه بر زبان دارد
سحاب جود مگر از عطای شاه آموخت
که طبع فایض ودست گهر فشان دارد
جلال دنیی و دین خسروی که روز نبرد
ظفر ملازم و اقبال همعنان دارد
شهی که کسوت جاه و منال دولت او
طراز سرمد و ترفیع جاودان دارد
بلند مرتبه دریا دلی که پایهٔ قدر
بسی رفیعتر از فرق فرقدان دارد
به پیش بخشش او یک زمان وفا نکند
هر آن متاع که گنجور بحر و کان دارد
جهان پناه که خورشید پادشاهی چرخ
ز خاکبوسی این فرخ آستان دارد
همای دولت آنروز شد همایونفال
که زیر سایهٔ چتر تو آشیان دارد
سری که سر کشیئی با تو آشکارا کرد
دلیکه دشمنئی با تو در میان دارد
قضا به قصد سرش تیغ میکشد ز نیام
قدر به کشتن او تیر در کمان دارد
گرفتم آنکه ز شاهان روزگار کسی
سپاه بیعدد و ملک بیکران دارد
چنین هنر که تو داری کراست در عالم
چنین پدر که تو داری که در جهان دارد
عبید را که مر بیعنایت تو بود
امیدها که بدین دولت جوان دارد
ز همت تو به پیرانه سر بیابد زود
چه غم زنائبهٔ دور آسمان دارد
اگر چه قافیه شد شایگان چه باک او را
که از معانی صد گنج شایگان دارد
امیدوار چنانم به فضل حق که ترا
همیشه شاه و سرافراز بیگمان دارد
خجسته ذات شریف ترا که باقی باد
ز شر حادثهٔ چرخ در امان دارد
دمید و بازدمش کیمیای جان دارد
رسید مژده که سلطان گل به طالع سعد
عزیمت چمن و رای گلستان دارد
به ناز تکیه زده بر کنار آب روان
ز بید مروحه وز سرو سایبان دارد
سمن فسانه ز رخسار حور میگوید
چمن طراوت نزهتگه جنان دارد
نمیرود همه شب چشم نرگس اندر خواب
ز بسکه بلبل شوریده دل فغان دارد
هنوز لالهٔ نورسته ناشگفته تمام
چه موجبست که با سبزه سرگران دارد
فروغ روی بتم در قدح بدان ماند
که آب آید و در روی ارغوان دارد
ز عکس چهرهٔ او لاله را به خون جگر
حکایتی است که با غنچه در میان دارد
به سرو نسبت آزادی و سرافرازی
از آن کنند که آیین راستان دارد
زبان درازی از آن در چمن کند سوسن
که حرز مدح شهنشاه بر زبان دارد
سحاب جود مگر از عطای شاه آموخت
که طبع فایض ودست گهر فشان دارد
جلال دنیی و دین خسروی که روز نبرد
ظفر ملازم و اقبال همعنان دارد
شهی که کسوت جاه و منال دولت او
طراز سرمد و ترفیع جاودان دارد
بلند مرتبه دریا دلی که پایهٔ قدر
بسی رفیعتر از فرق فرقدان دارد
به پیش بخشش او یک زمان وفا نکند
هر آن متاع که گنجور بحر و کان دارد
جهان پناه که خورشید پادشاهی چرخ
ز خاکبوسی این فرخ آستان دارد
همای دولت آنروز شد همایونفال
که زیر سایهٔ چتر تو آشیان دارد
سری که سر کشیئی با تو آشکارا کرد
دلیکه دشمنئی با تو در میان دارد
قضا به قصد سرش تیغ میکشد ز نیام
قدر به کشتن او تیر در کمان دارد
گرفتم آنکه ز شاهان روزگار کسی
سپاه بیعدد و ملک بیکران دارد
چنین هنر که تو داری کراست در عالم
چنین پدر که تو داری که در جهان دارد
عبید را که مر بیعنایت تو بود
امیدها که بدین دولت جوان دارد
ز همت تو به پیرانه سر بیابد زود
چه غم زنائبهٔ دور آسمان دارد
اگر چه قافیه شد شایگان چه باک او را
که از معانی صد گنج شایگان دارد
امیدوار چنانم به فضل حق که ترا
همیشه شاه و سرافراز بیگمان دارد
خجسته ذات شریف ترا که باقی باد
ز شر حادثهٔ چرخ در امان دارد
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در مدح خواجه رکنالدین عمیدالملک
باز گل جلوهکنان روی به صحرا دارد
نوجوان است سر عیش و تماشا دارد
خار در پهلو و پا در گل و خوش میخندد
لطف بین کین گل نورستهٔ رعنا دارد
آب هر لحظه چو داود زره میسازد
باد خاصیت انفاس مسیحا دارد
لاله بر طرف چمن رقص کنان پنداری
نو عروسیست که پیراهن والا دارد
قصهٔ سرو دراز است نمیشاید گفت
کان حدیثیست که آن سر به ثریا دارد
اینچنین زار که بلبل به چمن مینالد
نسبتی با من دلدادهٔ شیدا دارد
بوستان را همه اسباب مهیاست ولی
خرم آن کو همه اسباب مهیا دارد
نقد امروز غنیمت شمر از دست مده
کور بختست که اندیشهٔ فردا دارد
بت من جلوهکنان گر به چمن درگذرد
با رخش سوی گل و لاله که پروا دارد
آن چه حسن است که آن شکل و شمایل را هست
وان چه لطفست که آن قامت و بالا دارد
گفتمش زلف تو دارد دل من از سرطنز
گفت کین بی سر و پا بین که چه سودا دارد
قطرهٔ اشگ من خسته جگر در غم او
هست خونی که تعلق به سویدا دارد
عالمی بندهٔ اوگشته واو از سر صدق
هوس بندگی صاحب دانا دارد
رکن دین خواجهٔ مه چاکر خورشید غلام
که دل و مرتبهٔ حاتم و دارا دارد
در جهان همسر و همتاش نه بودست و نه هست
به خدائی که نه انباز و نه همتا دارد
دشمن از برق سنانش بگدازد ور خود
تن ز پولاد و دل از صخرهٔ صما دارد
صاحبا شاهد شد سرمهٔ چشم افلاک
خاک پای تو که در دیدهٔ ما جا دارد
خرد پیر ترا دولت برنا یار است
خنک این پیر که آن دولت برنا دارد
دست دریاش گهر بخش تو هنگام عطا
همچو ابریست که خاصیت دریا دارد
پیش رای تو کجا لاف ضیا باید زد
کیست خورشید که این زهره و یارا دارد
حلقهٔ چاکری تست که دارد مه نو
کمر بندگی تست که جوزا دارد
راستی خواجه در این عهد ترا شاید گفت
که زجودت همه کس عیش مهنا دارد
گه گهی تربیتی از سر اشفاق و کرم
بنده از خدمت مخدوم تمنی دارد
مینواز از سر انعام دعاگویان را
که دعاهای به اخلاص اثرها دارد
تا ابد در دو جهان نام نکو کسب کند
هر مربی که چو من بنده مربی دارد
دایما کامروا باش و به شادی گذران
که جهانی به جناب تو تولی دارد
نوجوان است سر عیش و تماشا دارد
خار در پهلو و پا در گل و خوش میخندد
لطف بین کین گل نورستهٔ رعنا دارد
آب هر لحظه چو داود زره میسازد
باد خاصیت انفاس مسیحا دارد
لاله بر طرف چمن رقص کنان پنداری
نو عروسیست که پیراهن والا دارد
قصهٔ سرو دراز است نمیشاید گفت
کان حدیثیست که آن سر به ثریا دارد
اینچنین زار که بلبل به چمن مینالد
نسبتی با من دلدادهٔ شیدا دارد
بوستان را همه اسباب مهیاست ولی
خرم آن کو همه اسباب مهیا دارد
نقد امروز غنیمت شمر از دست مده
کور بختست که اندیشهٔ فردا دارد
بت من جلوهکنان گر به چمن درگذرد
با رخش سوی گل و لاله که پروا دارد
آن چه حسن است که آن شکل و شمایل را هست
وان چه لطفست که آن قامت و بالا دارد
گفتمش زلف تو دارد دل من از سرطنز
گفت کین بی سر و پا بین که چه سودا دارد
قطرهٔ اشگ من خسته جگر در غم او
هست خونی که تعلق به سویدا دارد
عالمی بندهٔ اوگشته واو از سر صدق
هوس بندگی صاحب دانا دارد
رکن دین خواجهٔ مه چاکر خورشید غلام
که دل و مرتبهٔ حاتم و دارا دارد
در جهان همسر و همتاش نه بودست و نه هست
به خدائی که نه انباز و نه همتا دارد
دشمن از برق سنانش بگدازد ور خود
تن ز پولاد و دل از صخرهٔ صما دارد
صاحبا شاهد شد سرمهٔ چشم افلاک
خاک پای تو که در دیدهٔ ما جا دارد
خرد پیر ترا دولت برنا یار است
خنک این پیر که آن دولت برنا دارد
دست دریاش گهر بخش تو هنگام عطا
همچو ابریست که خاصیت دریا دارد
پیش رای تو کجا لاف ضیا باید زد
کیست خورشید که این زهره و یارا دارد
حلقهٔ چاکری تست که دارد مه نو
کمر بندگی تست که جوزا دارد
راستی خواجه در این عهد ترا شاید گفت
که زجودت همه کس عیش مهنا دارد
گه گهی تربیتی از سر اشفاق و کرم
بنده از خدمت مخدوم تمنی دارد
مینواز از سر انعام دعاگویان را
که دعاهای به اخلاص اثرها دارد
تا ابد در دو جهان نام نکو کسب کند
هر مربی که چو من بنده مربی دارد
دایما کامروا باش و به شادی گذران
که جهانی به جناب تو تولی دارد
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در ستایش شاه شیخ ابواسحاق
گذشت روزه و سرما رسید عید و بهار
کجاست ساقی ما گو بیا و باده بیار
صباح عید بده ساغریکه در رمضان
بسوختیم ز تسبیح و زهد و استغفار
دمیکه بی می و معشوق و نای میگذرد
محاسب خردش در نیاورد به شمار
غنیمت است غنیمت شمار و فرصت دان
«توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار»
بیا و بزم طرب ساز کن که خوش باشد
«شراب و سبزه و آب روان و روی نگار»
بهر قدح که دهی پر ز باده از سر صدق
دعای دولت شاه جهان کنی تکرار
جمال دنیی و دین شاه شیخ ابواسحاق
خدایگان جهان پادشاه گیتی دار
ستاره جیش قضا حمله و قدر قدرت
سپهر بخشش دریا نوال کوه وقار
مدبری که جهان را به تیغ اوست نظام
شهنشهی که فلک را ز عدل اوست مدار
صدای صیت شکوهش به کوه داد سکون
شهاب عزم سریعش به باد داده قرار
هم از مؤثر رمحش ستاره در لرزه
هم از منافع کلکش جهان پر از ایثار
چو رای ثابت او سایه بر فلک انداخت
درست مغربی مهر شد تمام عیار
کرم پناه جوادیکه هست در جنبش
جهان و هرچه در او هست خوار و بیمقدار
خدایگانا آنی که با معالی تو
خطاب چرخ بود: «لیس غیره دیار»
کمینه پیک جناب تو ماه حلقه به گوش
کهینه بندهٔ امرت سماک نیزه گذار
همیشه تا که بود ماه و مهر و کیوان را
در این حدیقهٔ زنگارگون مسیر و مدار
به کامرانی و اقبال باش تا باید
ز عمر و جاه و جوانی و بخت برخوردار
عدو به دام و ولی شادکام و بخت جوان
فلک مطیع و جهانت غلام و دولت یار
کجاست ساقی ما گو بیا و باده بیار
صباح عید بده ساغریکه در رمضان
بسوختیم ز تسبیح و زهد و استغفار
دمیکه بی می و معشوق و نای میگذرد
محاسب خردش در نیاورد به شمار
غنیمت است غنیمت شمار و فرصت دان
«توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار»
بیا و بزم طرب ساز کن که خوش باشد
«شراب و سبزه و آب روان و روی نگار»
بهر قدح که دهی پر ز باده از سر صدق
دعای دولت شاه جهان کنی تکرار
جمال دنیی و دین شاه شیخ ابواسحاق
خدایگان جهان پادشاه گیتی دار
ستاره جیش قضا حمله و قدر قدرت
سپهر بخشش دریا نوال کوه وقار
مدبری که جهان را به تیغ اوست نظام
شهنشهی که فلک را ز عدل اوست مدار
صدای صیت شکوهش به کوه داد سکون
شهاب عزم سریعش به باد داده قرار
هم از مؤثر رمحش ستاره در لرزه
هم از منافع کلکش جهان پر از ایثار
چو رای ثابت او سایه بر فلک انداخت
درست مغربی مهر شد تمام عیار
کرم پناه جوادیکه هست در جنبش
جهان و هرچه در او هست خوار و بیمقدار
خدایگانا آنی که با معالی تو
خطاب چرخ بود: «لیس غیره دیار»
کمینه پیک جناب تو ماه حلقه به گوش
کهینه بندهٔ امرت سماک نیزه گذار
همیشه تا که بود ماه و مهر و کیوان را
در این حدیقهٔ زنگارگون مسیر و مدار
به کامرانی و اقبال باش تا باید
ز عمر و جاه و جوانی و بخت برخوردار
عدو به دام و ولی شادکام و بخت جوان
فلک مطیع و جهانت غلام و دولت یار
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در مدح شاه شیخ ابواسحاق و تهنیت وزارت رکنالدین عمیدالملک
شد ملک فارس باز به تایید کردگار
خوشتر ز صحن جنت و خرمتر از بهار
دولت فکند سایه بر اطراف این مقام
اقبال کرد باز بر این مملکت گذار
سیمرغ ز آشیان عنایت ز اوج قدس
بگشاد شاهبال سعادت بر این دیار
باز آمد از نسایم و الطاف ایزدی
در بوستان دهر گل خرمی به بار
جانهای غمپرست کنون گشت شادمان
دلهای ناامید کنون شد امیدوار
کز سایهٔ عنایت سلطان تاجبخش
شاه عدو شکار جهانگیر کامکار
جمشید عهد خسرو گیتی جمال دین
«آن بیش ز آفرینش و کم ز آفریدگار
تشریف یافت صدر وزارت به فال سعد
از سایهٔ مبارک مخدوم نامدار
خورشید آسمان وزارت عمید ملک
آن تا هزار جد و پدر شاه و شهریار
ای مشتری عطیت و ناهید خاصیت
وی آسمان مهابت خورشید اقتدار
ای عنصر تو زبدهٔ محصول کاینات
وی ذات تو نتیجهٔ الطاف کردگار
ابری به گاه بخشش و کانی به گاه جود
بحری به گاه کوشش و کوهی گه وقار
کلک تو مسرعیست که هردم هزار بار
تا ملک چین بتازد و تا حد زنگبار
این ابر را که فیض به هر کس همی رسد
اسمیست او ز بحر بنان تو مستعار
نه ابر را کجا و بنان تو از کجا
کان قطرهای دو بخشد و این در شاهوار
شاها در این میان غزلی درج میکنم
تا باشد این طریقه ز داعیت یادگار
گل باز جلوه کرد بر اطراف جویبار
ای ترک نازنین من ای رشگ نوبهار
از خانه دور شو که کنون خانه دوزخست
خرگاه ساز کن که بهشتست مرغزار
با غنچه شو مصاحب و با یاسمن نشین
با ارغوان طرب کن و با لاله می گسار
گل ریز و مطربان بنشان انجمن بساز
یا توق خواه شیره بنه چرغتو بیار
طرف کلاه کج کن و بند کمر ببند
پائی بکوب و دست بزن کاسهای بدار
نازان به ترکتاز فرو ریز خون می
شادان ز روی عربده بشکن سر خمار
بر خیل دل ز طرهٔ هندو گشا کمین
در ملک جان به غمزهٔ جادو فکن شکار
صوفی و کنج مسجد و سالوسی نهان
ما و شراب و شاهد و رندی آشکار
هرگز خیال روی تو از جان نمیرود
امشب نیم ز روی خیال تو شرمسار
بر خستگان جفا و ستم بیش از این مکن
آخر نگاه کن به جفاهای روزگار
دامن ز صحبت من بیچاره در مکش
دست عبید و دامن لطف تو زینهار
تا از فلک بتابد اجرام مستنیر
تا چرخ تیز گرد کند بر مدر مدار
بادا وجود قدسیت ایمن ز حادثات
« ای کاینات را بوجود تو افتخار»
خوشتر ز صحن جنت و خرمتر از بهار
دولت فکند سایه بر اطراف این مقام
اقبال کرد باز بر این مملکت گذار
سیمرغ ز آشیان عنایت ز اوج قدس
بگشاد شاهبال سعادت بر این دیار
باز آمد از نسایم و الطاف ایزدی
در بوستان دهر گل خرمی به بار
جانهای غمپرست کنون گشت شادمان
دلهای ناامید کنون شد امیدوار
کز سایهٔ عنایت سلطان تاجبخش
شاه عدو شکار جهانگیر کامکار
جمشید عهد خسرو گیتی جمال دین
«آن بیش ز آفرینش و کم ز آفریدگار
تشریف یافت صدر وزارت به فال سعد
از سایهٔ مبارک مخدوم نامدار
خورشید آسمان وزارت عمید ملک
آن تا هزار جد و پدر شاه و شهریار
ای مشتری عطیت و ناهید خاصیت
وی آسمان مهابت خورشید اقتدار
ای عنصر تو زبدهٔ محصول کاینات
وی ذات تو نتیجهٔ الطاف کردگار
ابری به گاه بخشش و کانی به گاه جود
بحری به گاه کوشش و کوهی گه وقار
کلک تو مسرعیست که هردم هزار بار
تا ملک چین بتازد و تا حد زنگبار
این ابر را که فیض به هر کس همی رسد
اسمیست او ز بحر بنان تو مستعار
نه ابر را کجا و بنان تو از کجا
کان قطرهای دو بخشد و این در شاهوار
شاها در این میان غزلی درج میکنم
تا باشد این طریقه ز داعیت یادگار
گل باز جلوه کرد بر اطراف جویبار
ای ترک نازنین من ای رشگ نوبهار
از خانه دور شو که کنون خانه دوزخست
خرگاه ساز کن که بهشتست مرغزار
با غنچه شو مصاحب و با یاسمن نشین
با ارغوان طرب کن و با لاله می گسار
گل ریز و مطربان بنشان انجمن بساز
یا توق خواه شیره بنه چرغتو بیار
طرف کلاه کج کن و بند کمر ببند
پائی بکوب و دست بزن کاسهای بدار
نازان به ترکتاز فرو ریز خون می
شادان ز روی عربده بشکن سر خمار
بر خیل دل ز طرهٔ هندو گشا کمین
در ملک جان به غمزهٔ جادو فکن شکار
صوفی و کنج مسجد و سالوسی نهان
ما و شراب و شاهد و رندی آشکار
هرگز خیال روی تو از جان نمیرود
امشب نیم ز روی خیال تو شرمسار
بر خستگان جفا و ستم بیش از این مکن
آخر نگاه کن به جفاهای روزگار
دامن ز صحبت من بیچاره در مکش
دست عبید و دامن لطف تو زینهار
تا از فلک بتابد اجرام مستنیر
تا چرخ تیز گرد کند بر مدر مدار
بادا وجود قدسیت ایمن ز حادثات
« ای کاینات را بوجود تو افتخار»